شب چهارم سه شنبه (30-7-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- انسان، موجودی مسئول
- -پرسش و بازخواست در قیامت از مسئولیت انسان
- دو مسئولیت مهم انسان در دنیا
- -رسیدگان به کمال و قرب در قرآن
- -کمال موجودات هستی، در سیطرۀ ارادۀ خداوند
- -تفاوت نقص و عیب
- -داوری خداوند دربارۀ به کمالنرسیدگان
- جایگاه انسان به کمالرسیده در پیشگاه خدا
- وجود خطرات و دشمنان کمرشکن در راه رسیدن به کمال
- -ابلیس، دشمن خداوند
- ابلیس و فروش بهشت به چهار بهای گران
- حکایتی شنیدنی از عالمی کمنظیر
- نگاه دلربای پروردگار بر بندگان
- کلام آخر؛ غم مخور ای آخرین سرباز من
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
انسان، موجودی مسئول
کلام در این مسئله بود که ما چه کنیم و چه راهی را طی کنیم که محبوب پروردگار شویم و از طریق این محبوبیت هم به فرمودهٔ رسول خدا(ص)، هشت حقیقت برای ما تحقق عملی پیدا کند. توضیح این جملهٔ رسول خدا(ص)، «اذا احب الله عبدا الهمه ثمان خصال» کامل نشد و تقریباً به نتیجه نرسید؛ چون خود این مسئله که چگونه محبوب خدا شوم، پروندهٔ گستردهای دارد. در این وقتی که در اختیار است، سلسله مسائلی را برایتان عرض میکنم که مطلب را روشنتر کند.
-پرسش و بازخواست در قیامت از مسئولیت انسان
ما بخواهیم یا نخواهیم، موجود مسئول آفریده شدهایم؛ یعنی موجودی هستیم که در قیامت از ما نسبت به حالات درونمان، احوالاتمان، اعمالمان و اخلاقمان مورد پرسش قرار خواهیم گرفت. خروج از این دایرهٔ مسئولیت هم امکان ندارد و محال است؛ اینکه من گریه و التماس کنم و به پروردگار عالم بگویم این مسئولیت را به من ببخش و از روی دوش من بردار، این دعای مستجابی نخواهد بود. یک آیه از مجموع آیات مسئولیت قرائت میکنم که آیهٔ شریفه با سوگند شروع شده و خطاب آیه به پیغمبر(ص) است: «فَوَ رَبِّک لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»(سورهٔ حجر، آیهٔ 92)، به پروردگارت قسم، از تکتک مرد و زن در قیامت، بدون تردید و یقیناً بازپرسی خواهم کرد «عَمّٰا کٰانُوا یعْمَلُونَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 134)، از آنچه در دنیا همواره انجام دادهاند؛ یا انجام درونی یا انجام بیرونی.
انجام بیرونیاش که روشن است؛ نگاه، گوش دادن، گفتن، خوردن، قدم برداشتن، کار مثبت یا منفی کردن. مسائل درونش هم با توجه به آیات قرآن روشن است؛ محبتت را کجا هزینه کردی؟ در روایات دارد از محبت سؤال خواهد شد که این محبوب تو منفی بوده، برای چه دلت را هزینهٔ او کردی؟ حالا محبوب منفیات یا شخص یا شیء یا آدمیزاد یا زمین غصبی یا مال حرام یا کسب نامشروعی بوده، برای چه محبت ورزیدی؟ اصلاً چرا مقدمات عشق به این محبوبهای منفی را فراهم کردی؟ حالا این سؤالاتی که میشود، سؤالکننده از وضع من خبر ندارد؟! سؤالکننده خبر دارد؛ پس برای چه میپرسد؟ میپرسد که من محبوبهای حقیقی برای تو قرار داده بودم، چرا بهدنبال محبوب منفی رفتی و خودت را برای او خرج کردی؟ او میداند و از من دلیل میخواهد. وقتی من دلیل نداشته باشم، محکوم هستم. لازم هم نیست به من بگوید محکوم هستی؛ وقتی دلیل ندارم، من خودم خودم را در دایرهٔ محکومیت حس میکنم.
