لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم یکشنبه (17-6-1398)

(تهران حسینیه هدایت)
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
12.99 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

شروع هستی با حقیقت بسته‌ای به نام نور

آخرین نگاه دانشمندان جهان‌شناس را به‌خاطر فهم حقایقی از معارف الهیه و اینکه جهان چگونه شروع شده، مطالعه می‌کردم. این دانشمندان در زمینهٔ پدیدهٔ عالم خیلی با هم اختلاف ندارند و می‌گویند: شروع هستی با یک‌ذره نور بود که این نور حقیقت بسته‌ای بود، به‌چشم هم نمی‌آمد و آن‌وقت چشمی نبوده، هیچ‌چیزی غیر از این حقیقت بسته نبوده که به چشم هم نمی‌آمد. این حقیقت از درون خودش شکافته شد و دو برابر، چهار برابر، هشت برابر شد، در مدت معیّنی و با دوره‌های مختلفی به این تبدیل جهان شد.

 

-شکل گرفتن آسمان و زمین از ذره‌ای نور

این حرف این بزرگواران بود؛ و اما قرآن در سورهٔ مبارکهٔ انبیاء می‌فرماید(معجزه را ببینید و به این کتاب افتخار کنید): «أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 30)، کسانی که جلوی دید عقلشان، نه این دید سرشان، پرده افتاده و محروم از دیدن حقیقت هستند، آیا ندانستند؟ نه آنها ندانستند. استفهام انکاری هست؛ ولی آنها ندانستند که مجموع آسمان‌ها، میلیاردها کهکشان، سحابی، ستارگان و زمین با همدیگر موجود بسته‌ای بودند.

 

-نور، مخلوق خداوند و جلوۀ ارادۀ الهی

من این موجود بسته را به‌تدریج باز کردم و با باز شدن این موجود بستهٔ نوری، آسمان‌ها و زمین شکل گرفته است. من به برادران اهل علم و دانشمندم می‌گویم: با توجه به این تحقیقات دقیق جهان‌شناسان و با توجه به این آیهٔ سورهٔ انبیاء که آن ذره، نور بود و حالا که شکافت، حالا هم نور است؛ آیا باز هم در تفسیر، مقاله، گفتار، آیهٔ شریفهٔ «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»(سورهٔ نور، آیهٔ 35) را باید این‌طور معنی کرد؟ یعنی بگوییم: «اللَّهُ مُنورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»، دیگر جا دارد که اینجوری از آیه حرف بزنیم؛ یا اینکه باید بگوییم: خود پروردگار نور همهٔ آسمان‌ها و زمین است؟ عالم نور است، «الله» خودش نور آسمان‌ها و زمین است؛ چون آن نور اولیه و آن ذره مخلوق پروردگار مهربان عالم و جلوهٔ ارادهٔ اوست. او نور بی‌نهایت است. «یا نور یا قدوس» این نور جلوه کرد و آن ذرهٔ نور پدید آمد. بعد روی آن ذرهٔ نور نظر انداخت و شکافته شد، بعد از دوره‌هایی هم به آسمان و زمین تبدیل شد.

 

-جهان هستی، نور محض

اگر با قرآن به جهان نگاه بکنیم، جهان نور محض است، کل موجودات نور هستند، همهٔ انسان‌ها هم نور هستند، ولی بیشتر آنها خودشان را در پرده‌های مختلف تاریکی فرو برده‌اند و این نور دیده نمی‌شود. آنچه از خیلی‌ها دیده می‌شود، ظلم، خیانت، جنایت، حرام‌کاری و پَستی است؛ اگر همین‌ها که ذاتشان ظلمت نیست، چون هماهنگ با کل خلقت هستند، به ولایت خدا(ولایت ربوبی) و ولایت پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم‌السلام) متوسل بشوند، آنها این پرده‌های ظلمت را کنار می‌زنند و آن نور خلقت‌شدهٔ اولیه خودش را نشان می‌دهد: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 257)، یعنی این ظلمات ذات خلقت شما نیست و عارضی است؛ مثل بیماری است، قابل دفع و رفع است، قابل کنار زدن است و می‌شود این پرده را از رخسار انسان‌های تاریک برداشت.

