جلسه نهم پنجشنبه (28-6-1398)
(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
اثر محرکۀ محبت در اعمال
محبت واقعیتی است که در تمام حرکات انسان اثرگذار است و بدون آن، انسان برای کاری قدم برنمیدارد. کاری که قرآن مجید و روایات برای این سرمایۀ الهی کردهاند، این است که به محبت، جهت مثبت دادهاند؛ یعنی به انسان بینایی و توجه میدهند که این مایۀ عرشی را غلط هزینه نکند؛ چون اگر محبت جهت نادرستی داشته باشد، تمام حرکات درون و برون انسان را ابلیسی میکند.
حتماً در قرآن مجید خواندهاید که گروهی را به خاطر چهار کار ناروا، غلط، اشتباه و زیانآور محکوم میکند که این چهار کار، ریشه در محبت غلط دارند. یکی در این آیه است: ((تُحِبُّونَ اَلْمالَ حُبًّا جَمًّا))[1] عرب به استخری که پر است و جا ندارد تا آب واردش شود، میگوید: جمّ؛ یعنی آب پر است و کاملاً در آن جمع شده و دیگر ظرفیت ندارد. در این آیه به آنهایی که محکوم هستند، میگوید: دل شما از عشق به مال پر شده است و درون این قلب برای هیچ چیز دیگری جا نگذاشتهاید و کل قلب را در اختیار مال قرار دادهاید.
وقتی آیات دیگر و روایات را بررسی میکنیم، میبینیم چنین قلبی، به خاطر این عشق زیاد به مال، بیمار بخل و عشق به مال است و با تمام قلبش نمیتواند از این معشوق پوک و پوچ جدا شود. اگر کسی ثروتش را به خدا گره بزند و با آن زکات و خمس بدهد و کار خیر کند، چنین ثروتی پوچ نیست، بلکه بازدۀ گستردهای نیز دارد.
برای نمونه در این زمینه یک آیه میخوانم: ((مَثَلُ اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّه))[2] این پول چطور به خدا گره خورده است؟ باید آیه فهمیده شود. تنها نباید لغت را معنی کرد. صاحب این مال فکر کرده که مالک حقیقی است؛ اما اگر من مالک حقیقی بودم، ثروت نمیتوانست به هیچ شکلی از من جدا شود، بلکه به طور ابدی نزدم میماند. اگر مالک حقیقی بودم، قابل نقل و انتقال نبود؛ اما من میتوانم خانهام را بفروشم و وقتی فروختم، از ملکیتم در میآید، پس حقیقی نیست. وقتی ماشین، فرش، مغازه و زمین کشاورزی خود را میفروشم، از اختیارم بیرون میروند، پس من مالک ذاتی نیستم، بلکه ملکیت من اعتباری است.
الله؛ مالک ذاتی عالم
در این عالم ملکیت ذاتی برای چه کسی است؟ تنها برای یک نفر است: ((وَ لِلّهِ مُلْكُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ))[3] و ((وَ لِلّهِ مِيراثُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ))[4] ملک حضرت حق قابل انتقال نیست. کل هستی ملک خداست. اگر ملکیت خدا قابل انتقال بود، مالکیت او مجازی میشد؛ اما مجاز در آنجا راه ندارد؛ چون آنجا هرچه هست، حقیقت است.
فکر کرد و دید مالک حقیقی نیست، بلکه مالک حقیقی دیگری است، پس به سراغ آن مالک حقیقی میرود، میببیند مالک حقیقی دربارۀ این مال اعتباری که برای او قرار داده شده، نظر داده است: ((وَ اِعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ))[5] ملکی که در دست توست، اعتباری بوده، سر سال هرچه به دست آوردی، یک پنجمش برای من و پیغمبرم است که اسمش را «خمس» گذاشتهاند و کلمهاش در آیه آمده است.
تو حق داری که ملک واقعی مرا بخوری و بگویی من خمس نمیدهم؟! تو چه حقی داری؟ مالک ذاتی نیستی تا بگویی من هر کار دلم میخواهد، با مالم انجام میدهم. آن کسی که هر کار دلش بخواهد میتواند با ثروت هستی بکند، یک نفر است. او کارهایش حکیمانه است، گترهای کار نمیکند: ((يُقِيمُونَ اَلصَّلاة وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاة))[6] در این گندم، جو، گوسفند، گاو، مویز، طلا و نقره و... مالک ذاتی تو نیستی، بلکه برای من خداوند است. این ملکی که فعلاً در اختیار تو گذاشتهام، روزی از تو خواهم گرفت. اگر به ورشکستگی، آتشسوزی، سیل و خطر نخوری، روزی به ملک الموت میگویم: وقتش تمام است، جانش را بگیر! یک کفن به او بده و او را داخل گور بینداز.
