لطفا منتظر باشید

شب ششم دوشنبه (22-7-1398)

(سمنان مهدیه اعظم)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
20.21 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

میزان‌های متناسب هر عصر

در تمام کرۀ زمین و همۀ دوران‌های زندگی، انسان برای ارزیابی اجناس، عناصر و ملک‌ها ترازو و معیار به کار می‌گرفته؛ متر، میلی‌متر، دسی‌متر، کیلومتر، یارد، ذراع و مانند این‌ها ترازوی سنجش اشیا بوده است. کم‌کم بشر ترازوهای دقیق دیگری اختراع کرد، مثل: میزان الحرارة (تب‌سنج)، گوشی قلب و... بشر در تمام رشته‌ها خود را نیازمند به معیار و ترازو برای سنجش اموری دانست که با آن‌ها سر و کار دارد؛ چون یقین داشت با علم، چشم، وجب، قدم و لمس تنها، چیزی صحیح و درست از آب در نمی‌آید و انحراف، غلط و ناصحیح بودن اغلب صددرصد است. مثلاً یک طبیب نمی‌تواند با انگشتش که روی بدن بیمار می‌گذارد، با این ابزار لمس، بفهمد که حرارت بدن بیمار در چه حد است؛ آیا تب دارد، تبش کم است یا زیاد؟ تا ترازو به کار نگیرد، نمی‌تواند مسئله را دقیق به دست بیاورد. این مطلب روشن است.

 

ترازوی دائمی پروردگار

قرآن مجید دو آیه پشت سر هم دارد که در آیۀ اول، پروردگار مهربان عالم ترازو، معیار و شاقولی به اسم قرآن معرفی می‌کند: ((إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ))[1] برای چه این ترازو را معرفی می‌کند؟ در ادامه می‌فرماید: ((لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ)) این آیه خیلی فوق العاده است؛ برای کسی که بخواهد بفهمد. انسان مستقیمی است، فکر، نیّت، ظاهر و باطن درستی دارد، خود را با قرآن کریم میزان‌گیری کند، نشان می‌دهد که آیا این فکر مستقیم است یا منحرف؟

در رابطه با این مسئله قرآن کریم بیش از هزار آیه دارد که بعضی‌هایش را خداوند لطف کند، در ادامۀ بحث یا در جلسات دیگر مطرح می‌کنم. به خصوص دو بخش آیه در سورۀ آل عمران که غیر از آیاتی است که سال گذشته خواندم. بخشی از آن سه چهار آیه است، در ابتدای سورۀ آل عمران، یک بخشش نیز 5-6 آیه در پایان همین سوره که هر کسی خیلی آسان، ساده و راحت می‌تواند اندیشه، نیّات، اخلاق و اعمالش را با مجموع این آیات میزان‌گیری کند. آیات پیچیده و علمی نیست، آیات میزانی، معیاری و شاقولی است، یعنی بدون مشکل، اگر سواد زیادی هم نداشته باشم، با یک ترجمۀ خوب قرآن می‌توانم خود را با این آیات اوایل آل عمران و اواخر آن میزان‌گیری کنم. اما چرا از سورۀ بقره آیه نمی‌گویم؟ آیات سورۀ بقره برای میزان‌گیری مقداری مفصل است که اگر واردش می‌شدم، تمام نمی‌شد، یعنی بحث در این شهر محترم و بین شما مردم بزرگوار ناقص می‌ماند.

اکنون یکی از آیاتش را برای نمونه آدرس می‌دهم، خودتان بعد از منبر ببینید: آیۀ 177 سورۀ بقره، یک آیه است؛ اما پروردگار عالم پانزده مسئلۀ اعتقادی، اخلاقی و عملی در این آیۀ شریفه مطرح کرده است که خودم را با این آیه میزان‌گیری کنم، می‌فهمم، نشان می‌دهد. خودم را به خودم نشان می‌دهد. باید ببینم این پانزده مسئله را دارم یا هیچ کدام از آن‌ها را ندارم، شاید هم چند‌تایش را دارم. اگر هیچ کدام را نداشته باشم، پس رابطۀ بین من و پروردگار صددرصد قطع است. وقتی رابطه قطع باشد، تمام درهای فیوضات الهیه در قیامت به رویم بسته است. نمونۀ آن هم بیشتر مردم دنیا و عده‌ای از مردم ایران هستند. عده‌ای که در آن‌ها از وجود مبارک حضرت حق فیض و نصیبی نیست.

