لطفا منتظر باشید

جلسه اول سه شنبه (10-10-1398)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
جمادی الاول1441 ه.ق - دی1398 ه.ش
18.95 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

اندیشهٔ در آٰفریده‌ها، عبادتی بزرگ

-تجلی علم و حکمت در آفرینش پروردگار

دقت در آفرینشِ پروردگار دقت‌کننده را به این نتیجه می‌رساند که آفرینش پروردگار تجلی علم، حکمت، عدالت و رحمت اوست و همهٔ این صفات هم کمال و ارزش است. این دقت کردن طبق روایاتی که از رسول خدا، امام صادق و حضرت رضا(علیهم‌السلام) نقل شده، عبادت است. در حقیقت، به‌کارانداختن فکر در آفرینش و آفریده‌ها عبادت است که البته عبادت باطنی است. در این عبادت، بدن و جسم در کار نیست، بلکه ریشهٔ وجود انسان و حقیقت او در کار است. اینکه عرض کردم حقیقت انسان در کار است، امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «أَصْلُ اَلْإِنْسَانِ لُبُّهُ» ریشه، اصل و حقیقت انسان مغز و خرد اوست. پیغمبر(ص) هم می‌فرمایند: هر کس این مغز را به‌کار بیندازد، یک گوشه نشسته و مشغول اندیشه می‌شود، یک لحظهٔ این اندیشهٔ مثبت برابر با یک سال عبادت بدنی است. «تَفَکُر السّاعَة خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةٍ سَنَة» ساعت در اینجا یعنی لحظه و بزرگان از حکما می‌گویند: اندیشه و فکر کردن، حرکتِ از اولِ یک راه مثبت و رسیدن به نتیجهٔ مثبت است؛ یعنی خود اندیشه کردن یک حرکت، یک کار و یک کوشیدن است، ولی باطنی است که خیلی هم ارزش دارد. امام هشتم می‌فرمایند(روایت در کتاب شریف اصول کافی در باب تفکر است): «لَیْسَتِ العِبادةُ کثرةُ الصّیامِ و الصّلاة» عبادت در پیشگاه پروردگار به زیاد روزه گرفتن و نماز خواندن نیست. این دو هم عبادت است، ولی نه همهٔ عبادت. «و اِنَّما العبادةُ کثرَةُ التّفکُّرِ فی امرِ الله» آن عبادت بزرگ، سنگین و ریشه‌دار، اندیشه کردن در کار و خلقت پروردگار است.

 

-دستاورد باارزش تفکر در خلقت خداوند

همین اندیشه کردن هم آدم را به این نتیجه می‌رساند که پروردگار مخلوق باطلی در این عالم هستی ندارد و تمام خلقت الهی براساس درستی و حق است: «وَ مٰا خَلَقْنَا اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَینَهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ»(سورهٔ حجر، آیهٔ 85)، آفرینش آسمان‌ها، زمین و آفرینش موجودات بین آسمان‌ها و زمین درست است. وقتی انسان در فکر کردن به این نتیجهٔ باارزش برسد، به خودش می‌گوید: آدمیزاد، تو که موجودی بین آسمان و زمین هستی و خلقت آفرینش تو مثل بقیهٔ موجودات درست، حق، صحیح، برمبنای علم‌الله، حکمت‌الله، عدل‌الله و رحمت‌الله است؛ یعنی علم خدا، رحمت خدا، عدل خدا و لطف خدا تو را در خلقتت بدرقه کرده است؛ پس تو خیلی می‌ارزی، خیلی باارزش و موجود مهمی هستی. چون طبق آیه‌ای که شنیدید، موجود بر حقی هستی: «وَ مٰا خَلَقْنَا اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَینَهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ».

