لطفا منتظر باشید

شب پنجم چهارشنبه (1-8-1398)

(تهران حسینیه هدایت)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
16.7 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

حل مشکلات با داشتن ذائقه‌ای پاک و سالم

در بحث قبل به موانع پرخطر بین عبد و پروردگار مهربان عالم اشاره شد که تا آن موانع برطرف نشود، لذت عبادت، لقا و وصال و رضایت وجود مقدس او چشیده نخواهد شد. یک ذائقهٔ پاک، درست و سالم می‌خواهد که انسان طعم این حقایق را بچشد. اینجا هم جای تقسیم کردن نیست که بگوییم طعم عبادت را بچشد. عبادت هم یک رزق است، ولی کل رزق نیست. کسی که با کمک پروردگار ذائقهٔ مستقیم، سالم و صحیح پیدا می‌کند، حتی خوابش هم عبادت می‌شود: «نومکم فیه عباده»؛ خوردنش، آشامیدنش و ازدواجش هم عبادت می‌شود. با این نگاه که زندگی می‌کند و مشکلی برایش پیش نمی‌آید. ممکن است برای طرف مقابلش مشکل پیش بیاید که ذائقهٔ سالم ندارد، ولی برای او مشکلی پیش نمی‌آید. فرض کنید اگر طرف مقابلش مصرّ شود به اینکه نمی‌خواهم با تو زندگی کنم، طلاقم بده؛ آن‌کسی که چشیده، بدون دعوا و برخورد به او می‌گوید که من دل به جای دیگری داده‌ام، او به من گفته ازدواج کن. حالا حضرت‌عالی در مقام خراب کردن این بنا هستی، عیبی ندارد! می‌خواهی بروی، برو! باز آن گوشهٔ دل من که گیر تو بود، برمی‌گردد و گیر محبوبم می‌افتد. اهل کلانتری، دادگاه و قاضی، بالا و پایین، غیبت، تهمت و تلخی نیستم.

ای لقای تو جواب هر سؤال ××××××××××× مشکل از تو حل شود بی‌قیل‌وقال

 

-نگاه انبیا و اولیای الهی به حکم معبود

به‌راستی، با لقای تو ای جواب هر سؤال، مشکل‌ها بی‌قیل‌وقال حل می‌شود. دعوا و نزاع ندارم، حال برخورد ندارم؛ این حال ابلیسی است و من ندارم! حالِ غیبت، زبان تهمت و دست آزاردهنده ندارم. جای دیگر و پیش آن‌کسی که هستم، به من گفته ازدواج کن، مغازه باز کن، پشت تراکتور بنشین، بکار و درو کن؛ چون همه‌اش به خواست او انجام می‌گیرد، عبادت‌الله می‌شود و آن‌وقت این آدم لذت می‌برد. این خیلی مطلب عجیبی است، در نهج‌البلاغه هم آمده است. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: دشمن ما در جنگ بدر، عمو، دایی‌، پسرعمو، پسرخاله‌ و پسرخواهرمان بود. ما روبه‌رویشان که ایستاده بودیم و بخش عمده‌ای از دشمنان خدا قوم‌و‌خویش‌های نزدیکمان بودند؛ چون امر محبوبم بود، من در جنگ با آنها و کشتن آنها هیچ نگرانی پیدا نکردم و دلم هم نسوخت. من عاشق عبادت او بودم و یک رشتهٔ عبادت او جهاد است، در جهاد هم می‌گوید: دشمن لجباز را بکُش! چه‌کار دارم که این دشمنم عمویم یا پسردایی‌ام یا پسرخاله‌ام یا دایی‌ام یا داماد عمویم است. من به اینها کاری ندارم و با نگاه بالاتری نگاه می‌کنم. نگاه من به حکم معشوقم است و آن را اجرا می‌کنم. اصلاً نگاهم به پایین نیست.

