لطفا منتظر باشید

شب نهم یکشنبه (5-8-1398)

(تهران حسینیه هدایت)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
15.04 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

چهار کلمۀ پرمعنا از منظر پروردگار و اهل دل

الف) معرفت بالله

ابتدا چهار کلمهٔ زیبا و پرمعنا را می‌شنوید که نظر پروردگار و اهل دل را دربارهٔ ترکیب این چهار کلمه در قلب عرض کنم. کلمهٔ اول، معرفت است که به فارسی، «شناخت» می‌شود. شناخت واقعیتی بسیار گسترده است. از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) سؤال شده که بالاترین و برترین معرفت کدام است، پاسخ دادند معرفت بالله؛ چون معروف این معرفت وجود مقدس اوست. ازلی، ابدی، زیبایی بی‌نهایت، دارای اسمای حسنیٰ، صفات کمال، جمال و جلال است. معرفتی که به وجود مقدس او پیدا می‌شود، به تناسب ارزش خود او معرفت ارزش دارد و به‌دست‌آوردنش هم کار مشکلی نیست. قرآن مجید، بخشی از روایات، بخشی از دعای کمیل، بخشی از دعای عرفه، بخشی از دعای ابوحمزه و همهٔ دعای جوشن‌کبیر، کتاب معرفت اوست. ما اگر در خواندن این آیات، روایات و دعاها به جای اینکه چشم روی صفحه بیندازیم و لغت عربی را پشت سرهم بخوانیم، به این معارفِ بی‌نظیرِ الهیه دل بدهیم که ظهور دادنش فقط در قدرت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) بوده است؛ از زمان آنها تا حالا، احدی توان نداشته که یک خط یا دو خط از این مسائل را اظهار کند و توانش را هم پیدا نمی‌کند! چون اهل‌بیت(علیهم‌السلام) معدن علم‌الله و نورالله هستند و می‌توانند وجود مقدس پروردگار را به این سبک معرفی درست بکنند. خدا در قرآن مجید می‌فرماید: هر کس در این عالم هرچه دربارهٔ من بگوید، درست نیست؛ یعنی آب پاکی روی دست فلاسفه، حکما، اساتید، دانشگاهی، بیابانی و همه ریخته است که فقط این طایفه در حق من درست می‌گویند. غیر از مخلصون هرچه در حق من بگویند، یا ناقص است یا باطل، یا عیب دارد یا آن چیزی که من هستم، اینها نمی‌توانند بگویند. این حرف خود پروردگار است که می‌گوید: اگر پیغمبران، امیرالمؤمنین، صدیقهٔ کبری و ائمهٔ طاهرین مرا معرفی کردند، معرفی آنها صددرصد درست است؛ ولی برای غیر آنها عیب دارد، یا باطل است یا ناقص.

 

ب) محبت بالله

اما لغت دوم که خیلی جالب است امام صادق(ع) می‌فرمایند: اصلاً زلف دومی به اولی گره دارد؛ یعنی اولی که بیاید، این دومی خواه‌ناخواه به‌دنبالش می‌آید و نمی‌شود این دو را از هم جدا کرد. این لغت محبت است. من وقتی خدا را از زبان اولیای الهی، انبیا و قرآن فهمیدم، چه‌چیزی را فهمیده‌ام؟ زیبایی بینهایت را فهمیده‌‌ام. زیبایی بی‌نهایت هم واقعیتی است که آدم وقتی حس و درک بکند، دل‌داده، عاشق، بی‌قرار و بی‌اختیار می‌شود. همهٔ انبیا بی‌استثنا بی‌قرار بودند. وجود مبارک مرحوم ملااحمد نراقی، این چهرهٔ برجستهٔ علم در کتاب معروفش، «طاقدیس» نقل می‌کند که من نقل او را شاید بیش از بیست‌بار خوانده‌ام. شعیب پیغمبر به‌خاطر آن معرفت کاملش، بی‌قرار این زیبای بی‌نهایت بود و اشک می‌ریخت. شنیده‌اید عاشقِ بی‌قرار؛ نمی‌توانست خودش را نگه دارد و نمی‌شد! کور شد، پروردگار عالم چشمش را برگرداند. بی‌قراری را که از او نگرفت و فقط چشمش را برگرداند. این چشمی که برگشت، صددرصد سالمِ سالم و مادرزادی بود. دوباره گریه کرد، دوباره کور شد، دوباره به او برگرداند. بعد به او فرمود: شعیب، من که نمی‌خواهم تو را به جهنم ببرم و از بهشتم محروم بکنم، چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ گفت: من بی‌قرار تو هستم و کاری به جهنم و بهشت ندارم. بی‌قرار نمی‌تواند خودش را نگه دارد، چه‌کار کنم؟! ده‌بار دیگر هم که کور بشوم و چشم مرا برگردانی، باز هم گریه می‌کنم؛ آن‌هم از آن گریه‌هایی بود که شنیده‌اید:

گریه بر هر درد بی‌درمان دواست ×××××××××× چشم گریان چشمهٔ فیض خداست

 

گریه دوای کاملی است! شما این «چشم گریان چشمهٔ فیض خداست» را در سورهٔ مائده ببینید؛ خیلی آیهٔ فوق‌العاده‌ای است! «تَریٰ أَعْینَهُمْ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 83)، «تَریٰ» به پیغمبر است، یعنی تو چشم‌هایشان را می‌بینی، «تَفِیضُ مِنَ اَلدَّمْعِ» اشک جاری و سرازیر است. چرا؟ «مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ» چون به من عرفان پیدا کرده‌اند و بی‌قرار شده‌اند. این بی‌قراری را حس می‌کنید که خدا برای هیچ‌کدام‌ از ما نیاورد! حالا از من که گذشته و شانه‌مان را به‌طرف آخرت برگردانده‌اند؛ اما بعضی‌ از شما دیده‌اید که جوانی عاشق یکی می‌شود یا او عاشق این می‌شود؛ البته نمی‌خواهم منبر را آلوده کنم و خیلی برای من سخت است که اسم این مسائل سخیف پست را بیاورم. جوانی عاشق دختر نامحرمی می‌شود یا دختر نامحرمی عاشق جوانی می‌شود، از آن حال طبیعی بیرون می‌آیند و بی‌قرار می‌شوند، نه حرف پدر، نه مادر، نه خواهر و نه برادر را گوش می‌دهند. اصلاً زندگی را به‌هم می‌ریزند! آن‌وقت اگر این بی‌قراری در انسان نسبت به معشوق ازل و ابد پیدا شود، چه می‌کند! من آرام‌آرام می‌شمارم که یادتان بماند.

 

ج) حقیقت و راستی

بعد از محبت، حقیقت است. حقیقت در لغت به‌معنی راستی و درستی است؛ یعنی آن عرفان و محبت به حق که عامل بی‌قراری و گریه می‌شود، باطن را کاملاً شست‌وشو می‌دهد، تمام تعلقات اسارت‌کننده را می‌شورد و پاک می‌کند. تعلقاتی که آدم را گیر می‌اندازد و نمی‌گذارد آدم حرکت به‌طرف پروردگار را ادامه دهد. بعضی تعلقاتی که آدم را با تلنگری می‌نشاند؛ چرا نیامدی، چرا انجام ندادی، چرا حق خدا را ندادی، چرا این کار را نکردی؟ خانمم نگذاشت، دامادم نگذاشت، بچه‌ام نگذاشت. ولی آن عرفان، محبت و گریه باطن را خالص می‌کند و تمام گرد و غبار تعلقاتِ گیرانداز را می‌شورد، آدم صاف و پاک می‌شود.

 

کجایید ای سبک‌بالان عالم ××××××××××××× پرنده‌تر ز مرغان هوایی

کجایید ای ز جان و جا رهیده ×××××××××××× کسی مر عقل را گوید کجایی

کجایید ای درِ زندان شکسته ××××××××××××××× بداده وام‌داران را رهایی

کف دریاست صورت‌های عالم ×××××××××××× ز کف بگذر اگر اهل صفایی

کف روی آب کف دریاست، کفی که وقتی فوت بکنی، با یک فوت تمام شود.

