جلسه ششم جمعه (12-7-1398)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
تبیین معنا و مفهوم میزان
در سورۀ مبارکۀ حدید، پروردگار مهربان میفرماید: ((لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْمِيزانَ لِيَقُومَ اَلنّاسُ بِالْقِسْطِ))[1] این یکی از زیباترین و پربارترین آیات کتاب خداست. ترجمهایش این است: ما پیغمبران خود را با معجزات برای مردم فرستادیم تا باورشان کنند و با آنها کتاب هدایت و میزان نازل کردیم که مردم را به راه راست و عدالت دلالت کنند. ترازو، معیار، میزان و شاقول فرستادیم؛ چرا این همه به مردم محبت کردیم، بیّنات، کتاب و میزان؛ چرا؟ ((لِيَقُومَ اَلنّاسُ بِالْقِسْطِ)) برای اینکه مردم زندگی، درون و بیرونشان را بر اساس عدالت جهت بدهند.
میزانی که در این آیه میفرماید و کنار کتاب است، چیست؟ بیّنات مسئلۀ روشنی است، یعنی معجزات. کتاب نیز روشن است، یعنی یک سلسله معارف کامل و جامع؛ اما میزان چیست؟ بهترین نظری که دربارۀ میزان داده شده و تقریباً بزرگترین مفسرین پذیرفته و قبول کردهاند، به معنای دین است. کتاب مجمل است و دین تفصیل کتاب میباشد. بنابراین، از آیۀ شریفه خیلی راحت استفاده میشود که در نبوت پیغمبر اسلام(ص) کتاب «قرآن» است و دین، مجموعۀ روایات رسول خدا(ص) و اهلبیت(علیهم السلام).
قرآن و اهلبیت(علیهم السلام)؛ مکمل یکدیگر
نکتۀ خیلی جالبی صاحب کتاب شریف «اصول کافی» نقل میکند که فکر میکنم کمتر به این نکته توجه شده، این است که راوی به وجود مبارک حضرت باقر(ع) میگوید: یک روایت سنددار برایم بگو. روایت سنددار، روایتی است که چند نفر عادل موثق باتقوا در مسیر سندش هستند. مثلاً در یک روایت پنج نفر را میبینیم که اولی میگوید من از فلان کس، دومی میگوید من از فلان شخص، سومی میگوید من از فلان مؤمن مورد اطمینان، از کسی شنیدهام که او از امام صادق(ع) شنیده بود. این روایت با سند است.
وقتی راوی به امام باقر(ع) عرض کرد: خود شما یک روایت با سند به من بگویید، امام فرمودند: من از پدرم زین العابدین، او از پدرش امام حسین، او از پدرش امیرالمؤمنین(علیهم السلام) و او از پیغمبر(ص) و او از خدا نقل میکند که این کارها را انجام بدهید، این کارها را ترک کنید. این متن خیلی مهمی است؛ چون امام باقر(ع) اعلام کردند حرفهای ما از گلویمان بالاستقلال در نمیآید، بلکه هرچه به شما میگوییم، خدا فرموده است، یعنی اعتبار روایات ما اینقدر زیاد است و درست صادر شده که مساوی با آیات قرآن هستند.
لذا پیغمبر(ص) فرمودند: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي فَتَمَسَّكُوا بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا فَإِنَّ اللَّطِيفَ الْخَبِيرَ أَخْبَرَنِي وَ عَهِدَ إِلَيَّ أَنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْض»[2] اینها یک حقیقت هستند، در دو چراغ، ولی ریشۀ هردو یک واقعیت است، ریشهشان علم الله و خداست. پس اینکه چند شب است در محضر مبارک شما عرض کردم پروردگار عالم برای سالم بار آمدن زندگی ما دو میزان قرار داده: یکی قرآن است و دیگری روایات اهلبیت(علیهم السلام)، این آیه تأیید میکند.
وجوب میزانگیری قلب با قرآن و روایات
با نگاهی که مفسرین بزرگ به کلمۀ میزان دارند که به معنای دین است، اکنون که این دو ترازوی الهی در اختیار ماست، بر ما واجب است (نه کار خوبی است، نه اینکه مستحب باشد) لازم و واجب است که ما قلب، روان و عمل خود را با این دو ترازو بسنجیم. اگر آیۀ بیّن روشنی را در قرآن مجید ملاک ارزیابی قرار دادیم، آن ارزیابی درست است که قلب، روان و اعمال مرا به من نشان بدهد در چه موقعیتی هستند. اگر آیه مجمل بود، ضرورتاً باید به میزان دوم مراجعه کنم، ببینم اهلبیت(علیهم السلام) این آیه را چگونه توضیح داده، تفسیرش را چه چیزی بیان کردهاند که قلب، روان و اعمالم به انحراف کشیده نشوند.
