جلسه اول یکشنبه (15-10-1398)
(تهران حسینیه اهل بیت (گلپور))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- تحول در زندگی با باور قلبی به کلام خدا
- -خاصیت عشق، تحمل سختیها در عمل به حکم خدا
- -حقیقت معنایی عبادت خدا
- -ترک حج، شدیدترین ناسپاسی به خداوند
- -شعاعی از رحمت پروردگار عالم
- -روزیِ خداوند به مردم، از برکت وجود ولیاللهالاعظم
- -جلوهای از رحمت خداوند در حکم شخص مضطر
- پیامدهای قطع ارتباط با خدا و قرآن
- -عوامل ویرانکنندۀ اخلاق انسانی
- -دوزخ، عاقبت فاصله گرفتن از خدا و قرآن
- -بیرحمی و ستم، محصول بیدینی
- -حکایتی شنیدنی از عاقبت دینداری
- سعادت دنیا و آخر در عمل به آیات الهی
- کلام آخر؛ ابیعبدالله(ع) کنار بدن قطعهقطعۀ علیاکبر(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
تحول در زندگی با باور قلبی به کلام خدا
بارها اتفاق افتاده که یکنفر با دیدن یک آیهٔ قرآن یا شنیدن یک آیهٔ قرآن، تحول فوقالعادهای در زندگیاش ایجاد شده است. البته دیدن این آیه همراه با بدرقهٔ قلب بوده و بهعبارت روشنتر، همراه با باور بوده است؛ چون کلامالله، حق، شفا، هدایت و نور است. بعد هم اینگونه دیدن یا شنیدن و باور کردن در زندگیشان به عمل تبدیل شده و به اوج سعادت رسیدهاند. من کتابی دارم که یادم هم نمیآید از کجا خریدهام! خیلی کهنه است و در ورق زدنش باید خیلی مواظب باشم تا پاره نشود. عمر کتاب زیاد است. این کتاب نوشتهٔ عالمی به نام احمد غزالی است که در قزوین دفن است و غیر از آن امام محمد غزالیِ معروف است. امام محمد غزالی در توس، بیرون شهر مشهد دفن است. حجم این کتاب، کوچک و شاید 150 صفحه است؛ ولی صفحهای در این کتاب نیست که عالیترین مسائل را مطرح نکرده باشد. این کتاب 1000-1100 سال قبل نوشته شده و صاحب کتاب صدوچند آیهٔ سورهٔ مبارکهٔ یوسف را خیلی زیبا بررسی کرده است.
-خاصیت عشق، تحمل سختیها در عمل به حکم خدا
در این کتاب نوشته که عرب دانشمندی به نام اصمعی داشت. واقعاً آدم قویای در علوم ادبیات عرب بوده و آدم ظریفی هم بوده است. خانه و زندگی اصمعی در بصره بود. از قول ایشان نوشته که حج به من واجب شد. اینهایی هم که میخواستند از بصره به حج بروند، خیلی راهشان به کعبه دور بود و باید از بیابانهای خطرناک رد میشدند؛ ولی عاشق عمل کردن به حکم خدا بودند و بیابان و سختی راه و جاده برای آنها مطرح نبود. واقعاً هر کسی که در امور معنوی پای عشق دارد، میرود و به هدف میرسد. انگار سختی، رنج جاده و مشکلات را حالیاش نمیشود و همه در آن عشق هضم میشود. این خاصیت عشق است؛ هم در جهت مثبتش و هم در جهت منفیاش.
-حقیقت معنایی عبادت خدا
در روایت دارد که یکی از خانمهای پیغمبر(ص) به حضرت گفت: شما چرا در عبادت، مخصوصاً عبادتهای شبانه، اینقدر به خودتان زحمت میدهید؟! شما که بندهٔ بسیار باارزش پروردگار هستید! فکر میکنید خداوند متعال شما را مورد عتاب قرار دهد که اینقدر عبادت میکنید؟! عبادت هم در اسلام به مجموعهٔ کارهای مثبتِ مفید گفته میشود. شما دل مادر را شاد کنی، عبادت خداست؛ دل پدر را شاد کنی، عبادت خداست؛ قلب زن و بچه را شاد کنی، عبادت خداست؛ آدم غمدیدهای را خوشحال کنی، عبادت خداست؛ افسردهای را از افسردگی دربیاوری، عبادت خداست؛ زندانیِ بدهکاری را نجات بدهی، عبادت خداست؛ عیادت بیماری بروی، عبادت خداست.