 

د) طاعت‌الله

این چهارمی محصول این سه، یعنی‌ معرفت، محبت و حقیقت است. طاعت محصول این سه‌تاست؛ یعنی آنهایی که غرق در معرفت و محبت و حقیقت هستند. من باز این مسئله را از قرآن می‌گویم. آیه‌اش را بخوانم؛ من آیه را در اینجا طور دیگری به‌کار بگیرم. «وَ مٰا کٰانَ لِنَبِی أَنْ یغُلَّ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 161)، باطن آیه این است که دربارهٔ انبیای من حرف بیهوده نگویید و داوری نابجا نکنید. هیچ پیغمبری در این عالم توان خیانت کردن نداشته و اصلاً از دستش برنمی‌آمده است. وقتی معرفت، محبت و حقیقت بیاید، دیگر نمی‌توانم اطاعت نکنم و اصلاً نمی‌شود؛ یعنی مرا در گردانهٔ طاعت‌الله قرار می‌دهد.

 

ایمان، ترکیبی از چهار کلمۀ پرمعنا

حالا مجموع این معرفت، محبت، حقیقت و طاعت از آن با ده‌ها آیه در قرآن به ایمان تعبیر شده است. ایمان یعنی دل‌بستگی و گره خوردن به او، یعنی حالی که انسان را در تمام اعمال و رفتار خودش و نسبت به دیگران در امنیت قرار می‌دهد. من دیگر حاضر نیستم قیصریه را برای دستمالی آتش بزنم. اصلاً برای هیچ کاری جز طاعت‌الله دستم پیش نمی‌رود. این ایمان است. حالا از این ایمان که ترکیبی از معرفت، محبت، حقیقت و در خارج از قلب، طاعت است؛ طاعت انعکاس همان ایمان است. این مجموعه که حقیقت قلبی است، از خداوند متعال تا اولیای الهی نقل شده که از این مجموعه به علم باطن تعبیر کرده‌اند.

 

-تفاوت علوم باطن با دیگر علوم زمینی

علم باطن با تمام علوم در کرهٔ زمین فرق می‌کند. عبدالواحدبن‌زید که به‌دنبال همین حرف‌ها بود، می‌گوید یک‌بار پیش حسن‌نامی رفتم که اهل دل و حال بود، به او گفتم: می‌توانی خبری از علم باطن به من بدهی؟ گفت: من هم خودم دلم می‌خواست علم باطن را بفهمم، برای همین پیش حذیفة‌بن‌یمان رفتم که از چهره‌های برجستهٔ صدر اول و عاشقان امیرالمؤمنین(ع) بود. به او گفتم: علم باطن چیست؟ حذیفه گفت: من یک‌بار پیش پیغمبر اسلام رفتم و گفتم یا رسول‌الله، علم باطن چیست؟ پیغمبر(ص) فرمودند: یک‌بار از جبرئیل پرسیدم علم باطن چیست، جبرئیل گفت: من از پروردگار پرسیدم علم باطن چیست؟ این همان علمی است که پیغمبر(ص) می‌فرمایند: «العلم نور». عجیبِ داستان و اوج مسئله اینجاست که جبرئیل می‌گوید به پروردگار گفتم: علم باطن چیست؟ پروردگار فرمود: جبرئیل علم باطن رازی پنهان از رازهای خودم است که آن را در قلب بنده‌ام قرار می‌دهم و درک این راز برای احدی هم در این عالم امکان ندارد؛ چون خودم ارزش و حقیقتش را می‌دانم و امری پنهانی است.