در نهایت این مال (خمس) را از تو میگیرم؛ چون حق من است. بقیهاش را هم از روی احسان و لطف در اختیار تو گذاشتهام. تو چه کاره هستی که در مال من تصرف نابجا میکنی؟ زکات، خمس و صدقه را میخوری؟! تو مالک اعتباری هستی.
انحراف بر اثر حبّ مال
وقتی به قول قرآن محبت به مال، محبت جمّی شد، آن وقت منحرف، بیدین و مال مردمخور میشوی. مال اهلبیت(علیهم السلام) و حق فقرا و ایتام را به راحتی میخوری و بخیل میشوی. هرچه میگویند (مثلاً) دیواری خراب شده، برای تعمیرش دو میلیون بده، مستحق هستند. میگویی: به من چه ربطی دارد؟ دولت بسازد. دولت کیست؟ قرآن مجید تو را مکلف میداند که با مالی که در اختیار داری، به مستحق کمک کنی. کجای قرآن آمده است که کل مسئولیتهای مالی گردن دولت است؟! در آیه میفرماید: ((وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقَهُمُ اَللّهُ))[7] نه «رزق الله الدولة»، دولت هم وظایفی دارد که باید عمل بکند. اگر نکرد، در قیامت به او لگدی میزنند و او را داخل جهنم میاندازند. خدا از انجام چنین کاری ابایی ندارد.
محبت زیاد به مال بخل، حرص، زمختی و قساوت قلب میآورد و در نهایت (به قول قرآن در سورۀ قصص)، انسان را به قارون تبدیل میکند، البته با اسم شناسنامهای دیگر، مثل حاج محمد قارونی، حاج خسرو قارونی و... آیات سورۀ قصص را بخوانم، ببینید خدا نهایتاً با قارون چه کرد؟! همان کار را با این شخص میکند؛ چون عذاب قارون برای کل ثروتمندان بخیل است. شما بگو ما که تاکنون ندیدهایم زمین مال ثروتمندان بیدین حرفهای بخیل را بخورد، در صورتی که مال قارون را فرو برد. اتفاقاً مال آنها را هم فرو میبرد. این همه ساختمانهای چهل پنجاه طبقه، 30 طبقه پاساژ، این همه هتل و... همگی چیزهایی است که زمین از ثروتمند خورده است؛ چون هیچ چیز را وقت مرگ، برزخ و قیامت پس نمیدهد. همین موقع زمین دارد مال را میخورد. دهان زمین، مثل زمان قارون باز است. مردم اموال میلیاردی به خاک میدهند. این کار و اخلاق قارونی است؛ اما آن کسی که فکر کرده، به این نتیجه رسیده که وجود مقدس پروردگار مالک ذاتی است. در گذشته پشت کامیونها میدیدیم، پشت کامیونهای قدیمی شعرها و مطالب عبرتانگیزی نوشته شده که یکی: در حقیقت مالک اصلی خداست. این آیۀ قرآن است که به صورت شعر پشت کامیون نوشتهاند:
در حقیقت مالک اصلی خداست*** این امانت بهر روزی پیش ماست
تریلی و کامیون را خدا داده، تجارتخانه و کارخانه را خدا داده و از ما خواستههای مثبت حکیمانۀ الهی دارد. اگر مالک اصلی خداست، پس من چه کاره هستم؟ امانتدارم. چقدر حق تصرف دارم؟ آن مقدار که پروردگار معین کرده است.
اکنون که فهمیدم پروردگار از مالم چه میخواهد، سر سال عاشقانه خمس و زکاتم را میدهم، به حرفهای مردم هم کاری ندارم که میگویند: پولت را کجا میبری؟ به چه کسی میدهی؟ چرا خمس و زکات میدهی؟ من موظفم زکاتم را بدهم، دیگر به من نگفتهاند به دنبالش برو. مرجع تقلید خودش میداند با این مال فقرا. در قیامت هم خودشان جواب میدهند. اگر بنا باشد به جهنم بروند، بگذار آنها بروند، برای چه من به جهنم بروم؟
منبرها را من هم مثل شما نمیدانم چقدر پول میدهند، هرچه که او رقم زده باشد، میدهند. اگر اضافه بود، طبق آیات قرآن، با اضافهاش باید معاملۀ قرآنی کنم؛ چون ملکیت ذاتی ندارم، بگویم پول امام حسین(ع) حق خودم است، چقدر روی منبر عرق ریختم، ناله و فریاد زدم، پس این پول دیگر خمس ندارد! نه، اگر اضافه آمد، خمسش واجب است، باید بپردازم. اگر خمس در مالم بماند، به زن و بچهام حلال مخلوط به حرام میخورانم. آنها در قیامت زیر بار نمیروند، به خدا میگویند: ما که نمیخواستیم یا نمیدانستیم او خمس نداده، برای ما که حلال بود؛ چون خبر نداشتیم. سرپرست ما را میخواهی به جهنم ببری، ببر! به ما چه؟ ((وَ لا تَزِرُ وازِرَة وِزْرَ أُخْرى))[8] در قیامت هیچ کس بار سنگین دیگری را برنمیدارد. میگوید: پدرم بوده، غلط کرده که مال حرام داخل خانه آورده است. خدایا! او را در جهنم بینداز. حساب خیلی دقیق است.