 

نگاه اینها به پایین نبوده است! انبیای خدا میلیاردر نشدند و هکتارها زمین، پاساژهای پنجاه طبقه و مَرکب‌های گران به نام‌ آنها نبود؛ چون نگاهی به این طرف نداشتند و ذائقهٔ آنها به هیچ عنوان اسب، الاغ، شتر، مرکب، زمین، درهم و دینار و پارچهٔ ابریشمی را برنمی‌داشت و قبول نمی‌کرد. 

 

لذت‌بخشی حقایق برای ذائقۀ پاک

شما الآن در کل کرهٔ زمین، یک رئیس‌جمهور یا شاه پیدا کن که اهل نماز باشد. روز جمعه باید بین ملت نماز جمعه بخواند و در حال خطبه خواندن، گاهی این دست مبارکش را حرکت بدهد. جوان به پدرش در صف نماز گفت: به چه کسی اشاره دارد؟ گفت به هیچ‌کس! گفت: پس چرا در نماز جمعه آرام نایستاده، گاهی دستش را بالا می‌آورد و هفت‌هشت بار تکان می‌دهد، دوباره دستش را پایین می‌اندازد؟ گفت: پسرم، این رئیس‌جمهور و امیرالمؤمنین ما یک پیراهن دارد که امروز شسته، دیده نماز جمعه دیر می‌شود، آن را نم‌دار پوشیده و آمده، الآن تکان می‌دهد که نمش کم شود. اصلاً چه کسی می‌تواند این را بربتابد، بفهمد و حالی‌اش شود که علی(ع) کجا قرار داشت، چشم و گوش به کجا داشت و این ذائقه چه ذائقه‌ای بود که از زهدِ در نهایت لذت می‌برد؟! از نان جوی خالی، نان جو با نمک یا سرکه برای ناهارش لذت می‌برد؛ چون می‌گفت این مال که مال مردم است و مال علی نیست. من چند درخت خرما در مدینه کاشته‌ام و گفتم سر سال خرمایش را بفروشند و پولش را به کوفه بفرستند. هر سال باید ببینم این پول چقدر است تا خرج یک‌سال خودم را در کوفه با این پول میزان کنم. الآن چه کسی این را در دنیا تحمل می‌کند؟ وقتی ذائقه سالم شود، حقایق برای آن ذائقه لذت دارد.

 

-بالاترین خواستۀ رسول اکرم(ص) از پروردگار

شما خواسته‌های مردم دنیا را ببینید، قرآن نقل می‌کند؛ خواسته‌های قوم نوح، قوم لوط، قوم یونس، قوم ابراهیم، قوم شعیب و قوم موسی. در قرآن هست؛ سورهٔ هود، اعراف و شعراء را ببینید. آن‌وقت خواستهٔ اینها را هم در همین قرآن ببینید که چه بود یا در کتاب‌های غیر قرآن ببینید که از رسیدن به این خواسته‌ها چه لذتی می‌بردند! من یک نوع آن را برایتان بیان کنم. این خواستهٔ پیغمبر اسلام است و دیگر بالاتر از این‌هم نمی‌شود؛ اگر خواسته‌ای بالاتر از این بود، پیغمبر(ص) می‌خواست، پس نیست که نخواسته است.

 

«اللهم ارزقنی حُبّک» خدایا! عشقت را روزی من کن، «و حُب مَن یُحبک» عشق آنهایی که عاشق تو هستند، روزی من کن. عشق به علی، عشق به حسین، عشق به حسن، عشق به زهرا(علیهم‌السلام) را روزی من کن. «و حُبّ ما یقربنی إلیک» معشوق من، چیزهایی را با قدرت و رحمتت قرار بده که مرا به قرب تو برساند. من عشق هیچ‌چیز دیگر را نمی‌خواهم، بلکه عشقِ آنچه که مرا به قرب تو می‌رساند. بعد حضرت می‌گویند: «واجعل حُبک احب الی من الماء البارد» خدایا! این عشق به خودت را در ذائقهٔ من مانند آب خنکی قرار بده که در بیابانی آتش‌زا به تشنه‌ای می‌رسد. این خواستهٔ آنهایی است که سالم بودند و ذائقهٔ سالم و پاکی داشتند.

