لطفا منتظر باشید

شب سوم جمعه ( 19-7-1398)

(سمنان مهدیه اعظم)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
18.46 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلّی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

معیارهای سنجش قلب، نفس، اعضا و جوارح

دانستیم که خداوند مهربان برای مستقیم شدن زندگی ما در تمام شئون، دو میزان و معیار و به عبارت ساده‌تر، دو شاقول قرار داده است که همه بتوانند وضع قلب، نفس، اعضا و جوارح خود را با ارزیابی کردن توسط این دو معیار، بفهمند و درک کنند که هر کدام از این سه حقیقت در کجا قرار دارند و در چه جایگاهی هستند؟ آیا منحرف هستند یا مستقیم؟ معیار نخست، قرآن مجید است: ((إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ))[1] این قرآن توجه دهندۀ همه جهانیان به وضع خودشان است: ((لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ))[2] اگر هر کدام از این جهانیان بخواهند بفهمند که مستقیم هستند یا منحرف؛ چون در صورت انحراف قلب، نفس، اعضا و جوارح فرد، خانواده و جامعه آلوده به هر نوع فسادی خواهند شد. چیزی که دلیل نمی‌خواهد. هم تاریخ اقوام را می‌شود در خود قرآن و کتاب‌های تاریخی دید، هم اوضاع زمان و روزگار را. این همه فساد ناشی از انحراف قلب، نفس، اعضا و جوارح است.

میزان و معیار دوم، فرهنگ پاک الهی پیغمبر اکرم(ص) و ائمۀ طاهرین(علیهم السلام) و در یک کلمه «اهل‌بیت(علیهم السلام)» است. اگر کسی بتواند خود را با آیات و روایات شاقول‌گیری کند، واجب است این کار را انجام دهد. اگر کسی معانی قرآن و روایات را نمی‌داند، پروردگار می‌فرماید: ((فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ))[3] از اهلش بپرسد. اهلش همیشه بوده، اکنون نیز هستند و در آینده هم خواهند بود.

وعده دادم شبی مسئلۀ معیارگیری با قرآن را عرض کنم، شبی نیز با روایات. امشب روایت بسیار مهمی که در مهم‌ترین کتاب‌های ما، از قدیمی‌ترین کتاب نقل شده، برایتان عرض می‌کنم. روایت از وجود مبارک رسول خدا(ص) و روایت فوق العاده‌ای است. در این روایت حضرت معیار بهشتی شدن را بیان می‌فرمایند که چه معیار، شاقول، ترازو یا میزانی باید انتخاب کرد که انسان را به بهشت برساند؟! یعنی چه کنم که راهم از دنیا به آخرت، راه جنّت الله شود؟ البته در این راه مسئلۀ رحمت، مغفرت و رضوان خدا نیز تحقق پیدا می‌کند.

 

شش عمل در قبال بهشت

پیغمبر(ص) می‌فرمایند: «تَقَبَّلُوا لِي بِسِتَّة أَتَقَبَّلُ‌ لَكُمْ‌ بِالْجَنَّة إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَكْذِبُوا وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا وَ إِذَا اوتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا وَ غُضُّوا أَبْصَارَكُمْ وَ احْفَظُوا فُرُوجَكُمْ وَ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ‌ وَ أَلْسِنَتَكُم‌.»[4] شش مسئله را از من بپذیرید، نه فقط کلمات را بشنوید. روایت خیلی جالب است. حضرت نمی‌فرمایند «اسمعوا» بیایید من شش مطلب را برایتان بگویم تا شما بهشتی بشوید، بلکه می‌فرمایند: شش حقیقت را از من بپذیرید و قبول کنید تا من هم ورود شما به بهشت را برای شما ضمانت و قبول کنم.

وعدۀ هیچ پیغمبری تخلف نداشته است. هیچ پیغمبری به مردم غیر از حقیقت نگفته و دیگران را بدون دلیل تشویق نکرده است. انبیای الهی(علیهم السلام) حق بودند و حق می‌گفتند. وقتی رسول خدا(ص) می‌فرمایند من ضامن بهشت شما می‌شوم، این ضمانت را خدا قبول می‌کند، می‌پذیرد و امضا می‌کند.

