جلسه سیزدهم یکشنیه (12-5-1399)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- انسان، نیازمند دعا و گدایی به درگاه الهی
- -کلید حل مشکل، تنها در دستان خداوند
- درس توحید انبیا و توسل به پروردگار در هر حالی
- -دعا و استغاثۀ یونس(ع) در شکم نهنگ
- -درس توحید یوسف(ع) به زندانیان در زندان فرعون
- -حقیقت اسلام، نفی معبودهای باطل
- -امید بستن به غیر خدا، خلاف توحید
- اهمیت نصیحتپذیری و فراگیری دانش
- -استاد انصاریان و فرار از زیان قیامت
- -پراکندگی دانش در بین مردم
- -معنای زیبای زکات از زبان پیرمرد کشاورز
- اثر در آثار، مخصوص خداوند
- حکایتی از آیتالله بروجردی و اعتماد ایشان به خداوند
- خداوند، تنها محور زندگی بندگان
- کلام آخر؛ غم مخور ای آخرین سرباز من
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
انسان، نیازمند دعا و گدایی به درگاه الهی
شروع این جلسه با دعای بسیار مهمی در سه بخش از وجود مبارک حضرت جوادالائمه(ع) بود و به مناسبت آن دعا، سخن دربارهٔ دعا ادامه پیدا کرد. همهٔ ما بخواهیم یا نخواهیم، قبول داشته باشیم یا قبول نداشته باشیم، به دعا و گدایی فروتنانه از پروردگار مهربان عالم نیازمندیم؛ چون همهٔ مشکلات با قدرت پول یا قدرت اهل قدرت حل نمیشود و گره بسیاری از مشکلات با دعا باز میشود.
پیغمبر بزرگوار اسلام(ص) داستان مفصّلی را برای مردم نقل کردهاند که مردم قبل از پیغمبر، هیچ آگاهیای از این داستان نداشتند و مفصّل است. حضرت میفرمایند: این سه نفر(داستانشان را برایتان میگویم) به مشکل پیچیده و سختی برخوردند، صدایشان هم به جایی نمیرسید، یقین هم داشتند که قفل این مشکل را هیچ کلیدی جز دعا و نیاز و گدایی از حضرت حق باز نمیکند. پس به پروردگار متوسل شدند و مشکل کاملاً حل شد.
-کلید حل مشکل، تنها در دستان خداوند
حضرت با این داستان میخواستند به مستمعین خودشان بفهمانند که دلگرمیتان را از خدا به جای دیگری نبرید و دست گداییتان را به غیر از خدا دراز نکنید. اگر هم بنا باشد دست دراز کنید، عیبی ندارد؛ ولی کاری کنید که به توحید، امید و اعتمادتان به پروردگار عالم لطمه نزند! مثلاً بگو: خدایا! طبیب به گفته که من این دوا را بخور و باید بخورم، اما ای قدرت بینهایت! درمان مرا در این دارو قرار بده. این گدایی از خداست. خدایا! من میخواهم برای حل مشکلم به پیش مؤمنی بروم و به او بگویم، حل این مشکل را به دست آن مؤمن قرار بده. من برای این دارو و آن مؤمن، استقلالی قائل نیستم و هم دارو کارهای نیست، هم آن مؤمن کارهای نیست؛ بلکه کار من، کلید مشکل و تغییر دادن به دست یک نفر است.
