جلسه اول سه شنبه (7-5-1399)
(قم بیت آیت الله بروجردی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- دو راهکار قرآنی برای آشنایی با معارف دینی
- الف) تحصیل علوم دینی
- ب) فراگرفتن زبان بیان معارف الهی برای مردم
- وظیفۀ مردم و علما نسبت به یکدیگر
- -قدردانی مردم از علما
- -ارائۀ منابر خوب و مفید برای مردم
- رسول خدا(ص)، طبیب دورهگرد
- -ارزش والای کار برای خدا
- -کملطفی آموزشوپرورش نسبت به دین
- -دین اسلام، دین محبت و عطوفت
- -عیادت رسول خدا(ص) از جوان یهودی
- -عشق رسول خدا(ص) به هدایت مردم
- ارزشگذاری صحیح روی منابر
- هموزن نداشتن سهچیز در عالم
- الف) وجود مقدس خداوند
- ب) کلمۀ «لَا إلَهَ إلّا اللّه» و توحید قلبی
- ج) قطرۀ اشکی از خوف الهی
- کلام آخر؛ خوشم با سوختن در آتش عشق
- -حال پریشان زینالعابدین(ع) در عصر عاشورا
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
دو راهکار قرآنی برای آشنایی با معارف دینی
کتابهای علمای بزرگ شیعه و فقهای مکتب باعظمت اهلبیت(علیهمالسلام)، جامع همهٔ معارف و مسائلی است که همهٔ انسانها برای دین و دنیا و آخرتشان به آن نیازمندند. جدا زیستن از عمل به این کتابها، انسان را از خداوند، انبیا، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و قرآن کریم دور میکند. قرآن برای آشنایی با این معارف، دو راه پیشنهاد میدهد:
الف) تحصیل علوم دینی
یکی اینکه گروهی دینشناس بشوند: «لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122). فقه در اینجا یعنی فهم؛ این گروه به مناطقی بروند که امکان تحصیلات این علوم برایشان فراهم است. در روایات دیگرمان هست که محصلین علوم دین، باید نشاط داشته باشند، خسته و کسل نشوند و در برخورد با حوادث، از این علوم روی برنگردانند.
-تصمیم دیرهنگام سدیدالدین به تحصیل علوم دینی
عالم بزرگ شیعه، سدیدالدین حُمصی برای یکی از همین دهاتهای اطراف تهران بود. به زمان خودش، اسم این روستا «حُمص» بود که به ده «کُلِین» زادگاه محمدبنیعقوب کلینی و پدرش نزدیک است. شما ببینید که این دو طلبه، یکی مرحوم کلینی و یکی سدیدالدین حمصی به کجا رسیدند! روزگار تحصیل آنها راحت و آسان نبود. سدیدالدین حُمصی پنجاهساله بود و مغازهٔ نخودفروشی در همین دِه داشت. آن منطقه نخود زیاد میکاشتند و الآن هم بخش عمدهای از آن، کشاورزی است. اینها از دهاتهای شهر ری است.
عالمی آمد که نخود بخرد، مرد دیگری هم آمد که نخود بخرد. این عالم با آن مرد بحثشان شد؛ آنهم یک بحث زیبای دلنشینِ علمی. روان بودن بحث سبب شد که این نخودفروشِ صددرصد بیسواد هم بفهمد این دو عالم چه میگویند، عاشق علم شد و مغازه را در پنجاهسالگی به قوموخویش خودش واگذار کرد که درآمدی هم به سدیدالدین بدهد. سرِ پنجاهسالگی رفت و طلبه شد. آنوقت، شام حوزهٔ علمیهٔ شیعه بود؛ این مرد سی سال در شام تحصیل علم کرد و به مقام مرجعیت رسید، بیست سال هم کارگردان امور دینی، دنیایی و آخرتی شیعه بود و نزدیک سی جلد هم کتاب نوشته است. سر صدسالگی هم از دنیا رفت. نوشتهاند که توانش تا صدسالگی هم بر جا بود و بهخوبی کار کرد.