دو مسئولیت مهم انسان در دنیا
ما مسئول هستیم و دو مسئولیت مهم داریم که احتمالاً بیشتر مردم کمتر به آن توجه دارند:
الف) یکی این است که خود را در حد ظرفیت خودمان، از نقص به کمال برسانیم. حالا میگویم کمال چیست.
ب) مسئولیت دوم ما هم این است که خودم را از دور بودن از کانون هستی، یعنی پروردگار عالم نجات بدهم و به قُرب او برسانم.
-رسیدگان به کمال و قرب در قرآن
این رسیدگان به قرب، مقربین هستند و در قرآن هم از آنها یاد شده است. رسیدگان به کمال را هم در سورهٔ انفال نشان میدهد؛ در همان آیات اول که خیلی پرمطلب است، آخر آن دوسهتا آیه میفرماید: «أُولٰئِک هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا»(سورهٔ أنفال، آیهٔ 4)، اینان مؤمنین واقعی هستند؛ یعنی راه را رفتهاند و رسیدهاند. همین که مُهر حق بودن به من بزند، یعنی من دیگر با وجود مقدس او فاصلهای ندارم. کار ناقص بودن را به کمال رساندن در عالم تکوین، یعنی در عالمی که مسئولیتی وجود ندارد، اختیار و آزادی وجود ندارد، همه در سیطرهٔ ارادهٔ او هستند و او آنها را بهطرف کمال از نقص حرکت میدهد.
-کمال موجودات هستی، در سیطرۀ ارادۀ خداوند
همهٔ موجودات راه این از نقص به کمال رسیدن را طی میکنند و هزاران مصداق این مسئله هم در برابر چشم ما روشن است. ما داخل گلدانی یک دانهٔ ریزِ کموزنِ سیاهِ زبر در خاک میگذاریم، دو سه ماه بعد، این دانه خودش را در سیطرهٔ ارادهٔ او به شاخهای با سی غنچه تبدیل میکند؛ بعد هم شکفته میشود و سی گل رز زیبای کامل خودنمایی میکند. پرتقال هم روزی دانه بوده است؛ همین دانهای که در پَرهای پرتقال است، مردم پرتقال را میخورند و دانه را بیرون میآورند. سیب و گردو هم همین بوده است. کل حیوانات هم وقتی نطفه بودند، ولی خودشان را در ارادهٔ او حرکت دادند و از کمی به کمال رساندند.
-تفاوت نقص و عیب
نقص غیر از عیب است؛ عیب یعنی زشتی. من عیب دارم، یعنی من زشتی دارم؛ مثلاً من چشمچرانم، اهل غیبتم یا کاهل به نمازم، این عیب من است؛ اما نقص، یعنی من دانهٔ بستهای به نام نطفه هستم، حرکت میکنم و جنین میشوم، حرکت میکنم، بهدنیا میآیم و انسانی میشوم. حالا من ناقص هستم، یعنی باید خودم را زیر نظر پروردگار به ایمان، اخلاق و عمل صالح برسانم. تا کجا؟ تا جزء همان آیهای بشوم که فرمود: «أُولٰئِک هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا». این نقص به کمال است. من اگر این کار را بکنم، دوری خودم را از خدا علاج کردهام و به قرب حضرت او رسیدهام.
این حرفی که میزنم، هم حرف قرآن، هم حرف انبیا، هم حرف ائمه، هم حرف اهل دل، هم حرف اولیای خدا و هم حرف کتابهای تربیتی اسلامی است. من وقتی تصمیم میگیرم؛ یکوقت تصمیم ندارم که نقص خود را علاج کنم و چیزهایی را بهدست بیاورم. یکوقت هم تصمیم دارم خودم را رشد بدهم و در حد خودم به آن کمالی برسانم که مورد توجه اوست. آنکسی که تصمیم ندارد ناقص بودن خودش را به کمال برساند، نودساله هم بشود، ناقص است؛ یعنی قشنگ میشود به او بچهٔ نودساله گفت! چون بلوغ انسانی، بلوغ الهی و بلوغ تربیتی پیدا نکرده و فقط به طول، عرض و حجم بدن او اضافه شده است؛ ولی آن حقیقت انسانی که روح است، در این ظرفِ طول و عرضدار و حجمدار گم، هیچکاره، اسیر و زندانی است. اینجا دیگر نباید به او گفت بهبه! انسان نودسالهٔ بالغ بهمعنای معنوی، بلکه باید گفت بچهٔ نودساله؛ چون در همان بچگیاش مانده و به هیچجا نرسیده است. بچه که بود، ایمان، اخلاق، حال، عمل صالح و نورانیت نداشت و با همان وضع هم بهوسیلهٔ خوردن، طول و عرض و حجم پیدا کرده است. شما الآن نودسالگی او را میبینی، ولی کاملاً بچه است؛ یعنی هیچچیز ندارد و فقط وزن به بدنش اضافه شده است.