 

-سفارش مسیح(ع) به سالم‌سازی ذائقه

یک جمله هم در همین زمینه از حضرت مسیح(ع) برایتان بگویم؛ حضرت مسیح(ع) می‌فرماید: چه فشاری به مریض می‌آورید که این چلوکباب را بخور، او هم می‌گوید نمی‌خواهم، استفراغم می‌گیرد! چه فشاری می‌آورید؟! به او می‌گویید این گوشت تازهٔ‌ تازه و گوشت بره است، برنجش صددرصد سالم و روغنش حیوانی و بی‌عیب است. آخر هم به فشار شما یک قاشق از این چلوکباب در دهانش می‌گذارد و می‌جود، چهره‌اش درهم می‌رود، قورت می‌دهد و می‌گوید که مزه‌اش مثل زهرمار بود! عیسی(ع) می‌گوید: چون ذائقهٔ بیمار منحرف است. اول ذائقه را درست کن و دارویی به او بده تا سالم شود و مزهٔ واقعی چلوکباب را بچشد. حالا آدمِ سالمِ گرسنه‌ای را کنار رختخواب این مریض بیاور و چلوکبابی حسابی به او بده، می‌خورد و الهی شکر هم می‌گوید؛ بعد می‌گوید: با کمال معذرت، باز هم از این غذا هست؟ چون ذائقه سالم است!

 

-ذائقۀ ناسالمِ روح و تلخی امر پروردگار 

برادرانم و خواهرانم! به خودش قسم، ذائقهٔ ناسالمِ روح از نماز خواندن نه اینکه خوشش نمی‌آید، بلکه برای او تلخ است و می‌گوید نمی‌خوانم، راست هم می‌گوید؛ از روزه گرفتن، از حق خدا را پرداختن فرار می‌کند؛ چون برای او تلخ است. حق مالی‌اش هرچه هست، زکات، صدقه یا خمس، نمی‌پردازد؛ چون خیلی به ذائقه‌اش تلخ می‌آید. حالا آن‌کسی که به ذائقه‌اش شیرین است، پیغمبر اکرم(ص) مأمور زکات را در بیابان‌های عمق مدینه فرستادند و فرمودند هر چندتا شتر این مقدار زکاتش است، هر چندتا گوسفند این مقدار و هر چندتا بز این مقدار زکات دارد. مأمور به چادرنشینی رسید و به او گفت: من از طرف پیغمبر(ص) آمده‌ام، این هم حکم قرآن است. این آیه برای زکات است: «إِنَّمَا اَلصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 60) و این هم حکم خداست: «یؤْتُونَ اَلزَّکٰاةَ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 55)، این هم حکم خداست: «آتُوا اَلزَّکٰاةَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 43)، چه‌کار کنم؟ چادرنشین گفت: من چطوری باید زکات بدهم؟ گفت: اگر این تعداد شتر داری، یک‌دانه‌اش زکاتت است. این پیرمرد سیاه‌سوختهٔ بیابان‌نشین ذائقه‌اش سالم است، به مأمور پیغمبر(ص) گفت: اگر فکر کنی من از جا بلند می‌شوم وشترهایم را ارزیابی می‌کنم که کدامش را به تو بدهم، این فکر را نکن! من بلند نمی‌شوم، خودت برو. تو عرب هستی و شترشناسی، ببین کدام شتر جوان‌تر، گران‌تر و پرقیمت‌تر است، آن را جدا کن و پیش پیغمبر(ص) ببر؛ اگر پیغمبر(ص) قبول کردند، برای من بس است. این مرد به ذائقه‌اش شیرین می‌آید که خدا و پیغمبر(ص) را از خودش راضی کند. واقعاً شیرین می‌آید!

