شب اول شنبه (27-7-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- الهام هشت خصلت به بندگان محبوب
- الف) چشمپوشی از ناموس مردم
- ب) ترس از خداوند عزوجلّ
- ج) حرکت بهسوی حیا
- د) طلوع اوصاف بندگان صالح در او
- ه) سخاوت و دوری از بخل
- و) صبر در حوادث روزگار
- ز) ادای امانت
- ح) حرکت بهسمت پاکی و صداقت
- توبه از گناهان، راهی برای محبوب خداوند شدن
- -گشوده شدن شامه در وقت محبوبیت
- -شیعه، معشوق اولیای الهی
- کلام آخر؛ زینب کبری(س) و استشمام بوی ابیعبدالله(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
الهام هشت خصلت به بندگان محبوب
از وجود مبارک رسول خدا(ص) روایتی نقل شده که این روایت خیلی مورد توجه شیخ بهایی در پانصد سال پیش بوده و ده توضیح عرفانی، الهی و انسانی برای یک جملهٔ این روایت داده است. البته این روایت نزدیک هفت سال است در دههٔ سوم، همینجا مطرح شده، گستردگی حقایق روایت اجازه نداده که به پایان برسد. متن این است: «اذا احب الله عبداً الهمه ثمان خصال» هرگاه پروردگار عاشق بندهاش شود، او را کمک و راهنمایی میکند، قلبش را مسخّر میکند که با کمال میل، با شوق و ذوق و بدون خسته شدن به هشت خصلت آراسته شود. این حقیقتی است که برای عباد خدا اتفاق افتاده و اتفاق هم میافتد که در این مسیر، نه خسته بشوند، نه دلسرد شوند و به آنجایی برسند که باید برسند.
الف) چشمپوشی از ناموس مردم
یکبار متن را بیان میکنم؛ پیغمبر(ص) میفرمایند: «غض البصر عن محارم الناس» یا «عن محارم الله» چشم بندهاش را در اختیار میگیرد که از دوخته شدن به ناموس مردم یا از دوخته شدن به محرّمات الهیه متوقف شود. وقتی چشم دیگران بهشدت بهدنبال نامحرمان یا حرامهاست، چشم اینها آرام است و قلبشان بعد از آن کمک خدا اصلاً علاقه ندارد که بهدنبال نامحرمان و حرامها برود. چشم در چهارچوب کمک پروردگار قرار میگیرد که اگر سیرش را ادامه بدهد، به جایی میرسد که پروردگار میفرماید: «کنت بصره الذی یبصر به» خود من چشمش میشوم که با آن چشم ببیند. این متن زیبایی است که هم کتابهای فراوان عرفانیِ سنّی و شیعه و هم کتب روایی ما نقل کردهاند. خدا میگوید من چشمش میشوم، نمیگوید مهار چشمش را بهدست میگیرم تا جایی را ببیند که من بخواهم و جایی هم که من نمیخواهم، مهار را میکشم تا چشمش را ببندد. البته من این را واقعاً درک نمیکنم و نمیفهمم که خودم چشمش میشوم، با خودم میبیند و مشاهده میکند، نه با چشمش، واقعاً یعنی چه؟! در دورهٔ تاریخ بشر، یکی از عظیمترین خطرات همین خطر چشمچرانی بوده و ما آمار آن را از زمان آدم(ع) تا حالا نداریم که این چشم چه بلاهایی بر سر مردم و زنها آورده، چه عقدهایی را باطل، چه زنانی را بیوه و چه بچههایی را از مادر و پدر محروم کرده است.
ب) ترس از خداوند عزوجلّ
دومین حقیقتی که خودم بندهام را بهطرفش راهنمایی میکنم، «الخوف من الله عزوجل» است. من بیم، ترس و دغدغهای از خدا پیدا میکنم که حالا نکند این پنجاه شصتسال عبادتم هیچچیز نباشد؛ نکند ریا در ذات عبادات من میدویده و من نفهمیدهام؛ نکند عمر گذشتهام را به باد داده باشم؛ نکند نتوانم از آیندهام مواظبت کنم؛ همیشه در ترس است و چه حال مثبت، باارزش و پرقیمتی است!