-سختیهای روزگار تحصیل و پایداری شیخ طوسی
یک راه فهم این کتابها، تحصیل علوم الهی، بیکسالت و بیخستگی است و در برخورد با حوادث تلخ هم، نباید از حوزهٔ تحصیل فرار کرد. کتابخانهٔ شیخ طوسی را سوزاندند، بهدنبال خودش هم بودند که او را بکشند. او از پلههای پشتبام خانهاش بالا رفت و از پشت بامها فرار کرد، به نجف آمد که شهر هم نبود، ساکن خیلی کمی داشت و حالت یک قریه بود. آنجا شروع به ادامهٔ کاری کرد که در بغداد داشت. کتابخانهاش هم خطی بود که همه سوخت. ایشان حوزهٔ نجف را برپا کرد و هفتاد جلد کتاب مفید هم نوشت که دوتای آنها، کتاب «تهذیب» و «استبصار»، از چهار کتاب اصلی شیعه است، ده جلدش هم «تبیان» است که مرحوم امینالاسلام طبرسی، «مجمعالبیان» خود را کاملشدهٔ کتاب تبیان نوشت. من هر دو را با هم مقایسه کردهام، کاملشدهٔ کتاب تبیان است.
-کمال دین در پذیرش ولایت امیرالمؤمنین(ع)
حالا ما طلبهها یا شما علمای بزرگوار که آمدهاید و درس خواندهاید، با کتابها، قرآن، تفاسیر و لغت آشنا شدهاید و یافتهاید که این آیه بهخاطر امیرالمؤمنین(ع) نازل شده است. سنی و شیعه هم میگویند، البته همهٔ آنها نمیگویند و بعضیهایشان میگویند. «اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِینَکمْ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 3) و شما یافتهاید که این آیه یک حقیقت است و درست است. اگر ببینی، کمال دین برای تو روشن میشود. حالا «أَتْمَمْتُ عَلَیکمْ نِعْمَتِی» هم بار معنوی عظیمی دارد که اگر علی را برایتان قرار نداده بودم، نعمتم به شما کامل و تمام نبود. درخت دین بدون علی، بیمیوه بود و به دردتان نمیخورد که دنیا و آخرت شما را کامل آباد کند.
ب) فراگرفتن زبان بیان معارف الهی برای مردم
راه دوم هم در همین آیه است: «وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَیهِمْ لَعَلَّهُمْ یحْذَرُونَ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122) حالا که دین را فهمیدی، به همه نیاز نیست در قم بمانند و برگرد. وقتی برگشتید، مردم منطقهٔ خودتان را نسبت به خطرات، خرابیهای دین و آخرت هشدار بدهید؛ ولی به زبانی هشدار بدهید که نسبت به دین، دنیا و آخرتشان اهل احتیاط شوند. بنابراین، باید زبان بیان معارف الهی برای مردم را یاد گرفت و گفت: چگونه بیان کنم که مردم واقعاً اهل احتیاط و حذر کردن از گناهان و خطرات شوند؟!
-دقت در روایات و منابر معصومین(ع)، راهی برای فراگیری
راه یاد گرفتنش هم دقت در روایات است؛ روایات، گفتار پیغمبر(ص) یا امیرالمؤمنین(ع) با مردم است. بخش عمدهای از این نهجالبلاغه، منبر است که سید رضی(ره) اسمش را «خطبه» گذاشته و به فارسی امروز، «سخنرانی» میشود. آدم سخنرانیهای امیرالمؤمنین(ع)، نکات و بلاغتش را ببیند، یعنی بهگونهای حرف زده که از باسوادترین پای منبریها تا بیسوادترین آنها فهمیدهاند که امام چه فرمودهاند! همچنین خیلی از منبرهای پیغمبر(ص) که بعد از نماز صبح بوده است. وقتی سلام نماز را میدادند، برمیگشتند و پنج الی ده دقیقه برای مردم حرف میزدند؛ آنهم به کیفیتی که حرف زدنشان، سلمان و ابوذر میساخت.