 

معرفت، راهی برای وصال به الله

جلسهٔ قبل موانع این جاده بیان شد که از قول دشمن هم بیان شد. شیطان(ابلیس اصلِ کاری) پنج مانع را برای حضرت نوح(ع) بیان کرد که دام‌های من این پنج‌تاست. آنها را هم گمراه، هم هلاک و هم بی‌دین‌ می‌کنم؛ بعد هم از دهانهٔ دنیا در تنور جهنم می‌اندازم و هلاک می‌کنم. حالا امشب به سراغ مثبت‌های این جاده، یعنی آنهایی برویم که انسان را در سلوک الی‌الله به‌شدت نیرو می‌دهد و تقویت می‌کند. 

 

-خداوند، تنها پذیرایی‌کنندۀ جهان هستی

اینکه من از خودم آزاد شوم و از این علمِ پرمضیقهٔ محدود به خودم و متاع دنیا و علم به شکم و شهوت دربیایم، علمی پاک و نورانی پیدا کنم و جهان را با عینک این علم پاک و نورانی ببینم. عینک معرفت درست نشان می‌دهد؛ جهان را ببینم، دریابم که اینجا مهمان‌سراست، پذیرایی‌کننده‌اش هم یک‌نفر، یعنی پروردگار است. «إِنَّ اَللّٰهَ هُوَ اَلرَّزّٰاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِینُ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 58)، «وَ فِی اَلسَّمٰاءِ رِزْقُکمْ وَ مٰا تُوعَدُونَ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 22)، «إِنَّ اَللّٰهَ بٰالِغُ أَمْرِهِ»(سورهٔ طلاق، آیهٔ 3) است. یک‌نفر پذیرایی‌کننده در این عالم است که آن یک‌نفر هم «غنی به الذات» و خزانه‌اش با مصرف کردن میلیون‌ها انسان، میلیاردها حیوان، ماهی، پرنده و چرنده، درخت و گیاه کم نمی‌شود؛ یعنی شما یک‌بار به خدا بگو که مرا کنار خزانه‌ات نگهدار، ببینم دوازده‌ساعت شب که میلیاردها حیوان قشنگ می‌خورند، سیر می‌شوند و می‌خوابند؛ میلیاردها انسان هم صبحانه، ناهار و شام می‌خورند و سیر می‌شوند؛ من ببینم در 24 ساعت، چندوجب از این خزانهٔ رزق تو کم می‌شود. به ما گفته‌اند که بخوان: «یا من لاتنقص خزائنه» یک‌ذره از خزانه‌اش کم نمی‌شود. 

 

-نگاه به هستی با عینک نورانی معرفت

با این چشم نگاه کن، اگر توانستند تو را با قوی‌ترین زنجیر به‌سوی یک لقمه حرام بِکِشند! نمی‌شود! وقتی خزانهٔ او را دیدی که در هر 24 ساعت میلیاردها خورنده دارد و کم نمی‌شود، حالا تو را با زنجیر، تشویق یا سندسازی بِکِشند که این لقمهٔ حرام را بخور، خیلی خوشمزه است. آن‌وقت به دعوت‌کننده می‌گویی: اصلاً چشمم به این لقمه افتاد، تمام دستگاه گوارشم به استفراغ افتاد. حتی غیر از دستگاه گوارشم، وقتی لقمه را می‌بینم، از همه طرفش آتش بیرون می‌رود. این طبق سورهٔ نساء است(علنیِ سورهٔ نساء) که حرام خود آتش است، نه اینکه بعداً آتش می‌شود: «إِنَّمٰا یأْکلُونَ فِی بُطُونِهِمْ نٰاراً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 10).