 

پرهیز از دروغ‌گویی

اما این شش مسئله: «اذا حدّثتم فلا تکذبوا» تا آخر عمرتان هنگام حرف زدن به هیچ کس دروغ نگویید. دروغ کار منافقان و افراد دورو است؛ چون یعنی من چیزی در قلب و نیّتم هست، غیر از آن را به طرف مقابلم می‌گویم. پوچ‌گویی و یاوه‌گویی می‌کنم. دارم بیهوده می‌گویم. چیزی که اصلاً واقعیت ندارد، به صورت امری واقعی جلوه می‌دهم. این کار خیلی زشتی است که من غیر حقیقتی را با مردم به گونه‌ای صحبت کنم که مردم فکر کنند حقیقت است. به خودتان و به پروردگار عالم دروغ نگویید. به پدر و مادر، زن و بچه، اقوام و مردم دروغ نگویید، منافقانه برخورد نکنید. روراست و درست باشید. وقتی در پیشگاه حضرت حق می‌گویید: ((إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ))[5] من فقط معبود قابل پرستشم تویی! اما اگر در زندگی پول، شهوت، صندلی و مقام معبودم باشد، این دروغ به پروردگار است.

آنگاه این دروغ را در قیامت می‌توانم به عنوان حرف راست به پروردگار بقبولانم، بگویم من شصت سال این‌گونه می‌گفتم، راست می‌گفتم؟ فکر کنم، ببینم در دادگاه قیامت دروغ‌ها را می‌توانم به عنوان سخن صدق بقبولانم؟ پروردگاری که کراراً در قرآن می‌فرماید از باطن‌تان، معنی گفتارتان و نیّت‌هایتان خبر دارم و ((عَلِيمٌ بِذاتِ اَلصُّدُورِ))[6] هستم، چگونه در قیامت می‌شود دروغم را راست بقبولانم؟ این‌که ممکن نیست. برای پروردگار عالم غیبی وجود ندارد، بلکه: ((وَ إِنْ كُلٌّ لَمّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ))[7] همه چیز نزد او حاضر است. برای خدا پنهان و خلوت وجود ندارد. دروغ نگویید. 

 

جواز دروغ برای حفظ جان، مال و آبرو

البته روایات می‌گویند اگر مال محترم کسی در خطر قرار گرفت و شما وسط افتادی، مطلبی گفتی که آن مال محفوظ ماند و یا جانی در خطر قرار گرفت و شما مسئله‌ای گفتی که آن جان محفوظ بماند و نیز آبروی مرد و زنی در خطر قرار گرفت، شما مطلبی را عنوان کردی که آبروی آن‌ها محفوظ ماند، ولی چیزهایی که گفتی، واقعیت نداشت، این را دروغ نمی‌گویند، یعنی مُهر دروغ روی این حرف نمی‌زنند؛ چون جان، مال و آبروی مردم آن‌قدر در پیشگاه خدا قیمت دارد که می‌گوید شما با یک حرفی که از خودت ساختی، آن را حفظ می‌کنی، من مهر دروغ بر آن نمی‌زنم. نه این‌که دروغ نیست، قبول دارم؛ اما عیبی ندارد. امام صادق(ع) می‌فرمایند: «الْمُصْلِحُ‌ لَيْسَ‌ بِكَذَّاب‌»[8] کسی که برای اصلاح امور مالی، آبرویی و جانی خود و دیگران حرف زیبایی را ساخته و طرف هم قبول کرده، مال را غارت نکرده، آدمی را نکشته، آبرو را نبرده، این حرف دروغ نیست. 

 

فسادی به وسعت عالم با دروغ

اینجا دو مطلب عرض کنم که از نظر ارزشی خیلی سنگین است. بعد از رسول خدا(ص) خلیفۀ دوم که کشته شد، هنوز نمرده بود، وصیت کرد شش نفر را به یک اتاق دعوت کنید، در را ببندید. اسم هم برد: عبدالرحمن بن عوف، سعد ابی وقاص، عثمان، طلحه، زبیر یا ابوعبیدۀ جراح به جای سعد ابی‌وقاص و نفر آخر نیز علی بن ابی‌طالب(علیهما السلام). یکی از این شش نفر را به عنوان حاکم قرار داد. او این طرح را ریخت که یکی از این‌ها را به عنوان حاکم کشور تعیین کنید. اگر تا سه روز به جایی نرسیدند، هر شش نفر را بکشید، بعد مردم خودشان یک نفر را تعیین کنند. شما به چه مجوزی حکم قتل شش نفر را دادید؟ این‌ها که مهدور الدم یا قاتل نبودند و یا مورد قصاص نداشتند. به چه دلیل قرآنی و روایی حکم قتل آن‌ها را دادید؟ خیلی محکم گفت: اگر بعد از سه روز کسی تعیین نشد، هر شش نفر را بکشید. این اسمش انحراف است.