درس توحید انبیا و توسل به پروردگار در هر حالی
-دعا و استغاثۀ یونس(ع) در شکم نهنگ
یونس پیغمبر طبق قرآن در شکم نهنگ افتاد، حالا داستانش را هم شنیدهاید، مقدماتی دارد که بلد هستید و نیاز نیست من بگویم. در شکم ماهی که تاریکی کامل بود(شکم موجودات زنده پنجره برای بیرون ندارد که نور بتابد)، شب هم بود و زیر آب هم تاریک بود. یک زندان زندهٔ متحرکِ تاریک در تاریکی شب و زیر آب؛ اولاً اگر کسی میخواست او را نجات بدهد، در میلیونها نهنگ از کجا میفهمید که زندان یونس(ع) در شکم این نهنگ است و چه خبر داشت؟! بر فرض هم نهنگ را پیدا میکرد که نهنگ قابل پیدا کردن هم نبود، زندانبان این زندان، فقط پروردگار بود و نمیگذاشت که نهنگ به دست او بیفتد و یونس(ع) را نجات بدهد. چه چیزی نجاتش داد؟
این در صریح قرآن کریم است که دعا نجاتش داد. «فَنٰادیٰ فِی اَلظُّلُمٰاتِ»(سورهٔ أنبیاء، آیهٔ 87) سهتا ظلمت و تاریکی، یعنی شکم نهنگ، شب و زیر آب، «أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ» فقط تو هستی و کلید حل مشکل فقط دست توست. «أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ» یعنی هرچه و هرکس غیر از تو هست، بیکاره و محکوم توست. اگر خدا به ما توفیق بدهد، نفی معبودهای باطل را در زندگی بهدست بیاوریم، توحید تام از افق قلب ما طلوع میکند. یونس(ع) در همان زندانِ شکمِ نهنگ به ما درس میدهد.
-درس توحید یوسف(ع) به زندانیان در زندان فرعون
کار انبیا درس دادن بود، هر کجا که بودند. یوسف(ع) در زندان فرعون مصر به ما درس توحید استدلالی، توحید فطری، توحید عاطفی و توحید عقلی داد. زندانیان کافرِ بتپرست نمیفهمیدند که یوسف(ع) توحید فطری، توحید عقلی، توحید استدلالی یا توحید عاطفی میگوید؛ ما که مؤمن و شیعه و اهل قرآن هستیم، روش توحید یوسف(ع) را با کمک اهلبیت(علیهمالسلام) از آیه میفهمیم. «أَ أَرْبٰابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیرٌ أَمِ اَللّٰه»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 39) همین برای تحقق توحید در قلب انسان بس است.
-حقیقت اسلام، نفی معبودهای باطل
حقیقت و واقعیت اسلام، نفی همهٔ معبودهای باطلِ جاندار و بیجان است. همهٔ هویت اسلام، یعنی دعوت 124هزار پیغمبر و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) بر پایهٔ نفی معبودهای باطل بوده که افکار غلط بشر برای بشر ساخته بود. تمام معبودهایی که در دورهٔ تاریخ برابر خدا قرار داده بودند، قلابی، پوچ و پوک بودند و «إِنْ هِی إِلاّٰ أَسْمٰاءٌ سَمَّیتُمُوهٰا»(سورهٔ نجم، آیهٔ 23) اسم غلط روی آنها گذاشته بودند. «وَ لِلّٰهِ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنیٰ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 180) اسامی درست، معنیدار و مفهومدار، فقط و فقط وقف حریم مقدس کبریاست.
-امید بستن به غیر خدا، خلاف توحید
حالا در این سه تاریکی داد هم بزند، اصلاً صدایش به چه کسی میرسد؟ صدا در عمق آب و شکم نهنگ فقط به خدا میرسد. ما هرچه صدا داشته باشیم، به هیچجا نمیرسد و فقط به خدا صدا میرسد. خیلی جالب است که پروردگار میگوید: امید به غیر از من نبند؛ اگر به سراغش بروی، امیدت را ناامید میکنم؛ چون این خلاف توحید است. به من متوسل بشو که من در اشیا یا اشخاص اثر بگذارم؛ اما اگر بخواهی بدون من بهسراغ چیزی بروی، هیچچیزی گیر تو نمیآید و ضرر هم میکنی. من اگر نخواهم دارو تو را درمان کند، به مرض تو اضافه میکند، زور دارو فشار میآورد و مویرگ مغزت را پاره میکند، سکته میکنی و میمیری. قرآن این حرفها را برای ما زده که ما تا لحظهٔ بیرون رفتن از دنیا، فقط به پروردگار وصل بشویم.