 

بزرگی داشتیم که قبرش در شهر قم است؛ البته من او را از خیلی وقت پیش می‌شناسم. برای این دوره هم نبود، برای دورهٔ قبل است که من هم به‌دنیا نیامده بودم. ایشان اصالتاً اهل تنکابن بود، درسش را در شهر قزوین خوانده بود و در تربیت انسان‌ها نَفَس بسیار پرقدرتی داشت. در غذاهای پروردگار، گوشت گوسفند را دوست داشت؛ اما کم‌خور بود. روزی شخص عاشقی او را دعوت می‌کند و می‌گوید امشب به خانهٔ ما بیا، می‌گوید می‌آیم. آن عاشق هم از پشت پرده بی‌خبر است که چه گذشته و چه خبر بوده است. ایشان می‌آید و سر سفره شامش را که نان و پنیر است، می‌خورد. صاحب‌خانه هرچه اصرار می‌کند که آقا من این گوشت را به عشق شما تهیه کرده‌ام، خوب هم پخته شده است، میل کنید! می‌گوید امشب مِیلی به گوشت ندارم؛ چه اصراری است! دلت می‌خواهد من خانهٔ تو سر سفره‌ات سیر بشوم، سیر می‌شوم، چرا اصرار می‌کنی؟ شام تمام شد و بیرون می‌آیند، آن رفیق جان‌جانی‌اش به او می‌گوید: آقای الهی، چرا گوشت نخوردی؟ گفت: میل نداشتم. گفت: میل نداشتن شما بی‌علت نبوده است؛ تو آدم معمولی نیستی، چرا نخوردی؟ گفت: دوست نداشتم! اصرار می‌کند، ایشان می‌گوید: حالا که اصرار می‌کنی، من هم نباید خواستهٔ مؤمن را رد بکنم؛ با من شرط شرعی کن که بین من و خودت باشد و کاری نداشته باشی. پیش صاحب‌خانه نروی یا این‌طرف و آن‌طرف حرفی بگویی. گفت: نه آقا، من شرط شرعی می‌کنم. ایشان گفت: اگر شرط را بشکنی، باید به جهنم بروی! گفت: نه آقا، نمی‌شکنم! آقای الهی فرمود: من خیلی گوشت دوست دارم، اما وقتی خواستم دستم را به‌طرف دیسی تکان بدهم که این گوشت پخته داخلش بود، گوشت پخته به من گفت آقای الهی، من شرعی ذبح نشده‌ام؛ از من نخور! 

 

-دو مانع بزرگ در نشنیدن و ندیدن حقایق

اصلاً من چرا این حرف‌ها را روی منبر می‌زنم؟! یکی نیست به من بگوید خودت چقدر با این مرحله فاصله داری؟! تو که هر جا دعوتت می‌کنند، می‌روی؛ هر گوشتی می‌گذارند، می‌خوری؛ هر غذایی می‌خوری؛ چرا از غذاها صدا درنمی‌آید و گوشم نمی‌شنود؟! رسول خدا(ص) می‌فرمایند که اگر دو چیز در شما امت من حاکم نبود: 

«لولا تکثیر فی کلامکم»؛ اگر آدم‌های پرحرفی نبودید؛ خیلی حرف می‌زنید و در این خیلی حرف زدن هم غیبت، تهمت و دروغ درمی‌آید. مگر حرف حق چقدر است؟ حرف حق همین قرآن، دعاها، حرف‌های انبیا و حرف‌های درستی است که خودم به زن و بچه‌ام یا دوستانم می‌گویم؛ اگر این پرحرفی‌ها نبود. 