سه خطر در کمین قلبها
قلب حتماً در معرض سه خطر بزرگ است که اگر من در حال ارزیابی آن نباشم، این سه خطر بر دلم مسلط میشوند و شروع به تخریب میکنند: خطر اول «وسوسه» است. وساوسی که روزگار ما از نوک قلمهای ناپاک، بنگاههای سخنپراکنی، مجلات ضد دین، ماهوارهها و... دریاوار قلب را مورد حمله قرار میدهند که انسان یا ایمانش به حقایق را از دست بدهد یا نسبت به حقایق کنارهگیری کند، دچار وسوسه شود و قبول نکند و قلب را چراغ حقایق قرار ندهد. این وساوس. خطر دوم «هواجس» است که خطرش از وساوس سنگینتر و کشندهتر است و خطر سوم «خنّاسها» هستند که قرآن مجید نسبت به خطر خناس، سه بار هشدار داده، یعنی اینقدر خطر سنگین است.
در سورۀ ناس میفرماید: ((قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ))[3] به مدبر، مالک و همه کارۀ انسانها پناه ببر. خودت را در دامن ربوبیت پروردگار بینداز که یک جلوۀ ربوبیت او قرآن است، یک جلوۀ دیگر ربوبیت اهلبیت(علیهم السلام) هستند ((مَلِكِ اَلنّاسِ إِلهِ اَلنّاسِ )) خود را در دامن پادشاهی و مالکیت پروردگار بینداز. سه بار خدا را مطرح میکند، بعد میفرماید: ((مِنْ شَرِّ اَلْوَسْواسِ اَلْخَنّاسِ اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ اَلنّاسِ)) که گروهشان هم زیاد است: ((مِنَ اَلْجِنَّة وَ اَلنّاسِ)) وقتی خودم میفهمم دچار وسوسۀ خناس و هواجس شدهام، کتاب، میزان است. خودم را ارزیابی میکنم.
اگر این سه خطر گلوی قلب مرا گرفتند و دارند فشار میدهند، باید با قرآن مجید کارم را حل کنم، یعنی باید به قرآن یقین داشته باشم. اگر به قرآن کریم تردید داشته باشم، کارم به سامان نمیرسد. وقتی نسبت به طب طبیب مردد باشم، کارم درست نمیشود و قلبم بیمار میماند، بعد هم در این بیماری نابود میشود و از بین میرود. اینجا دیگر جای تردید نیست: ((ذلِكَ اَلْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ))[4] لای نفی جنس است، یعنی در این کتاب و حقایق آن هیچ تردیدی وجود ندارد. صاف، پاک و یقینی است. طبیبی است که با تمام وجود میشود به او اعتماد و تکیه کرد.
باید با این کتاب خود را میزانگیری کنم تا بفهمم قلبم دچار وساوس، هواجس و خناس هست؟ بیایم و محکم در مقابل این سه خطر بایستم، نپذیرم، قبول نکنم. آن چیزی را که باید قبول کنم، کتاب خداست. خدایی نکرده بین کتاب خدا و این سه خطر، کتاب را زمین نگذارم و تسلیم این سه خطر شوم که دیگر این کمال بدبختی و شقاوت است.
