جلسه دوم دوشنبه (29-7-1398)
(تهران حسینیه آیت الله بروجردی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
تربیت مسلمانان بر سبیل موعظهپذیری
یکی از کارهای باارزش و پرمنفعتی که رسول خدا(ص) در طول 23 سال ایام بعثت بین مردم انجام دادند، این بود که روحیۀ نصیحتخواهی، موعظهشنوی و قبول وعظ را در مسلمانان زنده و تقویت کردند.
در کتابهای مهم روایی ما از عصر غیبت تاکنون، میبینیم مردان و زنان، مخصوصاً در مدینه، به محضر پیغمبر(ص) آمده، درخواست نصیحت و موعظه میکردند. حتی خانمهایی که در مسجد به حضرت مراجعه کردهاند، در حالی که کسی داخل مسجد نبوده؛ چون مساجد آن زمان هم در و دیوار نداشت. همینطور جوانها و افراد مسن که رجوع میکردند و موعظه میخواستند و حضرت مطالب باارزشی به آنها میفرمودند. این کار بعدها در شیعیان ادامه پیدا کرد و تا زمان امام عسکری(ع) ادامه داشت که «علامه مجلسی(ره)» این موعظهخواهیها را در هزار صفحه جمع کرده؛ چه خدمت بزرگی است که این روایات پراکنده در دهها کتاب را جمع و تنظیم کرده است و فرهنگ کامل اثرگذاری را از خود برجای گذاشته و کار عالمان و مبلّغان دین را راحت کرده است. وگرنه ما برای بهدستآوردن روایات این مبحث، باید به صدها کتاب مراجعه و صفحات زیادی را تورّق میکردیم تا ببینیم چه کسانی از معصومین(علیهم السلام) موعظه خواستهاند و آن بزرگواران نیز چه موعظهای ارائه کردهاند.
موعظهپذیری، هدیۀ پروردگار به عبد محبوبش
در برههای از زمان، خود پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم السلام) مستقلاً مردم را موعظه کردند. برای اینکه به ارزش موعظه بیشتر توجه شود، روایتی نصفه خطی از امیرالمؤمنین(ع) نقل میکنم که روایت فوقالعادهای است. امام(ع) میفرمایند: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبدا وَعَظَهُ بِالعِبَرِ»[1] اگر خدا نسبت به کسی محبت و علاقه پیدا کند و بخواهد او را مورد نظر لطف خود قرار دهد، برای محبوبش چه میکند؟ یعنی این علاقه و محبت پروردگار عالم به کسی، بهخصوص در محبتهای مثبت، چه کارهایی میکند؟
در جلد دوم «اصول کافی» آمده است که امام موسیبنجعفر(علیهما السلام) میفرمایند: چیزی را که خدا به بندۀ محبوبش میدهد، اگر بخواهد به تمام فرشتگان بدهد، جیب همۀ آنها پر میشود و همگی را قانع و بینیاز میکند؛ چون پروردگار عالم، نه خودش محدود است، نه عطایایش. وجود مبارک نامحدودی است که اگر بخواهد چیزی به ما موجودات محدود عنایت کند، هیچ چیز از خزائنش کم نمیشود. ممکن است کسی با دچارشدن به عوامل مادی آلوده، لطف خدا را از دست بدهد؛ اما او دارای لطف بینهایتی است که آثارش ابدی و همیشگی خواهد بود.
کسی این روایت را بیان میفرماید که معدن علمالله و تمام ارزشهاست؛ هم باطن عالم و هم ظاهر عالم را میبیند. در خطبۀ اول «نهجالبلاغه» از آفرینش عالم خبر داده که آخرین تحقیقات علمی جهان در رابطه با ساختمان عالم، به این گفتار نزدیک است. معلوم میشود چشم ظاهر حضرت عالم را رصد میکرده. اگر باطن عالم را نمیدید، چگونه از حال احتضار، عالم مردگان، برزخ، قیامت و عاقبت مردم خبر داده است؟
حضرت چنین مسئلۀ باعظمتی را اعلام میکند که اگر خدا دوستدار کسی شود، «وَعَظَهُ بِالعِبَرِ» زمینۀ قبول کردن عبرتها و نصیحتها را به او عطا میکند؛ به او گوش شنوا و چشم بینا میدهد تا اگر نصیحتی شنید، قبول کند و اگر عبرتی دید، از آن درس بگیرد و وارد زندگی خود کند.