 

امر خداوند به آدم(ع)، خیرخواهی برای خود و دیگران

برای چه تو را آفرید و این‌همه از رحمتش، لطفش، عدالتش، حکمتش و علمش هزینهٔ تو کرده است؟ جملهٔ خیلی باارزشی از خود پروردگار نقل شده، چون کلام‌الله فقط قرآن نیست، تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم(ع) هم بوده است. همچنین مجموعهٔ سخنانی بوده که پروردگار عالم با انبیای خود مستقل از کتاب‌های آسمانی صحبت کرده است؛ از آدم(ع) تا رسول خدا(ص). صحبت‌هایی که با پیغمبر(ص) کرده، مربوط به شب معراج است که خیلی هم مفصّل است؛ اگر کسی حوصله می‌کرد و فرمایشات پروردگار را با پیغمبر(ص) تفسیر می‌کرد و شرح می‌داد، یقیناً از ده جلد کتابِ هفتصد‌صفحه‌ای بیشتر می‌شد. چون من دست‌اندرکار نوشتن و تألیف هستم، یقینی می‌گویم که اگر فقط فرمایشات شب معراجِ خدا به پیغمبر(ص) تفسیر می‌شد، بیش از هفت‌هزار صفحه می‌شد؛ مثلاً در همین روایاتمان است: اولین حرفی که با آدم(ع) زده، یعنی وقتی آدم(ع) را خلق کرد و به زمین فرستاد(آخر حرفی با آدم دارد که در سورهٔ بقره است)، به آدم(ع) می‌گوید: به ملائکه از دانشی خبر بده که به تو داده‌ام. این فرمانی نبوده که برای انسان‌ها عملی باشد. آدم(ع) به ملائکه خبر داده و ملائکه هم قانع شده‌اند؛ اما وقتی آدم را وارد زمین می‌کند و می‌خواهد زندگی را در زمین شروع کند، هنوز هم اولاددار نشده و فقط خودش است و همسرش، با آدم(ع) حرف زد. خدا به او فرمود: آدم، آنچه خیر برای خودت می‌خواهی، برای دیگران هم بخواه؛ یعنی جز خیر و خوبی برای دیگران نخواه و آنچه شر برای خودت نمی‌خواهی، برای دیگران هم نخواه. ببینید این چه نصیحت فوق‌العاده‌ای است! اگر آدم به این نصیحت عمل کند، یعنی آنچه برای خودت خیر می‌خواهی، برای دیگران هم بخواه و آنچه برای خودت از بدی و شر نمی‌پسندی، برای دیگران هم نخواه. آدم اگر عمری با همین نصیحت زندگی بکند، فردای قیامت با چه پرونده‌ای بر پروردگار عالم وارد می‌شود.

 

