جلسه هفتم شنبه (13-7-1398)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
مقیّد کردن علم
وجود مبارک حضرت مجتبی(ع) به اطفال مدرسه که در کوچهای بازی میکردند، سفارش بسیار مهمی داشتند. بازی بچهها قطع شد و در محضر امام جمع شدند. حضرت به آنها فرمودند: دانش را مقیّد کنید تا از ذهن و قلب شما فراموش نشود و همیشه با دانش، علم و دانایی زندگی کنید.[1] خیلی از کارها انسان را به شدت سرگرم میکنند، در آن سرگرمی، فراموشی پیش میآید و اگر سرگرمی ادامه پیدا کند، انسان از یاد، ذکر و توجه باز میماند و به قولی «کَتَبَ مِنَ الغَافِلینَ» نامش در دفتر غافلین نوشته میشود. غافلینی که مورد نفرت پروردگارند. یک آیه دربارهاش برایتان میخوانم، البته روایات باب غفلت نیز روایات بسیار باارزشی هستند: ((لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها))[2] آیۀ خیلی جالبی است. میفرماید (غافلین) سرمایۀ فهم را دارند «لهم قلوبٌ»، ولی به دنبال فهمیدن نیستند ((وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها)) سرمایۀ شنیدن را نیز دارند؛ اما به دنبال شنیدن نیستند ((وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها)) سرمایۀ بصیرت و واقعبینی را هم دارند، ولی به دنبالش نیستند. هر سه سرمایۀ عظیم الهی در وجودشان اسیر، حبس و زندانی است. باز طبق آیات و روایات این زندان «هوای نفس» است. بعد میفرماید: ((أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ)) حیات اینان با حبس این سه سرمایه، همانند حیات چهارپایان است.
در سورهای دیگر، حیات چهارپایان را بر دو محور معرفی میفرماید: ((اَلَّذِينَ يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ اَلْأَنْعامُ))[3] کسانی که خوشگذران و اهل شکم هستند، مثل چهارپایان. اینها عاقبت کارشان چه میشود؟ در همین آیۀ شریفه میفرماید: ((وَ اَلنّارُ مَثْوىً لَهُمْ)) جایگاهشان دوزخ است.
فریاد بدون تعارف قرآن
خیلی جالب است که قرآن با هیچ کس تعارف ندارد. یکجا میآید صندلیدار قدرتمندی مثل فرعون و ثروتمند قدرتمندی مثل قارون و دانشمند قدرتمندی مثل «بلعم باعورا» را منحرف، پلید، طغیانگر و دوزخی معرفی میکند. برای قرآن فرقی ندارد که شخص دوزخی، از افراد بسیار نزدیک پیغمبر(ص) باشد. ببینید با چه صدای بلندی فریاد میزند: ((تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ))[4] با چه فریاد بلندی نود درصد قریش را میکوبد و له میکند! اینکه همطایفهای پیغمبر(ص) هستند، باشد. بلعم باعورا عالم است، باشد. این علم در ظرفی نجس است و بامنفعت نیست. دانش در ظرف پاک سودمند است. امیر یک مملکت است، باشد: ((إِنَّهُ طَغى))[5] ثروتمند است و سینهاش هم سپر، باشد: ((فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ))[6] در این آیات صندلی مطرح نیست؛ چون همین صندلی را در مصر نیز قبل از فرعون، حضرت یوسف(ع) داشته است؛ چون همین علم را در قوم یونس(ع) آن عالم الهی داشت که باعث نجات یک مملکت شد؛ چون این ثروت را بعضی ثروتمندان داشتند؛ اما ثروت را به مرکب سواری برای رسیدن به بهشت تبدیل کردند. آن چیزی که مهم است، خود آن انسان میباشد، نه اینکه چه کسی روی صندلی نشسته، چه کسی در دستش ثروت است، چه کسی علم دارد (مهم نیست).
خود صندلی که بدون انسان رنگی ندارد؛ نه حق است، نه باطل. یک مشت چوب است. خود ثروت که بدون انسان رنگی ندارد؛ درهم و دینار است. نمیشود گفت ثروت بدون انسان راهی به سوی بهشت است یا راهی به سوی دوزخ. هیچ چیز نیست؛ چون رنگی ندارد. تا دست انسانی به آن نرسیده، نه رنگ بهشت است، نه رنگ دوزخ. یک جنس معدنی است. علم تا دست انسان به آن نرسیده، نور الهی است. باید دید این علم به چه کسی منتقل میشود. روایات باب علم خیلی فوق العاده است؛ اما امشب جای بحثش نیست.