بینایان و شنوایان حقایق عالم
ائمه(علیهم السلام) نه معلم داشتند، نه به مدرسه رفتند و نه کتابی خواندند؛ چون پروردگار عالم بینایی جامعی به آنان داده است که تمام ظاهر و باطن عالم را میبینند. قرآن در سورۀ یوسف میفرماید وقتی فرزندان حضرت یعقوب(ع) که پیغمبر اولوالعزم نبود و مسئولیتش تبلیغ آیین پدربزرگش، حضرت ابراهیم(ع) بود و گسترۀ نبوتش محدودۀ کنعان بوده، نه بیشتر، حرفهایش را باور نکردند، به آنان فرمود: من از جانب خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؛ یعنی آن چشمی که به من دادهاند، به شما داده نشده و شما نمیبینید؛ اما من در این پهنۀ زمین میبینم که یوسفم نمرده است.
برادرها با خود میگفتند: ما او را داخل چاه انداختیم، حتماً تاکنون مرده است؛ ولی او میدید که یوسف جزء مردگان نشده است. حضرت یعقوب(ع) تا اینجا را میدید؛ ولی خدا اجازه نداد که بیشتر از این را ببیند. اگر میدید، همان شب میرفت و یوسف را از چاه بیرون میکشید. خدا تمام جریانات یوسف را به یعقوب(علیهما السلام) نشان نداد؛ چون او مسئولیت عظیمی بر دوش داشت که نجات مردم مصر از شرک و بتپرستی و انحراف بود. حضرت یوسف(ع) را باید از چاه درمیآوردند و آن کاروان او را به مصر میبرد که عزیز مصر شود و حاکمیت پیدا کند تا کل مملکت مصر را از شرک نجات دهد.
حرمت آبروی مؤمن
چشم حضرت یعقوب(ع) باید کرۀ زمین را رصد کند و ببیند که یوسف(ع) جزء مردههای این روزگار نیست. لذا به فرزندانش فرمود: ((اِذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لاتَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اَللّهِ إِنَّهُ لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْكافِرُونَ))[2] تجسس در عیوب مردم، حرام و قطعاً نهی قرآن است. ادارهای که میخواهد کسی را استخدام کند، برای اینکه اطمینان پیدا کند این شخص آدم خوبی است، حق ندارد طوری جوسازی کند که او گذشتۀ منفی خودش را بگوید. این تجسس و حرام است؛ چون نهی قرآن است. اگر کسی هم بخواهد گذشتۀ منفی خود را از روی اختیار بگوید، آن هم حرام است و آنکسی هم که برای پیداکردن عیبهای گذشتۀ مردم جستوجو می کند، یقیناً کارش حرام است.
رسول خدا(ص) [و ائمه(علیهم السلام)] میفرمایند که ارزش، حرمت و آبروی مؤمن به اندازۀ ارزش خون اوست. هیچ فرهنگی در دنیا این حرفها را ندارد؛ یعنی چه آبرویش را ببری، چه سرش را از بدن جدا کنی، گناهش یکی است. چه کسی به یک اداره اجازه میدهد که برای استخدام، امور منفی گذشتۀ مردم را برملا کند؟ حرام است. باید بپرسند مقدار تحصیلات شما چیست؟ کجا کار میکردید و به این کار علاقه دارید؟ با تو قرارداد میبندیم که اگر اینجا چند بار اشتباه کنی، اخراجت کنیم. اینها خوب است؛ اما اینکه تو در جوانی چند بار خلاف و رابطۀ نامشروع داشتی یا چند بار عرق (شراب) خوردی، اصلاً پرسیدن این چیزها حرام است.