 

انسان مؤمن، لایق کسب فیوضات پروردگار

یکی از فیوضات الهیه در رابطه با انبیای الهی و ائمۀ طاهرین(علیهم السلام)، قرآن و روایات است. تجلی اخلاق، مهر، محبت و عشق‌ورزی مثبت در وجود انسان و دویدن به دنبال کار خیر با شوق، از فیوضات پروردگار است. کسی که این پانزده واقعیت را ندارد، قطع‌شده از فیوضات حق است؛ نه دنیا دارد، نه آخرت. شما بفرمایید دنیا که دارد، مثلاً خانۀ و ماشین چند میلیاردی و درآمد ماهی 50 میلیونی دارد، چطور دنیا ندارد؟! همین خانه، درآمد و زندگی را حیوانات نیز به شکل و ظاهر دیگری دارند، آن‌ها هم خانه دارند، ولی اهل خرید و فروش نیستند. انسان اهل خرید و فروش است. آن‌ها در حد خودشان غذای خیلی خوشمزه دارند، اهل پخت و پز هم نیستند، انسان مواد خام را می‌پزد و می‌خورد.

قرآن دربارۀ این‌گونه افراد می‌فرماید: ((اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ اَلْأَنْعامُ))[2] خوش‌گذرانان، در خوش‌گذرانی و اهل شکم بودن مانند چهارپایان هستند، الا این‌که چهارپا خآن‌هاش داخل جنگل است، این‌ها در شهر زندگی می‌کنند. خانۀ آن‌ها را بنّا، معمار و مهندس نساخته، بلکه غار، سوراخ، زیر زمین یا داخل کوه است؛ اما خانۀ انسان را معمار و بنّا ساخته است. این‌ها خانه دارند، آن‌ها هم دارند. این‌ها خوراک دارند، آن‌ها هم دارند. این‌ها لباس دارند و هر چند ماه یا سالی یک‌بار باید عوض کنند، آن‌ها لباس ثابت دارند که هیچ وقت هم خراب نمی‌شود. از اولی که از مادرشان به دنیا می‌آیند، همین پوست و پشم را دارند، تا روزی که می‌میرند، خرجی هم ندارند.

 

خسران بی‌دینان در دنیا و آخرت

(بی‌دینان) آن دنیایی که پروردگار در قرآن مطرح کرده است: ((رَبَّنا آتِنا فِي اَلدُّنْيا حَسَنَة))[3] این دنیا را ندارند: ((وَ فِي اَلآخِرَة حَسَنَة)) در آخرت نیز هیچ چیز ندارند. به پیغمبر(ص) می‌فرماید: به زندگی ظاهری بی‌دینان، کافران و مشرکان چشم ندوز، وضع ظاهر این‌ها چشمت را پر نکند. اینان هیچ چیز ندارند، نه در دنیا و نه در آخرت. انبیای الهی(علیهم السلام) نیز دنیا داشتند، در غار که زندگی نمی‌کردند، لباس‌شان که پوست دباغی نشدۀ حیوانات نبود، گیاه شیرین بیابان را نمی‌خوردند، بلکه خانه، خانواده، زندگی، دامداری، کشاورزی، هنر، صنعت و طب داشتند. همۀ این‌ها در قرآن صریحاً مطرح شده است. تمام انبیا(علیهم السلام) شغل پاک، خانه و زندگی مناسب، زن و بچۀ خوب داشتند، الا دو تن از آن‌ها که قرآن می‌فرماید: زن حضرت نوح(ع) با غرق‌شدگان غرق شد و زن حضرت لوط(ع) نیز با فرورفتگان در زلزلۀ شدید زمین به عنوان عذاب، فرو رفت، ولی بقیۀ انبیا(علیهم السلام) زندگی کاملاً آرام، راحت و باسلامت داشتند: ((وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَة لَمِنَ اَلصّالِحِينَ))[4] در قیامت نیز از شایستگان عباد پروردگارند. هم دنیا داشتند، هم آخرت.