اگر من رأی، قول و سخن خود را با کتاب خدا و روایات شاقول‌گیری کنم، حکم قتل نمی‌دهم. اگر قاضی در داوری مطابق با قرآن، روایات، فتوا و قانون برگرفته شده از فقه حکم کند، حکم درستی است؛ اما اگر در غیر این مسیر حکم کند، خلاف حکم پروردگار است. مسئله خیلی باریک‌تر از مو است.

این شش نفر را جمع کردند. خلیفۀ دوم که کشته شده بود، بردند دفن کردند، آن هم جایی که صددرصد غصبی بود، یعنی در یک سانتی متر مربعش نیز سهم و حق نداشت، ولی خانواده‌اش او را بردند دفنش کردند. آن خانه ارث حضرت فاطمه(س) بود و به زنان پیغمبر هر کدام‌شان از آنجا کمتر از یک وجب می‌رسید.

روز اول «عبدالرحمن بن عوف» گفت: من حال و نای حاکم شدن ندارم. به من رأی ندهید. من با یکی از شما بیعت کنم تا او حاکم بشود. همین ساعت اول کار را تمام کنیم. بحث دربارۀ دروغ است. دستش را به طرف امیرالمؤمنین(ع) دراز کرد، گفت: من از طرف جامعۀ اسلامی (کدام جامعه تو را وکیل کرده بود؟ چرا دروغ می‌گویی؟ جامعۀ مدینه و مکه یا جوامع دیگر، کدام یک تو را وکیل کرده بودند که از طرف جامعۀ اسلامی با امیرالمؤمنین(ع) بیعت کنی تا حکومت با حضرت استقرار پیدا کند؟ می‌گویند دروغ که خُنّاق نیست آدم را خفه کند، می‌گوید دیگر. بعد از پیغمبر(ص) صدها دروغ سوار همدیگر کردند تا جامعه را به اینجا کشیدند. دروغ گناه کمی نیست. یک میلیارد نفر در زمان ما دارند نماز باطل می‌خوانند، غسل باطل می‌کنند، وضوی باطل می‌گیرند، حج باطل انجام می‌دهند. چرا؟ برای دروغ‌های همان روز اول. ببینید زیان دروغ تا کجا شعاع دارد! گفت: من) با تو بیعت می‌کنم؛ اما شرطش این است که در حکومتت به قرآن، روایات پیغمبر(ص) و روش دو خلیفۀ قبل از خودت عمل کنی.[9]

 

 سیاست همراه با صداقت امیرالمؤمنین(ع)

اگر از سیاستمداران امروز جهان بپرسیم که حضرت علی(ع) چه جوابی بدهد، فکر می‌کنید چه می‌گویند؟ سیاستمداران جهان صددرصد می‌گویند قبول کن، وقتی قدرت پیدا کردی، بزن زیر حرفت و بگو من به قرآن و روایت پیغمبر(ص) و رأی خودم عمل می‌کنم و به آن دو کاری ندارم. بگذار حاکم شوی، یک دروغ بگو؛ اما امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: من قبول می‌کنم، البته ظاهر حکومت را؛ چون حضرت عاشق حکومت و صندلی نبود. خود حضرت فرموده‌اند: حکومت منهای برپا کردن عدالت نزد علی، از آب گندیدۀ دماغ خوک جذامی کم ارزش‌تر است.[10] این روح امیرالمؤمنین(ع) است. صندلی چیزی نیست که من برای آن یقه پاره کنم یا برای به دست آوردنش میلیاردها تومان خرج کرده، سر جامعه‌ای را کلاه بگذارم که به من رأی بدهید. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند بدون برپا کردن عدالت، ارزش آن از آب بدبوی دماغ خوک جذامی نزد من کم‌تر است.