-داوری خداوند دربارۀ به کمالنرسیدگان
حالا ببینیم پروردگار اینطور هفتاد، هشتاد و نودسالهها را که میبیند، داوریاش در حق اینها چیست؟ از کل داوریهایش که سه چهار نوع داوری در قرآن دارد، یکی این است: «أُولٰئِک کالْأَنْعٰامِ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 179). چرا «کالْأَنْعٰامِ»؟ چون حیوانات و چهارپایان با خوردن علف، یونجه، کاه و جو فقط به وزن بدنشان اضافه شده و هیچچیز دیگری نصیب آنها نشده است. این «کالْأَنْعٰامِ» است.
جایگاه انسان به کمالرسیده در پیشگاه خدا
اما آنکسی که از نقص، یعنی از نداشتنها و کمبودها به کمال رسیده، طبق صریح قرآن، او در پیشگاه پروردگار از همهٔ موجودات زندهٔ عالم بهتر و بالاتر است. خیلی عجیب است جوان 28ساله را در کوفه از بالای دارالإماره بهخاطر ابیعبدالله(ع) پایین میاندازند که داستانش مفصّل است. بدنی که بیسر است، از چهار طبقه پایین میآید و بدن له میشود؛ امام در راه مکه به کربلاست و اصلاً هنوز به کربلا نرسیده است که دو مسافر پیدایشان میشود و امام میفرمایند ببینید از کجا میآیند؟ آنها هم گفتند از کوفه میآییم. امام فرمودند: آنها را پیش من بیاورید. بعد گفتند: کوفه چه خبر؟ وقتی آنها خبر شهادت این جوان را به ابیعبدالله(ع) دادند، حضرت بدون معطلی این آیه را خواندند؛ یعنی این کسی که شهید شده، این است: «مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ رِجٰالٌ صَدَقُوا مٰا عٰاهَدُوا اَللّٰهَ عَلَیهِ»(سورهٔ أحزاب، آیهٔ 23)، این انسان مؤمن به وعدهاش به خدا عمل کرد. چه وعدهای به خدا داده بود؟ وجودش وعده داده بود که من مؤمن، متخلق به اخلاق و اهل عمل صالح میشوم. به وعدهاش عمل کرد و «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضیٰ نَحْبَهُ» در راه وفای به وعده و پیمانش شهید شد و رفت. به این آیه «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضیٰ نَحْبَهُ» بیشتر دقت بفرمایید! امام راجعبه جوان 27-28 سالهای صحبت میکند که او به قرب رسید. «قَضیٰ نَحْبَهُ» یعنی دوری از خدا را به قرب تبدیل کرد. «وَ مِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ» حالا من و این 72 نفر هم در انتظار هستیم خودمان را به آنجایی برسانیم که او رسید. شما اینها را با «أُولٰئِک کالْأَنْعٰامِ» مقایسه کنید که چقدر فاصله دارد! امام با یک آیهٔ قرآن میگویند او رفت، ما به انتظار رفتن هستیم تا به او برسیم. کجا رفته است؟ قرآن میگوید کجا رفت: «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیک مُقْتَدِرٍ»(سورهٔ قمر، آیهٔ 55)، در جایگاه حقی کنار پروردگار. این مسئولیت است که ما بهدنیا میآییم، ناقص هستیم؛ وظیفه، تکلیف و مسئولیت داریم. ناقص هستیم، یعنی نداریم و دست ما خالی است، باید خودمان را به دست پُری در حد خودمان برسانیم؛ بعد هم این دوری را از خودمان دور کنیم و به قرب برسیم.