امام باقر(ع) در تابستان بالای 50 درجۀ مدینه در زمین کشاورزی‌شان کار می‌کردند. امیرالمؤمنین، امام مجتبی و ابی‌عبدالله(علیهم السلام) نیز مزرعه داشتند، می‌کاشتند، درو می‌کردند، می‌فروختند و زندگی خود را اداره می‌کردند. به امام باقر(ع) عرض کرد: شما مرد خدا، علم، کرامت و نبیرۀ پیغمبر(ص) هستید، برای چه این طور به خود رنج داده، سر زمین کار می‌کنید و عرق می‌ریزید؟ امام فرمودند: برای این‌که برای خرج خود و خانواده‌ام دستم را جلوی تو دراز نکنم. آن‌ها نیز کار می‌کردند.

شما فکر نکنید تمام کافرانِ جهان، دنیای ظاهری آبادی دارند، نه. من بیست و چند کشور اروپایی را دیده‌ام، البته آمریکا و اقیانوسیه را ندیده‌ام، گرچه برای سخنرانی، دیدارها یا کنفرانس‌های علمی دعوت داشته‌ام؛ اما نرفته‌ام. در آمریکا طبق آمار خودشان، بیش از ده میلیون نفر شب‌ها در خیابان و سطل‌های زباله می‌گردند تا چیزی پیدا کنند که بخورند. فکر نکنید هر کس کافر شد، کاخ، باغ و ثروت میلیاردی دارد.

در انگلستان تمام لندن را برای یادداشت‌برداری گشتم. شهرداری به خیلی از مردم لندن با داشتن زن و بچه، خانۀ سی متری واگذار کرده است. فکر می‌کنید هر کس مخالف با خدا باشد، وضعش خوب است؟ نه، بین آن‌ها هم زیادند کسانی که زندگی سختی دارند. بین افراد مؤمن نیز بعضی‌ها زندگی سختی دارند. مثل ابوذر(ره)، آن‌قدر زندگی مادی سختی داشت که از گرسنگی جان داد؛ اما یک بار نسبت به پروردگار عالم نفس گلایه‌آمیز نکشید، به خاطر ایمانش و این‌که قیامت را می‌دید، خدا را حکیم می‌دانست، سختی معیشت را آزمایش الهی می‌دانست. اگر کسی فکر درستی داشته باشد، اصلاً گلایه‌مند نمی‌شود. اگر فکر درست باشد، در زمان ثروت و گشایش مست و در تنگی زندگی پست نمی‌شود، بلکه همیشه معتدل، بااخلاق، باایمان و درستکار می‌ماند. من نمونۀ این‌ها را دیده‌ام. چیزی که می‌گویم، خیلی از گفته‌هایم با دیده‌هایم منطبق است. دیده‌ام که برای مردم می‌گویم.

 

نمونه‌هایی از مناعت طبع مؤمنین

حدود 50 سال پیش، در محل ما در تهران، آن وقت حدود 25 ساله و طلبۀ قم بودم. قصابی بود، هنوز هم زنده است. چند رفیق بودیم، وقتی می‌خواستیم نماز دل‌چسب الهی و ملکوتی بخوانیم، به این قصاب اقتدا می‌کردیم؛ یعنی اگر ظهر جایی مهمان بودیم، این قصاب هم بود، نماز را به او اقتدا می‌کردیم. گوهر گران‌بهایی بود و هست. فکر، نیّت، اخلاق و عملش و در اصل بندگی‌اش درست بود. او حدوداً 90 ساله و همسرش نیز زنده است. حدود 30 سال پیش همسرش فلج شد، مانند چند کیلو گوشت روی تشک افتاده است؛ اما هوش و حافظه‌اش کار می‌کند، افراد را می‌شناسد، حرف خوب می‌زند. این بندۀ خوب خدا 30 سال همچون یک پرستار دلسوز و حقوق بگیر، بلکه دل‌سوزانه‌تر و عاشقانه‌تر تمام کارهای همسرش را انجام می‌دهد. این‌ها عباد خدا هستند.

امروزه به کوچک‌ترین بهانه‌ای، بدون هیچ دلیل، بنیان و تکیه‌گاهی می‌گویند به دادگاه برویم، طلاقم بده. این‌ها عبدالله هستند؟ (آن قصاب) به اقوام زن نگفته است من نمی‌توانم این زن را نگه‌دارم، بیایید او را ببرید، بلکه می‌گوید: این زن 40 سال کنار من بوده، برایم چهار فرزند آورده، به گردن من حق دارد، من هم به گردن او حق دارم، اگر او نمی‌تواند حقوق مرا ادا کند؛ اما من می‌توانم، پس انجام می‌دهم.