در هر صورت امام مجتبی(ع) سفارش میکنند که این دانایی و علم را نگهدارید که زیر هوار هوای نفس و کارهای غیرخدایی پنهان نگردد. به شهوات آلوده و نجس نشود. نگهش دارید، یادش باشید و به آن توجه داشته باشید؛ چون دانایی چیز باارزشی است. خورشید فروزانی است که به هر چیز بتابد، پرثمرش میکند.
پنج سفارش حضرت عیسی(ع) به حواریون
قطعهای که به نظر میرسد قطعۀ نابی است، از وجود مبارک حضرت مسیح(ع) برایتان بگویم. پنج مطلب را از یک دانا (همین دانایی که مورد نظر و توجه امام مجتبی(ع) بوده است) بگویم و اگر فرصت بود، آیهای از سورۀ مائده و یک آیه هم از سورۀ احزاب و یکی دو آیه از سورۀ بیّنه در پایان مطلب برایتان قرائت کنم، البته اگر همۀ این حرفها بخواهد زده شود، بستگی به لطف و عنایت، توجه و توفیق وجود مقدس او دارد، و الا یک لحظه عنایتش را برگرداند و جلویش را بگیرد، انسان یک جاهل و نفهم صددرصد میشود. خود این عنایت، از نعمتهای ویژۀ الهی است که باید با طاعت و اجتناب از سیئات حفظش کرد.
و اما حضرت مسیح(ع) به حواریون میفرماید: «لا تَقُولُوا العَلمُ فِی السَّماءِ مَن یَصعدُ یُؤتَی بِه»[7] ننشینید دور هم، بگویید دانایی در عوالم بالاست، هر کس بتواند با مرکبی یا قدرتی به عوالم بالا سفر کند، به این دانایی میرسد. این را نگویید، این طور نیست. یک پیغمبر اولوالعزم دارد این حرفها را میزند. چهارمین پیامبر اولوالعزم است. حرف، کلام و سخن پروردگار باید خیلی مورد توجه قرار بگیرد. دانایی در لابهلای اعماق زمین هم نیست که «مَن یُنزِلُ یَأتِی» که اگر کسی به اعماق زمین سفر کند، دانایی را پیدا کند. این طور نیست «و لا ماوراء البحر» پشت اقیانوسها هم نیست که «مَن یُعبَرُ یَأتِی بِه» کسی اقیانوسپیما شود، به دانایی برسد. این طور نیست. این دانایی انسانی، نه در عوالم بالاست و نه در اعماق زمین و نه در آن طرف اقیانوسها.
سپس اینجا به حواریون چه خبر جالبی میدهد! میفرماید: «بل العلم مجعول فی قلوبکم» خدا مایۀ این دانایی را در قلبهای شما گذاشته است؛ چون قلب مرکز فهم است و عقل واسطۀ دریافت حقایق. قرآن مجید فهم را به قلب نسبت داده و در همه جای قرآن فقه، یعنی دانایی. فهم کار قلب است. فکر نمیکنم جهان علم در شرق و غرب تاکنون به این حقیقت رسیده باشد. آنها قلب را مرکز پمپاژ خون به سلولهای بدن میدانند. هنوز نفهمیدهاند که قلب، باطن الهی و ملکوتی دارد: ((لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها))[8] یعنی چه؟ خیلی مهم است که دانایی و فهم را به قلب نسبت میدهد.
لزوم کارشناسی در معانی الفاظ قرآن
به نظر میرسد قلب در قرآن مجید لغت مترادف نداشته باشد؛ چراکه دو کلمۀ همشکل و همخانوادۀ هم نیست که یک معنا داشته باشند. قرآن ندارد. مثلاً آدم معنایی دارد، انسان معنایی و بشر معنایی دیگر. لُبّ معنایی دارد، عقل معنایی، فؤاد معنایی دیگر و صدر معنایی متفاوت با آن سه. اگر کسی اینها را نفهمد و نتواند تفکیک کند، همه را یکجا جمع میکند؛ چه در ترجمه، چه در تفسیر. میگوید اینها همه به یک معنا هستند. نه، اینها به یک معنا نیستند. ادب کن، بگو نفهمیدم!
