لطفا منتظر باشید

جلسه پنجم پنجشنبه ( 11-7-1398)

(قم مسجد اعظم)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
18.55 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین الصّلاة و السّلام علی سید الانبیاء و المرسلین، حبیب الهنا و طبیب نفوسنا، ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطّیبین الطّاهرین المعصومین المکرّمین.

 

وجوب میزان‌گیری معنوی

کلام در مسئلۀ ترازو، معیار و میزان بود. وجود مبارک حضرت حق قرار دادن میزان را به خودش نسبت می‌دهد، معلوم می‌شود مسئلۀ بسیار مهمی است که فعل خدا و کار حضرت اوست. وجود مقدسی که علم، حکمت، رحمت و لطف بی‌نهایت است و افعال پاک او از این صفات سرچشمه گرفته، به شدت باید مورد احترام قرار بگیرد و بی‌توجهی به فعل حق، معلوم نیست چه تبعات سنگینی برای شخص بی‌توجه به بار خواهد آورد: ((وَ وَضَعَ اَلْمِيزانَ))[1] او ترازو، معیار و میزان را قرار داد، برای این‌که شما با ارزیابی خود به وسیلۀ میزان الهی، صحیح و مستقیم بار بیایید و زندگی نورانی و الهی مسلک تحقق پیدا کند. 

آیۀ بعد می‌فرماید: ((أَلاّ تَطْغَوْا فِي اَلْمِيزانِ)) مواظب و بیدار باشید که نسبت به میزان من دچار طغیان و تجاوز نشوید، برای این‌که اگر از میزان طغیان کنید، در سلک فرعونیان قرار می‌گیرید: ((اِذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى))[2] فرعون از چه چیزی طغیان کرده بود؟ از معیارهای الهی، عدالت، انصاف، اخلاق، مهر و محبت به مردم و رعایت حقوق جامعه.

وقتی کسی از میزان الهی طغیان کند یا مانند فرعون می‌شود یا یک فرعون کوچک. فرعون میدان طغیانش یک مملکت بود؛ اما ممکن است انسان میدان طغیانش یک خانه، یک محل یا یک کسب باشد. همان هم شخص را جزء فرعونیان قرار می‌دهد. اینجا نهی، نهی تحریمی است: از میزان الهی طغیان نکنید! بعد پروردگار به صورت امر واجب، شدیداً سفارش می‌کند؛ چون در این آیۀ شریفه قرینه‌ای نیست که ما امر را بتوانیم این طرف و آن طرف بکشیم: ((وَ أَقِيمُوا اَلْوَزْنَ))[3] در زندگی‌تان معیارهای الهی و ترازوی پروردگار را برپا بدارید: ((وَ لا تُخْسِرُوا اَلْمِيزانَ)) در زندگی‌تان از این‌که خود را با میزان ارزیابی کنید، کم نگذارید، بلکه پر و کامل اندازه‌گیری کنید.

 

سنجش قلب و نفس با ترازوی الهی

انسان چه چیزی را اندازه‌گیری کند؟ یک: قلبش را؛ چون قلب معدن الهی است و دچار شدنش به انحرافات خطرناک. اگر میزان‌گیری نشود، انحرافش قطعی است. پیوسته باید قلب را با میزان الهی که قرآن مجید و روایات اهل‌بیت(علیهم السلام) است، میزان‌گیری کرد. نه یک بار و دو بار؛ چون حوادث زیاد است و جریانات تلخ و شیرین در زندگی دریاوار، دائم باید قلب را ارزیابی کرد. این یک مورد بود. 

مورد دوم، نفس است که خدا در کنارش، از بس که مهم است، یازده قسم سنگین یاد کرده و ما در قرآن مجید مورد دیگری نداریم که پروردگار عالم یازده سوگند در کنارش یاد کرده باشد. معلوم می‌شود مسئلۀ روان و باطن، از موقعیت بسیار بالایی برخوردار است. یکی هم اعمال اعضا و جوارح است؛ همان هفت عضو رئیسه. این‌ها را نیز باید با قرآن، روایات و اهل‌بیت(علیهم السلام) ارزیابی کرد که به انسان نشان بدهند اعمالت در چه جایگاه و وضعی است. 