من فتوایی از صاحب جواهر دیدم که کتاب فقهیاش چهل جلد است. خیلی برایم جالب بود! صاحب جواهر آدم کمی نبوده و هر روز یک منبع درس خارج مراجع شیعه در نجف، مشهد و قم، جواهر است. ایشان فتوا داده و میگوید: صدقه داخل جیبت است و خیلی هم دلت میخواهد این صدقه را بپردازی، حالا آنکسی که بهنظرت میآمده، گیرت نیامد. اتفاقاً کاسب بزرگواری را میبینی که وضعش هم خوب است، به او هم نمیگویی این صدقه است و میگویی آقا این پول برای شما، او هم هیچ نیازی ندارد! شما هم خیلی خوشحال میشوی صدقه را دادهای و او هم خوشحال میشود صدقه را گرفته است؛ این هم عبادت است و این صدقه هم قبول میشود؛ یعنی در قیامت گریبانت را نمیگیرند که چرا این صدقه را به آدمی دادی که نیاز نداشت! این هم بهنظر من، جلوهٔ رحمت پروردگار است و خیلی عجیب است! صدقه را به کسی دادهام که نیاز نداشته، خدا هم پذیرفته و به من که این صدقه را دادهام، ثواب میدهد و کارم هم عبادت است.
-ترک حج، شدیدترین ناسپاسی به خداوند
این اصمعی میگوید: من حساب مالم را کردم و دیدم حج به من واجب است. حج عبادت مهمی است! پروردگار عالم در قرآن میفرماید: کسی که حج را ترک کند، شدیدترین ناسپاسی را به خداوند مرتکب شده، «وَ مَنْ کفَرَ فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِی عَنِ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 97). کفر پنج معنی دارد که امام صادق(ع) پنج معنایش را بیان کردهاند و در کتاب شریف «اصول کافی» هم هست. من که حج به من واجب شده، این وجوب مثل وجوب نماز روزه است و باید انجام بدهم، نباید هم بگویم من نمیروم! بروم پولم را در شکم این وهابیها و غیرشیعه بریزم! نباید این را بگوید؛ چون ائمهٔ ما از وجود مبارک امام مجتبی و ابیعبدالله تا امام عسکری(علیهمالسلام) گاهی 25 بار حج بهجا آوردهاند، در حالی که مکه در دست بنیامیه بود. بالاخره خانه کرایه میکردند، از بازار مکه نان میخریدند یا برای بچههایشان هدیه میخریدند. ائمه(علیهمالسلام) در مسافرتهایشان دست خالی برنمیگشتند و خیلی با محبت بودند؛ یعنی آنها اشتباه میکردند که به مکه میرفتند؟ حالا مکه در محاصرهٔ مردم بد، آیا میتواند دلیل شود که من حج را ترک کنم؟ فرض کنید من به خارج رفتهام، مرا گرفتهاند و به زندان انداختهاند. زندان هم برای کافران است، صبحانه و ناهار و شامی هم که به من میدهند، برای کافران است و زمین زندان هم ملک کافران است. آیا این مجوز میشود که من در زندان نماز نخوانم و روزه نگیرم؟!