باید خود را با امام علی(ع) میزان‌گیری کنیم یا نه؟ مگر ایشان حجت الله نیست؟ مگر نجف در زیارت حضرت نمی‌خوانیم: «السَّلامُ عَلَیکَ یَا مِیزَانَ الأَعمَالِ»؟ مگر او ترازوی خدا نیست؟ فرمود: من این شرط سوم را قبول ندارم. عبدالرحمن دستش را در دست عثمان گذاشت، گفت: این شرایط را قبول می‌کنی؟ گفت: صددرصد. دروغ می‌گفت؛ چون بعد از این‌که حاکم شد، به هیچ کدام از این سه مسئله عمل نکرد تا ملت ریختند او را کشتند؛ چرا دروغ می‌گویی؟ از اول راست بگو. بگو من به قرآن و روایات (سیرۀ) پیغمبر(ص) عمل نمی‌کنم که صندلی زیر پایت نگذارند، بعد آن همه جنایت اتفاق نیفتد. از اول بگو نه. شما بیا وکیل شو! به خدا من شایستگی ندارم. یک رأی هم به من ندهید. تا بگویند بارک الله! راست گفت. آقا شما بیا استاندار شو، بیا فرماندار شو! راست بگو. بگو این لباس به تن من نمی‌آید. 

اگر همه راست بگویند، تمام دنیا، دنیای راستین و حقیقی می‌شود. خدا می‌داند اقیانوس دروغ از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون چند انسان را غرق کرده و به جهنم برده است. شما می‌دانید که خدا در قرآن، لقمان(ره) را حکیم می‌داند: ((وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ اَلْحِكْمَۀ))[11] ایشان به پسرش می‌گفت: «بُنَيَّ إِنَّ الدُّنْيَا بَحْرٌ عَمِيقٌ قَدْ غَرِقَ فِيهَا[12] عَالَمٌ کَثِیرٌ»[13] این دنیا اقیانوس پرعمقی است که این همه ملت‌ها در آن غرق شده‌اند. با دروغ، نه با درست، راست و حقیقت را گفتن.

 

صداقت در زندگی مشترک

کسی در خیابانی در تهران مرا دید و گفت: فلان جوان قوم و خویش شماست؟ گفتم: قوم و خویش دور ماست. گفت: می‌خواهم دستش را ببوسم. گفتم: برای چه؟ گفت: با مادر و خواهرش آمده بود دخترم را برای ازدواج ببینند. به او گفتم: نمازجمعه می‌روی؟ گفت: نه. هنوز زمان جنگ بود، گفتم: جبهه رفته‌ای؟ گفت: نه. گفتم: نماز می‌خوانی؟ روزه می‌گیری؟ گفت: حتماً. گفتم: دخترم را بگیری، بی‌حجاب شود یا با حجاب بماند؟ گفت: باحجاب بماند. گفتم: چون اهل نمازجمعه و جبهه نیستی، همۀ جوان‌ها برای حفظ دین مملکت رفتند شهید شدند، تو رویگردان از این حقیقتی، دختر به تو نمی‌دهم، ولی به خاطر راستگویی فدایت می‌شوم. راحتم کردی که از اول راست گفتی تا من بگویم دختر نمی‌دهم. اگر دروغ می‌گفتی و دختر می‌دادم، تا زنده بودم، تلخ بودم. می‌گفتم پارۀ تنم را به جوانی دادم که با نمازجمعه، جبهه، شهادت و مبارزه مخالف است. فدایت شوم! چقدر تو انسان درستی هستی که نگذاشتی با راستگویی‌ا من و خانمم ناراحت شویم. راست بگو.

امر واجب الهی است: ((كُونُوا مَعَ اَلصّادِقِينَ))[14] با راستگویان عالم باشید. منافق و مشرک و کافر دروغ می‌گویند. آمریکا و اروپا دریاوار دروغ می‌گویند. بدکار دروغ می‌گوید. برای چه جزء این طایفه‌ها باشید؟ با انبیا، ائمه و اولیای الهی(علیهم السلام) باشید و راست بگویید.

امام فرمود: من با این شرایط قبول ندارم، عثمان گفت: من قبول دارم. دوباره دستش را در دست امیرالمؤمنین(ع) گذاشت، گفت: قبول است؟ فرمود: نه. به عثمان گفت: قبول است؟ گفت: بله. بار سوم به امیرالمؤمنین(ع) گفت: قبول است؟ فرمود: نه. به پنج نفر دیگر گفت: پس عثمان حاکم مسلمان‌هاست، یعنی امیرالمؤمنین(ع) دوازده سال دیگر از حکومت چشم پوشید که یک دروغ نگوید. آسان است؟ اما چه کسی برنده شد؟ امیرالمؤمنین(ع) یا آن پنج نفر دیگر یا ملت و جامعۀ اسلامی؟ آن پنج نفر باختند و 1400 سال است جوامع اسلامی دائم دارند می‌بازند، برای خاطر آن دروغ‌ها؛ اما امام علی(ع) دروغ نگفت. خدا، انبیا، ائمۀ طاهرین و اولیای الهی(علیهم السلام) دروغ نگفتند. این یک قطعه بود.