 

-آیات قرآن، مؤید تحقیقات دانشمندان در خصوص کل هستی

تحقیقات دانشمندان و آیهٔ سورهٔ انبیاء؛ نمی‌خواهم تحقیقات دانشمندان را تأیید آیه بگیرم؛ چون عکس آن است و آیه مؤید کشف دانشمندان است که کل هستی یک نقطهٔ نور بود، دیدنی هم نبود. این نقطهٔ نور به ارادهٔ پروردگار «فَتْق» یعنی شکافته شد و عالم پدید آمد؛ نه اینکه خارجی‌ها آیه را تأیید می‌کنند، بلکه آیه حرف خارجی‌ها را تأیید می‌کند که در این مسئله درست می‌گویند و حقیقت همین بوده است؛ ولی من خبر آن را 1500 سال پیش دادم و شما بعد از 1500 سال جریانِ علم تازه بیدار شده‌اید و از کفر یعنی از پرده بیرون آمده‌اید: «أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا». کفر در اینجا به‌معنی انکار خدا نیست، یعنی برای شما پوشیده بود. این‌همه دانشگاه ایجاد کردید، کتاب نوشتید و ابزار علمی اختراع کردید؛ ولی برایتان پوشیده بود. حالا معلوم شد که قرآن مجید وحی‌الله، معجزهٔ ابدی، کتاب علم و حکمت، کتاب رحمت، ذکر، شفا، عدل و زندگی انسان است، حالا برای شما روشن شد. حالا که روشن شده، خیلی‌هایتان از مذهب باطل‌ خود دست برداشته‌اید و مسلمان شدید. من نام حدود سی‌چهل نفر از دانشمندان بسیار پرقدرت جهان را در ذیل همین آیه در تفسیر سورهٔ انبیاء با مقالاتشان آورده‌ام. اینها خودشان نوشته‌اند که ما با دیدن قرآن مسلمان شدیم.

 

حقیقت معنایی نور در کلام اهل‌بیت(علیهم‌السلام)

-روایت اول: ارادۀ تکلم خداوند و تبدیل کلمه به نور

این آیه بود، حالا به سراغ مهم‌ترین روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام) از مهم‌ترین کتاب‌ها دربارهٔ پدیدهٔ اول برویم. ابوحمزهٔ ثمالی از امام باقر(ع) و امام باقر(ع) از امیرالمؤمنین(ع) نقل می‌کند: «قال امیرالمؤمنین ان الله تبارک و تعالی احدٌ واحدٌ تفرد فی وحدانیته». جمله خیلی سنگین است! البته توضیحش هم از عهدهٔ من برنمی‌آید، ولی برای اینکه این جمله به محضر مبارکتان آسان برسد، جمله این را می‌گوید: «لا اله الا الله» او وحدانیت محض است، «لا شریکَ له و لا کُفوا و لا ضد و لا ندّ، قل هو الله احد».

«ثُم» آن‌وقتی که در وحدانیت محض بود و هیچ‌چیزی نبود. «ثُم» برای تراخی، یعنی بعد از این مسئله و بعد از وحدانیت صرف است. «ثم تکلم بکلمة» خداوند یک کلمه گفت. «کلمه» دال بر این است که یک کلمه است؛ اما این گفتار کیفیتی، یعنی ارادی بوده است: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(سورهٔ یس، آیهٔ 82)، یعنی ارادهٔ کلمه کرد، نه اینکه کلمه را گفت. وقتی «تکلم بکلمة» تکلم ارادی صورت گرفت، «فصارت نورا» این کلمه نور شد. حالا کیفیت کلمه که برای ما روشن نیست و نمی‌دانیم چیست!

 

این کلمه نور شد، «ثم» بعد از اینکه کلمه تبدیل به نور شد، «خلق من ذلک النور محمدا». علی جان! جز فروتنی و تواضع در محضرت مقدس تو که عالمِ جامع به تمام علوم هستی، چاره‌ای نیست. «و خلقنی» بعد از آفرینش پیغمبر(ص) از آن نور، من را آفرید «و ذریته» و یازده امام از نسل مرا. این زمانی است که در جهان هیچ‌چیزی وجود ندارد.