این قصاب آن زمان که در مغازه بود، به من گفت: شخصی در این محل است که تو را هم می‌شناسد، چهار دختر دارد، از دو ساله تا ده ساله، درهای درآمد به رویش قفل شده است (پیش می‌آید؛ وقتی قفل می‌شود، دیگر قفل می‌شود. در محلۀ ما پیش‌نمازی داشتیم که از اولیای خدا بود، می‌گفت: صبح عید قربان به همسرم گفتم: بروم گوشت بگیرم، آبگوشت درست کنیم و بخوریم. همسرم گفت: حاج آقا! شما عالم محل هستی، برای چه گوشت بخری؟ اهل محل صد گوسفند قربانی می‌کنند، بالاخره ده نفرشان برای ما گوشت می‌آورند. نرفتم، تا ظهر هم هیچ کس گوشت نیاورد، با همسرم نان و پنیر خوردیم. به من گفت: چرا هیچ کس گوشت نیاورد؟ گفتم: امروز خدا خوردن گوشت را روزی ما نکرده بود. گفت: چطور؟ گفتم: هر کسی مقداری گوشت درست کرده و در سینی گذاشته؛ این برای دایی، این برای پسردایی، این برای اخوی، برای آقا هم که همه می‌برند. همه همین فکر را کردند و هیچ گوشتی برای ما نیاوردند.) وقتی قفل شود، این می‌شود. از آن طرف، وقتی باز می‌کند، غوغا می‌شود.

چو آید به مویی توانی کشید

چو برگشت زنجیرها بگسلد

اگر نخواهد، تمام زنجیرها پاره می‌شود، اگر بخواهد، با یک نخ نازک بکش، به طرفت می‌آید. به من گفت: درهای درآمد به روی این خانواده بسته شده است. 50 سال پیش با مختصری پول می‌شد زندگی کرد. من به آن قصاب گفتم: مبلغی می‌دهم، به شرطه این‌که به او نگویی چه کسی پول می‌دهد. گفت: نمی‌گویم. گفتم: چون مرا می‌شناسد، اگر بفهمد، وقتی همدیگر را ببینیم، خجالت می‌کشد. هم برای من سنگین است، هم ممکن است در قیامت گرفتاری داشته باشد. نمی‌خواهد بگویی. چقدر در هفته خرج (زندگی) اوست؟ چون من جمعه تهران هستم. در طول هفته در قم هستم، پنج‌شنبه و جمعه به تهران می‌آیم. مبلغی را گفت، یادم نیست، شمردم و به او دادم. گفتم: این را برایش ببر، هفتۀ بعد که آمدم، دوباره پول می‌دهم. هر هفته که از قم می‌آمدم، پول را به آن قصاب می‌دادم و می‌رفتم. یک هفته که از قم آمدم، نزد آن قصاب رفتم، پول هفته را به من پس داد، گفتم: چرا پس می‌دهی؟ گفت: برای این‌که من این پول را به در خانه‌اش بردم، به من گفت: مخارج این چند روزه برایم رسیده، گرفتن این پول برای من شرعی نیست. این پول را به صاحبش بده و بگو به مستحق دیگری بدهد. این عبد است، نه بندۀ پول و شکم و شهوت. کسی است که در فیوضات الهیه به رویش باز گشته، پولی که حقش نیست، نمی‌گیرد. 

به صاحب این منبر قسم! در ماه رمضان ده میلیون تومان نقد یا چک روز، در پاکت دربسته، برای شخص بسیار محترمی بردم، اول به او گفتم شما قبول دارید که جیب من و جیب شما یکی است؟ گفت: بله، قبول دارم. برای این‌که من با ایشان ندار بودم، بو برده بودم که مقداری مشکل اقتصادی پیدا کرده است. گفتم: این پول خدمت شما. آهسته گفت: یک ماه است فرزندم سر کار رفته، همان حقوقی که به او می‌دهند، خرجی زندگی ماست. این پول به من نمی‌رسد. من هم در قیامت گُردۀ جواب دادنش را ندارم. نگرفت. این عبدالله است. این‌ها و آن فقیر چهار دختردار را با این بزرگواری که گفتم مقایسه کنید با کسانی که بی‌رحمانه در روز روشن میلیاردها تومان از مردم این مملکت می‌دزدند. این‌ها را مقایسه کنید با آن‌هایی که چند بار با یک نفر معامله می‌کنند تا نظرش را جلب و دلش را با خود همراه کنند، بعد به یکباره 500 میلیون تومان کلاهش را برمی‌دارند و در می‌روند. 