به قول ابن سینا: «کلّما قرع سمعك من الغرائب فذره فى بقعة الإمكان، ما لم يذدك عنه قائم البرهان»[9] باشد تا کشف شود. نگو به نظر من این (غلط) است. صبر کن، بگذار زمان بگذرد، دانش گسترده شود، بعد معلوم میشود چیست؛ اما همه را داخل یک دیگ نریز و با هم نپز که به ملت بگویی اینها همه یک معنا دارند، نه، یک معنی ندارند. قرآن معجزه است. چهارچوبش تنگ نبوده که شش لغت را به یک معنا بیاورد. قرآن مجید اقیانوسی بیساحل است. جایش تنگ نبوده که شش لغت را به یک معنا بیاورد. هر کدام در آیاتی که به کار رفته، یک مسئلۀ واقعاً عظیم و معجزهآسایی است. شعر نیست که قافیهاش تنگ شود؛ علم الله است، تنگی ندارد. رحمت الله است، ضیق ندارد. احسان الله است، حدود ندارد.
حضرت عیسی(ع) میفرمایند در آسمانها به دنبال دانایی نگرد، آنجا نیست، در آسمانهای ظاهر عالم نگرد. در اعماق زمین نیز به دنبال علم نگرد. آنجا هم نیست. پشت اقیانوسها نیز به دنبال دانایی نگرد، آنجا هم نیست. حضرت میفرماید بیایید من به شما بگویم کجاست مایۀ دانایی که امام مجتبی(ع) حتی به بچههای داخل کوچه که بازی میکردند، سفارش فرمودند. اینجا دیگر هزار نکتۀ باریکتر ز مو هست. اینجا همان جایی است که هر سر موی مرا با تو هزاران کار است. ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجا؟! اینجا داستان خیلی لطیف است.
فرمود: «بل العلم» دانایی، این را یک پیغمبر اولوالعزم دارد میگوید که حقایق بر او مکشوف است. پیغمبر اولوالعزمی که بدنش هنوز از تولد از مادر گرم بود که داخل گهواره گفت: ((إِنِّي عَبْدُ اَللهِ آتانِيَ اَلْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا))[10] یعنی تمام حقایق را با خودش آورده بود، نه اینکه 17-18 ساله شود، تازه پروردگار عالم پرده را از جلوی چشم قلبش بردارد. آیات میگویند با خودش مقام نبوت، کتاب، علم، احترام به پدر و مادر و... را با خودش آورده بود و داخل گهواره اعلام کرد. همه با فعل ماضی است: ((آتانِيَ اَلْكِتابَ)) به من کتاب را عطا کردند: ((جَعَلَنِي نَبِيًّا)) من به نبوّت انتخاب شدم: ((وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً)) من معدن پرمنفعت ساخته شدهام. امام صادق(ع) مبارکاً را توضیح میدهند به «نفّاع» با صیغۀ مبالغه (یعنی) من منبعی پرمنفعت ساخته شدهام: ((وَ أَوْصانِي بِالصَّلاة)) هنوز به دنیا نیامده بودم، به من سفارش نماز شده بود: ((وَ بَرًّا بِوالِدَتِي)) من به دنیا نیامده بودم که به من گفتند رعایت حق مادرت را داشته باش. این داستان انبیا(علیهم السلام) با پروردگار است. این است هزار نکتۀ باریکتر ز مو. اینجاست آن نوری که از دهان مبارک امام مجتبی(ع) به بچههای داخل کوچه تابید.
تمهید قلوب برای دریافت علم
«بل العلم» یارانم! حواریونم! دانایی «مجعول فی قلوبکم» پروردگار عالم خمیرمایهاش را در دلهای شما قرار داده است، یعنی وقتی به دنیا میآیید، با خمیر علم و فطرت و با دلی که ظرف دانش است، به دنیا میآیید. اما «تأدبوا بآداب الروحانیین» یارانم! به آداب روحانیون درآیید. مؤدب به آداب تصفیه شدههای عالم و پاکان، مثل فرشتگان که از جنس روحانی هستند، شوید. مسئلۀ جنس معلوم است ملائکه روحانی هستند، نه اینکه عبا و عمامهای هستند، بلکه وجودشان از جنس روحانی است. اولیای الهی وجودشان از جنس روحانی است. بیایید مدتی زحمت بکشید، به آداب پاکان و تصفیه شدهها مؤدب شوید «یظهر علیکم» دانایی از وجودتان موج خواهد زد. بسته، نفهم و اسیر هواها نمیمانید. زیر هوار شهوات قرار نمیگیرید. کمی تحمل کنید، کمی به خودتان سختی بدهید، مقداری با خودتان کار کنید «تأدبوا بآداب الروحانیین یظهر علیکم» تا این دانایی طلوع کند.