 

-قلب مؤمن، حرم و محل اسرار خداوند

محبت، معرفت و حقیقت را که نمی‌شود با چشم دید و این سه‌تا هم هیچ ظرفی در این عالم جز قلب ندارد. امام صادق(ع) می‌فرمایند: «قلب المؤمن حرم الله» دل مؤمن حرم پروردگار است. چه ارزشی دارد! دل مؤمن حرم پروردگار است. بزرگان دین ما می‌گویند: خدا یک حرم در شهر مکه، یک حرم به‌نام بیت‌المعمور و یک حرم به‌نام بیت‌المقدس دارد که همهٔ آنها را آدم‌ها ساخته‌اند. سلیمان بیت‌المقدس را ساخته است، افراد بیت‌المعمور را ساخته‌اند و انسان(ابراهیم و اسماعیل) هم کعبه را ساخته است؛ ولی این حرم را فقط خودش ساخته و به دست هیچ‌کس نداده است. کسی نمی‌توانسته این حرم را بسازد و این حرم باطن را جای خودش، محل اسرار و رازهای خودش قرار داده است.

 

سفر انسان به‌سوی اهدافی الهی

حالا اگر چنین دلی با چنین مایه‌هایی پیدا شد، یعنی قلبی با معرفت‌الله، محبت‌الله، با حقیقت و طاعت‌الله پیدا شد، انسان به‌سوی چند هدف مسافر می‌شود که خدا آن اهداف را هدف‌گذاری کرده است: لقاءالله، عَفوالله، مغفرت‌الله، رحمت‌الله.

من روایتی برای هر کدام از این اهداف بخوانم، فقط برای اینکه دلتان به‌شدت روشن بشود و این شب‌های پایانی محرّم و صفر لطف بکند ما با دست پر از محرم و صفر بیرون برویم تا به ماه رمضان، رجب و شعبان برسیم و اگر زنده بمانیم، با خدا حال کنیم و بی‌قرارش باشیم. بگویم نمی‌توانم برایت گریه نکنم و نمی‌شود! نمی‌توانم خودم را نگه دارم، چه‌کار کنم؟! نمی‌توانم نماز نخوانم، نمی‌توانم دست در جیبم نکنم؛ نمی‌توانم برای خمس، زکات برای برپایی این جلسات مربوط به ابی‌عبدالله(ع) دست در جیبم نکنم. من بی‌قرارم، چه‌کار کنم! معشوق از من گریه می‌خواهد، این گریه‌ام؛ پول می‌خواهد، این پولم؛ جان می‌خواهد، این جانم. معشوق در قرآن هم گفته است: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَریٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 111)، این خیلی دقیق است! خدا اینجا «جَنات» نمی‌گوید؛ یک‌وقت آیه می‌گوید «جنات»، یک‌وقت می‌گوید «جنة»؛ نمی‌دانم معنی این «جنة» مفرد چیست؟!

 

الف) لقاءالله

فیض نقل می‌کند که یکی به عالمی(او وارد بود) گفت: «أخبِرني عَن أخَصِّ آيَةٍ فِي التَّوراةِ» ویژه‌ترین آیهٔ تورات که به موسی نازل شده، برای من بگو! گفت: «يَقولُ اللّه ُ عز و جل : طالَ شَوقُ الأَبرارِ إلى لِقائي وأنَا إلى لِقائِهِم لَأَشَدُّ شَوقا» اشتیاق خوبان به لقای من بسیار است؛ یعنی دلشان را بگردی، پر از شوق است که به لقای من برسند. شوق آنها برای رسیدن به من بسیار است، ولی شوق من به آنها خیلی شدیدتر است! چون من بی‌نهایتم و بنده‌ام دارای نهایت است؛ لذا شوق من به بنده‌ام بی‌نهایت است. آنها لقای مرا خیلی می‌خواهند، ولی شوق من به لقای آنها خیلی شدید است.

 

کسی به امیرالمؤمنین(ع) گفت: «فَبِمَاذا أحببت لِقاءَهُ» برای چه‌چیزی این‌قدر عاشق رسیدن به لقای خدا هستی؟ فرمودند: «لَمَّا رَأَيْتُهُ قَدِ اِخْتَارَ لِي دِينَ مَلاَئِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ أَنْبِيَائِهِ» من وقتی حس کردم، دیدم خدا دین فرشتگان، پیغمبران و رسولانش را برای من انتخاب کرده است. برای همه انتخاب کرده، اما علی(ع) این دین را در اوجش گرفته است. «عَلِمْتُ أَنَّ اَلَّذِي أَكْرَمَنِي بِهَذَا لَيْسَ يَنْسَانِي فَأَحْبَبْتُ لِقَاءَهُ» دانستم وجود مقدسی که با دادن دینش به من، به من احترام گذاشته، محال است مرا فرموش بکند. کسی که پرقیمت‌ترین گوهر دریای خلقتش را به من داده که دینش است، محال است مرا فراموش کند و عاشق لقای او شدم.