حکایتی شنیدنی از خیرخواهی

ما عالمی داریم که خیلی عالم فوق‌العاده‌ای بوده است. اصالتاً اهل اصفهان بود، اما در حملهٔ اشرف و محمود افغان که خیلی‌ها برای حفظ جانشان به اطراف رفتند، ایشان از اصفهان به بهبهان رفت که از منطقهٔ حملات افغان دور باشد. بعد به نجف رفت و بعد به کربلا آمد. حوزهٔ درس بسیار مهمی در کربلا تشکیل داد که هنوز هم آوازه و آثار حوزه‌اش پابرجاست و یقیناً تا قیامت هم پابرجا خواهد شد. ایشان به وحید بهبهانی معروف است که خیلی شخصیت فوق‌العاده‌ای داشت! آنهایی که اهل حوزه هستند و دروس حوزوی می‌خوانند و خوانده‌اند، می‌دانند اگر در آن روزگار وحید بهبهانی مقابل یک خطر قد علم نکرده بود، درخت دین خشکیده بود. وحید خیلی کار باارزشی کرده است! ایشان نوه‌ای داشت که از علمای بزرگ شیعه است و مقیم اصفهان شده بود. در آن روزگار، عالم بزرگ و معروف شیعه، حاج میرزا مسیح تهرانی بوده که همهٔ علمای بزرگ او را قبول داشتند و در تهران هم زندگی می‌کرده، بر اثر به‌اصطلاح، تبلیغ یا گزارش غلط یا دیدن یک رساله که مطالبش برای ایشان روشن نبوده، نوهٔ وحید بهبهانی را تکفیر کرد و گفت: این فرد کافر است. این آقایی که در اصفهان است و موقعیت بالایی هم دارد، کافر است. وقتی حکم کفر ایشان بین مردم پخش شد، هیچ عکس‌العملی نشان نداد. این خیلی طاقت و صبر است! بعد از مدتی، حاج میرزا مسیح تهرانی سفری به اصفهان رفتند. علمای اصفهان و مردم خواهش کردند که ایشان به بزرگ‌ترین مسجد شهر بیاید و نماز جماعت بخواند. همان شبی که نماز جماعت شروع شد، نوهٔ وحید بهبهانی خبر شد که حاج میرزا مسیح نماز جماعت برپا می‌کند، آمد و در صف جماعت نشست. نماز که شروع شد، ایشان هم اقتدا کرد و بعد از تمام شدن نماز، به‌طرف منزل حرکت کرد. آنهایی که به او علاقه‌مند بودند، دوستش داشتند و به اصطلاح، به او ارادت داشتند، گفتند: آقا می‌دانی پشت سر چه کسی نماز خواندی؟ گفت: بله پشت سر نوهٔ حاج میرزا مسیح تهرانی. گفتند: ایشان کسی است که حکم تکفیر شما را داده و گفته شما کافر هستی. ایشان فرمود: آیت‌الله حاج میرزا مسیح تهرانی براساس نظر اجتهادی خودش حکم تکفیر مرا داده است و من نمی‌توانم مقابل نظر اجتهادی او قد عَلَم کنم. او مجتهد جامع‌الشرایطی است که براساس نظر و رأی خودش، حالا از من چیزی به او خبر داده‌اند یا نوشته‌ای از من خوانده و به این نظر رسیده که من کافرم؛ اما من هم خودم مجتهد هستم، از نظر رأی و اجتهاد خودم ایشان را عادل می‌دانم و چون عادل می‌دانم، در نماز به ایشان اقتدا کردم. آنچه خیر برای خود می‌خواهی، برای دیگران هم بخواه و آنچه شر برای خودت نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. خیر من در این است که به ایشان اقتدا کنم، به مریدهایم هم بگویم ایشان مجتهد است و با رأی اجتهادش به این نظر رسیده که من کافر هستم؛ من هم براساس اجتهادم به این نظر رسیده‌ام که ایشان عادل است. من خیر ایشان را می‌خواهم و مقابل ایشان قد عَلَم نمی‌کنم که من هم فتوا و نظری بدهم و حرف نابابی در حقش بزنم. من خیر او را می‌خواهم، چنان‌که خیر خودم را می‌خواهم. خیر خودم در این بوده که در این نماز جماعت شرکت کنم؛ چون نماز مهمی بوده و اولین عالم ایران در محراب ایستاده، جمعیت هم الی ماشاءالله آمده است، پیغمبر(ص) هم فرموده‌اند وقتی عدد نماز جماعت از ده بگذرد، اگر تمام فرشتگان جمع شوند، دریاها مرکب و درخت‌ها قلم شود، نمی‌توانند ثوابش را بنویسند. من خیر خودم را می‌خواهم و خیر من در این است که به نماز بروم و نماز جماعت بخوانم. من این خیر را برای مردم هم می‌خواهم؛ یعنی مردم، من وقتی اقتدا کردم، شما به حکم کفر او نسبت به من گوش ندهید و شما هم اقتدا کنید. ثواب این نماز را فقط خدا می‌داند و من خیر خودم را می‌خواهم، خیر مردم را هم می‌خواهم. من برای خودم شر نمی‌خواهم و برای حاج میرزا مسیح هم شر نمی‌خواهم، لذا خلافی درباره‌اش نمی‌گویم.