قرآن مجید می‌فرماید: ((يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ))[4] در بازار قیامت، مالی برای شما نیست که به دادتان برسد؛ چون در آن بازار جای ارائۀ ثروت نیست، برای این‌که مدت (تاریخ اعتبار) ثروت، وقت مردن انسان تمام می‌شود، مگر این‌که شخص خیلی زرنگی باشد و ثروتش را به خیر دائم تبدیل کند، وگرنه آنجا بحث مال نیست «و لا بنون» بچه‌ها نیز به دادتان نمی‌رسند: ((إِلاّ مَنْ أَتَى اَللهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ))، مگر این‌که کسی دل کاملاً سالمی را در بازار قیامت ارائه بدهد. دلی که آلوده به شرک نیست و خورشید توحید در آن طلوع دارد و غروب هم ندارد. 

 

شاخصۀ مهم دل میزان‌گیری شده

دلی که از نفاق، کفر و کینه به مسلمانان و مؤمنان پاک باشد، دلی که از غلظت و شدت پاک و آراسته به ایمان و نرمی باشد، دلی که در برابر گناه سخت بوده، تحت تأثیر قرار نگیرد و وقتی موج میل در آن بلند شود که «دلم می‌خواهد»، بگوید: به ما اجازه نداده‌اند هر چیزی بخواهیم. ما باید به گونه‌ای خود را با قرآن و روایات بار بیاوریم که طاعت را بخواهیم و معصیت را نخواهیم. با این خواستن و نخواستن، درهای سعادت به روی ما باز می‌شود. تا آخر عمر باید در حال انتخاب و حذف باشیم؛ خوبی‌ها را انتخاب کنیم و به آن‌ها عملاً متصل شویم و بدی‌ها را حذف کنیم. تا زنده‌ایم، به بدی‌ها بگوییم نمی‌خواهیم‌تان، دوست‌تان نداریم، میلی به شما نداریم. این انتخاب و حذف باید پیوسته و دائم باشد. این قلب، سلیم است.

باید دلم را با این آیه میزان‌گیری کنم که به من نشان بدهد (توضیحات سلیم در دیگر آیات است) که دلم برابر با معیارهای الهی است؟ خریدار این دل خداست یا مانند توپ بازی در دست ابلیس است؟ دلم کجاست: «فی اصابع الرحمن» یا «فی اصابع الشیطان»؟ اگر خود را با قرآن ارزیابی نکنم، بعد از مدتی بیدار شوم، می‌بینم ضررهای غیرقابل جبرانی کرده‌ام. آن وقت مثل ارتش یزید، باید بر سرم بزنم و بگویم: ((خَسِرَ اَلدُّنْیا وَ اَلآخِرَة ذلِكَ هُوَ اَلْخُسْرانُ اَلْمُبِينُ))[5] و جای جبرانی هم نگذاشته باشم.

 