«ثم تکلم بکلمة» دوباره اراده کرد و کلمه‌ای به‌وجود آمد، «فصارت روحا واسکنه الله فی ذلک النور» این کلمه‌ای که به روح تبدیل شد، روح را در همان نور اولیه دمید. «و اسکنه فی ابداننا» بعداً این روح آمیخته با آن نور را به بدن‌های ما منتقل کرد. وقتی به‌دنیا آمدیم و در این مرکز عنصرها آمدیم.

 

-خلقت نوری اهل‌بیت(علیهم‌السلام) پیش از آفرینش هستی

حالا اگر می‌خواهید ما اهل‌بیت(علیهم‌السلام) را بشناسید، ما این هستیم: «فنحن روح الله و کلماته و بنا احتجب عن خلقه» چون ما را آفرید، دیگر نیاز ندید که صفات خودش را ظهور بدهد و ما صفات خدا شده‌ایم، «فما زلنا فی ظلة الخضراء» ما در نور سبزی به‌سر می‌بردیم، قبل از آفرینش و «حیث لا شمس» آن زمانی که خورشید نبود، «و لا قمر و لا لیلا و لا نهار و لا عین تطرف» اصلاً چشمی برای نگاه وجود نداشت. «نعبده» او را در آن حالت نوری عبادت می‌کردیم. عبادت ما برای سی، پنجاه یا شصت سال نیست، بلکه عبادت ما میلیاردها سال اتفاق افتاده، «و نقدسه» و او را از هر عیب و نقصی منزه می‌داشتیم، «قبل ان یخلق الخلق».

 

-روایت دوم: خلقت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) سال‌ها پیش از آفرینش هستی

روایت دوم توضیح روایت اول است که توضیح فوق‌العاده‌، عجیب و غریبی است! می‌خواستم نگویم، بگویم؛ اسم راوی را اول نبردم، چون راوی از رفقای اهل سقیفه است و نمی‌خواستم مجلس ظلمت بگیرد. راوی یکی از همان‌هاست که در مدرسه و مکتب سقیفه بود. او می‌گوید و برای من خیلی عجیب است که این حرف را نپوشانده است! نمی‌دانم با اینکه رفیق‌های دیگران بوده، چرا این حرف را پنهان نکرده؟! شاید خدا در سرش زده که شنیده‌های خودش را از پیغمبر(ص) بگوید تا باقی بماند. پیغمبر(ص) فرموده‌اند: «ان الله خلقنی و خلق عَلیاً و فاطمه و الحسن و الحسین قبل ان یخلق آدم»؛ اما زمانی که «لا سماء مبنیه» آسمان‌ها برپا نبود، «و لا ارض مدحیه» زمین گسترده‌ای نبود، «و لا ظلمة و لا نور و لا شمس و لا قمر و لا جنة و لا نار» ما اینجایی نیستیم. پس چرا شما را به اینجا آورده‌اند؟! امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: ما را به‌خاطر دستگیری شما به اینجا آورده‌اند، وگرنه ما اینجا کاری نداشتیم. ما میلیاردها سال بندگی می‌کردیم و تسبیح، تقدیس، تهلیل و تحمید داشتیم. ما با این خرابه کاری نداشتیم، خدا اراده کرد و ما را به اینجا آورد. چهارده‌تای ما را آورد، چه کشیدیم! اصلاً هدفش این بود که ما بیاییم و شما را هدایت کنیم؛ ولی چه کشیدیم!