مرحوم حاج میرزا حبیبالله رشتی که اصالتاً قوچانی بوده، پدر و مادر ایشان آدمهای معمولی بودند و اولاد این پدر و مادر مقام علمی و عملی خیلی بالایی پیدا کرد؛ یعنی دوشبهدوش شیخ انصاری در علم و عمل رشد کرد. در زمان شیخ هم بود. این الهام و هدایت الهی است. ایشان زمانی نسبت به نماز و روزهٔ پدر و مادرش بیمناک و مضطرب شد و دغدغه پیدا کرد که این پدر و مادر مرحوم من، آنها که دو آدم معمولی بودهاند؛ یعنی پدر و مادرم هشتاد سال نماز خواندند و روزه گرفتند، آیا نماز درستی خواندهاند و روزهٔ درستی گرفتهاند؟ آیا الآن روح آنها در برزخ گرفتار است؟ دغدغه پیدا کرد، نه یقین! برای پدر و مادرش ترسید. با اینکه درس خارج میداد و چهارصد پانصد شاگرد داشت، مقام مرجعیت هم داشت، هشتاد سال نماز و روزهٔ پدرش و هشتاد سال هم نماز و روزهٔ مادرش را قضا کرد. این چه حالی است؟ آیا این غیر از کمک پروردگار است؟
-حقیقت معنایی خوف از خداوند
آنکسی که فعلاً از نظر او افتاده و یکخرده دور است، حاضر نیست صبح پنج دقیقه بلند بشود و نماز صبحش را بخواند؛ اما آنکسی که در معرض کمک پروردگار است، خداوند هم وضعی و حالی درونی به او میدهد که غیر نماز و روزههای خودش، خودش هشتاد سال نماز و روزهٔ پدر و مادرش را بخواند و بگیرد، نه اینکه کسی را اجیر کند! گفت من به اجیر هم اعتماد ندارم؛ نکند او بگوید حالا پول به من دادهاند، سروته آن را هم بیاورم. من باید نمازی بخوانم که سروته آن را هم نیاورم. این کمک و یاری خداست و باید یاری خدا را لمس کرد. حالا در خودم لمس نمیکنم، در دیگران لمس کنم. وقتی امام برای آخرین بار به میدان میرفتند، زینب کبری(س) محاسبه کرد که ما 84 زن و دختر و بچه هستیم، آنها سیهزار گرگاند. حالا اینها بعد از کشتن ایشان، خانه و زندگیمان را که آتش میزنند، بعد ما را به شام میبرند. دقت میکنید! سیهزار گرگ، 84 زن و دختر که فقط دو سهتا مرد با کاروان بود. زینالعابدین(ع)، امام باقر(ع) چهارساله و حسنبنحسن(ع) که زخم زیادی خورده بود و شهید نشده بود. اینها را با خودشان برداشتند که ببرند. زینب(س) این سیهزار گرگ، کافر، مشرک، بیبندوبار و بدون مهار را با 84 زن و دختر و بچه ارزیابی کرد و گفت: خانه و زندگیمان خاکستر میشود، این هیچ؛ بعد گیر سیهزار گرگ میافتیم، چه میشود؟ به حضرت عرض کرد: شما میروی که شهید بشوی، تکلیف ما بعد از شهادت شما چیست و ما باید چهکار کنیم؟
حضرت یک کلمه به زینب کبری(س) فرمودند که او هم با آن روح باعظمتش، حقیقت آن یک کلمه را گرفت. این 84تا را سالم به شام برد، بعد به کربلا سالم آورد، سالم هم به مدینه برد. آن کلمه هم این بود که امام فرمودند: وظیفهٔ شما «التوکل علی الله» به او تکیه کنید. او شما را میبرد، حفظ میکند و برمیگرداند. خواهر اصلاً نترس! این گرگها چنان از این 84 زن و دختر نفرت پیدا کردند که آنها را تا شام با کعب نی و تازیانه میزدند؛ نه اینکه کسی نگاهشان کند و بگوید چه دختر زیبایی هستی! این کمک خداست. شما فکر کنید زن جوانی گیر ده نفر بیفتد، نه سیهزارتا!
«الخوف من الله عزوجل» یعنی من او را هدایتش میکنم که نسبت به خودش از من دغدغه و خوف داشته باشد؛ نه اینکه از خدا بترسد. خدا که زیبایی بینهایت است و ترسی ندارد. آنکسی که درک کرده خدا زیبایی بینهایت است، اصلاً در اقیانوس عشق نسبت به او افتاده است. خوف برای خودش است که من با او تا حالا چهکار کردهام؟! عمرم را باختهام، حرام کردهام، کارهایم درست بوده، عباداتم صحیح بوده است؟
ج) حرکت بهسوی حیا
«و الحیا» او را بهسوی حیا حرکتش میدهم. حیایی به او میدهم که خلوتش از آشکارش بهتر باشد. آخر یکوقت من در خلوت قرار میگیرم و میگویم کسی مرا نمیبیند، حالا ماه رمضان است و هوا گرم، من این لیوان آب را بخورم؛ کسی که مرا نمیبیند، حالا ده دقیقه با این خانم صحبت کنم. حیایی به او میدهم که خلوتش بهتر از آشکارش باشد؛ یعنی در خلوت با آن حیا مست من میشود، خلوت از جلوی چشمش میرود و میبیند در آشکارترین جا قرار گرفته، آن هم این است که تمام ملائکه او را میبینند، پروردگار هم او را میبیند. این دیگر خلوت نشد، بلکه زیباترین آشکار است.