 

میزان‌گیری با آیۀ 177 بقره

اگر این فیوضات الهیه به شخص برسد، جلوی جهنمی شدن او را می‌گیرد و راه بهشتی شدنش را باز می‌کند. وقتی فیوضات الهیه نرسد، معلوم است که هفت در دوزخ را به روی شخص باز می‌کند و راه بهشت را هم می‌بندد. کسی آیۀ 177 سورۀ بقره را می‌خواند، می‌بیند چند مسئلۀ اعتقادی- قلبی در این آیه وجود دارد، چند مسئلۀ اخلاقی در این آیه هست، چند مسئلۀ عملی در این آیه آمده، آیۀ خیلی آسانی است، خود را میزان‌گیری کند، اگر برود میزان‌گیری کند؛ چون قرآن مجید می‌فرماید: ((لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ))[5] من این قرآن را فرستادم، برای هر کی که بخواهد همه چیزش مستقیم باشد، نه برای کسی که اصلاً نمی‌رود خودش را میزان‌گیری کند، ولی کسی به قول لات‌های تهران دنگش می‌گیرد که امشب خود را با این آیه میزان‌گیری کند، می‌بیند از این 15 مسئله‌ای که در این آیه آمده است، هیچ چیزش را ندارد. آیۀ قرائت شده: ((لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ)) اگر دلش بخواهد مستقیم شود، همه چیزش با این آیه (مستقیم می‌شود). می‌بیند هیچ چیزش را ندارد، پس فعلاً از کل فیوضات الهیه محروم است. یا نه، به قول امام صادق(ع) می‌بیند از این 15 مسئله چهارتایش را دارد، یازده‌تایش را ندارد. هشت‌تایش را دارد، هفت‌تایش را ندارد. ده‌تایش را دارد، پنج‌تایش را ندارد. امام ششم(ع) به «ابوعمرو زبیری» فرمود: این شخص ناقص و مانند میوۀ کال است. روز قیامت نمی‌شود این میوۀ کال را به پروردگار تعارف کرد که خدایا! به عنوان هدیه‌ای قیمتی قبول کن. پروردگار می‌گوید: من میوۀ کال به درد قیامتم نمی‌خورد. میوۀ کال را نمی‌توانم به بهشت ببرم، در دیس بگذارم. باید پخته باید. امام می‌فرمایند اگر چندتایش را نداشته باشد، ناقص است، کم دارد. وقتی کم داشته باشد، نیروی نجات‌دهنده به سراغش نمی‌آید؛ چون کم دارد، با آن نیروی نجات میزان نمی‌شود.

اما آن کسی که هر پانزده مورد را در حد خودش دارد (البته به ما نگفته‌اند این پانزده مورد را در حد امیرالمؤمنین(ع) یا سلمان و مقداد داشته باش؛ نه، در حد خودت. وقتی در میزان‌گیری می‌فهمد کم ندارد، این می‌شود میوۀ رسیده و پخته و مؤمن قابل قبول. مثل همان دو نفری که یکی‌شان می‌گوید گرفتن ده میلیون تومان برای من شرعی نیست. برایم دارد خرجی می‌رسد. یا می‌شود آن کسی که چهار دختر دارد، شب گرسنه می‌خوابد؛ اما می‌گوید این چند روزه برایم پولی رسیده، این حق دیگران است، ببر به یکی دیگر بده! دست من دراز نمی‌شود که بگیرم؛ چون دست مرا ایمانم گرفته که دراز نشو، نگیر. نمی‌خواهم. برایم خوشمزه نیست. این ده میلیون تومان برای من لذتی ندارد، تلخ است. اگر کسی مؤمن باشد، این ذائقه را پیدا می‌کند.