وظیفۀ مردم و علما نسبت به یکدیگر
-قدردانی مردم از علما
مردم یک شهر هم باید توجه داشته باشند که وقتی یکنفر پانزده بیست سال غربت کشیده، دین را فهمیده و حالا برگشته است، خیلی باید از او قدردانی کنند. اگر نمیتواند خانه بخرد، خانهٔ حسابی به او بدهند که هم جای زن و بچهاش باشد و هم مردم از هر طبقهای، بتوانند با او تماس بگیرند. به قول قدیمیها، پولدارهای مؤمن شهر باید یک خانه با بیرونی و اندرونی برایش بسازند و خرجش را متعادل گردن بگیرند. اینها وظیفه و مسئولیت است. چرا الآن عالم در شهرها کم شده است؟!
من خودم به خیلی از شهرهای ایران رفتهام. وقتی در جوانیهایم میرفتم، پر از عالم، فقیه و گویندهٔ خوب بود؛ اما الآن خالی شده است. به اهالی همان شهرها که در حوزه یا مشهد هستند، میگویم: چرا طبق این آیه به شهر خودتان برنمیگردید؟ میگویند: با چه امکاناتی؟ ما حتی پولش را نداریم که آنجا یک خانهٔ به دردخور بخریم! زن و بچهمان خرج دارند، ما هم وسیله، خانه و اداره شدن میخواهیم. پولدارهای آن شهرها فکر نمیکنند دینگریزی جوانهای شهرشان برای این است که دکتر و طبیب روحانی ندارند! پولدارهای شهرها فکر نمیکنند این ابزار جدید جهانی چه بلاهای عظیمی سر جوانها میآورد! بعضیهایشان در تهران به من نامه نوشتهاند که ما یک ساعت میآییم و منبر گوش میدهیم، عجیب هم اثر برمیداریم و گریه هم میکنیم؛ اما وقتی بیرون میرویم، با برخورد به همین مسائل، همهچیز خودمان را از دست میدهیم. اگر یک عالم واجد شرایطی به شهرش برگردد، میتواند بهخوبی کار کند. حالا یکبار به جوان هجوم میشود، ولی وقتی دهبار پیش ما بیاید، این هجوم خنثی میشود.
-ارائۀ منابر خوب و مفید برای مردم
گفتیم دو راه برای فهم معارف وجود دارد: عالم شدن و تبلیغ دین به مردم. بهنظر میرسد آنکسی که امروز منبر خوب بلد است و هنرش را دارد، منبر رفتن برای او واجب است. حالا جمعیت زیادی هم نیاید، نیاید! حالا ما را به روضهخوان خانگی تبدیل کنند، عیبی ندارد! من هنوز هم به روضههای خانگی میروم و هیچ طوری نمیشود، آدم کم نمیآورد و چیزی از شخصیتش نقص پیدا نمیکند. حالا یک خانواده، زنش، بچهاش، دامادش و عروسش است، عشق و علاقه دارد که مثلاً واعظ معروفی بیاید و همینطوری که روی زمین نشستهاند، نیمساعت صحبت کند. الآن واجب و وظیفه است! گاهی به من میگویند که اگر نیمساعت به خانهٔ ما بیایی، زن و بچهٔ ما مقداری از این هجومها مصونیت پیدا میکنند؛ من نباید پیش خودم بگویم که من منبرهای چندهزار نفری میروم، حالا برای یک خانواده بیایم که چه! این درست نیست.