حکایت محاسبۀ خمس در هواپیما
حدود 20 سال پیش از تهران برای منبر به مشهد میرفتم. بلیط هواپیما گرفتم. هواپیما بزرگ و پر بود. بلیطی که به من فروخته بودند، بلیط کناری را به کسی نفروخته بودند. همین طور که هواپیما راه افتاد، نیمخیزی روی صندلی کردم که انتهای هواپیما را نگاه کنم تا ببینم پر است یا نه که شخصی از انتهای هواپیما دستی تکان داد. من به نظرم آمد کار دارد. اشاره کردم که صندلی کنار من خالی است. او هم از انتهای هواپیما آمد کنارم نشست. من هم نمیدانستم کیست. گفت: آخوندی؟ گفتم: حتماً آخوند هستم، میبینی که. گفت: من شنیدم قرآن گفته باید خمس مال را بدهید. خمس چیست؟ من برایش توضیح دادم که خمس چنین چیزی است؛ ما مالک ذاتی نیستیم، ملکیت ما اعتباری و مجازی است. وقت مردن، همه را از ما میگیرند، امضاها و سندهای ما همه باطل میشوند، محضر هم به دستور دادگستری انحصار وراثت میکند و اموال را به دیگران انتقال میدهند. یک درصد به دردبخورش را هم دولت از ارث مالیات برمیدارد و برای خودش خرج میکند، یک ریالش هم به درد قیامت من نمیخورد.
گفت: شما خمس میگیری؟ گفتم: اگر دلت میخواهد خمست را بدهی، بده! حسابی کرد و گفت: به نظرم با این حرفی که قرآن زده، 900 هزار تومان بدهکارم. از جیبش اسکناس درشت درآورد، شمرد و به من داد. گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: نه. گفتم: اگر من این پول را بخورم چه؟ تو به چه اعتمادی به من یک میلیون پول میدهی؟ اگر من پیاده شدم و رفتم و این پول را خوردم، چه میکنی؟ گفت: این حکم خدا از گردن من برداشته شده، در قیامت به من نمیگویند: چرا حق خدا را ندادی، میگویم: من دادم، تو میخواهی بخوری، بخور! جهنمش را من نمیخواهم بروم، تو باید بروی. گفتم: مقلد چه کسی هستی؟ گفت: به تقلید من کاری نداشته باش. گفتم: میخواهم رسید پول را بگیرم، به آدرست بفرستم. گفت: رسید هم نمیخواهم. همین که اموال مرا پاک کردی، برایم کافی است. نه رسید میخواهم، نه مرجع تقلیدی را معرفی میکنم.
پول را به قم بردم، به مرجع بزرگی دادم. گفت: به نام چه کسی بنویسم؟ گفتم: اسمش را به من نگفت، آدرس هم نداد. بنویس 900 هزار تومان به من خمس اهلبیت(علیهم السلام) دادهاند، امضا و مهر کن، به من بده! این قبض در کیفی که داشتم، بود. دو سال این رسید با من بود تا روزی خیابان دکتر فاطمی تهران، در ترافیک مانده بودم. دیدم ماشینی کنارم ایستاد، راننده دستی تکان داد. دیدم همان شخص دو سال پیش است. شیشه را پایین کشید، گفت: باز هم خمس دارم، به تو بدهم؟ گفتم: بده! آن رسید را در آوردم، گفتم: چون میدانستم به جهنم میروم، پولت را نخوردم. این هم رسیدش. گفت: نمیخواهم، مسئولیت از گردن من برداشته شد. گفتم: این رسید را چه کار کنم؟ گفت: این هم به من ربطی ندارد. بارک الله به این عاشق خدا و احکام. آنهایی که دلها را کامل به محبت پول نداده، پول را دوست دارند، نمیگویم دوست ندارند؛ ولی برایش مرز قائل هستند؛ تا جایی که این دوستی به پول، به دین، احکام و قیامتشان لطمه نزند.