روایتی در معرفی قلب سلیم

روایتی دربارۀ قلب بخوانم. روایت خیلی مهمی از رسول خدا(ص) است که خود این روایت نیز یک میزان، ترازو و معیار کامل برای شناخت قلب است و این‌که کجا قرار دارد. حال در این روایت موج می‌زند. «حال» که می‌گویند مردم داخل حرم یا مراسم احیا چه حالی پیدا کردند، این مقولۀ حال در این روایت دریاوار موج می‌زند. چقدر این روایت باقیمت است: «أَنَّ لِلَّهِ فِي عِبَادِهِ آنِيَة وَ هُوَ الْقَلْبُ فَأَحَبُّهَا إِلَيْهِ أَصْفَاهَا وَ أَصْلَبُهَا وَ أَرَقُّهَا أَصْلَبُهَا فِي دِينِ اللَّهِ وَ أَصْفَاهَا مِنَ الذُّنُوبِ وَ أَرَقُّهَا عَلَى الْإِخْوَان‌»[6] وجود مقدس خداوند روی زمین ظرف‌هایی دارد. ملک اوست، ملک تشریفی. مثل این آیه که بیت ملک تشریفی اوست: ((أَن طَهِّرا بَیتِیَ للطَّائِفِینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ))[7] خانه‌ام، ملکم، از باب تشریف است: «و هو القلب» بدانید که این ملک خدا و ظرف‌ها، دل‌ها هستند که: «فاحبّها الیه» محبوب‌ترین دل‌ها نزد پروردگار «اصفاها من الذنوب» واقعاً روایت فوق‌العاده‌ای است. محبوب‌ترین دل‌ها نزد خدا، سخت‌ترین، نازک‌ترین، رقیق‌ترین و پاکیزه‌ترین آن‌هاست. بعد خود حضرت توضیح می‌دهند که محبوب‌ترین قلب‌ها، محکم‌ترین و سخت‌ترینش نسبت به ایمان است. 

هفتاد و دو قلب در کربلا مورد حملۀ 30 هزار گرگ قرار گرفت. بدن‌ها را توانست زخم کند؛ اما به دل آن‌ها کم‌ترین زخمی نتوانست بزند. این ایمان است. آن‌ها را قطعه قطعه کردند، ولی به دل‌شان، به ایمان‌شان و به تقوای‌شان لطمه‌ای نزدند. سختی دل نسبت به ایمان، به گونه‌ای که چکش هیچ کافر، مشرک و منافقی یا گناهی، فرهنگ ضد خدایی، نتواند به آن زخم بزند. وقتی شیاطین ببینند چکش‌شان به این دل کار نمی‌کند، نمی‌ایستند، این دل را رها می‌کنند. این یک. 

«و أرقها للاخوان» محبوب‌ترین دل نزد پروردگار، دلی است که نسبت به تمام برادران ایمانی مهربان باشد. بر سر برادران ایمانی، خانواده‌اش و مردم داد نکشد. اگر هم پای امر به معروف و نهی از منکری پیش آمد، خیلی مهربان امر به معروف و نهی از منکر کند.

 

دست‌گیری از گنهکاران بر میزان الهی

در یکی از خیابان‌های تهران، از کنار کتابخانه‌ای رد می‌شدم، دیدم در ویترین طرف خیابان کتاب‌های خیلی باارزشی چیده شده. آن وقت طلبۀ قم بودم، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها برای دیدن پدر و مادرم (به تهران) می‌رفتم. در این دو روز گذرم به این کتاب‌فروشی افتاد. کتاب قطوری پشت ویترین بود که روی آن نوشته بود: دیوان واعظ قزوینی. من قبلاً ندیده بودم؛ چون با شعر هم خیلی سر و کار داشتم. همان وقت 4 هزار شعر ناب حفظ بودم. به شعرهای درست، حکیمانه و عالمانه علاقه داشتم. به خاطر همین علاقه‌ام خودم با لطف خدا به شعرگویی کشیده شدم و دربارۀ اهل‌بیت(علیهم السلام) و مسائل الهی شعرهایی که از من چاپ شده، تقریباً نزدیک به 1200 صفحه است.