وضوح صراط مستقیم الهی
سه جملۀ خیلی محکم، عالی و نورانی برایتان بگویم که «الطریق واضح» راه کاملاً معلوم و روشن است. از زمان حضرت آدم(ع) این راه واضح بوده تا قیامت نیز واضح خواهد ماند. پنهان نمیشود، در تاریکی قرار نمیگیرد «الطریق واضح» از زمان حضرت آدم(ع) راه خدا تا قیامت یک راه بوده و هست، آن هم اسمش «صراط مستقیم» است، همین. این آیه چقدر عالی است! قرآن مجید میفرماید: ((وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ))[5] این راه راست من است، یعنی معمار این جاده، مهندس این راه و تنظیم کنندۀ آن من هستم، پیروی کنید: ((وَ لا تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ)) از بقیۀ جادههای فراوان میلیونی که کنار جادۀ من کشیدهاند و میخواهند شما را در آن جادهها سالک قرار بدهند، پیروی نکنید: ((فَتَفَرَّقَ بِكُمْ)) رفتن در راه غیر، فقط شما را متلاشی، تکه تکه و قطعه قطعه میکند، فکر و روحتان را به هم میریزد، قلبتان را بیمار میکند و یکی بودنتان را نابود میسازد. همه را نسبت به هم کینهدار و دشمن میکند. این طبع جادههای غیر از جادۀ من است. من یک جاده دارم که از زمان حضرت آدم(ع) همین یک راه بوده و تا قیامت نیز همین یک راه است، دو راه نیست. (برای همین) کلمات دین، نور و صراط در قرآن مفردند، یعنی من یک جاده بیشتر ندارم. اگر کنار جادۀ من جادۀ دومی ارائه شد، عین ضلالت و گمراهی است.
صراط مستقیم هدایت
پیغمبر اکرم(ص) میفرمایند: بعد از من امتم هفتاد و سه فرقه میشوند که هفتاد و دو فرقه یقیناً دوزخی هستند؛ چون گمراهاند و تنها یک فرقه و گروه در راه نجات است،[6] آن هم این: «یَا عَلِی! اَنتَ وَ شِیعَتُکَ هُمُ الفَائِزُونَ»[7] این صراط مستقیم الهی است.
ابن عباس میگوید: از پیغمبر(ص) سؤال کردم: ((اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ)) را برایم معنی کن! من متوجه نمیشوم. گرچه عرب بودند، ولی حقیقت این کلمات را نمیفهمیدند. واقعاً هم نمیفهمیدند این صراط مستقیم چیست که شبانه روز ده بار در نمازهای واجب باید بخوانیم؟ ابن عباس میگوید: پیغمبر(ص) دست مبارکش را بلند کرد، روی شانۀ امیرالمؤمنین(ع) گذاشت و فرمود: «هذا صراطٌ مستقیم»[8] راه مستقیم خدا این است، یعنی قلب، اخلاق و اعمال این شخص است. ایشان در تمام واقعیات وجودش، مجسمۀ صراط مستقیم انسانی است: «الطریق واضح» گم و مخفی نیست، به هیچ عنوان. خیلیها آمدند این جاده را کج و مخفی کنند، نشد.
امام صادق(ع) میفرمایند: بعد از درگذشت پیغمبر(ص) کل امت به جادههای دیگر رفتند و دوازده نفر در جادۀ اصلی ماندند: سلمان، مقداد، عمار، ابوذر، ابوالهیثم بن تیّهان و...[9] که حضرت اسم میبرند اینها با امیرالمؤمنین(ع) ماندند و در صراط مستقیم بودند، بقیه همه گمراه شدند. امام باقر(ع) میفرمایند: در جنگ صفین که چند هزار نفر کنار امیرالمؤمنین(ع) شرکت داشتند، عدد مسلمانان و مؤمنان حقیقی به چهل نفر نمیرسید. بقیه در جادههای انحرافی بودند. در مسئلۀ قرآن به نیزه کردن، معلوم شد که چهل نفر درست و حسابی و بقیه همه دوزخی و معاویهای بودند.
نصب هادی و دلیل راه از سوی پروردگار
یک راه «الطریق واضح و الحق لایح» شما هر حقی را در هر زمینهای بخواهید، نمایان است. حق پنهان نداریم. نمایان و آشکار است. حق مثل خورشید نورانی است، نور میدهد «و لقد اسمع الداعی» آن کسی که از طرف خدا برای دستگیری، نجات، رشد و کمال شما آمد، آنچه که باید به گوش شما برساند، رسانده و هیچ چیز را فروگذار نکرده است.
پیغمبر اکرم(ص) در حجة الوداع پنج بار یک سخنرانی را تکرار کردند. در کل عمرشان همین یک بار است که پنج بار تکرار سخنرانی داشتند: دو بار در مسجدالحرام، دو بار در مسجد خیف و یک بار نیز در عرفات. این سخنرانی مفصل و خیلی مهم است. یکی از جملات سخنرانی رسول خدا(ص) این بود: پروردگارا! شاهد باش که آنچه مردم را به بهشت میرساند، برای مردم گفتم و آنچه مردم را از جهنم باز میدارد، بیان کردم. این آیۀ ((اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ))[10] یعنی وقتی آخرین مسئلهاش این بود که امیرالمؤمنین(ع) را معرفی کرد، یعنی کل دین را گفتم و هیچ چیز را فروگذار نکردم.