وقتی دانایی طلوع کرد، انسان چگونه زیستن را کاملاً میفهمد. چگونه زیستن معجزۀ دانایی است. همین که انسان بفهمد مدتی که در دنیاست، چگونه، با چه کسی و با چه چیزی زندگی کند. «تأدبوا بآداب الروحانیین یظهر علیکم» وقتی این دانایی ظهور کند، چراغ پرفروغ و پرنوری میشود که با آن پشت سر و گذشته را میشود دید که اگر کمبودی داشتم، تا نمردهام، جبران کنم. آینده را میشود دید که با آینده درست برخورد کنم. این (تفسیر) کلام امام مجتبی و حضرت مسیح(علیهماالسلام) است و دورنمایی از زندگی شخص دانا. اما این دانایی کجا ظهور میکند؟! خیلی جاها ظهور میکند. در چه کسانی ظهور میکند؟ در خیلیها «تأدبوا بآداب الروحانیین» تا «یظهر علیکم».
پنج درس آهنگر به عالِم
عالمی از جلوی مغازهای رد میشد، چهرۀ آهنگر او را گرفت (جذب کرد). گاهی دیدهاید که چیزی (چشم) انسان را میگیرد؛ ساختمانی، کتابی، روایتی. وقتی چشم شخص را میگیرد، زندگی او را متحول میکند، یعنی در انسان تغییر عجیبی ایجاد میکند. به لقمان(ره) گفتند: این همه ادب از که آموختی؟ گفت: از بیادبان. من که معلم این همه ادبم، هیچ معلمی دارندۀ علم ادب نبوده، بلکه بیادبها را دیدم که پست هستند، از چشم مردم افتادهاند، بیارزش، سخیف و پوک هستند و دارند به جهنم میروند، یاد گرفتم چگونه به جهنم نروم. ادب از که آموختی؟ از بیادبان.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «ما اکثر العبر و اقلّ الاعتبار»[11] درس چقدر زیاد است؛ اما درسگیرنده چقدر کم.
چهرۀ آن آهنگر او را گرفت، یعنی نور محبت از آن آهنگر در دلش افتاد. آمد نشست، احوالپرسی و محبت کرد، بعد به آهنگر گفت: چرا نمیروی درس بخوانی؟ علم و دانایی خیلی خوب است. خیلی با جدیت به او گفت: چرا نمیروی درس بخوانی؟ گفت: من آهنگری میکنم و نان حلال به زن و بچهام میدهم. این دانایی دل «مجعول فی قلوبکم تأدبوا بآداب الروحانیین یظهر علیکم». گفت: کل علم پنج کلمه است. من این پنج کلمه را پیدا کرده، یافته و فهمیدهام. امام مجتبی(ع) به بچهها میفرمایند داناییتان را مقیّد کنید، ببندید تا از دست شما نپرد، نرود، غارت نشود. این دانشمند خیلی تعجب کرد، به آهنگر گفت: آن پنج کلمه چیست؟
پرهیز از دروغ
وقتی این پنج کلمه را از این مرد کاسب آهنگر دیدم، چقدر برای خودم غصه خوردم. بعضیها در لباس معمولی، ماه شب چهارده هستند؛ جزر و مد عجیبی دارند. یک: تا حرف راست در این دنیا هست، دروغ نمیگویم. در این عالم حرف راست زیاد است؛ قرآن، کافی کلینی، محجۀ البیضاء فیض کاشانی و... همه حرف راست هستند. حقگویی، امر به معروف و نهی از منکر، هدایت، وسائل الشیعة، جامع احادیث الشیعة آیتاللهالعظمی بروجردی(ره) در حدود پنجاه جلد، بیشتر یا کمتر، حرف راست هستند. گفت: تا حرف راست هست، دروغ نمیگویم.
دروغ یکی از خطرناکترین خطرهاست. مثلاً صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا در پیشگاه خدا (وقت نماز) بایستم و بگویم: ((إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ))[12] در روایات است که پروردگار میگوید: چرا دروغ میگویی؟ تو مرا میپرستی یا دلار را؟ تو مرا میپرستی یا خودت را؟ تو مرا میپرستی یا مقامت را؟ چرا دروغ میگویی؟ گفت: تا حرف راست هست، مطلقا دروغ نمیگویم. این حقیقت، ماحصل دانایی است.