رسول خدا(ص)، طبیب دورهگرد
شما ببینید که در نهجالبلاغه، راجعبه پیغمبر اکرم(ص) از زبان امیرالمؤمنین(ع) چه گفته شده است: «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ». حضرت قرآن را برمیداشتند و دورهگردی میکردند. شیخ طوسی از حضرت باقر(ع) نقل میکند؛ البته اگر خدا بخواهد، من میخواهم یک روایت مهم از ایشان بگویم و این غیر از آن است که میخواهم بگویم. شیخ طوسی میگوید: پیغمبر(ص) پرسیدند این جوان یهودی کجاست که هر روز میآمد و جلسهٔ ما را از بیرون دیوار مسجد تماشا میکرد، خیلی هم به من خیره میشد؟
-ارزش والای کار برای خدا
دیوارهای مسجد خیلی بالا نرفته بود و مسجد خیلی عجیبی بود! یکمتر دیوار که خود پیغمبر(ص) هم عملگی میکردهاند. عمل کار خداست؛ کلمهٔ عمل در قرآن، خیلی به خدا نسبت داده شده است. عملگی مثبت، ارزش است. پول نداشتند، دیوار کوتاه بود، سقف هم نداشت، آفتاب هم میتابید و رمل هم کف آن ریخته بودند، نماز جماعتها، نماز جمعهٔ پیغمبر و منبرهایش همانجا بود. یکبار هم شکایت کردند و گفتند: آقا ما وقتی روی زمین سجده میکنیم، پیشانیمان میسوزد، چهکار کنیم؟! حضرت فرمودند: اگر طاقت ندارید، ضرورت دارد که روی پَر لباستان سجده کنید. مسئلهٔ مُهر بعد از شهادت ابیعبدالله(ع) در زندگی شیعه آمد؛ امام از خاک کربلا آوردند و مهر ساختند. البته من در روایات اهلسنت دیدهام؛ یقیناً حضرت آیتالله علوی که کار فقهی مفصّلی دارند، مشاهده فرمودهاند که سجدهٔ پیغمبر اکرم(ص)، «عَلَی قَطْعَةٍ مِنَ الْحَصیر» است. حضرت روی فرش سجده نمیکردند، یا زمین یا تکهای حصیر پیش ایشان بود که روی آن سجده میکرد. اهلسنت هم این را در کتابهای فقهیشان دارند.
-کملطفی آموزشوپرورش نسبت به دین
این جوان به پیغمبر(ص) علاقه پیدا کرده بود و خوشش میآمد که تماشا کند. زیارت صالحین اثر دارد و مرحوم کلینی در باب «عقل و جهل» از حضرت موسیبنجعفر(ع)، مفصّلترین روایت را دارد که نمونهاش را در تمام فرهنگهای جهان نداریم. ای کاش! این را به کتابهای درسی منتقل میکردند. آموزشوپرورش ما در این چهل سال نسبت به دین، بسیار کم لطفی کرده است. ما روایات نابی از پیغمبر و اهلبیت داریم؛ در مقابل اینهمه روایت، مگر چقدر روایت در کتابهای درسی است؟! یک قطرهچکان در مقابل یک دریا.
-دین اسلام، دین محبت و عطوفت
جوان دو سه روز پیدایش نبود، رسول خدا(ص) پرسیدند(حالا من روایت را به زبان خودمان توضیح میدهم): این رفیق ما پیدایش نیست! کجاست؟! یکنفر که همسایهاش بود، گفت: مریض شده و در خانه افتاده است. حضرت فرمودند: من به عیادتش میروم؛ اگر کسی هم دلش میخواهد، با من بیاید. اسلام دین محبت و دین جلب است، دین دفع نیست! ما در این چهل سال، اشتباهات خیلی بزرگی دراینزمینه داشتهایم. دین ما دین محبت است؛ در همین «اصول کافی» است که شخصی از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) میپرسد: محبت هم جزء دین است؛ یعنی مثلاً من به زن و بچهام، مردم، بقال کوچهمان، لبنیاتی و رانندهٔ تاکسی محبت کنم، جزء دین است؟ از حضرت فرمودند: «هَلِ الدّینُ إلَّا الحُبُّ» اصلاً دین چیز دیگری هم غیر از محبت هست؟ محبت عجیب هم جواب میدهد! یهودی باشد، عیبی ندارد!