 

-ظلمی به‌اندازۀ ریگ‌های بیابان‌های زمین

حضرت روی منبر سخنرانی می‌کردند، در اوج حرفش که اخلاقی نیست کسی بلند شود، داد بزند و مسئله بپرسد، سخنرانی را قطع کند؛ باید مسئله‌اش برای بعد از سخنرانی بگذارد و بگوید من ایراد دارم، حرف دارم. یک‌نفر از وسط جمعیت بلند شد، امام خیلی ادب بود و سکوت کردند، فرمودند: موضوع چیست؟ گفت: به من ظلم شده و تو هم الآن حاکم این مملکت هستی. خیلی آرام روی منبر فرمودند: چقدر به تو ظلم شده است؟ چند ظلم به تو شده است؟! گفت: یکی. حضرت گفتند: یک ظلم به تو شده؛ به‌اندازهٔ عدد پشم‌های گوسفند‌ها و پشم‌دارها و به‌اندازهٔ ریگ‌های بیابان‌های زمین به من ظلم شده است! این درخواست که عیبی ندارد، خدا هم زود گوش می‌دهد. این‌جور نیست که خدا اجابت همهٔ دعاها را به تأخیر بیندازد؛ خیلی از دعاها را درجا گوش می‌دهد. حالا من این دعا را از جانب شما و به نیابت از همهٔ شما بکنم: «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک».

 

زهرا(س) نور و دارای مقام عصمت است، اما شما امروز فکر کنید که چه فشار روحی به این خانم آمد؟ فشار در چه حدی بود که از مسجد به خانه آمد و درِ اتاق را که باز کرد، دید علی(ع) زانویشان را بغل گرفته و گوشه اتاق نشسته‌اند. صدای زهرا(س) یک‌ذره بالا آمد: «اشتملت شملة الجنین وقعدت حجرة الظنین» مثل جنینِ در رحم مادر زانو بغل گرفته‌ای، مثل آدم‌های تهمت‌خورده پنهان شده‌ای، بلند شو و ببین چه‌کار کرده‌اند! علی(ع) بلند شدند. علی(ع) گوش دادن حرف زهرا(س) را واجب می‌دانستند و بلند شدند، لباس پوشیدند و شمشیرشان را به دست گرفتند، گفتند: دختر پیغمبر، الآن می‌روم و با اینها درگیر می‌شوم؛ اما دیگر تا قیامت، از پدرت و قرآن نامی نخواهد ماند. گفت: علی جان نرو! من بلاها را می‌کشم.

 

-کیفیت آفرینش اهل‌بیت(علیهم‌السلام)

عموی پیغمبر(ص) در جلسه بود، «فقال العباس» به رسول خدا(ص) گفت: «فکیف کان بدأ خلقکم» ابتدای آفرینش شما چطوری بوده است؟ «کیف» یعنی چگونه؛ حضرت فرمودند: «فقال یا عم لما اراد الله ان یخلقنا» عمو جان، وقتی خدا خواست ما را خلق کند، «تکلم بکلمة» کلمه‌ای از او جلوه کرد، «خلق منها نورا» از آن کلمه نور را آفرید، «ثم تکلم بکلمة فخلق منها روحاً» باز کلمه‌ای تجلی داد و از آن کلمه روح را آفرید. «ثم مزج النور به الروح» آن نور اولیهٔ وجود ما را با روح آمیخت و مخلوط کرد، «فخلقنی» پس مرا از آن نور و روح آمیخته به‌هم آفرید، «و خلق علیاً و فاطمه و الحسن و الحسین».

 

«فکنا نسبحه» ما او را تسبیح می‌گفتیم، «حین لا تسبیحه» در حالی که هیچ تسبیحی وجود نداشت، «و نقدسه حین لا تقدیس» و او را تقدیس می‌کردیم، در حالی که تقدیسی وجود نداشت. «فلما اراد الله تعالی ان ینشئ خلقه» وقتی اراده کرد آفرینش را پدید بیاورد و عالم را خلق کند، «فتق نوری» باز ذهنتان به‌سمت حرف دانشمندان برود که گفته‌اند نور بسته بود و نور باز شد، شکافته شد. «فتق نوری» نور من شکافته شد، «فخلق منه العرش» پس عرش را از نور من آفرید. «فالعرش من نوری و نوری من نور الله و نوری افضل من العرش» مرا با عرش مقایسه نکنید! عرش جلوهٔ نور من است.

 

«ثم فتق نورا نور اخی» بعد نور برادرم علی را شکافت، «فخلق منه الملائکه فالملائکه من نور علی و نور علی من نور الله و علی افضل من الملائکه». «ثم فتق نور ابنتی» نور فاطمه را شکافت، «فخلق منه السماوات و الارض» کل آسمان‌ها و زمین خانهٔ فاطمه است.