وجود خطرات و دشمنان کمرشکن در راه رسیدن به کمال
حالا عزیزانم، برادرانم و خواهرانم! آنچه در این مسئله بسیار مهم است و قرآن، انبیا، ائمه، اولیا و اهل دل میگویند، این است که اگر کسی قصد برطرف کردن نقص خود را داشت، برای رسیدن به کمال باید بداند که خطر و دشمن در این جاده زیاد است. باید بداند؛ یعنی عالم و آگاه باشد که جاده پرخطر و پر مانع است و بارهای سنگینی در این جاده هست که گاهی روی دوش انسان میگذارند یا خود آدم روی دوش خودش میگذارد و کمرشکن است.
اینجا خیلی باید مواظب خود بود که اولاً این خطرات و بارها را باید شناخت. وجود مبارک حضرت نوح(ع)، اولین پیغمبر اولوالعزم الهی از کشتی پایین آمد؛ وقتی کشتی ایشان روی کوه جود پهلو گرفت، «وَ اِسْتَوَتْ عَلَی اَلْجُودِی»(سورهٔ هود، آیهٔ 44)، دیگر هیچکس در کرهٔ زمین نمانده بود. حدوداً هشتادنفر مانده بودند که با حضرت نوح(ع) پیاده شدند. بقیه کجا رفتند؟ بقیه اینقدر بارشان سنگین بود که در آب غرق شدند و ته آب رفتند، از ته آب هم به جهنم رفتند. سبکبال و سبکبار غرق نمیشود؛ سبکبار میماند و با سبکبالی هم پرواز میکند تا خودش را به معشوق برساند. اینها همه غرق شدند، چون بارشان سنگین بود و به قول قرآن مجید، وِزر داشتند. وِزر یعنی بار سنگین.
-ابلیس، دشمن خداوند
نوح(ع) پیاده شد و از کشتی جدا شد، به گوشهای آمد. ابلیس پیدایش شد؛ البته خود ابلیس، نه این شیطانهای کوچک و بزرگ و شیطانهایی که بهصورت آدمیزاد و جن هستند. همان اصل کاری که بهخاطر سجدهٔ بر آدم با پروردگار عالم درگیر شد، پیدایش شد. وقتی چشم نوح(ع) به او افتاد، اینطوری به او خطاب کرد: «یَا عَدُوَّ اَللّٰهِ» ای دشمن خدا! وقتی نوح به من میگوید این دشمن خداست، آنوقت من اگر گیر این دشمن بیفتم، به من رحم میکند؟! این دشمن خدا با پروردگار درگیر شد و جنگید، به من رحم میکند؟ مگر من چقدر قدرت دارم! اگر با من درگیر شود، به شرطی شکست میخورد که وضع من این باشد: «إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 53)، من باید کمک باید داشته باشم! من بدون ارتباط با پروردگار و اتصال به او همان اول کار شکست میخورم.
نوح(ع) گفت: ای دشمن خدا! برای انسان چه اوضاعی هست که بهخاطر بودن آن اوضاع، هم در گمراهی قرار میگیرند و هم در دهان هلاکت میافتند؟ حضرت نوح(ع) از متخصص سؤال میکند؛ خیلی سؤال فوقالعادهای است، آنهم از متخصص! این انسانها چه میشوند، چه وضعی، اخلاقی و چه حالاتی دارند که راحت بهوسیلهٔ تو گمراه و هلاک میشوند و به نجات نمیرسند؟ حالا ابلیس شروع به توضیح بارهای سنگین را کرد که اینها چطوری کمرشکن میشوند؟ چگونه بدبخت میشوند؟ چگونه به گمراهی کشیده میشوند؟ چگونه هلاک میشوند؟
الف) بخل شدید
ابلیس گفت: وقتی آدم بخیل باشد، فرمانهای خدا را نسبت به مال گوش نمیدهد؛ اصلاً نمیتواند گوش دهد! کنار دستورات خدا نسبت به مال، خمس و زکات، انفاق و صدقه، عطا و بذل است، اما او نمیتواند بلند بشود و کاری بکند؛ یعنی کوه بخل او را زمینگیر کرده و نمیتواند از جای خود تکان بخورد. «اِثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ» به زمین چسبیدهاید و سنگین شدهاید. بار روی شما خیلی سنگین است که زمینگیرتان کرده و تکان نمیخورید، کاری نمیکنید و برای هیچچیز و هیچکس دست در جیبتان نمیرود.
