جلسه یازدهم سخنرانی سه شنبه (17-4-1399)
(قم حرم حضرت فاطمه معصومه(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
مقدمهٔ بحث
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: وقتی دربارهٔ خوبان عالم و بندگان صالح پروردگار صحبت میشود، رحمت پروردگار بر آنهایی نازل میشود که میشنوند. اولیای الهی که نام و عنوانشان را سهبار در زیارت حضرت معصومه(س) میخوانیم، امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: مراد از این اولیا، ما اهلبیت هستیم. سخن دربارهٔ اینان، عبادت، درس، پند و باعث نزول رحمت حق است. قرآن مجید در سه آیه از سورهٔ مبارکهٔ یونس، شش خصلت برای اولیای الهی بیان فرمودهاند که توضیح دو خصلت آنها، یعنی «لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 62) را در حدی شنیدید. خصلت سوم آنها هم، یعنی «الَّذِينَ آمَنُوا» در شبهای گذشته توضیح داده شد. اولیای خدا پیش از اینها ایمان آورده و مؤمن شدهاند، به قول حضرت رضا(ع) و همینطور، امیرالمؤمنین(ع) و پیغمبر(ص)، قلبشان به متعلقات ایمان، یعنی خدا، قیامت، فرشتگان، قرآن و همهٔ پیغمبران گره خورده است.
یقین، ریشهٔ درخت ایمان
امشب یکی دو روایت از معتبرترین کتابهای مکتب اهلبیت(علیهمالسلام) برایتان نقل میکنم؛ ایمان در این روایات توضیح داده شده و راه کامل کردنش هم به ما تعلیم داده شده است. این روایتی که میشنوید، گفتار ملکوتی، عرشی و نورانی امیرالمؤمنین(ع) است: «الإيمانُ شَجَرَةٌ، أصلُها اليقينُ و فَرْعُها التُّقى، و نورُها الحَياءُ و ثَمَرُها السَّخاءُ» آنکه واقعاً ایمان دارد، ایمانش در کلام حضرت به درختی زنده و پرکار تشبیه شده که ریشهٔ این درخت، یقین است؛ یعنی یک باور حتمی و قبول قطعی.
-حکایتی شنیدنی از باور خدا و قیامت
چهار پنج نفر از اهل مدینه در زمان پیغمبر(ص) با همدیگر به سفری میرفتند. از مدینه خیلی دور شده بودند که گرسنهشان شد و هوس غذای پختهٔ خوشمزه کردند. اینهایی که خیلی خوب توانستند جلوی شکمشان را در دنیا از حرام و بنا به روایات و قرآن، از پرخوری بگیرند، راه سعادت را به روی خودشان باز کردند. اینها هوس غذای خوشمزه کردند، یکی از خودشان را مأمور کردند که اگر چوپانی در راست و چپ جاده گوسفند میچراند و بره دارد، برهای بخرد و بیاورد تا ذبح کرده و کباب کنند.
چوپانی را دید، برهای را در همان گلهٔ کوچک نشان داد و گفت: قیمت این بره چند است؟ چوپان گفت: بیست دینار است. این داستان در کتابی بهنام «التصفیه» نوشته شده که برای هزار سال قبل است و من این داستان را اولینبار هم از همین منبع دیدم. مرد عرب گفت: بره را بفروش، چوپان گفت: من صاحب این گله نیستم(حالا صاحبش در چادرهای دورتر یا ده زندگی میکند) و باید شب گوسفندها و برهها را به او تحویلش بدهم، دوباره صبح بروم و برای چراندن بیاورم. من نمیتوانم بفروشم!
امان از شکم اینجا معلوم است؛ سعدی میگوید:
این شکم بیهنر پیچپیچ ×××××××××× صبر ندارد که بسازد به هیچ
البته بعضیها اینطور هستند، شکم میخواهد و اگر از راه خدا گیر او نیاید، وارد راه شیطان میشود؛ اما آنکسی که خدا را میخواهد، همهچیز را با خواستهٔ خدا میخواهد، نه با خواستهٔ خودش. چوپان هم به این مرد گفت: نمیفروشم! مرد گفت: پنجاه دینار برای این برهٔ بیست دیناری به تو میدهم، چوپان گفت: نمیفروشم! مرد گفت: پول خوبی گیر تو میآید، بفروش و وقتی شب برگشتی، اگر صاحبش گفت یک بره کم است، بگو گرگ خورد. شکم و دروغ و فریب برای یک وعدهٔ غذا! چوپان گفت: اتفاقاً صاحب بره صددرصد به من مطمئن است و اگر من به او بگویم که برهات را گرگ خورد، قبول میکند. من این دروغ را میتوانم در این دنیا به صاحب بره بقبولانم، اما تو به من بگو که روز قیامت در پیشگاه خداوند، چطوری این دروغ را به خدا بقبولانم؟! اسم این یقین است؛ هم خدا را باور دارد، هم قیامت را باور دارد و نمیتواند دزد، فریبکار، دغلباز بشود؛ نمیتواند رشوه بگیرد و حکم بدهد؛ نمیتواند با باندبازی و کاغذبازی، مِلکی را بهنام خودش بکند.