آبروداری پروردگار از بندگان گنهکار
در روایتی آمده است که روزگاری باران بر بنیاسرائیل دیر شد. به حضرت موسی(ع) گفتند: به بیرون شهر برویم و دعا کنیم تا باران بیاید. قبول کرد، رفتند و دعا کردند، خطاب رسید: ای موسی! باران حاضر و آماده است؛ ولی کسی در این جمعیت نشسته که گناه سنگینی دارد. با بودن او باران نمیآید.
گناهش ظاهراً سخنچینی و دوبههمزنی بود. حضرت موسی(ع) فریاد زد: ای کسی که به خاطر تو باران نمیآید، از جمع ما بیرون برو! موسی دید هیچ کس بلند نشد. ساعتی گذشت، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. حضرت عرض کرد: خدایا! هیچ کس از میان جمع ما بلند نشد، پس آن گنهکار چه کسی بود؟ فرمود: وقتی گفتی بلند شو بیرون برو، سرش را پایین انداخت و گریه کرد و گفت: خدایا! مرا ببخش؛ آبروی مرا نبر. من هم قبول کردم و باران را فرستادم. گفت: خدایا! اکنون بگو او چه کسی بود؟ فرمود: من به خاطر سخنچینی او باران نفرستادم، حال خودم سخنچینی کنم و آبروی او را ببرم؟ هرگز نمیگویم کیست.[3]
اینها بالاترین مسائل دین خداست و یقین بدانید در هیچ دین دیگری نیست. این لطایف و حقایق الهیه فقط در چهارچوب مکتب اهلبیت است، و لاغیر. یقین بدانید هر مکتبی غیر از مکتب اهلبیت(علیهم السلام)، صددرصد باطل است. در کتابهای چهار مذهب معروف غیرشیعه هم نیست، یقین بدانید! من به کشورهای مختلفی از شرق و غرب رفتهام. نتیجهای که از این 24-25 کشور خارجی گرفتهام، این است: برایم یقینی شد که مکتب حق، فقط مکتب اهلبیت(علیهم السلام) است و هر مکتبی غیر از این، صددرصد باطل است، ولو رنگ اسلام و دین داشته باشد.
چه کسی چنین مسئلۀ باعظمتی را به مردم اعلام میکند؟ وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) با آن چشمی که دارد، حقایق را میبیند، بعد میگوید. چقدر این روایت باارزش است! «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبدا» اگر خدا عاشق کسی شود، برایش چه میکند؟ «وَعَظَهُ بِالعِبَرِ» زمینۀ قبول کردن عبرتها، پندها و نصیحتها را به او اعطا میکند؛ گوش شنوا پیدا کند، چشم بینا داشته باشد که اگر نصیحتی را شنید، قبول کند و عبرتی را دید، از آن درس بگیرد و در زندگی خود پیاده کند. این روایت یک خط هم نیست، ولی چقدر مطلب در همین نصف خط است. روایت پیچیدهای نیست.