 

ایشان به خانه آمد. بعد از اینکه تسبیحات، دعاهای نماز و نافلهٔ حاج میرزا مسیح تمام شد، به او گفتند: می‌دانید یکی از آنهایی که امشب در این جمعیت چندهزار نفری به شما اقتدا کرد، چه کسی بود؟ فرمود: چه کسی بود؟ گفتند: نوهٔ وحید بهبهانی بود. گفت: واقعاً او آمد و به من اقتدا کرد؟ گفتند: بله اقتدا کرد. گفت: حتماً مرا عادل می‌داند که به من اقتدا کرده است. حتماً انسانی که مرا عادل می‌داند، عاشق نماز و نماز جماعت است و هیچ توجهی به این نکرده که من حکم کفرش را داده‌ام، معلوم می‌شود از بهترین بندگان خداست؛ بلند شوید و به دیدنش برویم. همان شب آمد، همدیگر را بغل گرفتند، کاملاً قبول کردند و خوشحال شدند. حاج میرزا مسیح گفت: من در حقّ شما اشتباه کردم، همین هم در جامعه پخش شد و مقام نوهٔ وحید بالاتر رفت.

 

نشانه‌ای از اولیای الهی و مؤمنان حقیقی

این خیرخواهی و نخواستن شر است؛ یعنی حتی پروردگار عالم دوبار در قرآن مجید می‌فرماید که این هم آیهٔ خیلی عجیبی است: «یدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّیئَةَ»(سورهٔ رعد، آیهٔ 22)، هرگاه به تو بدی شد و تو را ناراحت کردند، تو بدی مردم را با خوبی کردن تلافی کن. «سیئه» یعنی بدی، «حسنه» یعنی خوبی. خداوند می‌گوید: اولیای من و مردم مؤمن واقعی هر وقت در معرض بدی دیگران قرار می‌گیرند، آن بدی را با خوبی تلافی می‌کنند.

 

عالمی در نیشابور بوده که فکر کنم برای قرن چهارم است. این‌طور که من کتاب آن عالم، حرف‌هایش و نوشته‌هایش را دیده‌ام، حدوداً برای 1100 سال پیش است که خیلی هم مورد توجه بود. یکی از دهات‌های نیشابور را انتخاب کرده بود و در آنجا زندگی می‌کرد. نظرش این بود که دهاتی‌ها هم حق دارند عالم داشته باشند و آدم دانشمند دینی پیش‌ آنها باشد؛ اما گاهی که مجالس مهمی در نیشابور بود، چون ایشان سخنگو و سخنران خوبی هم بود، دعوت می‌کردند و از ده به شهر می‌آمد و برای مردم در ماه رمضان یا اوقات دیگر سخنرانی می‌کرد؛ یعنی در ده، کنار باغ یا چشمه نمی‌نشیند(دهات‌های نیشابور خیلی باصفاست و من چندتای آن را دیده‌ام) که بگوید ما اینجا راحتیم، چه‌کاری به کار مردم داریم! مردم به ما چه! مردم شهری غیر از من هم آخوند دارند.

 

-فنّ بیان و هنر سخنرانی، یک اصل مهم در منبر

بله آخوند دارند، اما مثل تو نیستند و مردم به تو، سخنرانی و منبر تو نیازمندند. همهٔ آخوندها که قدرت منبر و هنر سخنرانی ندارند. خیلی‌ها عالم‌اند، خوب هم عالم‌اند؛ اما نمی‌توانند علمشان را به مردم انتقال بدهند. خدا این هنر را به آنها نداده و ندارد. نقل می‌کنند: کسی در نجف فارغ‌التحصیل شده بود، وقتی به ایران و در شهر خودشان آمد، مهمانی و دید‌وبازدیدها که تمام شد، گفتند مردم در مسجد جمع شده‌اند تا با شما نماز بخوانند و یک منبر هم برایشان برو. این شخص هم اصلاً تا حالا به منبر نرفته بود، هنر منبر هم نداشت، اما علمش خیلی بود. وقتی روی منبر نشست، منبر با «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع می‌شود، این عالم گفت: «بسم الله الرحیم»! دید «بسم الله» کوتاه شده و قبلاً به این کوتاهی نبود. هرچه فکر کرد که «بسم الله» اصل کاری چیست، یادش نیامد! یکی‌دوسه‌بار گفت: «بسم الله الرحیم»، بعد هم از منبر پایین آمد و گفت: من علم دارم، اما هنر انتقالش را ندارم. عده‌ای علم دارند، هنر انتقال هم دارند؛ عده‌ای علم ندارند، اما خوش‌بیان هستند و هنر انتقال دارند، از کتاب‌های فارسی یا از منبر منبری‌ها چیزی جمع می‌کنند و به‌هم می‌بندند، غذای خوبی می‌شود و برای مردم می‌گویند.