مغازهداری بهسبک خدایی، نتیجهٔ خداباوری
صاحب این داستان کوتاهی را که میگویم، من میشناختم. من نزدیک ده سال، روزهای دوشنبه در جلسهای در تهران کنار دست وی مینشستم. آن جلسه هنوز هم(حدود هفتاد سال) هست. من در آنوقت هفدههجده ساله بودم، برای ابیعبدالله(ع) گریه میکردم، اما گریهٔ من به گریهٔ او نمیرسید. وقتی یک نفر ذکر مصیبت میخواند، جلوی پیراهنش از شدت گریه خیس میشد و در شنیدن مصائب ابیعبدالله(ع) بیطاقت بود. فرق بین سن من و او هم پنجاه سال بود؛ یعنی آنوقتی که من بیست ساله بودم، او هفتاد ساله بود. او مغازهای در بازار دروازهٔ تهران داشت؛ یعنی بازاری که یکطرفش مولوی و یک طرفش هم به کل بازار میخورد، شغلش هم عطاری بود. دو تا کار در آن داشت که اگر بگویم، تعجب نمیکنید؟! اگر بپرسم که از این کاسبها الآن چندتا در ایران هستند، میتوانید دهتا بشمارید؟!
-رحم بر دیگران در کاسبی
یک کار او این بود که صبح از ورامین، شهریار و مناطق تهران(آنوقت تهران چهارده منطقه بود) به در مغازهاش میآمدند و یک لیست میدادند؛ برنج، قند، چای، روغن(روغن نباتی هم نمیفروخت)، نخود و لوبیا که همهٔ این لیست در آن زمان، سه یا چهار تومان میشد. گاهی وقتی در مغازه را باز میکرد، روی چهارپایه مینشست و مغازههای روبهرو را نگاه میکرد، اگر میدید که حال یک نفر گرفته است، پیش او میرفت و میگفت: مغازهات که پر از جنس است، چرا گرفته هستی؟ او هم میگفت: امروز بیست تومان بدهکار هستم، دیروز بیست تومان فروش نکردهام و امروز هم فکر نکنم که فروش بکنم. از این ناراحت هستم که نمیتوانم وعدهام را عمل بکنم و بیست تومان را بدهم. این شخص میگفت: مشکلی نیست، نگران نباش. به درِ مغازه خودش میآمد، سه چهارتا مشتری که میآمدند و به او لیست میدادند، میگفت: این لیست را دارم، اما امروز لطف کن و از آن مغازهٔ سومی آنطرف بازار بخر، من جنس نمیفروشم! این یک کار او بود که تحمل دیدن غم کسی را نداشت. این مؤمن است که «الإيمانُ شَجَرَةٌ، أصلُها اليقينُ» ریشهٔ ایمانش باور است. او قیامت را باور دارد و به این فکر میکند که فردا خدا جلوی مرا میگیرد و میگوید: مغازهدار روبهرویی بهخاطر کمبود پول غصه داشت، چرا غصهاش را برطرف نکردی؟ من هم جوابی ندارم که بدهم.
-آسانگیری به مشتری
کار دومش هم این بود که وقتی صبح درِ مغازه را باز میکرد(من ده سال کنار او مینشستم و این را میدیدم؛ قصه نیست، واقعیت است)، به شاگردش میگفت: امروز دو تومان خرج خانه و مغازهام و مزد توست؛ آنوقت به شاگرد مغازه پنج ریال مزد میدادند و شاگرد هم با همان پنج ریال، دوتا نان سنگک، چهارتا تخم مرغ و یک کیلو سبزی خوردن میخرید و به خانه میبرد. به شاگردش میگفت: خرج من دو تومان است، تو هم قیمت جنسها را میدانی، وقتی جنسی را میفروشی، آن را بنویس؛ هرگاه سودمان به دو تومان رسید، بعد از این دو تومان، هرچه به مردم میفروشی، به قیمت خرید بفروش؛ من نمیتوانم جواب پیغمبر را در قیامت بدهم که چرا به امت من آسان نگرفتی!