اکتفا به لقمۀ حلال
دوم، تا لقمۀ حلال هست، هرگز به دنبال حرام نمیروم. قرآن چقدر زیبا میفرماید: ((وَ فِي اَلسَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ فَوَ رَبِّ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ))[13] رسیدن به رزق حلال. خدا در هیچ جای قرآن نفرموده حلال همیشه گسترده است و هیچ جا هم نگفته همیشه تنگ است، بلکه قبض و بسط دارد. گاهی حلال با حمّالی، عملگی، کارگری، گچکاری در و دیوار، نجّاری و معلمی خوب به دست میآید و زندگی را راحت اداره میکند، گاهی هم حلال مثل بیست شبانه روز حضرت موسی بن عمران(ع) از مصر تا مدین علف سبز بیابان است. گاهی این طوری است. باید متوجه، دانا و بیدار باشم که گاهی تنگی رزق، امتحان است.
خاطرهای از دوران طلبگی استاد
در قم با طلبهای هممباحثه بودم. در مدارس قم به ما جا نداده بودند، دو نفری آمدیم یکی از آشنایان را دیدیم، گفتیم: ما جا نداریم. شبها کجا باید بخوابیم؟ گفت: مقبرهای (خانوادگی) دست من است که چهار اتاق دارد. در یکی از اتاقها هنوز مرده دفن نکردهاند. میخواهید به آنجا بروید؟ گفتیم: بله. در اوایل طلبگی رفتیم مقبرهنشین شدیم. بعد هردو درآمدمان از خانوادهمان را روی هم ریختیم، دیدیم کفاف یک ماه صبحانه، ناهار و شاممان را نمیدهد. نشستیم نقشه کشیدیم که هر بار سه کیلو پیاز، سه کیلو سیب زمینی (کیلویی دو ریال بود) میخریدیم، آنها را با هم میپختیم، بعد با گوشتکوب میکوبیدیم و تقسیم میکردیم. برای اینکه پولمان برسد، در برج 7-8 روز را روزه میگرفتیم. درِ خانۀ هیچ کس را هم نزدیم. به مرجع یا مدرّسی هم مراجعه نکردیم؛ چرا، به آن رفیقم گفتم: ما به یک نفر مراجعه داشتیم و او نیز عجیب خوب بود و ما را اداره کرد. آن یک نفر هم یک پیام داشت: ((إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً))[14] از این سختی عبور کردیم. جالب این است که پروردگار هر دوی ما را نگهداشت تا فرار نکنیم؛ بگوییم: این هم شد آخوندی؟ این هم شد دین؟ این هم شد حوزه؟ ما در خانه خیلی عزیز بودیم، اکنون قبرستان نشین شده و با پیاز و سیب زمینی باید زندگی کنیم؟! اصلاً امام زمان(ع) ما را برای چه میخواهد؟ چرا به ما غذای (درست و حسابی) نمیدهد؟ نه، وقتی به کسی میفهمانند داستانهای زیر پردۀ ربوبیت غیر از این حرفهاست، واقعاً غیر از این حرفهاست.
اشتغال به عیوب خود
گفت: من تا لقمۀ حلال - که همیشه هم هست - کسب میکنم، ابداً به دنبال حرام نمیروم. سوم (چقدر این سومی جالب است): تا مشغول یافتن عیوب خودم هستم، به دنبال یافتن عیوب دیگران نمیروم. برای چه آبروی مردم را بریزم؟ من خودم آبرویم پیش خدا رفته است. باید بنشینم عیبهای خودم را برطرف کنم که آبرویم نزد خدا برگردد.
طلب رزق از خدا
چهارم: تا رزق پروردگار در این عالم تمام نشده است، عزّتم را با زدن در خانۀ این و آن به ذلّت تبدیل نمیکنم.
ترس از فریب شیطان
پنجم: تا قدمم وارد بهشت نشده است، از فتنۀ نفس و فریبهای شیطان خود را در امان نمیبینم. اکنون (با وجود این پنج نکته) میگویی کجا بروم درس بخوانم؟ آن عالم گفت: هیچ کجا. تو پنج چیز به من یاد دادی. خداحافظ شما! این دانایی «مجعول فی قلوبکم» است. سه آیهای که وعده دادم، دیگر نمیرسم؛ چون سه آیۀ واقعاً عجیب در قرآن هست، فقط آدرسش را بدهم: سورههای مائده، احزاب و بیّنه است، تا خدا لطف کند، فردا شب بگویم.