هزینه کردن مال در راه صاحبش
این شخص که از اول منبر گفتم که نشسته فکر کرده، درک کرده که مالک واقعی هستی خداست، مالی را که نزدش هست، چند روز بیشتر مالک نیست، به دنبال آیات هم گشته، دیده این مال صدقه، خمس، زکات، کمک به پدر و مادر و یتیم دارد، اینها در قرآن است: ((وَ آتَى اَلْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي اَلْقُرْبى وَ اَلْيَتامى وَ اَلْمَساكِينَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِيلِ وَ اَلسّائِلِينَ وَ فِي اَلرِّقابِ))[9] اینها احکام مال است. حساب میکند، میبیند فعلاً در واقع یک تومان اضافه دارد. این یک تومان را در دایرۀ انفاق میریزد، برای خدا هزینه میکند. جواب خدا چقدر عجیب است؛ تمام وجودش محبت است. ما نمیتوانیم مثل او عمل کنیم؛ چون کوچک، محدود و ضعیف هستیم. عکسالعمل او را ببینید: ((مَثَلُ اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ))[10] آمده یک تومان داده: ((كَمَثَلِ حَبَّة)) کار او مثل دانهای میماند که کاشتهاند: ((أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ)) هفت سنبله یا خوشه درآورده: ((فِي كُلِّ سُنْبُلَة مِائَة حَبَّة)) هر یک دانه در این خوشه، خودش را اضافه کرده، 700 دانه شده است. من (خدا) یک درهم کار خیر را، 700 برابر به آن شخص برمیگردانم. البته نگفته فقط در دنیا میدهم. آیه مطلق است: ((وَ اَللّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ)) برای هر کس بخواهم، از 700 برابر نیز اضافهترش میکنم. این وعدۀ خدا به بندگان است.
تکلیف عاشق
کار قرآن و روایات این است که این محبت را در قلب جهت میدهند، میگویند: میخواهی عاشق شوی، اول عاشق خدا شو! چرا؟ چون وجود مقدس او زیبایی بینهایت است. اصلاً وقتی طبع انسان زیبایی را میبیند یا حس میکند، عاشق شده، وجودش از معشوق پر میشود:
گر بشکافند سراپای من*** جز تو نیابند در اعضای من
بعد وقتی این معشوق را پیدا کرد و عاشقش شد، میگوید: اکنون معشوق من، از من چه میخواهد؟ عاشق است، دیگر نمیتواند آرام باشد، میبیند معشوق میگوید: عاشق من! از انبیا و اهلبیت من(علیهم السلام) پیروی کن! در این باره در قرآن آیه دارد. عاشق من! برای چشم گریانت ارزش قائل هستم: ((أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ))[11] دمع؛ یعنی اشک چشم ((مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ)) گریهات را دوست دارم. عاشق من! صدایت را هم دوست دارم. لذا در قرآن به تو میگویم دعا کن! نگو خدا میداند من چه میخواهم؛ چون من صدایت را دوست دارم. حرف بزن! به تو زبان دادهام که با من حرف بزنی. این زبان را خرج خودم کن. زبانی که برای من است. گریه کن، نماز بخوان، روزه بگیر! (معشوق دارد میگوید) حلال و حرام را رعایت کن. آن وقت چه میشود؟
روزی مجنون مریض شد. دکترها او را دیدند، گفتند: دردش را نمیفهمیم. یکی از پیرمردهای قدیمی گفت: دلاک بیاورید فصدش کند. فصد غیر از حجامت است. فصد یک جای بدن رگ را پیدا میکنند، نیشتر میزنند، 100 گرم خون بیاید، مریض خوب میشود. فصّاد آمد، نیشترش را درآورد، گفت: رگ پایت را میخواهم فصد بزنم. گفت: آن رگ را نزن. گفت: چرا؟ گفت: برای اینکه در خون رگ پایم عشق لیلی میچرخد. گفت: رگ ران پایت را بزنم. گفت: آنجا هم آن عشق میگردد. گفت: بده رگ دستت را بزنم. گفت: آنجا هم عشق لیلی در جریان است. گفت: پس کجا را بزنم؟ گفت: هیچ جا؛ چون همه جای من پر از لیلی است. کجا را میخواهی بزنی؟
معاملۀ خدا با عاشقان
خیلی زیباست انسان از خدا پر باشد. خیلی زیباست از شئون خدا پر باشد. آن وقت نمیدانید خدا با چنین کسی که پر از محبت به اوست، چه میکند؛ چون این محبت به خدا که در انبیا و ائمه(علیهم السلام) جریان پیدا میکند، در عباد خدا هم جریان مییابد. آن وقت این عاشق برای خودش میخواند و میگوید:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست*** عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