-شعاعی از رحمت پروردگار عالم
من یکبار به یکی از مراجع بزرگ شیعه که از دنیا رفته است، گفتم: آقا، بیشتر این حرمها را قبلاً سلاطینِ ستمگر، قاتل و ظالم ساختهاند. سنگفرش و فرشهایش برای آنهاست، ما روی این فرشها و سنگفرشها میرویم و نماز میخوانیم. آیا درست است؟ او مرجع خیلی بااحتیاطی بود و برای من خیلی جالب بود، به من فرمود: درست است. گفتم: دلیلش را هم میتوانید برای من بگویید! بالاخره من منبر میروم، میخواهم حرفی که برای مردم میزنم، قوی و استوار باشد. گفتند: بله، تمام ما فقهای شیعه از قدیم که از طرف ائمه نیابت عامه داریم، فتوایمان این است: تمام نمازهای مردم درست است و این هم شعاعی از رحمت پروردگار مهربان عالم است.
-روزیِ خداوند به مردم، از برکت وجود ولیاللهالاعظم
وجود مبارک موسیبنجعفر(ع) که زندانی بودنشان یقینی است و بین سه تا چهارده سال زندان بودهاند؛ ایشان مدتی در بصره و مدتی هم در بغداد زندان بودند. فرزندانشان که در بغداد نبودند و همه در مدینه بودند؛ شیعیان هم که از ترس گرگی مثل هارون نمیتوانستند به ملاقات بروند. نوشتهاند: زندانبان ایشان در بغداد مردی یهودی بود. ایشان غذای زندان را نمیخوردند؟ بهعنوان ولیاللهالاعظم و از جانب پروردگار، غذا به ایشان حلال بود. آنها غاصب بودند؛ ولی این غذا، زمین، گندم و حبوبات به عشق وجود امام رشد میکند. ما یک قاعده داریم که دربارهٔ امام عصر(عج) است: «بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الأرضُ و السَّماء» از برکت وجود او آسمانها و زمین بههم نمیریزد؛ چون خدا زیر آسمان و روی زمین، مهمانی مثل ولیاللهالاعظم دارد. «و بِیُمْنِهِ رِزْق الْوَریٰ» اگر خدا مردم دنیا را روزی میدهد، از برکت وجود ولیاللهالاعظم است.
حالا به چندهزار سال قبل از اسلام، به مصر برگردید؛ یوسف(ع) در زندانی بود که زندانبان و حکمدهنده بتپرست بودند! یعنی زندان را یک بتپرست با پول مردم ساخته بود و زندانکننده هم بتپرست بود. میگویند حدود هفت سال در این زندان بود و همان وقت هم که در زندان بود، طبق آیات قرآن، ولیالله بود. چه کسی از بیرون برای او غذا میآورد؟ چه کسی لباس میآورد؟ همین بتپرستها بودند.
-جلوهای از رحمت خداوند در حکم شخص مضطر
بعد هم با یک قاعدهٔ دیگر میشود مسئله را حل کرد: «الضرورات و تُبیح المَحذورات». من در بیابانی هستم، دوسه نفس دیگر بیشتر از مُردنم نمانده و از گرسنگی میمیرم. یکدفعه چشمم به کبوتر مرده، کلاغ مرده یا گوسفند مردهای میافتد، آیا من اجازه دارم برای زنده بودنم از این گوشت کبوتر مرده یا کلاغ مرده بخورم؟ یا نه، پیش خودم بگویم بمیرم که حرام نخورم! آن مُردن که خودکشی است؛ چون خدا دو بار در قرآن فرموده است: «فَمَنِ اُضْطُرَّ غَیرَ بٰاغٍ وَ لاٰ عٰادٍ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 173)، کسی که مضطر شده و چارهای ندارد، نمیخواهد هم بیش از اندازه بخورد، «فَلاٰ إِثْمَ عَلَیهِ» اگر این کبوتر مرده یا کلاغ مرده یا بز مرده را بخورد، گناهی نکرده است. این هم یک جلوهٔ رحمت پروردگار است.
راه سخت است، نمیروم؛ این عذر نیست! پولم را خرج خاندان آلسعود نمیکنم که ملعون، بیرحم، قاتل و بردهٔ آمریکا هستند، عذرِ قابلقبولی نیست. شما مکهات را برو، آنها پول شما را به حرام میخورند. پول شما حق آنها نیست، ولی چارهای ندارید و برای انجام حکم پروردگار است.