-عیادت رسول خدا(ص) از جوان یهودی
حضرت آمدند و در خانه را زدند، پدر جوان آمد و در را باز کرد، خیلی خوشش نیامد که پیغمبر(ص) به عیادت بچهاش آمده است؛ ولی حضرت فرمود: کنار برو! رسول خدا(ص) بالای سرش رفتند و حس کردند که این جوان در حال مرگ است. حالا در این دوسه روز چه اتفاقی افتاده بود که زنده نمیماند! برای اینکه جوان تازه به تکلیفش میرسید، به جهنم نرود، حضرت خیلی با محبت و دلسوزی فرمودند: دوست من، بگو «أشْهَدُ أنّ لٰا إلهَ إلّا اللّه و أنِي رَسُول اللّه». جوان نگاهی به پدرش انداخت، دید که پدرش خیلی عصبانی است و با چهرهاش پیام میدهد نگو! حضرت دوباره تلقینش کردند و فرمودند: ما با هم رفیق هستیم و من ناراحت تو هستم؛ این دو کلمه که چیزی نیست، بگو! دوباره پدر را نگاه کرد و دید که خیلی عصبانی است؛ ولی بالاخره روی عشق به پیغمبر(ص) گفت.
وقتی شهادتین را میگفت و هنوز آخرهای شهادت به رسالت در دهانش بود، ملکالموت جانش را گرفت. پیغمبر(ص) به پدرش گفت: به این جنازه کاری نداشته باش، این برای ماست! من الآن افرادی را میفرستم که او را از این خانه بیاورند و کارش را با مراسم خودمان انجام میدهیم. جوان را غسل دادند، کفن و دفن کردند. خیلی جالبی است! وقتی پیغمبر(ص) از سر قبر برگشتند، این جمله را فرمودند: خدا را شکر که امروز خداوند یک نفر را به دست من هدایت کرد.
-عشق رسول خدا(ص) به هدایت مردم
رسول خدا(ص) عاشق این بودند که مردم هدایت بشوند؛ ما هم باید همین عشق را داشته باشیم. بالاخره تودهٔ مردم میگویند که لباس پیغمبر(ص) بر تن شماست و اینطور به ما نگاه میکنند. حالا که لباس پیغمبر(ص) تن من است، چه باید کرد؟ وقتی لباس پیغمبر(ص) بر تن من است، باید اخلاق رسول خدا(ص) را رعایت کنم و من هم مثل پیغمبر(ص)، عاشق گمراهان باشم. مؤمن که مؤمن است، امام حسینی که امام حسینی است، محرّمی که محرّمی است؛ آنکه بیگانهٔ از این مسائل است و بدون توجه و آگاهی به جهنم میرود، باید جلوی او بایستم و بگویم: من نمیگذارم به جهنم بروی! اگر گفت چرا نمیگذاری؟ میگویم: چون عاشق تو هستم، نمیگذارم به جهنم بروی؛ تو رفیق، دوست، همشهری و هممملکتی من هستی. حضرت خدا را شکر و ستایش میکردند و میفرمودند: الحمدلله که انسانی را بهوسیلهٔ من نجات داد و هدایت کرد. این روایت حضرت باقر(ع) است که شیخ طوسی نقل میکند.
ارزشگذاری صحیح روی منابر
حالا یک عالمِ واقعاً کمنظیر، بزرگ، بزرگزاده و بهدنیاآمدهٔ به دعای امام دوازدهم(عج)، شیخ صدوق که خدا در عصر غیبت صغری به او توفیق منبر رفتن داده است. من چون خودم قلم به دست هستم و کار نوشتنی زیاد کردهام(نزدیک دویست جلد کتاب)، خدا به من توفیق داده و نوشتهام؛ البته حالا یکخرده کمتر میتوانم کار کنم، چون دستم درد گرفته و قلمم میلرزد. من میدانم که شیخ یک روز هم در کار برای دین کسل و سست نبوده، خوشگذرانی مشروع هم نداشته است. خدا چه توفیقی به این مرد داده که دوبار از قم(چون اهل قم بود) برای گرفتن روایات از اهل حدیث تا بخارا رفته است! چندهزار کیلومتر راه به بخارا رفته و برگشته، به بغداد هم رفته، در قم بوده و در آخر کار هم به شهرری رفته، آنجا کار آخوندیِ کامل میکرده است. یک کار آخوندیاش هم منبر رفتن برای مردم منطقه بوده و جالب است نمیگفته که من چه کسی هستم! حالا منبر را باید به روضهخوان داد؟ نه، منبر را باید به عالم، فقیه و آنکسی داد که دین را میفهمد.