ب) حرص بسیار
فقط به جمعآوری مال سرگرم است؛ حالا صدمیلیارد هم جمع کردی، کل این مال که از دهان به این کوچکی پایین نمیرود و در شکم به این کوچکی جا نمیگیرد! از کل این مال که با حرص و ولع جمع کردهای، چقدر آن از دهانت پایین میرود؟ در پنجاهشصت سال، یک صبحانه و ناهار و شام که همهٔ آنهم داخل بدنت نمیماند، بخش عمدهای از آن را باید پس بدهی و بیرون بریزی. وقتی هم بیرون میریزی، حاضر نیستی نگاه کنی که کارخانهٔ شکمت چه مصیبتی بهبار آورده و چهکار کرده است! خانمت میخواهد بچه را عوض کند، بلند میشوی و از اتاق بیرون میدوی که شکم این بچه شیرِ سفیدِ گوارای عالی و پُرویتامین را به چه تبدیل کرده است؛ باید آنچه عوض میکنی، دور بیندازی، بعد هم او را داخل حمام بشوری. چقدر از این صدمیلیارد مال از دهانت پایین میرود؟ کم میرود و بقیهاش هم در چاه میریزد که اگر پر بشود، انسان مجبور میشود تلفن بزند تا بیایند و خالی کنند. میگوید میآیم، اما یک میلیون میگیرم؛ چارهای ندارم و باید بدهم. چه مقدار این پول بدنت را میپوشاند؟ با این پول در چه مقدار زمین میخوابی؟ همهٔ اتاق را که نمیخوابی! اندازهٔ یک تخت یا تشک است، بقیهاش چه میشود؟ قرآن میگوید: ماندههایت را هم به گردنبندی از آتش جهنم تبدیل میکنم و به گردنت میاندازم، تا ابد هم در گردنت است. حرص، این بار سنگین نمیگذارد آدم خودش را کامل کند و از دوری از پروردگار دربیاورد، به قُرب حق برسد.
ج) حسادت
قرآن را ببینید: «وَ مِنْ شَرِّ اَلنَّفّٰاثٰاتِ فِی اَلْعُقَدِ × وَ مِنْ شَرِّ حٰاسِدٍ إِذٰا حَسَدَ»(سورهٔ فلق، آیات 4-5)، نفرت خدا را از حسد ببینید! «وَ مِنْ شَرِّ حٰاسِدٍ إِذٰا حَسَدَ»؛ من دارم میمیرم، چرا این شخص زیباست؟ چرا این خانه را دارد؟ چرا این پول و درآمد را دارد؟ چرا این علم را دارد؟ چرا این با مردم اینقدر میانه دارد؟
د) ستم کردن
«ظلمت نفسی» ستم به خود، ستم به دیگران، ستم به همسر، چه ستم زن به شوهر یا ستم شوهر به زن؛ یعنی با عدالت و محبت رفتار نکردن، تلخی نشان دادن، حقش را ادا نکردن و عواطفش را جواب ندادن. حالا اینکه ستم به خودم، ستم به زنم یا ستم به بچهام است؛ وای به حال آنهایی که به مردم یک مملکت یا مردم پنج قاره ستم میکنند! اصلاً ما نمیتوانیم تصورش را بکنیم که عذاب این رئیس آمریکا یا اسرائیل در قیامت چقدر است؟! این هم یکی از مواد ضلالت و افتادن در هلاکت است.
ه) عجول بودن و داوری شتابزده
خیلیها به این پنجمی آلوده هستند؛ عجول هستند و شتابانه داوری میکنند، بعد میبیند اشتباه کرده است. شتابزده در گوش مردم میزند، بعد میبیند اشتباه کرده است؛ شتابانه وارد یک کار منفی یا یک گناه میشود. این پنجتا عامل سنگین شدن مردم است که نمیتوانند به هدایت وصل شوند و بهطرف قرب حرکت کنند.