توصیههای استاد
برادران و خواهران! بعد از هر نمازی، اول به خودتان دعا کنید؛ خدا دعا را جواب میدهد. اول به خودتان، یعنی از خدا بخواهید که سرمایههای معنوی را سرازیر کند. ما که نمیخواهیم به خدا بگوییم گنج قارون را به ما بدهد تا بگوید فضولی نکن. یا نمیخواهیم بگوییم صندلی فرعون را به ما بدهد که بگوید: این دعایت خیلی بیربط است. وقتی از پروردگار حسنات، خوبیها، دانایی، بیداری و بینایی بخواهیم، معطلمان نمیکند، بلکه زمینهاش را فراهم کرده، عطا میکند.
يا رب به سرّ السرّ ذات بیمثالت*** روشن دلم گردان به اشراق جمالت
عمری است دل دارد تمنای وصالت*** با يك نظر درد فراقم ساز درمان
نالم به كويت حالی از درد جدايي*** گريَم كه شايد پرده از رخ برگشايی
تو افكنی بر من نگاه دلربايی*** من بنگرم آن حسن كل با ديدۀ جان
ما جز تو يا رب ياور و ياری نداريم*** با یاریات حاجت به ديّاری نداريم
جز رحمتت با كس سر و كاری نداريم*** باز است بر بيچارگان درگاه سلطان
يا رب الهی را مقامی ده به كويت*** شام سياهم روز روشن كن به رويت
جان میدهم اي جان جان در آرزويت*** چشم روانم بر جمالت ساز حيران[15]
روضۀ مصائب حضرت زینب(س)
دختر امیرالمؤمنین! مثل این سه روز و مخصوصاً فردا اتاق و بستر دیدی، بیمار زهر خوردهات میان بستر بود؛ اما بیمارت زخم نداشت، عضو جدا شده نداشت، برادرت امام مجتبی(ع) فقط خون بالا میآورد، شما را خیلی مضطرب کرده بود؛ اما غذای صبح و ظهر و شبش آماده بود. تمام خواهران، برادران، مخصوصاً ابیعبدالله(ع)، قاسم و عبدالله دور بسترش بودند، همه دست به سینه بودند؛ اما ده سال بعد آمدی عیادت برادرت، شروع به ناله زدن کردی:
سرت کو سرت کو که سامان بگیرم*** سرت کو سرت کو به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و*** سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه*** که از حنجرت بوسه پنهان بگیرم
اگر خون حلقومت آب حیات است*** من از بوسه بر حنجرت جان بگیرم
رسیده کجا کار زینب که باید*** سرت را من ز این و آن بگیرم
یا باید به دنبال شمر بدوم، بگویم: سر برادرم را بده! یا باید به دنبال خولی بدوم یا به دنبال سنان و عمر سعد بروم. حسین من! چه کار کنم؟
کمی از سر نیزه پایین بیا تا*** برای سفر بر تو قرآن بگیرم
قرار من و تو شبی در خرابه*** پی گنج را کنج ویران بگیرم[16]
اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حقٌّ علینا، اللهم اهلک اعدائنا و اشف مرضانا و اجعل عاقبة امرنا خیراً.
[1]. منیة المرید، ص 340.
[2]. اعراف: 179.
[3]. محمد: 12.
[4]. مسد: 1.
[5]. طه: 24.
[6]. قصص: 81.
[7]. بحر المعارف، عبدالصمد همدانی، ج 2، ص 598.
[8]. اعراف: 179.
[9]. معنای این جمله این است که هرچه را شنیدی که شاید مخالف نظر تو باشد، منکر نشو، بلکه آن را در صندقچه امکان قرار بده و بگو شاید چنین نظری درست باشد. (اشارات از طبع سنگى، در صفحه آخر است و از طبع جديد مصرى: ج 4، ص 159.)
[10]. مریم: 30-32.
[11]. نهج البلاغه، حکمت 289.
[12]. حمد: 5.
[13]. ذاریات: 22-23.
[14]. انشراح: 6.
[15]. شعر از مرحوم الهی قمشهای.
[16]. شعر از محمد رسولی.