 

ب) عَفوالله

این هم خیلی روایت سنگینی است! از آن جاهایی است که امام معصوم ما، یعنی دریای بردباری از کوره در رفته است. ابوعبیده می‌گوید که خدمت امام باقر(ع) به حضرت گفتم(این شرح حال همهٔ ‌ماست؛ از من تا آخرین نفر شما بدون استثنا): «جُعلت فِداک» جانم فدایت، «ادع الله لی» برای من دعا کن. ما که دعاهایمان به جایی نمی‌رسد، تو برای من دعا کن! «فإن لی ذنوباً کثیراً» من پرونده‌ام سنگین است و گناهان زیادی دارم. اینجا امام از کوره در رفتند، «فقال: مَهْ يَا أَبَا عُبَيْدَةَ» ساکت باش ای ابوعبیده! چرا به من می‌گویی دعا کن، من پرونده‌ام پر از گناه است؟! «لاَ يَكُونُ اَلشَّيْطَانُ عَوْناً عَلَى نَفْسِكَ إِنَّ عَفْوَ اَللَّهِ لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ» شیطان تو را با این فکرها به ضرر خودت کمک نکند! ابوعبیده، هیچ‌چیزی مثل گذشت خدا نیست. تو یک‌نفر با چهار گناه هستی و فکر می‌کنی از تو گذشت نمی‌کند. چه می‌گویی؟! کجا هستی؟

 

ج) مغفرت‌الله

در کتاب «ثواب‌الأعمال» صدوق آمده است که خدا به داود پیغمبر می‌گوید: «يا داودُ، إنّ عَبديَ المؤمنَ إذا أذْنَبَ ذَنبا» وقتی بندهٔ مؤمن من گناهی مرتکب شد، «ثم رجع» سپس از این راه گناه برگشت، «و تاب من ذلک الذنب» و از این گناهش توبه کرد. وقتی هم یاد آن گناه افتاد، از من حیا کرد و خجالت کشید که چرا من این کار را کردم؟ «غَفَرْتُ لَهُ، وأنسَيْتُهُ الحَفَظَةَ» او را می‌آمرزم و گناهش را از یاد دو فرشتهٔ نویسندهٔ اعمال می‌برم که اصلاً یاد گناهش نیفتند. گناه را از یاد نویسندگان عمل می‌برم. این خیلی لطف، خیلی محبت و خیلی بزرگواری است! «وأبْدَلْتُهُ الحسَنَةَ» به ملائکه می‌گویم حسنه‌ای پای بندهٔ من بنویسید. گناه کرده است، اما گناه را از یاد آن دو می‌برم و به آنها می‌گویم یک حسنه بنویسید.

کرم بین و لطف خداوندگار ×××××××××××××× گنه بنده کرده است و او شرمسار

چرا این کار را می‌کنند؟ اولاً: «ولا اُبالي» باکی ندارم که گناه را از یاد فرشتگانم ببرم، باک هم ندارم که حسنه به جای آن گناه بنویسم. چرا؟ علتش را می‌گوید: «وأنا أرْحَمُ الرّاحِمينَ».

 

د) رحمت‌الله

شیعه و سنی این را نقل کرده‌اند؛ عدد برای نزدیک کردن به فهم ما انتخاب شده، وگرنه اینجا جای عدد نیست و پیغمبر(ص) می‌خواسته ما بفهمیم داستان از چه قراری است. «قَال رَسوُل اللّه: إنّ اللّه َ تعالى خَلَقَ مِائةَ رَحمَةٍ » خدا صد رحمت دارد، «انزل منها رحمة واحدة» یکی از آن صدتا را بین جن، اِنس، پرندگان، بهایم و خزندگان پخش کرده است. با این یک رحمت، کل مخلوقات به همدیگر محبت می‌کنند و به همدیگر رحم می‌کنند. 99تای آن را ذخیره کرده است، «یرحم الله بها عباده یوم القیامة» و می‌خواهد آن 99تا را در روز قیامت خرج بندگانش بکند. خدایا! نمی‌فهمیم تو چه کسی هستی.