پیامدهای قطع ارتباط با خدا و قرآن
صاحب این کتاب، یعنی اصمعی که کتاب را در قرن چهارم نوشته، میگوید: من با کاروان از بصره راه افتادم، اما از کاروان عقب ماندم و نتوانستم خودم را به کاروان برسانم. کاروان را گم کردم و تنها راه را ادامه میدادم تا خودم را به کاروان برسانم. همینطور که آرام سوار بر شتر حرکت میکردم، دیدم که مرد قویهیکلی پیدایش شد و گفت: پایین بیا. من ترسیدم و گفتم اگر یکمُشت به سرم بزند، من مردهام! خیلی قوی بود! پایین آمدم. گفت: چقدر پول داری؟ گفتم: به مسافرتی میروم و بهاندازهای پول دارم که بروم و به بصره برگردم و به خانوادهام برسم. گفت: همه را خالی کن! گفتم: یکخردهاش را نمیگذاری برای خودم بماند که من سختی سفر نکشم و به گدایی نیفتم؟! گفت: نه همه را بیرون بریز. همه را درآوردم، حدود چهارصد دینار بود، به او دادم. خورجینم را هم از روی شتر برداشت و گفت: این هم برای من باشد. گفتم: این زادوتوشهٔ سفر من است، این را دیگر نبر! گفت: حرف اضافه نزن، شترت هم برای من است. حالا این لباسهای روی خودت را هم دربیاور، اینها هم برای من است.
-عوامل ویرانکنندۀ اخلاق انسانی
برادرانم، خواهرانم و جوانان عزیز! چه میشود که انسان اینطوری درنده میشود و به فرمودهٔ قرآن کریم، بدتر میشود؟ تقصیر چه کسی است که آدم اینطوری میشود؟ اینطور که از قرآن استفاده میشود، یا تقصیر خانوادهاش است یا تقصیر معلم بد؛ یا اینطور که از آیات سورهٔ فرقان استفاده میشود، تقصیر رفیق پستِ بیدینِ بیرحمِ منحرف است: «یٰا وَیلَتیٰ لَمْ أَتَّخِذْ فُلاٰناً خَلِیلاً»(سورهٔ فرقان، آیهٔ 28). این حرفها را در روز قیامت میزند که ای کاش، وقتی در دنیا بودم، با فلانی رفیق نمیشدم. این رفاقت چه ضربهای به من زد! «لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ اَلذِّکرِ»، رابطهٔ بین من و قرآن مجید را به کل قطع کرد و من بیدین، بیقرآن، بینبوت و بیامامت شدم و در جرگهٔ حیوانات رفتم. آنها قرآن و توحید را به این معنایی که ما داریم، ندارند و حلال و حرام سرشان نمیشود.
-دوزخ، عاقبت فاصله گرفتن از خدا و قرآن
«لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ اَلذِّکرِ»، کلمهٔ ذکر در اینجا بهمعنی قرآن است، به قرینهٔ یکی دو آیهٔ قبل. بین من و قرآن مجید جدایی انداخت و مرا بدبخت کرد. الآن که در قیامت آمدهام، میبینم اهل دوزخم و آن رفیقی که مرا دوزخی کرد، من را رها کرده است. طبق آیات سورهٔ ابراهیم، الآن هم به او میگویم تو مرا جهنمی کردهای، به داد من برس؛ میگوید: به من چه! من تو را دعوت کردم که از قرآن، نماز، این مجالس نورانی و مذهبی جدا بشوی؛ اما زورم به تو نمیرسید و فقط یک دعوت بود! میخواستی دعوت مرا قبول نکنی، به من چه! خودِ من را که رفیق بد بودم، به جهنم میبرند و تو را هم به جهنم میبرند. «مٰا أَنَا بِمُصْرِخِکمْ وَ مٰا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِی»(سورهٔ إبراهیم، آیهٔ 22)، نه تو میتوانی به داد من برسی و نه من میتوانم به داد تو برسم. هر دو بدبخت هستیم! ما باید در زندگی خیلی مواظب رفیق بد باشیم! رفیق بد هم نمیگوید من بد هستم؛ اتفاقاً این گروه، خیلی چربزبان و نرماخلاق هستند، خیلی هم با حیله و مکر قربانصدقهٔ آدم میروند و اصلاً آدم را جذب میکنند. در سورهٔ بقره میفرماید که این گروه رفیق، «یدْعُونَ إِلَی اَلنّٰارِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 221) شما را به جهنم میکشند و میبرند تا دچار عذاب ابد الهی بکنند.