خواب عجیب و قابلتأمل شیخعباس قمی
این یقین به پروردگار و قیامت است که قویترین ترمز است. چرا من گناه میکنم؟ چرا من دروغ میگویم؟ چرا من در منبرم سرِ مردم را با زبانبازی کلاه میگذارم؟ چون من هنوز خدا و قیامت را باور نکردهام و هیچ علت دیگری ندارد. همهٔ شما با مفاتیح آشنا هستید و مخصوصاً شما پیرمردها میدانید که قبل از آیتاللهالعظمی بروجردی، حاجآقا حسین قمی حدود شش ماه بعد از آقا سید ابوالحسن اصفهانی مرجع تقلید بوده است. آقا شیخعباس قمی در مشهد به منبر میرفت(بیست سال مشهد زندگی میکرد)، روزی پیش حاجآقا حسین، این مرجع تقلید صاف، پاک و الهی آمد و گفت: من دیشب خواب دیدم که کاسهای نجاست در دستم است و میخورم. به او فرمود: مواظب منبرهایت باش و اگر میبینی حرفت را از یاد میبری یا کم و زیاد میشود، کتاب بالای منبر ببر و روایات و آیات را از روی کتاب بخوان که نجاستخور نباشی. شیخعباس قمی هم دیگر در تمام عمرش کتاب بالای منبر میبرد.
چرا آدم مواظبی نیستم؟ چون هنوز به خدا و قیامت یقین پیدا نکردهام. «الإيمانُ شَجَرَةٌ، أصلُها اليقينُ» یک جملهٔ روایت بود و سه جملهٔ دیگر دارد که انشاءالله فردا شب خواهم گفت.
کلام آخر؛ کوفیان! کشتن ششماهه خندیدن نداشت
شما وقتی وارد این صحن شدید، چشم همگی به این آب فراوان حوض مربعمستطیل افتاد؟ چقدر آب در آن است؟ اگر مادری بچه ششماههاش تشنه باشد و بخواهند به این بچه آب بدهند، چقدر آب میخواهد؟! حالا این یک حوض است؛ من از قول شما، میخواهم از سیهزار نفری که در کربلا جمع شده بودند، بپرسم چقدر از این آب فرات، علیاصغر(ع) را سیراب میکرد؟ امام حسین(ع) که نمیتوانستند با کاسهای کوچک یا یک لیوان به بچه آب بدهد! از مادرها بپرسید؛ بچهٔ ششماهه که تازه اول آب خوردنش است و دکترها میگویند به او آب بده، مادرهای ما آب را در نعلبکی میریختند، پنبه را در آب میگذاشتند و به لب بچه میکشیدند. مگر این بچه چقدر آب میخواست؟!
کوفیان این قصد جنگیدن نداشت ××××××× این گلوی تشنه ببریدن نداشت
لالهچینان دستتان ببریده باد ×××××××××× غنچهٔ پژمردهام چیدن نداشت
این که با من سوی میدان آمده ×××××××××××× نیتی جز آب نوشیدن نداشت
با سهشعبه غرق خونش کردهاید ××××××××××× آنکه حتی تاب بوسیدن نداشت
گریهام دیدید و خندیدید وای ××××××××××× کشتن ششماهه خندیدن نداشت
حسین جان! روز عاشورا چه کشیدی؟
دست من بستید و پایافشان شدید ×××××××× صید کوچک پایکوبیدن نداشت
از چه دادیدش نشان یکدیگر ××××××××× شیرخوار غرقِ خون دیدن نداشت
امام عبای خودشان را روی بچه انداختند و کنار خیمه آوردند، بچه را به دست زینب کبری(س) دادند، روی زمین نشستند و گفتند: خدایا! این مردم به کوچک و بزرگ من رحم نکردند. روضهخوانهای قدیم میگفتند: برای اینکه این بدن کوچک طاقت سُم اسب نداشت، ابیعبدالله(ع) اراده فرمودند و قبر کوچکی کَندند، شیرخوار خونآلود را میان قبر گذاشت، میخواست لحد را بچیند که مادر از خیمه بیرون دوید و گفت:
مچین خشت لحد تا من بیایم ×××××××× تماشای رخ اصغر نمایم
-دعای پایانی
خدایا! مردم کرهٔ زمین را از شر این ویروس خطرناک نجات بده.
خدایا! اینجا کشور امیرالمؤمنین(ع)، کشور حضرت رضا(ع) و کشور حضرت فاطمهٔ معصومه(س) است؛ این کشور را از این بیماری نجات بده.
خدایا! اگر این ویروس جریمه است، این جریمه را به کرم و لطفت بر ما ببخش.
خدایا! امام زمان(عج) را دعاگوی همهٔ ما، زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
خدایا! دین ما، کشورما، محراب و منبر ما، مرجعیت و رهبری ما، محرّم و صفر ما را حفظ فرما.
قم/ حرم حضرت معصومه(س)/ دههٔ کرامت/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی یازدهم