وارد کتاب‌فروشی شدم، گفتم: اجازه می‌دهید من این کتاب را ببینم؟ گفت: بردار، ببین! تا کتاب را از داخل ویترین درآوردم و باز کردم، چشمم به این یک خط شعر افتاد. بستم، گفتم: اجازه می‌دهید سر جایش بگذارم؟ گفت: بگذار. خداحافظی کردم. داخل این دیوان قطور که شاید بالای هزار صفحه بود، این یک بیت شعر بود:

واعظ اگرچه امر به معروف واجب است*** طوری بکن که قلب گنهکار نشکند

بیاید، بایستد، جذب شود، فرار نکند. با همین یک خط شعر راهی را برای خودم پیش گرفتم، شاید با لطف خدا شدیدترین لات‌ها، عرق‌خورها، قماربازها، چاقوکش‌ها که یا به خانه‌شان رفتم یا داخل خیابان آن‌ها را دیدم یا آن‌ها را پیش من آوردند، تبدیل به مؤمنان بسیار باارزشی شدند و تعدادی از دنیا رفته‌اند، با حال بسیار خوش ایمانی از دنیا رفتند. بسیار خوش که شب جمعه است، یکی‌ از آن‌ها را بگویم.

 

حکایت عاقبت به خیری یکی از لات‌های تهران

در تهران لاتی نبود که از او نترسد و ما نمونه‌اش را نداشتیم. بعد از این‌که با پروردگار عالم آشتی کرد، رضایت تک تک خصما (دشمنان) را گرفت. بعد هم مدیر یکی از هیئت‌های معروف تهران شد که دهۀ عاشورا و سی شب ماه رمضان روضه می‌گرفت. بهترین گویندگان آن زمان برایش منبر می‌رفتند. من با یک نفر دیگر، رفاقت‌مان با این لات مشترک بود. این دوستم به من گفت که: فلانی! شب جمعه است (بعدازظهر پنجشنبه بود). فلانی پیغام داده من ساعت‌های آخرم را دارم می‌گذرانم. یک سری پیشم بیایید که متأسفانه فرصت برایم پیش نیامد. این دوستم هم گرفتار شد، بنا شد فردا به خانۀ او برود، ولی وقتی رفت، ایشان از دنیا رفته بود. از همسرش پرسید: لحظۀ مرگ ایشان چه شد؟ گفت: دیشب پنج شش دقیقه به جان دادنش مانده، سؤال کرد: فلانی و فلانی نیامدند؟ گفتم: نه. گفت: حتماً برایشان کار پیش آمده است. رو به قبله خوابید، خطاب به حضرت سیدالشهدا(ع) سلام کرد و گفت: یا ابا عبدالله! تا تو نیایی، من به ملک الموت جان نمی‌دهم. این را گفت و عجیب است، وقتی کسی مَحرم این دستگاه می‌شود، چه‌کارهایی برایش می‌کنند.

همسرش گفت: همین طور که از دو طرف چشمش در بستر اشک جاری بود، ناگهان به در خیره شد و گفت: حسین جان! آمدی؟ اکنون به ملک الموت بگو مرا ببرد.

واعظ اگرچه امر به معروف واجب است*** طوری بکن که قلب گنهکار نشکند

بدان هم در جامعۀ اسلامی (من به بدان غرب، به این گرگان خطرناک یوسف‌در کاری ندارم. آن‌ها از انسانیت درآمده‌اند، ولی) در جامعۀ مسلمان‌ها، خانواده، اقوام، مردم کوچه و محل، بدان هم عباد حضرت حق هستند که هنوز خدا رهایشان نکرده و بندگانش را می‌خواهد. من هم باید به شکل خواست او بندگانش را بخواهم؛ لات، عرق‌خور، بد یا بی‌نماز است، ولی خدا دارد صبحانه، ناهار و شامش را می‌دهد، به او پول می‌رساند، خرج شوهر دادن دخترش را می‌رساند، معلوم می‌شود او را می‌خواهد، پس باید من هم او را بخواهم. خیلی هم سریع عوض می‌شوند، مخصوصاً اگر یک روحانی معروف، با موج محبت به تور آن‌ها بخورد، در عوض شدن غوغا می‌کنند. 