-بیرحمی و ستم، محصول بیدینی
این علت پوک شدن، پوچ شدن، بیدین شدن و بیرحم شدنِ انسان است که حالا در بیابان، آنوقتها ماشین، طیاره و قطار نبوده و از بصره با قاطر یا اسب به مکه میرفتند. آدمیزاد! حالا به یکی در بیابان برخورد کردی، مسافر است؛ مسافر به پول نیاز دارد، میگویی همهٔ پولها را بده؛ مسافر به لباس نیاز دارد، میگویی لباسهای رو را دربیاور و بده؛ مسافر به توشهٔ سفر نیاز دارد، میگویی چمدان را زمین بگذار و برو، بیرحم! من کتوشلوارم را درآوردم و به او دادم، همهٔ پولهایم را هم به او دادم، خورجینم را هم به او دادم، حالا دهانهٔ اسب مرا هم گرفته و میخواهد آن را هم ببرد؛ من ماندهام با یک سَتر عورت و دست خالی. خدا نیاورد که آدم به بیرحمی برسد و ظالم و ستمکار بشود. اینها همه محصول بیدینی است! اینکه عرض میکنم، واقعاً غیر از این نیست؛ دنیا نشان میدهد.
دین نگذارد که خیانت کنی ×××××××××× ترک درستی و امانت کنی
-حکایتی شنیدنی از عاقبت دینداری
فکر کنم 44 سال قبل بود؛ سهچهارتا برادر بودند، اهل آذربایجان(تبریز)، اینها در تهران زندگی میکردند. مغازهای کنار خیابان داشتند که درآمد خوبی داشت. یکی از برادرها خیلی آدم متدین و وابستهٔ به عبادت بود، اما دوسهتای دیگرشان شُل بودند. من در دههٔ سوم محرّم منبری در محلهٔ کوکاکولا داشتم و خانهٔ اینها نزدیک بود، هر سه برادر به آنجا میآمدند. بعد از منبر هم که من مینشستم و مردم میآمدند، سؤالی، مطلبی یا درددلی داشتند، من هم با حوصله گوش میدادم؛ این سهچهارتا برادر هم میآمدند و مینشستند. آنها چیزی نمیگفتند، فقط یک شب یکی از آنها به من گفت: دو سه روز دیگر ماه صفر تمام میشود و عید نوروز شروع میشود، ما خیلی دلمان میخواهد شما با ما همسفر بشوید و به مشهد برویم. گفتم: عیبی ندارد؛ میخواهید چند روز بمانید؟ گفتند: چهارده روز، گفتم: با شما میآیم. قبلاً مردم تهران میگفتند مشهد دو جاده دارد: یکی جادهٔ سمنان و گرمسار که تا بعد از سبزوار کویر و بیابان بود و یک جاده هم داشت که قدیمیها میگفتند جادهٔ کناره. معنی کناره هم این بود که خیلی از این جاده لب دریاست. گفتم: میخواهید از کدام جاده بروید؟ گفتند: جادهٔ کناره؛ عید است و جاده سرسبز، پر از شکوفه است، گیاهان درآمدهاند و بانشاط هستند، از آنجا میرویم. گفتم: برویم.