ابلیس و فروش بهشت به چهار بهای گران
ابلیس در جای دیگری میگوید: من بهشت را فروختم! او بهشت را میدانست. من بهشت را به قیمت چهارتا برنامه فروختم:
الف) به قیمت لعنت خدا؛ لعنتش را گرفتم و بهشت را فروختم.
ب) به قیمت خشم خدا؛ «غَضِبَ اَللّٰه عَلَیهِمْ»(سورهٔ فتح، آیهٔ 6) بهشت را فروختم و پول یک بخش آن را که خشم بود، گرفتم. ج) بهشت را به عذاب الهی فروختم: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْک وَ مِمَّنْ تَبِعَک مِنْهُمْ أَجْمَعِینَ»(سورهٔ ص، آیهٔ 85).
د) این از همهٔ قیمتها بدترِ بدترِ بدتر است! بهشت را به قطع رابطهٔ با پروردگار فروختم.
اگر آدم از اینها پاک عبور بکند، این پنجتایی که به نوح(ع) گفت و این چهارتایی که خودش گفت، آدم محبوب خدا میشود؛ وگرنه مغضوب و منفور خدا میشود. این راه محبوب شدن در پیشگاه حق است.
حکایتی شنیدنی از عالمی کمنظیر
من قطعهٔ کوتاهی هم برایتان نقل کنم که خیلی از مردم هنوز تحمل انجام چنین حالتی را در خودشان ایجاد نکردهاند. یکی در شهر نجف بود که با آخوند خراسانی، این معلم کمنظیر، خیلی مخالف بود و به آخوند کینه داشت. روزهایی که آخوند برای درس میآمد، هفتصد نفر در درسش شرکت میکردند و این در دورهٔ شیعه تا آنوقت سابقه نداشت. من آمار شاگردهای گذشتهٔ آخوند را دیدهام، اما الآن نمیدانم. آنهایی که آخر عمر آخوند، یعنی هفت هشت سال به درسش رسیدند، علم و نفس آخوند را ببینید! آنهایی که دیگر خط آخر درس بودند؛ یعنی بیستسیسال نبودهاند و فقط پنج، هفت یا هشت سال آخر بودهاند. یکی از این آخرین شاگردان که پنج شش سال بیشتر پیش آخوند نبود، آیتاللهالعظمی بروجردی شد. این نفس و علم آخوند بود.
حالا این آدم بهشدت با آخوند مخالف است. آقایی از بغداد به نجف آمد، کیسهٔ پر از طلایی داشت، به این آدم گفت: این کیسه را به چه کسی بدهم؟ او گفت: به فلان عالم بده. البته به تو هم بگویم که آن عالم سختش است این کیسهٔ طلا را هزینه و خرج کند؛ ولی این عالم نجف، یعنی آخوند، اگر کیسه را به او بدهی، درجا به جایی میرساند که خدا گفته است. کینه داشت، اما بارکالله که با کینه داشتنت هم حق را پنهان نکردی. بالاخره این اخلاق، آدم را نجات میدهد. کینه داشت، ولی گفت: آخوند دستودل باز است. مرد گفت: خانهاش کجاست؟ این آدم کینهدار گفت: بیا تا تو را ببرم. او را به منزل آخوند آورد، آخوند هم میدانست که این کینه دارد، دشمن و مخالف اوست.
آن آدم کیسهٔ پر از طلا را جلو گذاشت و به آخوند گفت: این ثلث مال یک میّت است. آخوند آستینهایش را بالا زده بود که وضو بگیرد، گفت روی این حصیر بگذار که در حیاط افتاده بود. حصیری بود که گاهی آخوند روی آن مینشست، قرآن میخواند و ذکر میگفت. روی حصیر گذاشت و به آخوند گفت: کاری نداری؟ آخوند گفت: خدا خیرت بدهد، کار خوبی کردی! مرد رفت و در را بست. وقتی آخوند وضویش تمام شد، به این شخصی که مخالفش بود و به او کینه داشت، گفت: به فتوای من، کل این کیسه را بردار، من مِلک خودت کردم. این کیسه را ببر و زندگیات را اداره کن. این کمال است که من به مخالفم میدان بدهم یا پول بدهم؛ تو دیگر نمیخواهد با او حرف بزنی، قرآن میگوید: این مخالف با محبت تو رفیق جانجانیات میشود. اگر آخوند بخیل بود، این پول را نمیداد؛ اگر آخوند حرص داشت، پول را برای خودش برمیداشت؛ پس باید موانع را برطرف کرد.