مرز تو مُلک ملکوت خداست ×××××××××× کِی به هوای فدک خیبری؟

به‌دنبال یک تکه زمین نرفتی، بلکه به‌دنبال احقاق حق رفتی؛ وگرنه همهٔ آسمان‌ها و زمین که از نور خودت بود! «فالسماوات و الارض من نور ابنتی فاطمه و نور ابنتی فاطمه من نور الله» نمی‌دانم دقت می‌کنید و می‌بینید که اتصال اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به کجاست؟! می‌دانید این نور چه قدرتی داشته که عرش را از یک بخش، ملائکه رااز یک بخش و آسمان‌ها و زمین را از یک بخش آن خلق کرده است. «فالسماوات و الارض من نور ابنتی فاطمه و نور ابنتی فاطمه من نور الله و ابنتی فاطمه افضل من السماوات و الارض».

 

«ثم فتق نوری ولدی الحسن» بعد نور بچه‌ام حسن را شکافت، «فخلق منه الشمس و القمر، فالشمس و القمر من نور ولدی الحسن و نور الحسن من نور الله و الحسن افضل من الشمس و القمر». آخری را دقت کنید! «ثم فتق نور ولدی الحسین» بعد نور حسین را شکافت، «فخلق منه الجنة و الحور العین» کل بهشت را از نور حسین من آفرید. «فالجنة و الحور العین من نور ولدی الحسین و نور ولدی الحسین من نور الله و ولدی الحسین افضل من الجنه و الحور العین» یعنی مردم، بدانید همهٔ انبیا، اولیا، صدیقین و شهدا برای مزد اعمال و ایمانشان به درِ خانهٔ حسین(ع) می‌روند. یک روایت بسیار مهم دیگر برای بعد بماند.

 

اخلاق عجیب ابی‌عبدالله(ع)

یک اخلاق ابی‌عبدالله(ع) این است که به‌دنبال دیگران می‌آید؛ یعنی نمی‌نشیند که به‌دنبالش بروند. این اخلاقش است؛ خیلی اخلاق عجیبی است که با این عظمت به‌دنبال دیگران برود. برای او فرقی هم نمی‌کند که دیگران مسکین و فقیر هستند، مغازه‌دار مدینه یا بیابان‌نشین هستند، ارمنی و مسیحی هستند. حضرت به‌طرف کربلا می‌آیند، به منطقهٔ ثعلبیه می‌رسند که کویر بود و آب و علف کمی داشت. همین‌جوری که کاروان آرام‌آرام می‌رقت، چشم حضرت به آن طرف بیابان افتاد، دیدند چادرنشینی در آنجاست. پیاده شدند و به‌طرف چادر آمدند، دیدند پیرزنی دم در چادر است، فرمودند: مادر وضعتان خوب است؟ گفت: سخت می‌گذرد! فرمودند: چرا؟ گفت: ما یک‌مشت گوسفند داریم و سه نفر هم هستیم؛ من، پسرم و عروسم هستیم. اسم من قمر، اسم پسرم وهب و اسم عروسم هانیه است. هر سه هم مسیحی هستیم. فرمودند: من کاری به مسیحی بودنتان ندارم، وضعتان چطور است؟ گفت: آقا آب خیلی کمی داریم. فرمودند: مادر بلند شو و دنبال من بیا. به‌دنبال ابی‌عبدالله(ع) راه افتاد. یک‌خرده آن‌طرف‌تر از خیمه سنگی بود، امام سنگ را کنار زدند و آب جوشید، گفتند: خوب است؟ گفت: به تو چه بگویم؟ خیلی خوب است! دیگر وضع ما خوب شد.