عجب عشقی! عجب صفایی! عجب وفایی! عجب حرکتی! عجب مرگی! نه؟ به ملک الموت میگوید: عمر بندهام دارد تمام میشود. برای گرفتن جانش برو! اما مانند پدر مهربان بالای سرش بایست، سلام کن، از او اجازه بگیر، بگو آمدهام تو را ببرم، اجازه میدهی؟ اگر اجازه داد، جانش را بگیر، وگرنه به بندۀ من تعرض نکن. او عاشق من است. به تعدادی نیز اجازه نداد ملک الموت برود جانشان را بگیرد. گفت: این حق تو نیست. امام صادق(ع) میفرمایند: روز عاشورا جان آن 72 را خودش گرفت، گفت: آنجا حریم تو نیست.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر*** ما هنوز در اول وصف تو ماندهایم
چه بگویم؟ وقت و فرصت کجاست؟
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز*** کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند*** آن را که خبر شد، خبری باز نیامد
در این زمینه از امیرالمؤمنین(ع) جملات خیلی لطیفی داشتم امشب بگویم. یک جملهاش را میگویم و حرفم تمام؛ چون دیگر طاقت ادامۀ این بحثها را ندارم. در این بحثها جان میکنم. حالم خوب نیست: «وَ لَوْلاَ الاْجَلُ الَّذِی کَتَبَ اللّهُ عَلَیْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْن، شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ. عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ»[12] اگر دست قدرت خدا روی جانشان نبود که جان قفس بدن را رها نکند، از شوق لقای خدا بپرد، در یک پلک بر هم زدن زنده نمیماندم. خدا جان مرا نگهداشته، میگوید بیرون نیا، وقتش نشده.
خوشا آنان که الله یارشان بی*** که حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنان که دائم در نمازند*** بهشت جاودان بازارشان بی
روضۀ مظلوم کربلا
خودم که زبانش را ندارم، گلوی پاک هم ندارم، پس شما را به صدای امیرالمؤمنین(ع) وصل کنم: «لِأَيِّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَشْكُو، وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْكِي، لِأَلِيمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ، أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ، فَلَئِنْ صَيَّرْتَنِي لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِكَ، وَ جَمَعْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَهْلِ بَلاَئِكَ، وَ فَرَّقْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحِبَّائِكَ وَ أَوْلِيَائِكَ» برای کدام یک از بلاهای آیندهام گریه کنم و ناله بزنم؟ روز قیامت مرا کجا میخواهی ببری؟ هر کجا میبری ببر؛ اما کنار آنهایی که حضرت زهرا(س) را بین در و دیوار کشتند، نبر. هر کجا میخواهی مرا ببری ببر؛ اما با آنهایی که در محراب مسجد فرق امیرالمؤمنین(ع) را شکافتند، یکجا نبر. هرجا میخواهی ببری ببر؛ اما کنار آنهایی که کنار مسجد پیغمبر(ص) بدن امام حسن(ع) را تیرباران کردند، نبر. هرجا میخواهی مرا ببری ببر؛ اما نزد آنهایی که جلوی چشم زن و بچه داخل گودال بدنش را برگرداندند، از پشت، سر از بدنش جدا کردند، نبر. نبر کنار کسانی که مقابل چشم بچهها با چوب خیزران به لب و دندان امام حمله کردند.
آن دم بریدم من از حسین دل** کآمد به مقتل، شمر سیه دل
او مینشست و من مینشستم*** او روی سینه، من در مقابل
او میکشید و من میکشیدم*** او خنجر از کین، من ناله از دل
او میبرید و من میبریدم*** او از حسین سر، من از حسین دل
«صَلَّی عَلَیکَ یَا رَسُولَ اللهِ مَلیکَ السَّماءِ، هَذا حُسینُکَ مُرمَّلٌ بِالدِّماءِ مُقَطَّعُ الأَعضَاء».[13]
[1]. فجر: 20.
[2]. بقره: 261.
[3]. آلعمران: 189.
[4]. همان: 180.
[5]. انفال: 41.
[6]. مائده: 55.
[7]. نساء: 39.
[8]. انعام: 164.
[9]. بقره: 177.
[10]. همان: 261.
[11]. مائده: 83.
[12]. نهج البلاغه، خطبه 193.
[13]. الملهوف علی قتلی الطفوف، صص 180ـ181؛ مُثیر الاحزان، ص 77.