 

وقتی دعوتش می‌کردند که از ده به شهر پرجمعیت نیشابور بیاید، آن‌هم با وسایل آن روز که حالا باید بیست‌سی کیلومتر(اسم آن ده را نوشته‌اند، فکر کنم سی‌چهل کیلومتری نیشابور است) پیاده می‌آمد یا با مرکب، بعد هم برمی‌گشت. زحمت داشت، اما خیرخواه مردم بود و خیلی مردم را می‌خواست؛ یعنی اگر مردم -مردان، زنان و جوانان- به این حال عادت کنند و به خودشان بقبولانند که همواره و همیشه برای مردم خیر بخواهند، برای خودشان هم خیر بخواهند؛ چون پروردگار به آدم می‌گوید: آنچه برای خودت خوبی می‌خواهی که باید بخواهی، برای مردم هم بخواه و آنچه بدی برای خودت نمی‌خواهی، برای مردم هم نخواه.

 

-غیبت، مصیبتی بزرگ

این عالم بزرگ که اطراف نیشابور بود، روزی شاگرد قابل‌اعتمادش به او گفت: آقا فلان‌کس در مجلسی از شما غیبت کرد. این غیبت کردن شرخواهی است؛ یعنی وقتی من غیبت کسی را می‌کنم، بدخواه او هستم، به آبرویش لطمه می‌زنم و الآن در دندهٔ شیطانیِ بدخواهی افتاده‌ام. ایشان خیرخواه بود دیگر و هیچ‌چیزی نگفتند! خادمش را صدا زد، پولی به او داد و گفت: به درِ مغازه برو و جنس به‌دردبخوری، مثلاً پارچه، قابلمه، دو دست قاشق یا یک چراغ بخر، بسته‌بندی کن و به خانهٔ آن‌کسی ببر که غیبت من را کرده است و به او بده. به او گفتند: آقا او بد تو را خواسته، برای چه مثلاً چندهزار تومان(حالا به پول آن زمان) چشم‌روشنی و هدیه برایش می‌خری و می‌فرستی؟! گفت: برای اینکه او به من خدمت کرده و با غیبت کردن من، از گناهان من پیش خدا کم کرده است؛ چون مصیبتی به من رسیده است. غیبت یک مصیبت است، خداوند در قرآن فرموده است: کسی که دچار مصیبت می‌شود، مستحق رحمت من می‌شود. آیه‌اش را که دیده‌اید: «أُولٰئِک عَلَیهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 157). این شخص به من خدمت کرده و کاری کرده که مرا در معرض آمرزش پروردگار قرار داده است. او از من غیبت کرده، حرام است که من غیبتش را بکنم. او در مقام آزردن روحی من برآمده، حرام است که او را بیازارم.

 