 

حسین جوشش خداست، پیش او بمانید! گریه‌کن‌ها، بعد از مردن ما که عده‌ای هم نزدیک منبر هستیم، این گریه و سیاه پوشیدن را ادامه بدهید و بعد از مردن ما کم‌رنگش نکنید! حضرت فرمودند: پسرت چه موقع از صحرا می‌آید؟ گفت: آقا با عروسم دوتایی به‌دنبال گوسفندچرانی می‌روند و غروب می‌آیند. فرمودند: اگر غروب برگشتند، به آنها بگو آقایی دم خیمه آمد و این آب را هم او درآورد. ایشان گفت: ما برای احقاق حق و ریشه‌کن کردن ظلم به نیرو نیاز داریم، من می‌روم، به پسر و عروست بگو اگر دلشان می‌خواهد، به‌دنبال من بیایند. خداحافظ گفت و رفت. عصر شد، پسر و عروسش برگشتند. پسر گفت: مادر، خیلی وضعمان خوب شده، این آب را چه کسی درآورد؟ مادر گفت: آقایی آمد که فقط اسمش را گفت، گفت من حسین هستم. من او را ندیده بودم و نمی‌شناختم. در این عالم غوغا کرده‌ای! تو می‌توانستی در روز عاشورا آب دربیاوری؛ اما چون می‌دانستی ارادهٔ خدا بر این تعلق گرفته که تشنه جان بدهی، سراغ آب نرفتی. وگرنه تو که صاحب بهشت و فردوس هستی، جهان برای تو آب می‌شد! پسر گفت: مادر، اصلاً تا صبح معطل نشو و خیمه را همین الآن جمع بکنید، بلند شوید و برویم. گوسفند می‌خواهی چه‌کار! گوسفندها را ول کن، نمی‌دانی چه سرمایه‌ای به‌دنبال ما آمده است.

 

نُه روز بود که اینها عروسی کرده بودند؛ فدایتان بشوم، شما را مسیحی می‌گویند؟ شما را اولیای خدا می‌گویند! ماه عسلشان را به کربلا آمدند و عجب ماه عسلی شد! عروسی‌شان تا روز عاشورا هفده روز شد. وقتی جنگ شد، پنجاه‌تا از اصحاب درجا کشته شدند و 21-22 نفر تک ماندند. پیش مادرش آمد، گفت: مادر تکلیفم چیست؟ مادر گفت: تکلیفت؟! یک لحظه پیش من نمان و برو! گفت: مادر، من هم دلم می‌خواهد پیش زهرا روسفید بشوم. به میدان آمد و به‌شدت جنگید، سرش را از بدن جدا کردند و طرف چادر انداختند. مادرش از چادر بیرون آمد و سر بریدهٔ خون‌آلود جوانش را برداشت و بوسید، به لشکر رو کرد و گفت: چیزی که در راه حسین(ع) داده‌ام، پس نمی‌گیرم! این سر برای شما باشد. عروس هفده‌روزه به میدان آمد و گفت: من در خیمه بمانم، پسر فاطمه غریب باشد؟! من بمانم و صدای نالهٔ بچه‌ها به گوشم بخورد! حمله کرد، عروس را هم کشتند.

 

کلام آخر؛ وداع علی‌اکبر(ع) و بی‌تابی اهل‌بیت پیامبر

از خیمه بیرون پرید، آرام نیامد و فریاد می‌زد: «وا اخاه، وا علیا». می‌خواست بیشتر برود و به میدان برود. ابی‌عبدالله(ع) فرمودند: دخترم سکینه جان، تقوای الهی پیشه کن و صبر کن. گفت: بابا می‌گویی صبر کنم، چطوری صبر کند کسی که برادرهایش را کشته‌اند؟! چطوری من صبر کنم، در حالی که پدرم غریب مانده است؟! یک‌دفعه زن و بچه از خیمه شنیدند که ابی‌عبدالله(ع) ناله می‌کنند و می‌گویند: «انا لله و انا الیه الراجعون».