 

«و تمریج فی قلوبکم»؛ تمریج یعنی زمین مرغزار یا علفزاری که دیوارکشی ندارد. زمین علفزاری که دیوارکشی ندارد، گرگ، گوسفند، شتر، الاغ، موش و روباه می‌آید. در فیلم‌ها دیده‌اید که می‌خورند! اگر قلب شما بی‌در و پیکر نبود که حسد، حرص و بُخل بتواند داخل بیاید؛ اگر پرحرف نبودید و دلتان هم زمین بی‌در و پیکر نبود که به روی هر حیوانی باز باشد، «لسمعتم ما اسمع» صداهایی که من می‌شنوم، شما هم می‌شنیدید؛ «و لرأیتم ما أری» چیزهایی که من می‌دیدم، شما هم می‌دیدید. 

 

-لذت انسان از اعمال به مقدار سلامت ذائقه

اگر ذائقه درست باشد، اولاً کل حرکات آدم عبادت می‌شود و بعد هم از این عبادت لذت می‌برد. حالا یعنی ما ذائقه نداریم؟ ما ذائقه داریم، اما صددرصد سالم نیست و به آن مقداری لذت می‌بریم که ذائقه سالم است؛ مثلاً ما هیچ‌وقت، از بچگی تا حالا، از گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) کسل نشده‌ایم و ضائقه‌مان قبول می‌کند، به‌شدت شیرین و لذیذ است؛ یعنی وقتی گریهٔ سیر می‌کنیم و بعد می‌رویم، خودمان در خودمان داخل ماشین یا وقتی می‌خواهیم در شب بخوابیم و بچه‌ها خواب هستند، به خودمان می‌گوییم: خدایا! عجب حالی برای من ساختی. این یعنی لذت دارد. گاهی از نماز و گاهی از بعضی عبادات لذت می‌بریم؛ اما اگر ذائقه صددرصد سالم باشد. البته این را باید بعداً برایتان بخوانم، حالا فقط یک جمله از سه‌ آیه را می‌خوانم: 

 

«إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ إِذٰا ذُکرَ اَللّٰهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذٰا تُلِیتْ عَلَیهِمْ آیٰاتُهُ زٰادَتْهُمْ إِیمٰاناً وَ عَلیٰ رَبِّهِمْ یتَوَکلُونَ»(سورهٔ أنفال، آیهٔ 2)؛

«اَلَّذِینَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 3)؛

«أُولٰئِک هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجٰاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ دَرَجٰاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کرِیمٌ»(سورهٔ أنفال، آیهٔ 4)؛ بار آیه خیلی بالاست! درجات اینها دائم پیش من بالا می‌رود، دائم در آغوش آمرزش من هستند و دائم هم برایشان رزق باارزش قرار داده‌ام. ذائقهٔ اینها سالم است. 

 

-پذیرایی‌های عشقیِ پروردگار از اولیای خویش

یک مسئله در این مسیر، معرفت است که من از این علم محدودِ تلخ که خودم، شکم خودم، غریزهٔ خودم، خانهٔ خودم و کارخانهٔ خودم است، دربیایم و عالم را نگاه کنم. عجب مهمان‌خانه‌ای و عجب پذیرایی‌کننده‌ای! گاهی با خون من از من پذیرایی می‌کند: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَریٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 111)، گاهی با مال من، گاهی با بچهٔ من و گاهی هم با یک بلا از من پذیرایی می‌کند. پذیرایی‌های جالبی دارد! این پذیرایی‌ها پیش خودش عشقی است و برای اولیائش هم لذت دارد. لذت ندارد؟! 

 

پس شما با بحث امشب، دربارهٔ این جمله چه می‌گویید؟ داوری بکنید تا ببینم چطوری داوری می‌کنید! گاهی این‌طوری پذیرایی می‌کند: با خونم، بچه‌ام یا مالم. آن‌وقت در اوج آن پذیرایی که می‌فهمم چه‌چیزی برای من تدارک می‌بیند، صورتم را روی خاک می‌گذارم و می‌گویم: «رضاً بقضائک» چون می‌فهمم چه‌کار می‌کند و لذت می‌برم، «صبراً علی بلائک تسلیماً لأمرک» می‌فهمم و خوش هستم. 