-میدان جنگ، تنها مجوز برای تلافی بدی با بدی

تازه اگر به ما اجازه بدهند که بدی را با بدی تلافی کنیم، مهم‌ترین موردش در جنگ است که قرآن مجید می‌گوید: اگر یکی از شما را کشتند، شما یکی‌ از آنها را در مقابل آن بکشید؛ اما دوتا یا سه‌تا نمی‌شود. تازه وقتی خدا این حکم را می‌گوید، آخر آیه می‌گوید: اگر طرف مقابل را ببخشید، بهتر است. این آیه وقتی نازل شد که پیغمبر اسلام در جنگ احد بالای سر عمویشان آمدند و دیدند دشمن بدن عمو را مُثله کرده‌ است؛ یعمی گوشش را بریده، چشم‌هایش را درآورده، بینی‌اش را بریده، انگشت‌هایش را بریده، پهلویش را شکافته و جگرش را درآورده، تکه‌تکه کرده و بند درست کرده، به اصطلاح گردن‌بند کرده است. پیغمبر(ص) وقتی شکل بدن عمو را دیدند، گفتند: عموجان، اگر خداوند مرا در جنگ بعدی بر دشمن پیروز بکند، به جای تو(حالا من حرف حضرت را به فارسی تعبیر می‌کنم) هفتاد نفر از این بی‌دین‌های مشرکِ کافر را می‌کشم. پیغمبر(ص) سوخته بود، اما جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: اگر بنا باشد دشمن را جریمه بکنی، به‌اندازهٔ کاری جریمه‌اش کن که کرده است. وحشی یک‌نفر را از تو کشته که حمزه است؛ اگر به قاتل دست پیدا کردی، فقط آن یک‌نفر را مقابل این یک‌نفر بکش! دوتا، هشت‌تا، ده‌تا یا هفتادتا نمی‌شود.

 

-سفارش امیرالمؤمنین(ع) در تلافی قاتل

امیرالمؤمنین(ع) در شب بیست‌ویکم به فرزندانشان فرمودند: یک‌نفر در آن تاریکی سحر به من حمله کرد که آن‌هم ابن‌ملجم بود. شما بعدِ ازدنیارفتن من، به‌عنوان اینکه امیرالمؤمنین مورد هجوم قرار گرفته، به مردم هجوم نکنید و کشتار راه نیندازید. این یک‌نفر مرا کشته است. بعد فرمودند: حسن جان، اگر من خودم زنده بمانم که برنامه باید بین من و قاتل انجام بگیرد و به شما نمی‌رسد. من خودم می‌دانم با قاتلم چه‌کار کنم که اهل دل می‌گویند: اگر امیرالمؤمنین(ع) از آن زخم به سلامت درآمده و زنده مانده بود، ابن‌ملجم را می‌بخشید. قرآن مجید هم دارد که اگر عفو و گذشت کنید، بهتر است.

 

ارزش و جایگاه انسان نزد خداوند

-آفرینش هستی برای انسان و انسان برای خدا

در بین فرمایشات پروردگار مهربان عالم، غیر از کتب آسمانی، فرمایشات نورانیِ عرشی دیگری هم هست. من این مقدمه را برای این روایت و حدیث قدسی گفتم؛ یعنی این کلامی که کلام خداست، در کتب آسمانی هم نیست و خطاب به همهٔ انسان‌هاست. چقدر زیباست! «خَلَقْتُ الْأَشْیآءَ لِأَجْلِک، وَ خَلَقْتُک لِأَجْلی» من این آسمان‌ها و زمین، نعمت‌ها، دریاها، صحراها و هوا را برای تو آفریده‌ام؛ اما تو را برای خودم آفریده‌ام. ببینید ما چقدر ارزش داریم که عالم برای ماست و ما برای خدا هستیم. علم خدا، حکمت خدا، عدالت خدا، رحمت خدا و قدرت خدا ما را از خاک به‌صورت انسان برای خاطر خودش به‌وجود آورد. حالا که من برای خاطر او هستم و مرا برای خودش آفریده است، من نسبت به وجود مقدس او چه وظیفه‌ای دارم؟ بالاخره می‌گوید من تو را برای خودم آفریده‌ام!

 