 

چند دقیقه هم امام صادق(ع) برایتان روضه بخواند؛ مردم در خانه‌اش جمع شده بودند، امام گفتند: امروز خودم روضه می‌خوانم، نمی‌خواهد مداح و روضه‌خوان برایم بخواند. خطاب به علی‌اکبر(ع) فرمودند: «بابی انت و امی» پدر و مادرم فدایت بشود! پدرم امام باقر فدایت بشود! مادرم فدایت بشود! فدای سر بریده‌ات، فدای شهید بی‌گناه! پدرم فدایت، مادرم قربانت که وقتی از اسب افتادی، پیغمبر(ص) دستشان را زیر خون تو گرفتند. پدر و مادرم فدایت که وقتی به میدان می‌رفتی، قلب پدرت سوخت. پدر و مادرم فدایت، پدرت تا عصر(حدودهای ساعت چهار) که زنده بود، «علی الدوام» برای تو گریه کرد و همه‌اش می‌گفت: علی، علی، پسرم! «رَفع الحسین صوته بالبکاء» صدایش را برای اکبر بلند کرد که کسی تا آن روز صدای ابی‌عبدالله(ع) را به گریه به این بلندی نشنیده بود!

 

مثل خورشید از خیمه طلوع کرد و با یک دنیا ادب روبه‌روی بابا ایستاد. کلمهٔ اول را که گفت، گفت: بابا به من اجازه می‌دهی به میدان بروم؟ الله‌اکبر! اینها متن روایت است، اشک امام مثل سیل ریخت، بغل خودشان را باز کردند و گفتند: اکبرم بیا در آغوشم. او را مثل گل بو می‌کرد؛ سر اکبر را بو می‌کرد، صورتش را بو می‌کرد، زیر گلویش را بو می‌کرد، فرقش را بو می‌کرد. وای اکبرم، بوی خدا می‌دهد! با دست خودش لباس جنگ به پسرش پوشاند. خیلی است که لباس مرگ به تن بچه‌اش بپوشاند! کمربند چرمی‌ای از امیرالمؤمنین(ع) به امام حسین(ع) رسیده بود، آن را به کمر اکبر(ع) بستند. خود ابی‌عبدالله(ع) در میان اسب‌ها رفتند، مهار عقاب را گرفتند و در رکاب اکبر آورد. اکبر سوار شد، اما قبل از اینکه به‌طرف میدان حرکت کند، یک‌مرتبه ابی‌عبدالله(ع) دیدند: «إجتمعت النساء حوله کالحلقه» همهٔ زن‌ها و دخترها آمدند و به دورش حلقه زدند. جلوی اسب را گرفتند و همه با گریه گفتند: «اکبر إرحم غربتنا و لا تستعجل الی القتال» برای کشته شدن عجله نکن! «فانه لیس علی طاقة فی فراقک» هیچ‌کدام از ما طاقت فراق تو را نداریم. عمه‌ها و خواهرها رکاب را گرفتند و گفتند: «و منعته عن العظیمه» نمی‌گذاریم بروی! عمه‌اش زینب گفت نمی‌گذارم بروی، ام‌کلثوم گفت نمی‌گذارم بروی، سکینه گفت نمی‌گذارم بروی؛ لای دست‌وپای اسب هم دختر سه‌ساله‌ای می‌چرخید و می‌گفت برادر، نمی‌گذارم بروی. شما بودید، چه‌کار می‌کردید؟! شما این خانم‌ها، خواهرها، بچه‌های کوچک‌ را لای دست‌وپای اسب می‌دیدید، چه‌کار می‌کردید؟ «تغیر حال الحسین» حال ابی‌عبدالله(ع) دگرگون شد، «بحیث اشرف علی الموت» بچه‌ها، دخترها و خواهرها دیدند حسین(ع) دارد می‌میرد! «و صاح نسائه و عیاله» ناله‌ای زدند و فرمودند: او را رها کنید، دورش را خالی کنید. «فإنه ممسوس فی الله» اکبر من به خدا چسبیده است «و مقتول فی سبیل الله». «ثم اخذ بیده» سپس بین زن‌ها آمدند و به اکبر گفتند: دستت را به من بده! اینها که نمی‌گذارند بروی. «و اخرجه من بینهن» اکبر را بیرون آوردند، گفت: بابا بروم؟! امام گفتند: آره عزیزم، نمی‌دانم چطوری معنی کنم؟! اکبر می‌رود، ابی‌عبدالله(ع) پشت سرش را نگاه می‌کند، «نظر آیس منه» حسین(ع) ناامید شد...

 

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1398ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

 

برچسب ها :