مرگ، موعظهگر دلهای آماده
خیلی جوان بودم و تازه منبری شده بودم. روزی از منبر پایین آمدم، مردی حدود شصت ساله آمد و شروع به گریه کرد. گفتم: چه شده است؟ فکر کردم دردی، مشکلی دارد که خیلی سنگین بوده. گفت: تو ششهفت ساله بودی، مستأجر خانۀ ما بودید. یک ماه بیشتر در خانۀ ما نماندید که پدرت از خانۀ ما رفت؛ چون من عرقخور بودم و آدم درستی نبودم؛ نه اهل نماز بودم، نه اهل روزه. پدرت ترسید داخل این خانه باشید. شما را برد، ولی اکنون به مکه و کربلا رفتهام و هر سال خمس مالم را میدهم؛ نه بدهکار خدا هستم، نه بدهکار مردم. گفتم: چه شد که یک مرتبه برگشتی؟
گفت: یکی از دوستانم مرده بود. با رفقا برای تشییع جنازهاش به قبرستان رفتیم. هنوز هم در خواب غفلت بودم. وقتی مرده را داخل قبر گذاشتند، من بالای سر قبر ایستاده بودم. زمانی که صورت دوستم را روی خاک گذاشتند، به خودم گفتم: عاقبت جای تو نیز اینجاست. اگر پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم السلام) راست گفته باشند که در اینجا سؤال و جواب میشوی؛ مثلاً بگویند چرا نماز نخواندی، چرا روزه نگرفتی، چرا حق اهلبیت(علیهم السلام) را ندادی، چه جوابی داری که بدهی؟ با خودم صحبت کردم و دیدن آن مرده مرا بیدار کرد. وقتی به خانه آمدم، تمام زندگی، عمل، اخلاق و رفتارم تغییر کرد.
این معنی فرمایش امیرالمؤمنین(ع) است که: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبدا وَعَظَهُ بِالعِبَرِ» اگر کسی محبوب خدا شود، خدایی که تمام قدرتها نزد اوست، قلبش را منقلب و فکرش را مستقیم میکند تا انسان آمادگی کامل پیدا کند و از حوادث روزگار و عبرتها درس بگیرد. این همان محبت خدا به بندهاش است.
پیغمبر(ص) میفرمایند: «کَفی بِالمَوتِ وَاعِظاً»[4] اگر اهلش باشید، همین واعظ برای شما بس است. وقتی میبینی مردم میمیرند، پند بگیر و بدان که مرگ به سراغ تو نیز میآید. این قبر و ازدسترفتن خانه و زندگی، نصیب تو نیز میشود. این مرگ روزی میآید و تو را لخت و عریان میکند و داخل دو متر چاله میاندازد. تا هستی، پند بگیر و کاری بکن.
ای که دستت میرسد، کاری بکن*** پیش از آن کهاز تو نیاید هیچ کار
موعظهخواهی، میراث ماندگار تشیع
روزی شخصی پست و نادرست به پیغمبر(ص) در میان جمع عرض کرد: مرا موعظه کن! حضرت در موعظۀ به او غوغا کرده است؛ ولی وی به اندازۀ سر سوزنی از این موعظهها اثر نگرفت و عاقبت بسیار بدی پیدا کرد. پیغمبر(ص) اهل رد کردن کسی نبود. ما اشتباه میکنیم که گنهکار را رد میکنیم. ایشان حتیالامکان درخواست مردم را قبول میکرد؛ به همین جهت، کلام و اخلاق حضرت ماندگار شد.
این شخص موعظه خواست و پیغمبر(ص) موعظهاش کرد؛ اهلبیت(علیهم السلام) و شیعیان این موعظهها را نوشتند و همینها باعث شد که ماندگار شود. لذا امیرالمؤمنین(ع) خیلی از روایات را میفرمایند: «سمعتُ عَن رَسُول اللّه»؛ یعنی از پیغمبر(ص) شنیده و حفظ کردهام و اکنون نقل میکنم.
امام باقر(ع) «صحیفۀ سجادیه» را از پدرش امام زینالعابدین(ع) وقتی که به شدت گریه میکرد، با خط خودش نوشت تا این 54 دعا نزد اهلبیت(علیهم السلام) یادگار بماند و ماندگار شود. روایات از اول توسط علما و راویان ثقه و باکرامت دست به دست و سینه به سینه حفظ و نگهداری شده و نهایتاً به کتب اربعه (کافی، تهذیب، استبصار و من لا یحضره الفقیه) منتقل گشته و به ما رسیده است.