هموزن نداشتن سهچیز در عالم
شیخ صدوق به منبر میرفت، خودش هم منبرهایش را یادداشت و بعد به کتابی بهنام «امالی» تبدیل کرده است. اینطور که نقل میکنند، امالی منبرهای ایشان است و این روایت بسیار ناب، عالی، پُرمایه و پُربنیان را از وجود مبارک حضرت باقرالعلوم(ع) در امالی نقل میکنم. امام باقر(ع) خودشان راوی این روایت هستند که خیلی جالب است! حضرت باقر(ع) از وجود مبارک رسول خدا(ص) نقل میکنند که پیغمبر(ص) فرمودهاند(این را باید عزیزان دیگر بررسی کنند؛ اگر امام باقر از روی این روایت پرده برنمیداشتند، به دست ما نمیرسید): «لَيْسَ شَيْ ءٌ إِلاَّ وَ لَهُ شَيْ ءٌ يَعْدِلُهُ» هیچچیز در این عالم نیست، مگر اینکه برابر، معادل و هموزن نداشته باشد. معنای همهٔ جمله همین بود که ما تک نداریم! مگر سه چیز که اینها معادل، هموزن، برابر و مساوی ندارند:
الف) وجود مقدس خداوند
«إِلاَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهُ شَيْءٌ» یکی وجود مقدس خداوند است. قرآن میفرماید: «لَیسَ کمِثْلِهِ شَیءٌ»(سورهٔ شوري، آیهٔ 11) چهچیزی میتواند معادل خدا باشد؟! ذات، صفات جلال و صفات جمال که تازه همهٔ اینها هم با ذات یکی است و ما از تنگی قافیه، صفات او، جلال او، جمال او و کمال او میگوییم؛ و الّا امیرالمؤمنین(ع) در خطبهٔ اول نهجالبلاغه میفرمایند: توحید، نفی و صفات هم هستند؛ چون یک حقیقت است. اینجور نیست که خودش یک حقیقت و صفاتش هم حقیقت دیگر باشد، صفت هم عین ذات است. هیچ چیز مثل او، معادل او و برابر او نیست و کسی که(از فرمایشات امام صادق میگویم) او را بشناسد، در شناختش به زیبایی بینهایتی برمیخورد که این زیبایی دل آدم را میبرد، آدم را جذب میکند و محبت را در قلب آدم طلوع میدهد. وقتی آدم خدا را بشناسد، عاشق خدا میشود و حرف خدا را خوب گوش میدهد، از خدا جدا و دور نمیشود و فاصله نمیگیرد.
ب) کلمۀ «لَا إلَهَ إلّا اللّه» و توحید قلبی
دومین چیزی که در این عالم معادل ندارد، «وَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهَا شَيْ». «لَا إلَهَ إلّا اللّه» در اینجا یعنی چه؟ یعنی توحید قلبی، نه لفظ «لام»، «الف» و «ه» که سه بار تکرار شده و دوازده حرف شده است، نقطه هم ندارد و خواندنش هم به لب نیاز ندارد. یک معنی بینهایت هم در آن وجود دارد که یکطرفش منفی و یکطرفش مثبت است؛ اصلاً ظاهرش هم در این عالم نمونه ندارد. این «لَا إلَهَ إلّا اللّه» که امام باقر(ع) میفرمایند، همان است که حضرت رضا(ع) در نیشابور فرمودند: «بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا». «لَا إلَهَ إلّا اللّه» که با نبوت، ولایت، یقین، عمل و اخلاق توأم باشد، «فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهَا شَيْ». باز صدوق در کتاب «توحید» نقل میکند: «ثَمَنُ الْجَنَّةِ لا إِلهَ إلّااللّهُ» تو میتوانی بهشت را با قیمت «لَا إلَهَ إلّا اللّه» بهدست بیاوری؛ یعنی با یک توحید عملی، توحید اعتقادی و توحید اخلاقی.