این قلب که محبوب‌ترین نزد پروردگار است: «فَأَحَبُّهَا إِلَيْهِ أَصْفَاهَا وَ أَصْلَبُهَا وَ أَرَقُّهَا أَصْلَبُهَا فِي دِينِ اللَّهِ وَ أَصْفَاهَا مِنَ الذُّنُوبِ وَ أَرَقُّهَا عَلَى الْإِخْوَان‌» این‌که آینه باشد، کدر نباشد. ظلمت و ذمائم اخلاقی در این قلب نباشد.

دربارۀ مسئلۀ قلب، بعد نفس و بعد هفت عضو رئیسۀ چشم، گوش، زبان، دست، شکم، قدم و عضو توالد و تناسل چند قطعۀ مهم دیگر آماده کرده بودم که لطایفش زیاد و سنگین است؛ اما برای جلسۀ بعد می‌ماند، ولی مطلبی را جا نگذارم که خیلی مهم است، این‌که کسی خودش را هماهنگ با قرآن و روایات ارزیابی کند، نشان داده در زندگی‌شان درهای فیوضات الهیه عجیب و غریب به رویشان باز می‌شود. یک موردش را بگویم:

 

حکایت شیخ علی ترمذی

یکی از بزرگ‌ترین علمای قابل قبول شیعه که مشهور نیست و سال‌ها از زندگی او گذشته «شیخ علی ترمذی» است. در احوالاتش نوشته‌اند: در طاعات و اجتناب از معاصی، سرآمد مردم منطقه‌اش بوده و از نظر علمی نیز فقیه، حکیم و روایت‌شناس فوق العاده‌ای بود. در نوجوانی دو تن از هم محلی‌هایش در ترمذ به او می‌گویند: علی! تصمیم داریم از ترمذ به یک حوزۀ علمیۀ بسیار آباد برویم، درس بخوانیم. می‌آیی؟ گفت: من از خدا می‌خواهم، چرا نمی‌آیم؟ علم چیزی است که باید صد دله عاشقش بود، دائم بخواند و تحقیق کند تا بمیرد. گفت: می‌آیم.

بعد خدمت مادر پیر و قد خمیده‌اش آمد و گفت: مادر! علم خوب است؟ گفت: بله پسرم، خیلی خوب است. گفت: شما به من اجازه می‌دهید به دنبال علم بروم؟ مادرش گفت: پدرت که مرده است، من هم دختر و پسر دیگری ندارم، فقط تو را دارم. تویی که رعایت حال مرا داری و به من نیکی می‌کنی. تویی که کارهای مرا داری انجام می‌دهی. خدمت به من و رعایت حالم و احسان به من، عبادت بزرگی است. دلم گواهی نمی‌دهد به دنبال علم بروی.

اینجا باید خودم را با قرآن و روایات اهل‌بیت(علیهم السلام) بسنجم که رهایش کنم بروم یا نه؟ اگر تنهایش بگذارم و بروم ((وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً))[8] جلویم را می‌گیرد، وای علم هم واجب است. بروم شخصیت عالی علمی شوم، بیایم، برای دین و ملت چقدر سود دارم. حالا به خاطر یک پیرزن همۀ درها را به روی خودم ببندم؟ چند تن از همسایگان می‌آیند، آبگوشتی برایش درست می‌کنند، جارویی می‌کنند.

دید، رفتنش با قرآن و روایات وفق نمی‌دهد، یعنی خود را با این‌ها میزان‌گیری کرد، دید قرآن مسئلۀ پدر و مادر را خیلی بالا برده است: ((وَ إِنْ جاهَداكَ أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما))[9] اگر هر دو جان کندند و گفتند بیا بت‌پرست شو، خدا و پیغمبر(ص) و دین را رها کن، این دعوت را گوش نده؛ اما رابطه‌ات را با آن‌ها قطع نکن ((وَ صاحِبْهُما فِي اَلدُّنْيا مَعْرُوفاً)) کنارشان باش و به نیکی با آن‌ها زندگی کن. ابرو درهم نکشید، اخم نکنید، حرف تلخ نزنید، اُف به آن‌ها نگویید «صاحبهما فی الدنیا معروفا» تا نوبت به قیامت برسد. فعلاً وظیفۀ دنیایی‌ات این است که با پدر و مادر، حتی بی‌دین مشرک، خوب رفتار کن.