گرگان و علیآباد را رد کردیم، به شهر کوچکی در دامنهٔ کوه رسیدیم که جادهٔ مشهد کنار آن کوه بود و گالیکش نام داشت. بیست مغازه کنار خیابان، راست و چپ بودند که کاسبها کاسبی میکردند و همه هم کهنه بود؛ درها کهنه، سقفها کهنه، میزهای داخل مغازه کهنه. نمونهٔ این مغازهها اصلاً هنوز نبود، در تهران هم نبود! گفتند: خسته شدیم، عیبی ندارد در قهوهخانه بایستیم و چای بخوریم. حالا ببینید بزرگ اینها مقداری متدین بود و دوسهتای دیگرشان مقداری شل بودند که با منبرهای دههٔ سوم محرّم(جای دیگر هم نمیآمدند) تحول پیدا کرده بودند، اما من خبر نداشتم و به من نمیگفتند. کارهای بد و بداخلاقیشان را کنار گذاشته بودند، رضایت مادر را خیلی جلب کرده بودند و در حلال و حرام مالی هم دقیق شده بودند.
گفتند عیبی ندارد به این قهوهخانه برویم و چای بخوریم؟ گفتم: نه! چای قهوهخانه هم چای ایرانی بود، خارجی نبود. من اول از همه و بعد از چای خوردن، از قهوهخانه درآمدم، بعد هم آن سهتا درآمدند. در مسیر قرار گذاشتند که برای برگشتن از مشهد از جادهٔ جادهٔ سمنان، دامغان و شاهرود بیایند. ما به تهران رسیدیم، یکی از این دوستان من گفت: من فردا میخواهم از جادهٔ کناره بهطرف مشهد بروم. گفتم: ما چند شب در مشهد بودیم، خوب هم زیارت کردیم، برای چه میخواهی برگردی؟ جادهها خراب، ماشینها هم سرعت نداشت. گفت: در آن قهوهخانهای که چای خوردیم، صاحب قهوهخانه سرگرم بود و من هم به شوق حضرت رضا(ع)، از در قهوهخانه بیرون آمدم تا ماشین را روشن کنیم و زودتر برویم، یادم رفته پول چای را بدهم، میخواهم برگردم و پول چای را بدهم. من حساب کردم، ششصد کیلومتر باید برمیگشت و به گالیکش، در آن قهوهخانه میرفت، عذرخواهی میکرد و پول چایها را هم میداد.
این دین است، هیچچیز دیگری نیست؛ چون وقتی آدم دیندار است و به یکی مدیون است، حالش خوش نیست و دِین برایش سنگینی میکند. دِین مردم را میدهد، بعد هم دو سهتا نفس عمیق میکشد و میگوید راحت شدم! راست میگوید، دِین راحتی و استراحت میآورد، غم و غصه را علاج میکند. بالاخره رفت، بندهٔ خدا قهوهچی هم گفته بود: من راضی نبودم ششصد کیلومتر برای یک تومان بیایی؛ پنجتا چای خورده بودید، هر چای دو ریال بود و یک تومان میشد، چرا آمدی؟ من که اولاً نمیدانستم تو پول ندادهای و اصلاً یادم نبود؛ ثانیاً اگر یادم هم میآمد، راضی بودم. گفت: نه من نمیتوانستم تحمل کنم.
دین نگذارد که خیانت کنی ×××××××× ترک درستی و امانت کنی
زشتیِ اخلاق ز بیدینی است ××××××××× فتنهٔ آفاق ز بیدینی است
ما در ادبیاتمان در شاهنامهٔ فردوسی داریم که من مدرک این شعر را پیدا کردهام. مدرک آن در نهجالبلاغه است. فردوسی شیعهٔ خیلی خوبی بوده و باسواد هم بوده است. نهجالبلاغه در زمان فردوسی نوشته شده بود و در خانهٔ شیعهها بود.
میازار موری که دانهکش است ××××××××× که جان دارد و جان شیرین خوش است
یعنی یک دیندار حاضر نیست پا روی یک مورچه بگذارد یا پرِ کاه را از دهان مورچه بگیرد؛ اما یک بیدین، بهراحتی روی سر زائران موسیبنجعفر، ابیعبدالله و امیرالمؤمنین(علیهمالسلام) موشک میاندازد و قطعهقطعهشان میکند، هیچ هم فکر نمیکند که اینها زن، بچه، داماد و عروس دارند. اینها زنده هستند و حق حیات دارند. دهتا آدم ارزشی را که یکیشان در ارزش بر همهٔ آنها مقدّم بود، یعنی شهید سلیمانی را قطعهقطعه میکنند؛ اما آدمی که دین دارد، حاضر نیست آزارش به مورچهای برسد.