ج) قطرۀ اشکی از خوف الهی
سومین چیزی که امام باقر(ع) از قول پیغمبر(ص) میفرمایند معادلی در این عالم ندارد، «وَ دَمْعَةٌ مِنْ خَوْفِ اَللَّهِ» یک قطرهٔ اشک از خوف الهی. «دَمْعَةٌ» تای وحدت است؛ یک قطره اشک، یعنی اگر گوشهٔ چشمت از خوف عظمت الهی یا خوف عقاب الهی تر بشود، معادل و هموزن ندارد. «فَإِنْ سَالَتْ عَلَى وَجْهِهِ لَم یَرْهَقْهُ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ بعْدَهَا أَبَداً» اگر این اشک از چشم درآمد و روی صورت سرازیر شد، این قیافه در آخرت، نه سیاه میشود و نه ذلیل میشود. اینقدر این اشک قیمت و ارزش دارد. کلام حضرت سجاد(ع) است که میفرمایند: شب عاشورا این 72 نفر در حال، نماز و گریه، وقتی گوش میدادی، انگار کندوی بزرگی است که صدای زمزمهٔ این ملکوتیان و گریهشان از این کندو به گوش میرسد.
کلام آخر؛ خوشم با سوختن در آتش عشق
دل ما از مرگ چندهزار عزیزمان در کشور خیلی سوخته، از اینکه هنوز این ویروس رهایمان نکرده و از اینکه یقیناً به آن مجالس کیفی ما ضرر زده است، دل ما الآن میسوزد که هنوز نمیدانیم دههٔ عاشورا چه خواهد شد! انشاءالله همین روال معمولیِ فعلی پیش برود، برپا میشود؛ اما اگر خدایناکرده، پروردگار قصد جریمهٔ ما را داشته باشد که خیلی به ما سخت میگذرد.
اگر آهی کشم، دریا بسوزم ×××××××× و گر شوری کنم، یکجا بسوزم
کنم هرچند پنهان آتش دل ×××××××××× میان انجمن تنها بسوزم
خوشم با سوختن در آتش عشق ×××××××× بِهِل تا اندر این سودا بسوزم
نه من ماند، نه ما ماند، چو آیی ×××××××× بیا تا بی من و بی ما بسوزم
تو را خواهم، مرا گر تو نخواهی ×××××× تجلی بیشتر کن تا بسوزم
بسوزد ظاهر و باطن ز سوزم ×××××××××× اگر پنهان، وگر پیدا بسوزم
ز سوز جان اگر حرفی نویسم ××××××× قلم با دفترم یکجا بسوزم
چو فیض ار دم زنم از آتش جان ××××××× زبان و کام با لبها بسوزم
-حال پریشان زینالعابدین(ع) در عصر عاشورا
امام صادق(ع) بدن مطهرشان را با حضور شیعه غسل دادند، با اشک چشم به بدن نماز خواندند، بدن را با جمعیت زیاد به بقیع بردند و دفن کردند. حضرت وصیت هم کرده بودند که چند سال در عرفات برای ایشان روضه بگیرند و عزاداری کنند. هرچه بود، در بستر، در اتاق و زیر سقف، کنار محبت زن و بچه از دنیا رفتند. ما همهٔ اینها را میدانیم؛ زینب کبری(س) بدن قطعهقطعه را روی دامن گذاشته بود، زارزار گریه میکرد که یکمرتبه چشمش به زینالعابدین(ع) در بالای شتر افتاد، دید جان میکَنَد. بدن را روی خاک گودال گذاشت، از گودال بیرون آمد و جلوی ناقهٔ زینالعابدین آمد، گفت: «مالِي أَراكَ تَجُودُ بِنَفسِكَ» عمه جان، چرا جان میدهی؟ تو حجت خدایی! حضرت صدا زدند: عمه، مگر این بدن قطعهقطعه که روی زمین افتاده، حجت خدا نیست؟! عمه نگذاشتند ما بدنهای عزیزانمان را با دست خودمان دفن کنیم. ای کاش این جملهای که نقل کردهاند، نفرموده باشد؛ خیلی آدم را آتش میزند! عمه من گمان میکنم که این مردم ما را مسلمان نمیدانند...
قم/ بیت آیتاللهالعظمی بروجردی/ ایام شهادت امام باقر(ع)/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی اول