به امام صادق(ع) عرض کرد: من مادرم مسیحی است، چه کنم؟ در همان خانه زندگی می‌کنم و جای دیگری هم ندارم. در «وسائل الشیعة» است. امام صادق(ع) فرمود: مادرت گوشت خوک می‌خورد؟ گفت: نه. فرمود: از مست کننده‌ها می‌خورد؟ عرض کرد: نه. فرمود: داخل یک کاسه با او هم غذا شو و از ظرفش آب بخور. این میزان الهی است.

گفت: مادر! اصلاً نمی‌روم. سه چهار ماه گذشت. روزی علی ترمذی به قبرستان آمده بود تا فاتحه بخواند. گوشۀ قبرستان نشست. ناگهان به هم ریخت، گفت: آن دو رفیق‌مان که رفتند، چند وقت دیگر مرجع تقلید می‌شوند، یا فقیه، حکیم، خطیب و نویسنده برمی‌گردند؛ اما من اینجا ماندم و به درد نخور شدم. چه کنم؟ با قرآن هم که نمی‌توانم مخالفت کنم. باید با میزان قرآن کار کنم، ولی غصه‌دارم، رنج می‌کشم، مشکل باطنی دارم که نتوانسته‌ام بروم. شروع کرد زار زار گریه کردن. ناگاه دید پیرمرد محاسن سفید محترمی به او سلام کرد، گفت: چه شده است؟ علی گفت: داستانم این است. زندگی‌ام تلخ شده. پیرمرد گفت: مشکلی نیست. می‌خواهی من به تو درس بدهم؟ هر روز به همین قبرستان بیا، من به درست می‌دهم. دو سال علم جمع، یعنی علم پر را با نورانیتی که داشت، به علی انتقال داد. در دو سال درسی که ما ده دوازده سال در حوزه می‌خوانیم، آن پیرمرد به او انتقال داد. انتقال نور العلم به قلب این جوان؛ هم نور است، هم نورٌ علی نور.

بعد از دو سال، به او گفت: جوان! چون با مادرت خیلی زیبا برخورد کردی، می‌خواهم تو را جایی ببرم. بیا برویم. این علی می‌گوید: مدت زیادی نگذشت که به منطقه‌ای رسیدیم که شهر، خانه، کوچه و بازار نبود، فقط سرسبزی، درخت، گل و گلستان بود جای خیلی جالبی بود. چشمۀ آبی که من کم‌تر نمونه‌اش را دیده بودم، دارد می‌جوشد. تختی کنار چشمۀ آب است. یک نفر روی تخت نشسته بود. تا با همدیگر رسیدیم، این پیرمرد سلام کرد و آن تخت‌نشین جواب داد. گفت: اجازه می‌دهید چند مسئله بپرسم؟ فرمود: بپرس! تمام مسائل را جواب داد. بعد دیدم 40 نفر آمدند زانو زدند، آن کسی که روی تخت بود، اشاره کرد، به اندازۀ 42 نفر غذا آماده شد، خوردیم. بعد به او گفت: به من اجازۀ مرخصی می‌دهید؟ چون می‌دانست که اینجا نباید بماند، گفت: بله.

وقتی اجازه گرفت، رو به من کرد و گفت: شیخ علی! سعادتمند شدی. نمی‌دانی چه اتفاقی افتاده؟ دستم را گرفت و حرکت کردیم. خیلی نگذشت، دیدم داخل شهر ترمذم. به او گفتم: استاد! این شخص چه کسی بود که در مقابلش خیلی احترام و تواضع کردی؟ گفت: حق داری او را نشناسی. من او را معرفی می‌کنم، دیگر هم کاری به کار تو ندارم. باید بروم پی کارم. تو نیز چهرۀ معتبری خواهی شد. او سرور اولیای الهی، وجود مبارک امام عصر(ع) بود. همین که تو را راه دادند و توانستی جمال الهی او را ببینی، خوشبخت شده‌ای. این یک نمونه میزان‌گیری با قرآن بود؛ اما میزان‌گیری با روایات بماند.