 

تقابل هشام بن عبدالملک با طاووس یمانی

اما قطعۀ دوم نیز خیلی جالب و با ارزش است. هشام بن عبدالملک، سلطان اموی و جانشین پدرش که بدترین انسان روزگار و بسیار خبیث بود. حکومت بر تمام ملت‌های اسلامی را به این خبیث بدتر از خودش، متکبر فرعون صفت سپرد. روزی برای انجام مناسک حج به مکه آمد. تو برای چه مکه می‌روی هشام عرق‌خوار قاتل پست‌فطرت گناهکار منافق مشرک؟ آنجا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ تو به مکه می‌روی، به جای دور خانه گشتن، دور ابلیس می‌گردی. تو در رمی جمرات باید بایستی، ملت به تو سنگ بزنند. تو به جای گوسفند کشتن باید بروی نفس اماره‌ات را بکشی. تو برای چه به مکه آمده‌ای؟ اما آمد. آمد که به مردم بی‌فکر و بی‌اندیشه بقبولاند که من هم مسلمان و متدینم. من هم آمده‌ام حاجی شوم. همه‌اش دروغ در دروغ.

در خانه‌ای که برایش آماده کرده بودند، در دارالعمارۀ مکه یا استانداری نشسته بود، گفت: بروید یکی از اصحاب پیغمبر(ص) را بیاورید من ببینم. گفتند: از اصحاب پیغمبر(ص) یک نفر هم زنده نیست. گفت: از تابعین (آن‌هایی که بعد از اصحاب پیغمبر(ص) به وجود آمدند) رفتند گشتند، بزرگواری را پیدا کردند، اهل یمن، به نام «طاووس یمانی» گفتند هشام می‌خواهد تو را زیارت کند. در مقابل فرعون‌ها راست گفتن، یعنی جان را کف دست گذاشتن. طاووس قبول کرد، وارد شد تا کنار فرش قیمتی که هشام رویش نشسته بود، آمد. به جای این‌که کفش‌هایش را بیرون دربیاورد، با کفش آمد تا کنار فرش، آنجا کفش‌هایش را درآورد و کنار گذاشت. نشست و گفت: سلام. نه «السلام علیک یا امیرالمؤمنین»؛ چون همه موظف بودند به این فرعون‌های خطرناک این‌گونه سلام کنند.

گفت: هشام! حالت چطور است؟ هشام عصبانی شد، پرسید: چرا این‌طور رفتار کردی؟ گفت: مگر چطور رفتار کردم؟ گفت: آمدی کنار فرشی که محل نشستن من است، کفشت را درآوردی. گفت: من کار بدی نکردم. روزی پنج بار در پیشگاه خدا کفش‌هایم را درمی‌آورم، نماز می‌خوانم. خدا عصبانی نمی‌شود. چرا شما عصبانی شدی؟ گفت: برای چه در سلام به من نگفتی «السلام علیک یا امیرالمؤمنین»؟ گفت: من نمی‌خواستم دروغ بگویم؛ چون مؤمنین تو را به امیری خودشان قبول ندارند. گفت: چرا به اسم مرا صدا کردی و هشام گفتی؟ گفت: پروردگار عالم در قرآن، عزیزترین بندگانش را به اسم صدا کرده: یا ابراهیم، یا نوح، یا موسی، یا عیسی، یوسف ایها الصدیق، یا یحیی، یا زکریا و... من که مطابق با قرآن صدایت کردم. گفت: چرا مرا با لقب نخواندی؟ گفت: خدا در قرآن دشمنانش را با لقب خوانده: ((تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ)) من مطابق اخلاق خدا در قرآن تو را صدا کردم. موسی کلیم الله با آن عظمتش، خدا به او می‌گوید: یا موسی! چه خبرت است هشام؟ کجایی؟ چه فکری می‌کنی؟ چه برنامه‌ای برای خودت ریخته‌ای؟