«و الحق لایح» حق پنهان نیست. یکی از علمای اهل سنت به خواجه نصیرالدین طوسی(ره) گفت: نمیدانم حق چیست؟ نمیتوانم حق را پیدا کنم و باید کدام طرفی باشم. خواجه (این انسان واقعاً کم نظیر) که یکی از چهرههای برجستۀ علم، فقه، تفسیر، اصول و ادبیات که نزدیک چهل و دو سه سال است از دنیا رفته، برایم نقل کرد (البته بعدها سندش را پیدا کردم)، وقتی به خواجه گفت: حق برایم روشن نیست، درس خوانده و سواد هم دارم، خیلی هم مطالعه کردهام؛ اما نمیدانم حق کجاست؟ خواجه به او فرمود: این روایت را شما هم داخل کتابهایتان نقل کردید؟ گفت: کدام روایت؟ خواجه گفت: این روایتی که پیغمبر(ص) میفرمایند: بعد از من امتم هفتاد و سه گروه میشوند و تنها یک گروه اهل نجات هستند؟[11] گفت: بله، داخل کتابهای ما نیز نقل شده. فرمود: این روایت را هم کتابهای شما دارد که پیغمبر(ص) فرمودند: «إنَّما مَثَلُ أهلِ بَيتي كَسَفينَةِ نوحٍ، مَن رَكِبَها نَجا، و مَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ»[12] گفت: اکنون حق پیدا شد. عالم بود، فهمید خواجه چهکار کرد و چگونه گرفتارش کرد. گفت: خواجه! در 2-3 دقیقه مرا شیعۀ ناب کردی. باید شیعه میشدی، خودت گم شده بودی، نه حق. حق که گم نمیشود. حق که دور نمیرود. اگر بنا به دوری باشد، من از حق دورم. اگر بنا به گم شدن باشد، من گم شدهام، نه حق.
اتمام حجت بعد از نشان دادن راه
«و الحق یألوح» حق دائم دارد خود را نشان میدهد «لاح»، یعنی نمایان و آشکار. دارد خود را نشان میدهد «و الداعی لقد اسمع» دعوت کنندۀ به حق، حق را شنوانده «فما التحیر بعد هذا» پس این سرگردانی، تردید و شک در قلوب مردم برای چیست؟ در حالی که راه روشن و حق نمایان است و دعوت کننده دعوت خود را شنوانده، علت این همه تحیر، گمراهی و سرگردانی چیست؟ «فما التحیر بعد هذا الا من عمی القلب» این تحیر برای کوردلی است. بیا بیماری دل را با قرآن و روایات معالجه کن تا از سرگردانی دربیایی.
رسول خدا(ص) میفرمایند: «شَرُّ العِمَی عَمَی القَلبِ»[13] بدترین کوری، کوردلی است؛ چون اگر دل مریض نباشد، اگر سالم، درست، مؤمن و وصل به حقیقت باشد، تمام واقعیات عالم را صید میکند. قلب پیغمبر(ص) در کجا قرار داشته که پروردگار در قرآن میفرماید: روح الامین قرآن را بر قلبت نازل کرده؟ قرآن چیست؟ در «اصول کافی» باب فضل قرآن نقل میکند که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «لا تُحصَی عَجائِبُهُ وَ لا تُبلَی غَرائِبُهُ»[14] نه شگفتیهای قرآن به شماره میآید که بنشینیم و بشماریم خدا در این کتاب چه شگفتیهایی دارد، و نه گوهرهای قرآن کهنه شدنی است.