 

شب جمعه، شب خدا و ابی‌عبدالله(ع)

شب جمعه، طبق روایات شب دو نفر است: یکی وجود مقدس ابی‌عبدالله(ع) که پروردگار به 124 هزار پیغمبر و ارواح اولیا(علیهم‌السلام) امر می‌کند به کربلا بروند و زیارت کنند. یکی هم شب خود پروردگار است: «لایّ الامور الیک اشکوا و لما منها اضجّ و أبکی لألیم العذاب و شدّته أم لطول البلاء و مدّته فلئن صیّرتنی للعقوبات مع اعدائک و جمعت بینی و بین اهل بلائک و فرّقت بینی و بین احبّائک و أولیائک...»[10] در قیامت می‌خواهی مرا کجا ببری و با چه کسانی قرار بدهی؟ محبوب من! هر کجا می‌خواهی مرا ببری ببر، ولی کنار آن‌هایی که حضرت زهرا(س) را بین در و دیوار قرار دادند نبر. هر کجا می‌خواهی مرا ببری ببر؛ اما کنار آن‌هایی که در محراب فرق امیرالمؤمنین(ع) را شکافتند نبر. کنار آن‌هایی که مقابل حرم پیغمبر(ص) به بدن امام مجتبی(ع) حمله کردند نبر. هر کجا می‌خواهی مرا ببری ببر، ولی کنار آن‌هایی که جلوی چشم خواهران و بچه‌ها، روی سینۀ ابی‌عبدالله(ع) نشستند نبر. کنار آن‌هایی که با چوب خیزران به لب و دندان سر بریده حمله کردند نبر.

زینب چو دید پیکر آن شه به روی خاک*** از دل کشید ناله به صد درد سوزناک

کای خفته خوش به بستر خون دیده باز کن*** احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

ای وارث سریر امامت زجای خیز*** بر کشتگان بی‌کفن خود نماز کن

طفلان خود به ورطۀ بحر بلا نگر*** دستی به دستگیری ایشان دراز کن

سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا*** لب بر گلو رسان و زجان بی‌نیاز کن

برخیز صبح شام شد ای میر کاروان*** ما را سوار بر شتر بی‌جهاز کن[11]

حسین من! دارند ما را می‌برند. به خودت قسم! نمی‌خواهم بروم. حسین من! هم‌سفر من تو و عباس و اکبر و قاسم بودید. نمی‌خواهم هم‌سفرم شمر و خولی و عمر سعد باشند.

به حقیقتت! این ملت، مملکت، مرجعیت، فقاهت، منبر و محراب محرم و صفر و رمضان، این رهبری و تمام خدمتگزاران به دینت را، هر کجای دنیا، از حوادث محفوظ بدار. خدایا! امام زمانت را دعاگوی به ما و نسل ما قرار بده. خدایا! آنی ما را به خود وامگذار. خدایا! به گریه‌های شب یازدهم زینب کبری(س) قسم! گریۀ بر ابی‌عبدالله(ع) را از ما نگیر، دنیا و آخرت ما را حسینی قرار بده.

 


[1]. الرحمن: 7.
[2]. طه: 43.
[3]. الرحمن: 9.
[4]. شعراء: 88
[5]. حج: 11.
[6]. بحار الانوار (ط-بیروت)، ج 67، ص 56.
[7]. بقره: 125.
[8]. بقره: 83.
[9]. لقمان: 15.
[10]. قسمتی از دعای کمیل، مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی(ره).
[11]. قسمتی از ترکیب‌بند مرحوم حجت الاسلام نیّر تبریزی. 

برچسب ها :