 

لزوم وفای به عهد، حتی با کافر

اما دنبالۀ بحث شب‌های قبل: تعهد که از صفات پیغمبران، اولیای خدا و مردم مؤمن است. تعهد که در همین آیه 177 بقره یکی همین عهد و پیمان و وفای به عهد است؛ احترام به قرارداد و پیمان. خبر بت‌پرست‌ها را شنیده‌اید. بت‌پرست یعنی انسانی که می‌گوید: خدایا! قبولت ندارم، عبادتت هم نمی‌کنم، پیغمبرت را نیز قبول ندارم. قرآنت را هم نمی‌پذیرم. همۀ وجود من بت است. مشرک این چنین کسی است. آیات شرک را در قرآن ببینید! به پیغمبر(ص) می‌گوید: تو را به نبوت قبولت ندارم، قرآنت هم افسانه و ساخت گذشتگان است، آن را نیز قبول ندارم. حلال و حرامت را هم قبول نداشته، اعتقادی به خدای تو ندارم. همۀ کس و کار و دین من، بت است. حال به او بگو: بت که نمی‌بیند، نمی‌شنود، جان ندارد، می‌گوید: این را تو می‌گویی. بت مجسمۀ ارواح موجود در عالم است، یعنی نشستند چیزهایی برای خودشان ساخته‌اند، می‌گویند این بت‌ها نمایندۀ آن ارواح هستند. شکل‌شان هم شکل آن ارواح است. قدرت در دست آن ارواح است. ما به این بت سجده می‌کنیم تا آن روح پرقدرت کار ما را درست کند؛ باران بفرستد، به ما بچه‌ بدهد، کشاورزی ما را آباد کند. 

این بت و شرک که قرآن می‌فرماید: ((إِنَّ اَلشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ))[6] در سورۀ لقمان است، این‌که خدا، قرآن و پیغمبر(ص) را پس بزنی و بت را علَم کنی، ظلم عظیم است. در سورۀ توبه نیز می‌فرماید: ((إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ))[7] نه این نجس. نجس با آب، آفتاب، خاک و ازاله (بنا به نظر بعضی‌ها) پاک می‌شود. این نجس نه ((إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ))، یعنی آلودگی باطنی. این نجاست با هیچ اقیانوس، خورشید یا خاکی پاک نمی‌‌شود. این (وضع) مشرک است. 

محبت کنید از آیات قرآن، آیات شرک را ببینید! خدا می‌فرماید: رسول من! اگر مشرکین با تو قرارداد بستند، به قراردادت وفادار باش! می‌گیرید چه چیزی عرض می‌کنم یا نه؟ مسئلۀ عهد و پیمان در پیشگاه خدا چقدر مهم است که می‌فرماید: اگر بت‌پرست قرارداد درستی با تو بست، گفت ما در بدر، احد، خندق و حنین با تو جنگیدیم، یارانت را کشتیم، شما هم از ما کشتید، اکنون بیا بنشینیم قرارداد متارکۀ جنگ ببندیم، قبول کن و به امضایت احترام نموده، به قراردادت پایبند باش. 

 

صلح حدیبیه و وفای به عهد

صلح حدیبیه را شنیده‌اید. حدیبیه نزدیک شهر مکه است. پیغمبر اکرم(ص) در شجره با مسلمان‌ها مُحرم شدند، وقتی به حدیبیه رسیدند، بت‌پرست‌ها آمدند، گفتند به شما اجازۀ ورود به مکه را نمی‌دهیم. همه هم محرم بودند. زور پیغمبر(ص) هم نمی‌رسید وارد مکه شود؛ چون هنوز قدرت نظامی مسلمین قوی نبود. گفتند نمی‌گذاریم به مکه بروی. فرمود: مانعی ندارد. به مسلمان‌ها دستور داد شتر نذر کنید، از احرام دربیایید. تمام حکم الهی است. اگر محرمی، ولی جلویت را گرفتند، مسدود شدی، عیبی ندارد. حکم پروردگار است، قربانی کن، از احرام در بیا، آزادی و دیگر محرم نیستی. سپس بت‌پرستان کینه‌دار به پیغمبر(ص) پیشنهاد دادند (حضرت نیز پیشنهاد را قبول کرد): بیا بنشین با ما قرارداد ببند. قرارداد صلح حدیبیه بسته شد. ابوسفیان بت‌پرست نیز امضا کرد. بر پیغمبر اکرم(ص) واجب بود به آن پایبند باشد؛ چون پروردگار به او فرمود: اگر بت‌پرست‌ها سر قراردادشان ماندند، کاری به کارشان نداشته باش و تو نیز سر قراردادت باش و جنگ یا حمله نکن. جلوی کاروان‌های آنان را نگیر؛ اما اگر آن‌ها قرارداد را شکستند، دیگر تو ملزم نیستی به آن قرارداد عمل کنی. 