گفت: چیزی یادم بده. گفت: امیرالمؤمنین(ع) فرمود: اگر بخواهی بفهمی، شاقول‌گیری کنی چه کسی اهل جهنم است، ببین چه کسی با تکبر نشسته و چند انسان در برابرش دست به سینه ایستاده‌اند. تو چه‌کاره‌ای که باد در دماغت بیندازی و بنشینی، چند انسان در مقابلت با تعظیم بایستند؟ امیرالمؤمنین(ع) فرموده است معیار شناخت جهنمی تویی. بعد گفت: هشام! در دوزخ مارها و عقرب‌هایی هستند که خیلی وحشتناک‌اند. هر کدام‌شان به اندازۀ یک کوه هستند. مأموریت این مارها و عقرب‌ها، گزیدن کسانی است که در جامعه شغل و پستی در دست‌شان بوده، ولی به جای عدالت، به مردم ظلم کردند؛ قاضی، فرماندار، حاکم، استاندار، بخشدار یا دهدار ظالم. مارها و عقرب‌هایی به بزرگی کوه که مأمورند فقط آن‌هایی را که کار دست‌شان بوده و به عدالت رفتار نمی‌کردند، بگزند. بعد هم دیگر معطل نکرد، خودش بلند شد، کفش‌هایش را پا کرد و رفت و اهل مجلس را در بهت فرو برد.

(مهم این قسمت که) گفت: هشام! نمی‌خواهم دروغ بگویم. پاکان عالم دروغ نمی‌گفتند و نمی‌خواستند دروغ بگویند. البته من فکر می‌کردم این شش مطلبی که پیغمبر(ص) فرمودند، امشب تمام شود؛ اما نشد؛ چون در آن پنج مورد بعدی ظرایف و نکات مهمی هست، حیف است آن‌ها را نشنوید.

یا رب به سر السرّ ذات بی‌مثالت

روشن دلم گردان به اشراق جمالت

عمری است دل دارد تمنای وصالت

با یک نظر درد فراقم ساز درمان

نالم به کویت حالی از درد جدایی

گریَم که شاید پرده از رخ برگشایی

تو افکنی بر من نگاه دل‌ربایی

من بنگرم آن حسن کل با دیدۀ جان

یا رب به جز تو یاور و یاری نداریم

جز یاری‌ات حاجت به دیّاری نداریم

جز رحمتت با هیچ کس کاری نداریم

باز است بر بیچارگان درگاه سلطان

 

روضۀ برگشتن اسب بی‌صاحب به خیمه‌ها

لحظاتی است از ابی‌عبدالله(ع) خبری ندارند که ناگهان شیهۀ اسب را شنیدند، ولی صدای ذوالجناح عوض شده، دارد پا و سر به زمین می‌کوبد. اولین کسی که از خیمه بیرون آمد، با پای برهنه، سکینه(س) بود. دید زین اسب واژگون و یال اسب غرق خون است. چنان ناله زد. از اینجا به بعد را امام زمان(ع) بیان می‌کنند: این هشتاد و چهار زن و بچه بیرون ریختند، وقتی حالات ذوالجناح را دیدند، از زیر چادر شروع کردند موی سر را کندن و به سر و سینه و صورت لطمه زدن. همه پابرهنه به طرف میدان کربلا دویدند. وقتی رسیدند، دیدند شمر با آن بدن سنگین روی سینۀ ابی‌عبدالله(ع) نشسته، آماده شده سر را از بدن جدا کند.

او می‌کشید و من می‌کشیدم

او خنجر از کین، من ناله از دل

او می‌نشست و من می‌نشستم

او روی سینه، من در مقابل

او می‌برید و من می‌بریم

او از حسین سر، من از حسین دل

هنوز زن و بچه به خیمه برنگشته بودند که شنیدند از میدان صدای تکبیر می‌آید. برگشتند دیدند سر ابی‌عبدالله(ع) را به نیزه زده‌اند.

اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حقٌّ علینا، اللهم اشف مرضانا، و أیّد قائدنا، و احفظ و انصر امام زماننا.

 


[1]. ص: 87. 
[2]. تکویر: 28.
[3]. نحل: 43.
[4]. امالی شیخ صدوق، النص، ص 90؛ خصال، ج 1، ص 321.
[5]. حمد: 5.
[6]. آل عمران: 119.
[7]. یس: 32.
[8]. اصول کافی(ط.الاسلامیة)، ج 2، ص 342.
[9]. ر.ک: ترجمه اصول کافی(کمره‌ای)، ج 5، ص 715.
[10]. ر.ک: معانی الاخبار، ترجمه: محمدی، ج 2، ص 355.
[11]. لقمان: 12.
[12]. في بعض النسخ «فيه».
[13]. الکافی(ط.الاسلامیة)، ج 1، ص 16.
[14]. توبه: 119.

برچسب ها :