نگاه دلربای پروردگار بر بندگان
خدایا! کنار ما هستی و صدای ما را میشنوی، با ما هستی؛ «وَ هُوَ مَعَکمْ أَینَ مٰا کنْتُمْ»(سورهٔ حدید، آیهٔ 4) هر جا باشید، من با شما هستم. صدای ما را میشنوی، چون کنار ما هستیو ما هر شب باید به محضر مبارکت بگوییم دست ما خالی است و ناقص هستیم. در شبهای بعد باید به شما از طریق قرآن، دو آیه در سورهٔ طلاق بگویم که ما باید دستمان را در دست چه کسی بگذاریم تا ما را از نقص حرکت بدهد و به کمال برساند؛ ولی ما ناقص هستیم. این خیلی مطلب جالبی است و اصلاً به ذهن خودم هم نمیرسید، من هم از یکی دیگر یاد گرفتم. در شهری شب جمعه بنا بود که دعای کمیل در مسجد جامع آن شهر بخوانم. تا داخل خیابان جمعیت بود، من رو به قبله نشسته بودم، مردم هم نشسته بودند و کل چراغها هم خاموش بود. من وسطهای دعا این جمله را گفتم که در روایت است پروردگار میفرماید: هر کس یک قدم بهطرف من بیاید، من ده قدم بهطرفش میآیم. یکدفعه یکنفر که در تاریکی کنارم بود و من او را نمیدیدم، همینطور که اشک میریخت، یکخرده جلوتر آمد؛ حالا من در حال خواند ادامهٔ کمیل هستم، به من گفت: آقا این روایت را دیگر نخوان! حالا او گریه میکند، من هم گریه میکنم، در بین گریهٔ مردم فقط یک کلمه به او گفتم: چرا؟ گفت: جور دیگری بگو؛ بگو خدایا گفتی یک قدم بیایی، ده قدم میآیم؛ آن یک قدم را هم نمیتوانم بیایم، کمکم کن.
یا رب به سِرّالسِرّ ذات بیمثالت ××××××××××××××× روشن دلم گردان به اشراق جمالت
عمری است دل دارد تمنای وصالت ×××××××××××× با یک نظر درد فراقم ساز درمان
نالم به کویت حالی از درد جدایی ××××××××××× گِریم که شاید پرده از رخ برگشایی
تو افکنی بر من نگاه دلربایی ×××××××××× من بنگرم آن حُسن کل با دیدهٔ جان
ما جُز تو یا ربّ یاور و یارى نداریم ××××××××××××× با حضرتت حاجت به دیّارى نداریم
جز رحمتت با کس سروکارى نداریم ×××××××××××××××× باز است بر بیچارگان درگاه سلطان
کلام آخر؛ غم مخور ای آخرین سرباز من
ای یگانه کودک یکتاپرست ×××××××××××× وی به طفلی مست صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است ××××××××××× شیر رحمت از لبت جوشیده است
غم مخور ای بهترین همراز من ××××××××××× غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای کودک خاموش من ×××××××××××× قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دُردیکِشم ×××××××××××××× من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب ××××××××××××× چون خجالت میکشم من از رباب
مخفی از چشم زنان دلپریش ××××××××××××× میکَنم قبر تو را با دست خویش
میگذارم صورتت را روی خاک ×××××××××××× تا ز خاک آید ندای عشق پاک
قبر را آماده کرد و پیکر خونآلود را روی خاک گذاشت، صدای مادر بلند شد:
مچین خشت لحد تا من بیایم ×××××××××××× تماشای رخ اصغر نمایم
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1398ه.ش./ سخنرانی چهارم