سعادت دنیا و آخر در عمل به آیات الهی
حالا چرا این دزد اینقدر بیرحم بود؟ همهچیز اصمعی را گرفته و هیچ هم حساب نمیکند که این آدم با یک پیراهن و زیرشلواری چطوری به مکه برود؟! پول هم که ندارد، مرکب هم که ندارد! اتفاقاً دزد به او گفت: حالا به کجا میروی؟ گفت: به خانهٔ خدا میروم. گفت: از کجا میآیی؟ گفتم: از خانهٔ خدا؛ چون من از کنار مسجد بصره حرکت کردم، گفتم از خانهٔ خدا حرکت کردهام و بهطرف خانهٔ خدا میروم. به من گفت: برای چه به خانهٔ خدا میروی؟ مگر خدا خانه دارد؟! گفتم: بله اسمش کعبه و مسجدالحرام است. گفت: میخواهی بروی چهکار کنی؟ گفتم: میخواهم کلامالله بخوانم.
آدم گاهی یک آیه را بخواند(اول سخن گفتم)، به آیه دل بدهد و بعد آیه را عمل کند، رقم سعادت دنیا و آخرتش زده میشود. گفت: حالا خودت کلام خدا را بلد هستی؟ گفتم: بله بلد هستم. مرد دزد نشست و گفت: بخوان. من سورهٔ مبارکهٔ ذاریات را شروع کردم و به این آیه رسیدم. به همین یک آیه دل بده؛ اگر کسی به همین یک آیه دل بدهد، به خود این آیه قسم، هرگز دچار حرام مالی در هیچ شکل آن نمیشود. به این آیه رسیدم، گفت: بس است، دیگر نخوان! آیه این است: بندگان من، رزق شما پیش من است. هرچه هم دربارهٔ زندگی دنیایتان وعده دادهام، پیش من است و من یادم نمیرود شما را روزی بدهم، من یادم نمیرود خُلف وعده بکنم. دزد گفت: این کلام خداست؟ گفتم: بله. گفت: لباسهایت، خورجینت، اسبت و پولت را بردار، حالا میشود مرا هم با خودت به خانهٔ خدا ببری؟ گفتم: بله میشود. یک اسب است، ده کیلومتر من سوار میشوم و بعد پیاده میشوم، ده کیلومتر هم تو سوار بشو.
به مسجدالحرام رسیدیم، گفتم: این خانهٔ خدا و این هم مسجد خداست. مرد دزد خداحافظ گفت و رفت! سال دیگر، شخص پولداری دنبال من فرستاد و گفت: من همهٔ خرجت را میدهم، به مکه میآیی؟ گفتم: بله. به مکه رفتم. با احرام داشتم طواف میکردم که دیدم دستی روی شانهام آمد، برگشتم؛ گفت: «اتعرفنی» مرا میشناسی؟ هرچه آن قیافهٔ نورانی را با آن محاسن و آثار سجده به پیشانی برانداز کردم، گفتم: نه من شما را نمیشناسم. گفت: اما من تو را میشناسم. من دزد تو هستم که جلویت را در بیابان گرفتم. یک سال است که این آیه با من کار میکند، من از همهٔ بدیهایم توبه کردهام و حلالخوار شدهام. اینجا باربری میکنم و خرجم را درمیآورم. حالا به من بگو خدا باز هم کلام دارد؟ دیدم یک سال فقط در این آیه غرق است! آنوقتها هم مسجدالحرام قفسه نداشت و قرآن نمیچیدند، اصلاً در و دیوار نداشت و بیابان بود. گفتم: بله باز هم دارد. گفت: بخوان! نشست؛ من فکر کردم پارسال سورهٔ ذاریات را تا کجا خواندهام. «وَ فِی اَلسَّمٰاءِ رِزْقُکمْ وَ مٰا تُوعَدُونَ» (سورهٔ ذاریات، آیهٔ 22)، آیهٔ بعد را خواندم که خدا دربارهٔ روزیرسانی خودش و وفایبهوعدههای خودش قسم سنگینی خورده است تا این جنس دوپا باور کند؛ اگر صاف برایت بگویم، باور نمیکنی، پس بگذار قسم بخورم! «فَوَ رَبِّ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 23)، وعدهٔ من حق و راست است، روزیرسانی من حق و درست است. «مِثْلَ مٰا أَنَّکمْ تَنْطِقُونَ»، چطور در حرف زدن خودتان و صدای خودتان شک ندارید، در محبت، رزاقیت و حل مشکلات خودتان بهوسیلهٔ من هم شک نکنید. آیه که تمام شد، خیرهخیره به من را کرد و نالهای زد که توجه حاجیها جلب شد. بعد از ناله زدن هم روی زمین افتاد، من کنارش نشستم و به او گفتم: دوست من بلند بشو تا بقیهٔ سوره را بخوانم. دیدم جواب نمیدهد و از دنیا رفته است. این اثر یک آیه است که همهٔ زندگی را تغییر میدهد، البته اگر آدم به آن آیه دل بدهد، نه که همینطوری بخواند و رد شود.
خوشا آنانکه الله یارشان بی ×××××××××× که حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دائم در نمازند ××××××××× بهشت جاودان بازارشان بی
کلام آخر؛ ابیعبدالله(ع) کنار بدن قطعهقطعۀ علیاکبر(ع)
من چون تحمل نداشتم و با این انسان بزرگ سالها خاطرات معنوی سنگینی داشتم، تماشا نکردم؛ اما میگفتند بدن جای سالمی نداشت! این دوسهروزه هم خیلی برای او گریه کردم، وقتی گفتند بدنش قطعهقطعه شده بود، دل منا متوجه کربلا کرد. ابیعبدالله(ع) دوست داشتند بدن جوانشان را از وسط میدان به کناری بیاورند، اما دیدند هر کجای بدن را بخواهند بلند بکنند، جای دیگر جدا میشود و روی زمین میافتد؛ عبای مبارکشان را از روی دوش برداشتند و خودشان آرامآرام زیر بدن کشیدند تا بشود بدن را انتقال داد. روی دو زانو بلند شدند، یعنی دیگر طاقت تمام بلند شدن را نداشتند.
جلسهٔ امشب را نثار حاج قاسم و یارانش کنید و ثواب این گریهٔ بر علیاکبر(ع) را بر او بفرستید. عبا را که زیر بدن کشیدند، روی زانو بلند شدند، رو به خیمهها کردند و فرمودند: «یا فتیان بنی هاشم» جوانان قوی بنیهاشم، «إحملوا اخاکم الی الفُسطاط» بیایید عزیز من را به خیمه برسانید.
خدا داند که من طاقت ندارم ××××××××× علی را بر در خیمه رسانم
مطلب عجیبی را شیخ مفید در اوایل قرن چهارم، نزدیک به عصر امام عسکری(ع) نقل میکند که من نقل شیخ مفید را در یک خط شعر برایتان بخوانم:
با شتاب آمدم تا که بگیرم به بَرَت اکبرم ×××××××××× زودتر آمده بود عمهٔ خونینجگرم
آنهایی که نوشتهاند مادر علیاکبر(ع) در کربلا بود، دیدند در خیمه دستهایش را بهطرف عالم الهی بلند کرده و میگوید: خدایا! یکبار دیگر اکبر مرا به من برگردان. خانمها و دخترها آمدند و گفتند: دیگر دعایت را ادامه نده، ابیعبدالله(ع) جنازهٔ عزیزت را برمیگرداند...
تهران/ حسینیهٔ اهلبیت(گلپور)/ دههٔ دوم جمادیالاول/ زمستان1398ه.ش./ سخنرانی اول