یکی از کسانی که حافظ دقیق روایات بوده، مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی(ره) است. ایشان کتاب «جامع احادیث شیعه» را که به چاپ زمان ما حدود پنجاه جلد هفتصد صفحهای میشود، جمعآوری و چاپ کردند که هنوز کامل چاپ نشده است. اگر کامل چاپ شود، مجموعۀ بینظیری از روایات معتبر خواهد بود؛ چون ایشان با این کتاب، حدود 35 هزار از روایات را قبول داشته و به آن عمل میکردند و از روی آنها فتوا میدادند.
برای حفظ آثار اهلبیت(علیهم السلام)، خود ائمه(علیهم السلام) و اصحاب باکرامتشان زحمتهای فراوانی کشیدهاند. احادیث زمان پیغمبر(ص) برای نوشتههای امیرالمؤمنین، امام مجتبی و سیدالشهدا(علیهم السلام) است؛ چون دائم با پیغمبر(ص) بودند. وقتی از دهان ملکوتی پیغمبر(ص) مطلبی بیان میشد، این بزرگواران مینوشتند تا برای آیندگان بماند.
ده دوازده نفر دور مجلس نشسته بودند. جا نبود. ناگهان در اتاق باز و «ابانبنتغلب» وارد شد. وقتی امام صادق(ع) ابان را دیدند، تمام قد بلند شدند و او را کنار خود و روی زیرانداز خویش نشاندند. یاران حضرت عرض کردند: یابنرسولالله! چرا این همه احترامش کردید؟ فرمود: چون او سی هزار حدیث ما را در سینهاش نگه داشته و حفظ کرده است.[5]
موعظههای ملکوتی
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبداً وَعَّظَهُ بِالعِبَرِ» هیچ نصیحتخواهی را رد نکنید، اگرچه میشناسید که او فرد بدی است، باز هم نصیحت کنید! پیغمبر(ص) اخمهای خویش را دَرهم نکشیدند و نفرمودند که نصیحت به چه درد تو میخورد، بلکه با متانت فرمودند:
1. «لا تَجْعَلْ يَقينَکَ شَكّآ»[6] هر حقیقتی را که به آن یقین داری، به شک و تردید آلوده نکن! به عمرسعد گفتند: برو حسینبنعلی(علیهما السلام) را بکش، ملک ری را به تو میدهیم. داخل خانه نشست، یقینش را به شک تبدیل کرد؛ چون یقین داشت که امام حسین(ع) جانشین به حق پیغمبر(ص) است. یقین داشت که قیامت برپا میشود و بهشت و جهنمی هست. با خود میگفت من حسینبنعلی(علیهما السلام) را میکشم و بعد توبه میکنم تا به جهنم نروم. یقین داشت که توبه نیز به حکم قرآن یک حکم الهی است؛ اما تردید داشت که توبهاش قبول میشود یا نه؟
2. «وَلا عِلْمَکَ جَهْلاً» دانایی خود را با جهل و نادانی عوض نکن! چرا عسل را با سرکۀ تلخ و تند مخلوط میکنی؟ وقتی میدانی، چرا این دانستن را به نمیدانم تبدیل میکنی؟
3. این جملۀ سومشان چقدر پرقیمت است: «وَلا ظَنَّکَ حَقّآ» به گمان و خیالت تکیه نکن! نگو اینکه من گمان و خیال کردم، درست است. از کجا میدانی که این گمان و خیال تو درست باشد؟
سه گنج ماندگار
پیغمبر(ص) در ادامه فرمودند: «وَاعْلَمْ أنَّهُ لَيْسَ لَکَ مِنَ الدُّنْيا» بدان که از تمام این دنیا فقط سه چیز برایت میماند، آن هم نه ماندن ابدی:
اول: «إلّا ما أعْطَيْتَ فَأمْضَيْتَ» چیزی که به مردم بخشیدی، کار خیری که برای مردم کردی، دیگر دنبالش نرو و از یاد ببر! اگر از یاد بردی، دیگر منّت نمیگذاری و از مردم توقع جبران نخواهی داشت. از کل دنیا همین برایت میماند.