 

کلام آخر؛ بازگشت کاراون به مدینه

می‌دانید که این شب‌ها و روزها چه حادثه‌ای اتفاق افتاده است! حادثهٔ بسیار سخت برگشتن اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به مدینه است. الان دیگر در راه و نزدیک مدینه هستند!

اگر کورم، خدا را می‌شناسم ×××××××××××× علی مرتضی را می‌شناسم

توان با عاشقانش زندگی کرد ××××××××××× من این دیوانه‌ها را می‌شناسم

هرچه را هم دروغ بگوییم، نمی‌توانیم این یکی را دروغ بگوییم!

دلم دیوانهٔ عشق حسین است ×××××××××× غم و درد و بلا را می‌شناسم

ز بس بر سفرهٔ فیضش نشستم ×××××××××× شهید کربلا را می‌شناسم

یکی از اول محرّم تا حالا که این سفرهٔ فیض خدا باز است.

ز بس بر سفرهٔ فیضش نشستم ××××××××× شهید کربلا را می‌شناسم

گدایش را به شاهی می‌رسانم ×××××××××× من این مشکل‌گشا را می‌شناسم

 

تا چشم زینب کبری(س) به دیوارهای مدینه افتاد، صدا زد: «مدینة جدنا لا تقبلنا» مدینه، درِ دروازه‌هایت را باز نکن و ما را راه نده! مدینه، با برادر رفته بودم و بی‌برادر آمدم؛ تاج بر سر رفته بودم و خاک بر سر آمدم. زین‌العابدین(ع) سرشان را از محمل بیرون کردند و فرمودند: عمه جان، اگر مایل نیستید وارد شهر بشوید، همین‌جا پیاده بشویم، من بشیر را بفرستم تا مردم را خبر بکند؛ آنها بیایند و ما را ببرند. گفت: بله عمه جان.

 

کاروان را پیاده کردند، دستور دادند دو خیمه بزنند؛ یک خیمه‌اش را عمه‌ام بنشیند و یک خیمه‌اش هم من می‌نشینم. بشیر به مدینه آمد و گفت: «یا اهل یثرب، لا مقام لکم قتل الحسین فادمعی مدرارا». زن و مرد بیرون ریختند! مردها را به خیمهٔ زین‌العابدین(ع) راهنمایی کردند، دیدند دستمالی در دستش است و مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، نمی‌تواند حرف بزند! خیمه پر شد، همه به هم نگاه کردند و گفتند: مگر نگفتند کاروان برگشته است؛ اگر کاروان برگشته، پس چرا علی‌اکبر، قاسم، قمربنی‌هاشم و ابی‌عبدالله(علیهم‌السلام) برنگشته‌اند؟! ام‌البنین هم دست بچهٔ پنج‌سالهٔ قمربنی‌هاشم(ع) را گرفت و گفت: بلند شو، بابایت از سفر آمده است. وقتی از دروازه بیرون آمد، زینب کبری(س) دوید. چشمش به زینب(س) افتاد، دید چهره شکسته و موهای زینب سفید است، حرفی نزد و گفت: خانم، من به خانه می‌روم، وقتی به مدینه آمدید، خدمت‌تان می‌آیم. وارد مدینه که شد، در اولین محل بر روی زمین نشست، این خاک‌ها را برمی‌داشت و روی سرش می‌ریخت و می‌گفت: خانم‌ها کسی جرئت نداشت بچهٔ مرا بکشد، به‌نظرم اول دو دستش را از بدن قطع کرده‌اند...

 

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1398ه‍.ش./ سخنرانی نهم

برچسب ها :