حال کاری به توابعش ندارم. اصل این است که خدا گفته است اگر مشرکان با شما پیمان بستند، به پیمان عمل کنید.

 

ایمان در گرو التزام به وفای به عهد

امشب می‌خواستم برای شما روایت بسیار مهمی از رسول خدا(ص) بخوانم که هم ما نقل کرده‌ایم، هم علمای اهل تسنن در کتاب‌های خیلی مهم‌شان. روایت ما با آن‌ها یکی است؛ اما برای ما قدری مفصل‌تر است. روایت یک خطی از رسول خدا(ص) را می‌خوانم که بارش خیلی سنگین است. یک خط است: «من کان» ببینید پیغمبر(ص) عهد و قرارداد را به چه چیزی گره زده‌اند: «مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ‌ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ فَلْيَفِ‌ إِذَا وَعَد»[8] کسی که واقعاً خدا و قیامت را باور دارد، به قراردادش پایبند باشد، وفا کند. می‌دانید معنی آن چیست؟ از طلبه‌های بزرگوار و عالمان محترم مجلس بپرسید! این روایت مفهوم مخالف دارد، یعنی هر کس به عهد خود وفا و به قرارداد و پیمانش عمل نکند، نه به خدا ایمان دارد و نه به آخرت. دروغ می‌گوید. واجب است به عهد و پیمانش وفا کند.

 

حسرت جاماندگان اربعین

چه شب‌های عجیبی است! وقتی در تلویزیون می‌بیند، دلش ریش می‌شود. می‌بیند افراد با یک پا یا کسی که هر دو پا را ندارد، بچه‌ای که دست ندارد، می‌بیند یک کسی از بصره، 600 کیلومتر تا کربلا راه است، چیزی جلوی خودش نگهداشته؛ چون پا ندارد، کج و خراب هم هست، آن را هول می‌دهد که بدنش را جلو بکشد. حاضر به مصاحبه و سوار شدن هم نیست. با این زحمت، با زانو قدم برمی‌دارد. می‌گویند بیا 300 کیلومتر را سوار ماشین شو. می‌گوید: «لا، انا اُحِبُّ اَمشی مشاة الی الحسین» می‌خواهم پیاده به طرف ابی‌عبدالله(ع) بروم. سوار نمی‌شوم.

می‌بینی دختر 6-7 ساله وسط خیابان یا در پیاده‌رو با یک سینی پر از شکلات نشسته، روی سرش گذاشته، همین طور مثل مجسمه نشسته است که پیاده‌روها دارند رد می‌شوند، بیایند شکلات بردارند و دهانی شیرین کنند. هر کس این جاده را می‌بیند، می‌بیند هر مرد و زن و بچه‌ای، هر پیر و معلولی نیز همین طور برای کمک به زائران ابی‌عبدالله(ع) چطور دارد پروانه‌وار کار می‌کند. دیروز گروهی را نشان داد که آشپزخانه‌ای مفصل سرپا کرده بودند، تمام‌شان لال بودند. چه غذاهایی داشتند! خبرنگار با اشاره به آن‌ها گفت: برای چه داری این کار را می‌کنی؟ نمی‌توانست بگوید. حدوداً 30 ساله بود، تمام رفقایش هم لال بودند. به کربلا و دلش اشاره می‌کرد، یعنی می‌گفت به خاطر عشق به ابی‌عبدالله(ع) است. ببینید! این‌ها فیوضات الهیه و عشق به ابی‌عبدالله(ع) است.