دوم: «وَقَسَمْتَ فَسَوَّيْتَ» وقتی در خانوادهات چیزی را تقسیم میکنی، برابر تقسیم کن؛ با عدالت کار کن که در پروندهات میماند. اکنون که زندهای، بین پسر و دخترت به مساوات رفتار کن، نه اینکه به یکی کمک کنی و به دیگری چیزی ندهی. این کار نادرستی است؛ مثلاً اگر خانهای برای پسرت خریدی، عین همان را برای دخترت نیز بخر! اینها در پروندهات میماند و ماندگار است. یقیناً اینها را باید پذیرفت؛ چون فرمایشات الهی و ملکوتی است.
سوم: «وَلَبِسْتَ فَأبْلَيْتَ» از دنیا با همین لباسی که میپوشی تا کهنه میشود و دور میاندازی یا چند روز بعد در مردهشورخانه آن را از بدنت در میآورند و آتش میزنند که مردم دچار بیماری و میکروب نشوند، به فکر لباس آخرتت باش! اینهاست آنچه که برایت میماند. البته آن آدم پست به هیچ یک از این جملات ملکوتی عمل نکرد و فقط شنید و رفت.
وای آن روزی که قاضیمان خدا بی*** به میزان و صراطم ماجرا بی
به نوبت میروند پیر و جوانان*** وای آن ساعت که نوبت زان ما بی[7]
وفای بینظیر رباب(س)
سه روز بعد از اربعین، وجود مبارک زینالعابدین(ع) فرمان واجب دادند: عمه جان! به زنها و بچهها خبر بده که آمادۀ برگشتن به مدینه شوند؛ میترسم اگر بیشتر از این در کربلا بمانیم، برای آنها خطر جانی پیش بیاید. نمیدانید این زن و بچه چگونه گریه میکردند و خود را میزدند که امام بر جانشان ترسید.
کاروان آمادۀ برگشتن شد. همگی سوار شده بودند، فقط یک نفر سوار نشده، آن هم رباب، مادر علیاصغر(علیهما السلام) است. به امام عرض کرد: یابنرسولالله! به من اجازه بدهید بمانم. حضرت اجازه دادند و به قبیلۀ نزدیک قبر (بنیاسد) سپردند که حال این داغدیده را رعایت کنید. کاروان رفت. روزها که آفتاب طلوع میکرد، به قول ما، سر قبر ابیعبدالله(ع) دَم میگرفت: «حبیبی یا حسین! حبیبی یا حسین!». چند روز که گذشت، خانمهایی آمدند که او را برگردانند؛ اما نرفت. گفتند: اجازه بدهید به مردانمان بگوییم بر سر شما سایبان درست کنند تا آفتاب داغ کربلا شما را آزرده نکند. فرمود: من زیر سایبان نمینشینم. خودم در کربلا دیدم که بدن قطعهقطعۀ ابیعبدالله(ع) زیر آفتاب سوزان بود.
[1]. غرر الحکم و درر الکلم، ص284.
[2]. یوسف: 87.
[3]. الجواهرالسنیة (کلیات حدیث قدسى)، ص160، به نقل از شهید ثانى در کتاب الغیبه.
[4]. مصباح الشریعة، ص113.
[5]. ر.ک: حیدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، بیروت، ۱۹۷۱م.
[6]. «لا تَجْعَلْ یَقینَکَ شَکّآ وَلا عِلْمَکَ جَهْلاً وَلا ظَنَّکَ حَقّآ وَاعْلَمْ أنَّهُ لَیْسَ لَکَ مِنَ الدُّنْیا إلّا ما أعْطَیْتَ فَأمْضَیْتَ وَقَسَمْتَ فَسَوَّیْتَ وَلَبِسْتَ فَأبْلَیْتَ».
لازم به ذکر است که این روایت از امیرالمؤمنین(ع)، حکمت 274 «نهجالبلاغه» است که استاد انصاریان مکرر نام حضرت رسول اکرم(ص) را آورده است.
[7]. شعر از باباطاهر همدانی.