ای لقای تو جواب هر سؤال ××××××××××× مشکل از تو حل شود بی‌قیل‌وقال

جواب یعنی دائماً با همین مسائل جوابم را می‌دهد؛ بچه‌ام را گرفته، ولی به من می‌گوید تو را خیلی دوست دارم؛ مالم را گرفته، ولی می‌گوید خیلی عاشقت هستم. 

خود بیا که می‌کشم من ناز تو ××××××××××× عرش و فرشم جمله پاانداز تو 

«ای لقای تو جواب هر سؤال»؛ این حرف‌ها خیلی باطن عجیبی دارد! 

 

کلام آخر؛ گر بیایی دهمت جان، ور نیایی کُشَدم غم

شعر را از قول شما می‌خوانم، چون در شما می‌بینم؛ از چهل سال پیش، آن‌وقت که جوان بودم، می‌دیدم؛ جلوتر آمدیم، خیلی‌ها از دنیا رفته‌اند، خیلی‌ها الآن پیر شده‌اند و خیلی‌ها هم جدید به این کاروان پیوسته‌اند. در دههٔ عاشورا و ماه رمضان در شما می‌بینم که از قول شما می‌خوانم. 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم ××××××××××× باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ×××××××××× ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی

عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت ××××××××××× همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی

حسین جان! 

حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان ××××××××××× این توانم که درآیم به محله‌ت به گدایی

از بچگی دستم به‌طرف تو دراز بوده، چون می‌دانستم تو خزانه‌دار پروردگاری؛ «السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا رحمته الله الواسعه». 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ×××××××××××× چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

گر بیایی دهمت جان، ور نیایی کُشَدم غم ×××××××××× من که بایست بمیرم، چه بیایی چه نیایی

راست می‌گویم! این‌همه گفتند عراق آشوب است، شلوغ و تیراندازی است، می‌زنند و می‌کشند؛ من هیچ‌کدام را گوش ندادم و آمدم 

گر بیایی دهمت جان، ور نیایی کُشَدم غم ×××××××××××× من که ‌بایست بمیرم، چه بیایی چه نیایی

 

-وداع ابی‌عبدالله(ع) با سکینه(س)

این اسب باتربیت و ادب‌شده با یک نهیب رکاب خیز برمی‌دارد، چرا هرچه می‌خواهم او را برانم، عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؟ مرکبم گیر چیست؟ خم شد و دید دختر سیزده‌ساله‌اش دست‌های اسب را بغل گرفته است. آنهایی که دختر ندارند، راستی نمی‌دانند من امشب چه می‌گویم! از اسب پیاده شد و روی خاک نشست، عزیزش را روی دامن قرار داد. اول به او میدان داد تا او حرف بزند: بابا از صبح تا حالا که به میدان رفتی، برمی‌گشتی؛ این‌بار هم برمی‌گردی؟ فرمودند: نه عزیزدلم، دخترم دیگر برنمی‌گردم. گفت: بابا حالا که می‌خواهی بروی و برنگردی، خودت بیا و ما را به مدینه برسان تا ما هم‌سفر شمر، خولی و عمرسعد نشویم. بابا! آخر ما ناموس خدا هستیم، ما چگونه با این اشرار هم‌سفر بشویم؟! فرمودند: دخترم، برگرداندن شما دیگر از من گذشته است و نمی‌توانم خواسته‌ات را جواب بدهم. حالا من از تو یک درخواست دارم؛ دختر بلند شد، صورت ابی‌عبدالله(ع) را بغل گرفت، سر و صورت بابا را می‌بوسید و می‌گفت: بابا از من چه می‌خواهی؟ فرمودند: عزیزدلم، آنچه من از تو می‌خواهم، این است: این‌قدر برابر من اشک نریز، گریهٔ تو قلب مرا آتش می‌زند...

 

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1398ه‍.ش./ سخنرانی پنجم 

برچسب ها :