 

روضۀ وداع حضرت سکینه(س)

یکی از حیوانات قابل تربیت، اسب است که خیلی خوب تربیت را قبول می‌کند. خیلی تیزهوش است و زیبا تربیت را قبول می‌کند. من فیلم اسبی را دیدم، عدد جلویش گرفته بود، مثلاً عدد چهل، شروع کرد با سمش جذر عدد چهل را گرفتن. آن وقت اسبی که ابی‌عبدالله(ع) داشت، خیلی تیزهوش، باهوش، دقیق و فهمیده. امام آخرین لحظاتش سوار بر ذوالجناح شد. اسب با یک نهیب آرام خیز بر می‌دارد. امام دهانۀ اسب را تکان داد؛ اما اسب حرکت نکرد. خیلی با محبت با رکاب به شکم اسب زد، دید نمی‌رود. وقتی اسب حرکت نمی‌کند، حس می‌کند مانعی دارد که بلند است. امام نشسته، جلو را دارد می‌بیند. خم شد، دید دختر سیزده‌ ساله‌اش، سکینه(س) آمده، دست‌های اسب را بغل کرده، اوست که نمی‌گذارد ذوالجناح حرکت کند. 

دختردارها! شما می‌فهمید من چه می‌گویم. آن‌هایی که دختر ندارند، متوجه نمی‌شوند؛ چون مسئله خیلی عاطفی است. لحظات آخر عمر باشد، دخترش هم بیاید جلوی مرکب را بگیرد. ابی‌عبدالله(ع) بلافاصله این انسان عرشی ملکوتی که تمام انبیا و اولیا(علیهم السلام) برایش گریه کرده‌اند، پیاده شد، روی خاک نشست. دختر را کنارش نشاند. گفت: بابا! من می‌توانم از شما سؤالی بکنم؟ فرمود: بله، عزیزدلم. گفت: بابا! از صبح تا این ساعت، هربار که به میدان می‌رفتی، بر می‌گشتی. این بار هم برمی‌گردی؟ فرمود: نه، عزیزدلم. گفت: بابا! اکنون که می‌خواهی بروی و برنمی‌گردی، می‌شود من یک تقاضا بکنم؟ فرمود: بله، دخترم. گفت: بابا! قبل از این‌که به میدان بروی، خودت بیا ما را به مدینه برگردان که ما همسفر شمر، خولی و سنان نشویم. امام جمله‌ای عربی فرمود که سکینه فهمید داستان از چه قرار است. فرمود: «لَو تُرِکَ القَطَا لَیلاً لَنَامَ»[9] معنی آن این است که: دخترم! همۀ راه‌ها را بسته‌اند. من دیگر نمی‌توانم شما را برگردانم.

گفت: بابا! نمی‌توانی ما را برگردانی؟ فقط اشک ریخت. امام به او فرمود: عزیزدلم! تو از من یک درخواست کردی، نشد جوابت را بدهم. می‌شود من از تو درخواستی کنم؟ این بچه بلند شد، صورت بابا را به سینه گرفت، بوسید و گفت: شما از من چه می‌خواهی؟ فرمود: دخترم! آن چیزی که من از تو می‌خواهم این است که تا وقتی من زنده‌ام، این‌قدر جلوی چشم من اشک نریز. این گریۀ تو قلب مرا آتش می‌زند:

لا تحرقی قلبی بدمعک حسرتاً

مادام منی الروح فی جثمانی[10]

نمی‌دانم این پدر و دختر چگونه از هم خداحافظی کردند. برایم روشن نیست. عاطفه اینجا هر کسی را می‌کشد. ابی‌عبدالله(ع) رفت. دختر دیگر بابا را ندید تا وقتی که دید عمه‌اش بدن قطعه قطعه شده‌ای را روی دامن گذاشته، ناله می‌زند. پرسید: «عمّتی! هذا نعشُ مَن» عمه! این بدن کیست؟ فرمود: سکینه جان! این بدن بابایت حسین(ع) است.

اللهم اغفرلنا و لوالدینا، و لوالدی والدینا، و لمن وجب له حقٌّ علینا، اللهم اهلک اعدائنا، و اشف مرضانا، و اصلح امورنا، و أیِّد وانصر امام زماننا.

 


[1] . تکویر: 28.
[2] . محمد: 12.
[3] . بقره: 201.
[4] . بقره: 130.
[5] . تکویر: 28.
[6] . لقمان: 13.
[7] . توبه: 28.
[8] . الکافی(ط.الاسلامیة)، ج 2، ص 364.
[9] . بحار الانوار(ط.بیروت)، ج 45، ص 2.
[10] . مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 109.

برچسب ها :