د) طلوع اوصاف بندگان صالح در او
«و التخلق باخلاق الصالحین» من همهٔ اوصاف بندگان شایستهام را در او طلوع میدهم. پیغمبر و امام نیست، اما اخلاق انبیا و اولیای الهی را نشان میدهد. آرام است و هیچ حادثهای در او ایجاد موج نمیکند؛ اگر همسرش ده دقیقه با او درگیر شود، سرش را پایین میاندازد، حرفش که تمام شد، خیلی آرام به او میگوید خانمم، یا زن به شوهرش میگوید همسرم، برای حرفهایی که زدی و این تلخی که کردی، دلیل قانعکننده برای من بیاور تا وضع من روشن شود؛ اگر خطا دارم، دستت را ببوسم و عذرخواهی کنم و اگر خطا ندارم، دستم را بلند کنم و به پروردگار بگویم به حرمت پیغمبر و آل پیغمبر، این همسر(زن یا شوهر) مرا ببخش و نگذار این تلخی در پروندهاش بماند. این تخلق ده مورد دارد که شیخ بهایی بیان کردهاند؛ نمیدانم به آن ده مورد برسم یا نه.
ه) سخاوت و دوری از بخل
«و السخاء» او را دستبهجیب قرار میدهم و نمیگذارم یکذره بخل به او حمله بکند. آدم هزینهکننده و خیلی نرمی است. دل در گرو اوست، نه در گرو پول و نه در گرو امور مادی؛ چون دل در گرو اوست، ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است.
و) صبر در حوادث روزگار
«و الصبر» او را به قدرتی روحی راهنمایی میکنم که خودش را در برابر حوادث از افتادن در بیدینی نگه دارد.
ز) ادای امانت
«و اداء الامانة» او را بهطرف امین شدن حرکت میدهم.
ح) حرکت بهسمت پاکی و صداقت
«و الصدق» او را بهطرف این حرکت میدهم که درون و برونش صاف شود.
توبه از گناهان، راهی برای محبوب خداوند شدن
این متن روایت بود. وقتی خدا اینطور با بندهاش معامله کند که البته بندهاش برای اینکه در دایرهٔ حب او قرار بگیرد، باید سِیری داشته باشد. حالا من چهکار کنم که محبوب خدا بشوم؟ خدا در قرآن میگوید که چهکار بکن: «إِنَّ اَللّٰهَ یحِبُّ اَلتَّوّٰابِینَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 222)، از گناهانت توبه کن، محبوب من میشوی. آنوقت من وارد این برنامه میشوم: «وَ یحِبُّ اَلْمُتَطَهِّرِینَ»، تو ظاهر و باطنت را جارو و پاک کن، وقتی محبوب من شدی، من وارد این مسئله میشوم. آنوقت در سیری که میکنی، هم چشم، هم گوش و هم شامهات باز میشود.
-گشوده شدن شامه در وقت محبوبیت
گوش و چشم بماند، قرآن دربارهٔ شامه میگوید: بعد از سی سال به فرزندانش گفت: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یوسُفَ لَوْ لاٰ أَنْ تُفَنِّدُونِ وَ لَمّٰا فَصَلَتِ اَلْعِیرُ»﴿سورهٔ یوسف، آیهٔ 94)، مصر کجا و کنعان کجا! تازه کاروان از دروازهٔ مصر به کنعان حرکت میکند که یعقوب به بچههایش گفت بوی یوسف میآید؛ اگر به من تهمت دروغگویی نزنید. از کنار من آنطرفتر نروید و بگویید دروغ میگوید، یوسف کیست! او را چهل سال پیش در چاه انداختیم، گرد و غبارش هم به باد رفت؛ کدام بوی یوسف! اما بعد معلوم شد راست میگوید. شامهٔ کنعانیان استشمام نمیکرد، او استشمام کرد؛ چون شامهاش بهوسیلهٔ خدا باز شده بود.
البته دیگران در خانه به پیغمبر(ص) ایراد کردند که چرا وقتی زهرا(س) را میبینی، بو میکشی؟ مگر چیست؟! فرمودند: من بوی بهشت را از زهرا(س) استشمام میکنم. ساربان به مدینه آمده، پیغمبر(ص) را ندیده و برگشته است. پیغمبر(ص) سه روز بعد آمدهاند، داخل کوچه که میرسند، روی خودشان را به یمن میکنند و میفرمایند: «إنی لأنشق رائحه الرحمن من طرف الیمن» بوی خدا میآید. خودش به مدینه آمده بود، یکی نگفت این آدم بوی خدا میدهد. دو کشور است؛ او در کشور یمن و اینجا عربستان است؛ اما پیغمبر(ص) که آمدند، در کوچه میگویند: «لأنشق رائحه الرحمن».