وقتی پیغمبر(ص) میفرماید قرآن کتابی بینهایت است، قلب رسول خدا(ص) چه گنجایشی داشته که تمام قرآن با همۀ حقایقش را در خود جا داده است؟ قلب اگر قلب باشد، تا اعماق هستی را رصد میکند. در عالم چه کسی شجاعت گفتن این جمله را داشته است که روی منبر به مردم بگوید: «سَلُوني قبلَ أن تَفْقِدوني، سَلُوني فإنَّ عِندِي عِلمَ الأوَّلينَ و الآخِرِينَ»؟[15] ولی معلوم نکند از چه چیزی سلونی؟ نگوید از چه چیزی، از قرآن، از دنیا، از آخرت، از گذشته، از آینده؟ فقط بگوید سلونی، از من بپرسید «قبل ان تفقدونی» هرچه میخواهید، بپرسید. از عالم، آدم، گذشته، آینده، خدا، قیامت، بهشت، جهنم، عاقبتها و... فقط سلونی؛ بدون قید. این چه دلی بوده و چه گنجایشی داشته است؟!
میزانگیری برای رفع پردهها
یک روایت هم بخوانم، حرفم تمام. این هم روایت عجیبی است. آیهای هم انتخاب کرده بودم که بخوانم، آیۀ خیلی سنگین و پرباری است، از سورۀ مبارکۀ فاطر که برای بعد میماند. اگر زنده بمانم. چه خبر است! چه داستانی است! این گفتار رسول حق(ص) است: «لولا أنَّ الشَّياطينَ يَحُومونَ على قُلوبِ بَني آدمَ لَنَظَروا إلى مَلَكوتِ السَّماءِ»[16] اگر شیطانهای جنّی و انسی، این ماهوارهها، سایتها، مقالهها و زبانهای نجس دور دلتان پرسه نمیزدند و برای صید قلبتان دور آن نمیچرخیدند و این همه تاریکی روی آینۀ قلبتان نمیانداختند: «لنظروا الی ملکوت السماوات و الارض» شما نیز راحت با چشم دل و سر، ملکوت کل آسمانها و زمین را میدیدید؛ اما پردههای سنگین و سایۀ خیلی تاریکی روی دلهای شماست. این جمله را که خواندم، خیلی تکان دهنده است.
علی(ع) چراغ راه نجات
خدا در قرآن میفرماید (این خیلی قابل دقت است. البته بخش دومش را اصلاً نمیفهمم، ولی پیغمبر(ص) میفرمایند تو نمیفهمی، بگو! کسانی هستند که بشنوند و بفهمند. اگر چیزی به نظرتان رسید، به من تذکر بدهید. واقعاً نمیفهمم. روی منبر پیغمبر(ص) راست میگویم): ((وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ)) توضیح نمیدهم. برادران اهل علم دقت دارند، ولی برای شما توضیح نمیدهم: ((وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ))[17] این حرف خیلی مهم است. قهرمان توحید را میگوید: ((لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ))؛ اما امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «و كُشِفَ الغِطاءُ ما ازدَدتُ يَقيناً»[18] اگر کل پردههای این جهان و آن جهان را از جلوی چشمم کنار بزنند «ما ازددتُ یقیناً» به یقین من ذرهای اضافه نمیشود. لازم نیست چیزی را نشانم بدهند که به یقین من اضافه شود. من معنای این حرف را نمیفهمم. امیرالمؤمنین(ع) باید این حرف را به سلمان، ابوذر، امام مجتبی، ابیعبدالله و قمر بنیهاشم(علیهم السلام) میفرمود. قمر بنیهاشم دقیقاً میفهمید این مسئله که خدا میگوید من ملکوت آسمانها و زمین را به حضرت ابراهیم(ع) ارائه دادم ((لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ))؛ اما حضرت علی(ع) میفرمایند که من لازم نیست پرده را از جلوی چشمم کنار بزنند، اگر همۀ پردهها افتاده باشند، باز به یقین من چیزی اضافه یا کم نمیشود، این چه توحیدی بوده، چه دل و نگاهی بوده؟
چند شعر از عالم بزرگ مجتهد برای خودم بخوانم، واقعاً کاری به شما ندارم. گاهی این شعرها را میبینم شرح حال خودم است، ولی برای مردم میخوانم، میگویم مردم هم بهرهای ببرند، ولی هیچ وقت نگاهم در اینگونه اشعار به مردم نیست:
سالها در جهان زیستم من*** ره نبردم که خود کیستم من
چند پرسی ز من چیستم من*** نیستم نیستم نیستم من
****
من ز خود تار و پودی ندارم*** من ز خود ربح و سودی ندارم
من که از خود نمودی ندارم*** بیخودانه چهسان خود نمایم
گر بخواند به خویشم، فقیرم*** ور براند ز پیشم، حقیرم
ور بگوید امیرم، امیرم*** ور بگوید بمیرم، بمیرم
بندۀ حکم و تسخیر رأیم*** بنده را پادشاهی نیایم
از عدم کبریایی نیایم*** بندگی را خدایی نیایم
از گدا جز گدایی نیایم*** من گدا من گدا من گدایم
روضۀ وداع
بعد از اینکه فرمود: «علیکنّ منّی السّلام» و رفت، دیگر وجود مقدسش را ندیدند. امام زمان(ع) مسائل بعد از رفتن را بیان میکنند: همۀ زن و بچه داخل خیمه بودند، ناگهان صدای شیهۀ اسب را شنیدند، ولی صدا عوض شده، اسب دارد پا و سر به زمین میکوبد. اولین کسی که از خیمه بیرون دوید، سکینه(س) بود. دید یال اسب غرق خون و زین اسب واژگون است. چنان ناله زد که تمام هشتاد و چهار زن و بچه بیرون ریختند. امام زمان(ع) میفرمایند: در حالی که به سر و سینه لطمه میزدند، موهایشان را میکندند، ذوالجناح از جلو و زن و بچه پابرهنه به دنبال ذوالجناح، وقتی به میدان رسیدند... چه کنم؟ اگر جملۀ امام زمان(ع) نبود، نمیگفتم. امام صادق(ع) نیز این مطلب را دارند: همۀ زنها، دخترها و خواهرها دیدند «وَ الشّمرُ جالسٌ عَلی صدرِه عَلیهِ السَّلام» شمر با آن بدن سنگین روی سینۀ ابیعبدالله(ع) نشسته است. وسط میدان همه فریاد میزدند: «وا محمدا! وا علیا! وا حسنا! وا حسینا!» نمیدانم این جمله را بگویم یا نه؟ طاقت ندارم. امام هشتم(ع) میفرمایند: هر بلایی که توانستند در کربلا سر ما آوردند. آن جمله این است: زینب کبری(س) دوید میان گودال تا شمر را از روی سینۀ برادر کنار بزند؛ اما شمر چنان با لگد به پهلوی او زد...
اللهم لا تکلنا الی انفسنا طرفة عین ابداً، الهی! اصلح امورنا. سلّم دیننا و دنیانا، و اشف مرضانا، و اهلک اعدائنا، و اجعل عاقبة امرنا خیراً و أیِّد و احفظ امام زماننا.
[1]. حدید: 25.
[2] . کتاب سلیم بن قیس هلالی، ج 2، ص 647.
[3] . ناس: 1.
[4] . بقره: 2.
[5] . انعام: 153.
[6] . ر.ک: کتاب سلیم بن قیس هلالی، ج 2، ص 64.
[7] . ر.ک: شرح الاخبار، قاضی نعمان مغربی ، قم ، انتشارات اسلامی، ج 3، ص 454؛ الروضة فی فضائل امیرالمؤمنین(ع)، فضل بن شاذان ، 1423ق، ص 75؛ البحر المحيط في التفسير، ابو حیان اندلسی، دارالفکر، بیروت، 1420ق، ج 2، ص 334؛ اسباب النزول، واحدی، بیروت، دارالکتب العلمیة، چاپ اول، 1412ق، ص 67؛ شواهد التنزیل، حاکم حسکانی، تهران، وزارت ارشاد، چاپ اول، 1411ق، ج 1، ص 123 به بعد؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، اسماعیلیان، قم، ج 4، ص 73.
[8] . همان.
[9] . الاختصاص شیخ مفید، ج 1، ص 6.
[10] . مائده: 3.
[11] . ر.ک: الذریعة، آقابزرگ طهرانی، ۱۴۰۳ق، ج ۱، صص ۹۸–۹۹.
[12] . ر.ک: تاريخ بغداد: 12/ 91 عن أنس بن مالك؛ فرائد السمطين: 2/ 242/ 516، عن أبي سعيد الخدريّ؛ العمدة: 359/ 693 عن أبي ذر(ره)، كنز العمّال: 12/ 95/ 34151.
[13] . میزان الحکمة، ج 9، ح 2601701، به نقل از امالی صدوق، صص 577 و 788.
[14] . نهج البلاغه، حکمت 353.
[15] . ارشاد مفید، ج 1، ص 35.
[16] . محجة البیضاء، ج 2، ص 125.
[17] . انعام: 75.
[18] . غرر الحکم و درر الکلم، ح 7569.