خیلی خب، من برای خدا هستم؛ حالا خدا مرا برای خودش آفریده، این درست است که من عمری آب و نان، نمک، میوه‌جات و سبزیجاتش را بخورم و چاق‌وچله بشوم، بعد هم بمیرم؟! اینکه برای خاطر خودش نشد! این را که حیوانات هم دارند؛ یعنی این مسیر را کل حیوانات هم دارند و این «لِأَجْلی» نشد. من همهٔ آفرینش را برای خاطر تو آفریدم و تو را برای خاطر خودم. حالا من که به‌خاطر او آفریده شده‌ام، وظیفه‌ام نسبت به او چیست و چه‌کار باید بکنم؟ چون همین خورد و خوراک، پوشاک، ازدواج، توالد و تناسل را همهٔ حیوانات هم دارند و ارزان‌تر از ما هم هست. زندگی ما یک‌خرده گران‌تر از حیوانات است؛ مثلاً حیوانات به خیاط نیاز ندارند و همان لباسی که خدا در رحم مادر به آنها پوشانده، تا آخر عمر با همان لباس زندگی می‌کنند. گوسفند با همان پوست پشمی، گاو هم با همان چرم و دیگر حیوانات هم با همان پوست‌های محکم، هم زمستان را به‌خوبی می‌گذرانند و هم تابستان را به‌خوبی می‌گذرانند. به آنها هم یاد داده که چطوری خنک شوید و چطوری گرم‌ شوید؛ مثلاً دانشمندان نوشته‌اند: شاخی که به گاو داده است، کار رادیاتور را در تابستان برای گاو می‌کند و به درون گاو خنکی می‌دهد. آن دیگر «لِأَجْلی» نمی‌شود! کل حیوانات هم برای ما، نه «لِأَجْلِ اللّه» و کل آب و نان هم برای همهٔ موجودات زنده. این دیگر «لِأَجْلِ اللّه» نمی‌شود.

 

-وظیفهٔ انسان نسبت به خداوند رحمان

من را برای چه خلق کرده است؟ خدا لطف عجیبی در هدف خلقت من به من کرده که اگر من این لطف را قبول بکنم، به این مراتب می‌رسم: «لقاء‌الله، رحمت‌الله، رضوان‌الله، جنت‌الله، قرب‌الله. همهٔ این پنج‌تا در قرآن است؛ اگر من این لطف شگفت‌آور و عجیبش را قبول بکنم، به این پنج مقام می‌رسم و آن لطفش هم این است که در قرآن می‌فرماید: «وَ مٰا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّٰ لِیعْبُدُونِ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 56)، هدف من از اینکه شما را آفریدم، این است که شما در مدار عبودیت من قرار بگیرید تا از طریق عبودیت، به لقا، قرب، رضوان، جنت و رحمت من برسید. وقتی به این پنج‌ نقطه وصل شدید، در نعمت‌های بی‌نظیر قیامتی من قرار خواهید گرفت و من شما را به این خاطر آفریده‌ام.

 

کلام آخر؛ عشق ابی‌عبدالله(ع) به عبادت

چقدر عاشق عبادت بود که حتی وقتی در گودال افتاده بود و نفس می‌کشید، زین‌العابدین(ع) می‌فرمایند: با هر نفسش از همه جای بدنش خون بیرون می‌زد و جای سالمی برایش نمانده بود؛ ولی در عین حال، صورت مبارکش را به‌عنوان عبادت در آخرین لحظات روی خاک گذاشت و چه مناجاتی کرد! روی خاک چه مناجاتی گفت:

الها ملکا داورا ××××××××××××× پادشها ذوالکرما یاورا

در رهت ای شاهد زیبای من ××××××××× شمع‌صفت سوخت سراپای من

ای سرِ من در هوس روی تو ××××××××××× بر سرِ نی رهسپر کوی تو

بالله اگر تشنه‌ام، آبم تویی ×××××××××× موج من و بحر و حبابم تویی

تشنه به معراج شهود آمدم ××××××××××× بر لب دریای وجود آمدم

راه تو پویند یتیمان من ××××××××××× کوی تو جوید سر و سامان من

«الهی رضاً بِرِضائک، صبراً عَلی بَلائک، تَسلیماً لِأمرک، لَامَعبودَ سوائک، یَا غیاثَ الْمُسْتَغیثین».

نمی‌دانم برایتان با چه حالی بگویم! او گرم مناجات بود که دید لگد محکمی به او خورد. از حال سجده روی خاک افتاد که دید سینه‌اش سنگین شد. وقتی چشم مبارکش را باز کرد، دید شمر با آن بدن سنگین، «و الشمر جالس علی صدره علیه السلام»...

 

تهران/ خانی‌آباد/ مسجد رسول (ص)/ دههٔ اول جمادی‌الاول/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی اول

برچسب ها :