گفت احمد ز یمن بوی خدا میشنوم ××××××××××××× یمنی بُرقَع من، بوی خدا بوی تو بود
-شیعه، معشوق اولیای الهی
امام صادق(ع) میفرمایند: دستم در دست پدرم بود، دوتایی وارد مسجد پیغمبر(ص) شدیم، گروهی یکجا نشسته بودند. پدرم امام باقر(ع) و من بالای سرشان آمدیم، پدرم به آنها سلام کردند و فرمودند: والله انی احبکم و احب ریحکم و احب ارواحکم» والله قسم، من بوی شما را دوست دارم، من بوی روح شما و خودتان را دوست دارم؛ یعنی امام به شیعه پیغام میدهد که شیعه خودش، بوی او و روحش معشوق اولیای الهی است. آنها از شیعه بو استشمام میکنند: «و الله انی احبکم و احب ریحکم و احب ارواحکم».
در ادبیات عرفانی فارسی میآییم؛ البته این شعرها هم ظاهر نیست، باطن و حقیقت است:
ز بوی زلف تو مفتونم ای گل ×××××××××× ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
این چه بویی است؟ اینجا صحبت گل هم نیست، صحبت محبوب است.
منِ عاشق ز عشقت بیقرارم ××××××××× تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
یا شاعر میگوید:
نسیمی که از بن آن کاکل آیو ×××××××××× مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش ×××××××× سحر از بسترم بوی گل آیو
یکی دیگر هم بخوانم، حرفم را امشب تمام کنم. چه خبر است؟! این چند بویی که گفتم، در ذهنتان باشد، من منظور دارم.
شنیدستم که مجنون دلافکار ×××××××× چو شد از مردن لیلی خبردار
گریبان چاک زد او تا به دامان ×××××××××× بهسوی تربت لیلی شتابان
بدیدش کودکی آنجا ستاده ×××××××××× به هر سو دیدهٔ حسرت گشاده
سراغ تربت لیلی از او جست ××××××××× پس آن کودک بخندید و به او گفت
کهای نابرده نام عشق مجنون ×××××××××× کهای نشنیده نام عشق مجنون
تو را مجنون اگرچه عشق بودی ××××××××××× ز من کِی این تمنا مینمودی
برو مجنون به مدفنگه رجوع کن ×××××××××××××× ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
هر آن خاکی که بوی عشق برخاست ×××××××××××یقین دان تربت لیلی همانجاست
اینها را شنیدید؛ خدا به آدم شامه، گوش و چشم میدهد.
کلام آخر؛ زینب کبری(س) و استشمام بوی ابیعبدالله(ع)
کاروان سر دو راهی رسید؛ یک راه به عربستان و یک راه به عراق میرود. هنوز خیلی را مانده و آفتاب تازه طلوع کرده است. زینب کبری(س) فرمود: بگویید بشیر بیاید. بشیر کسی بود که کاروان را به دست او داده بودند تا به مدینه ببرد. بشیر کنار خیمهٔ زینب کبری(س) آمد. خانم فرمود: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا دو راهی عراق و مدینه است. برای چه سؤال میکنید؟ فرمود: کاروان که به اینجا رسید، من بوی حسین را استشمام کردم. این شامه است؛ نهتنها زینب کبری(س)، بلکه بقیه هم همینطور بودند. سکینه گفت:
شمیم جانفضای کوی بابم ××××××××××× مرا اندر مشام جان برآید
گمانم کربلا شد عمه نزدیک ×××××××××× که بوی مُشک ناب و عنبر آید
به گوشم عمه از گهوارهٔ گور ××××××××××× صدای شیرخواره اصغر آید
بگو با ساربان یکدم نگهدار ××××××××××××× که استقبال لیلا اکبر آید
صبا را ای حسین بر گو که از شام ××××××××××× بهسویت زینب غمپرور آید
ولی ای عمه دارم التماسی ××××××××××××× قبولِ خاطر زارت گر آید
که چون اندر سر قبر شهیدان ××××××××××× تو را از گریه کام دل برآید
مکن عمه در این صحرا تو منزل ××××××××××××× که ترسم شمر دون با خنجر آید
هنوز ششصد هفتصدمتر به قبرها مانده؛ شتر بلند است، وقتی میخواهند راکبش را پیاده کنند، باید آن را بخوابانند؛ اما زن و بچه با دیدن قبرها، خودشان را مثل برگ درخت روی زمین ریختند و همه به کنار قبر ابیعبدالله(ع) آمدند. بچهها دویدند، هر کدام ظرف آبی آوردند و روی قبر بابا چیدند، میگفتند بابا بلند شو، ما دیگر از تو آب نمیخواهیم...
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1398ه.ش./ سخنرانی اول