اهمیت نصیحتپذیری و فراگیری دانش
من دوستی داشتم که آدم متدین و منبری هنرمندی بود، خوب هم مردم را جمع میکرد، هنرش هم در نصیحت کردن به مردم بود و خیلی خوب نصیحت میکرد. دکترِ گنهکاران حرفهای بود. با من هم دوست بود و با او رفتوآمد داشتم. محبت منبری و شکل نصیحت او و اینکه قربانصدقهٔ مردم میرفت، خیلی عرقخور، قمارباز، لات و چاقوکش را توبه داد و هدایت کرد. خیلی چیزها از زندگیاش برای من تعریف کرد؛ البته من آنوقت 22-23 ساله بودم و ایشان 43-44 ساله بودند. بیست سال از من بزرگتر بود. هر وقت برایم تعریف میکرد، من هم مینشستم و گوش میدادم؛ چون آدم باید از همه یاد بگیرد.
-استاد انصاریان و فرار از زیان قیامت
در شهری به منبر میرفتم که این شهر، کشاورزی محض است و الآن هم همینطور است. منبرم بعدازظهرها بود. آنها به منبر شب عادت نداشتند. بیست قدم به در حسینیه مانده بود، کشاورزی بیل روی دوشش بود و پیاده از سرِ زمینش میآمد که به قول خودش، به روضه بیاید، جلوی مرا گرفت و گفت: تو درس خواندهای؟ گفتم: یکخرده. گفت: من اصلاً درس نخواندهام. من که اصلاً درس نخواندهام و بیسواد هستم، میشود از تو که میگویی یکخرده درس خواندهام، مطلبی بپرسم؟ گفتم: بپرس! گفت: زکات یعنی چه؟ من این نکته را یافتم که معنای زیبایی از زکات در ذهن این کشاورز شصتهفتاد سالهٔ دهاتی است. آنجا که من به منبر میرفتم، ده بود. الآن هم که گاهی دهاتها مرا دعوت میکنند، میروم؛ نکند خدا در قیامت بگوید: یک زبان و یکخرده سواد به تو دادم، چرا نرفتی؟ فکر کردی مثل شهر به تو پول نمیدهند! غلط کردی که نرفتی! حالا برای فرار از زیان قیامت میروم. به او گفتم: نه، معنیاش را نمیدانم! گفت: بارکالله، راست گفتی؛ حالیات نیست یعنی چه. حالا به وقت منبرت هم بیست دقیقه مانده است، در همین خیابان بایست تا من حالیات کنم که زکات یعنی چه؟ گفتم: باشد، حالیام کن.
-پراکندگی دانش در بین مردم
خوب است که آدم به همهٔ مردم تواضع کند و بداند که امیرالمؤمنین(روحی له فدا) که من خاک کف پای قنبرش هستم، میفرمایند: دانش بین همهٔ مردم پخش است و همهاش را به تو یک نفر ندادهاند. اگر یکی میخواست چیزی به تو یاد بدهد، به خودت نگاه نکن و بگو: برو عموجان، من استاد دانشگاه هستم، من مدرس حوزهٔ قم هستم، من دانشمند محترم هستم! امیرالمؤمنین(ع) میگویند: این چرندها را دور بریز بایست؛ علم پخش است، بگذار به تو یادت بدهد. من همینطوری خیلیچیزها از مردم یاد گرفتهام و خیلیهایش را یادداشت کردهام، وقتی الآن در دفترهایم میبینم، برایشان طلب رحمت میکنم. خیلی از آنها هم بیسواد بودند، اما دلشان نورانی و قلبشان عرشالرحمن بود.
-معنای زیبای زکات از زبان پیرمرد کشاورز
ببینید این مرد کشاورز چقدر زیبا گفت! او گفت: معنی زکات این است که یک نفر دستت را میگیرد و میگوید: به در خانهتان برویم و شناسنامهات را بردار، با تو کار دارم. تو را به خانه میبرد و شناسنامهات را میگیری، میگوید حالا با من بیا؛ تو را به محضر میبرد، یک سند نشانت میدهد و میگوید: این ده هکتار زمین است که خیلی هم زمین مستعدی است، میشود در پنج هکتارش گندم بکاری و پنج هکتارش را هم جو بکاری. چند برابر خرج سال خود را از این ده هکتار درمیآوری و من میخواهم این ده هکتار را در این محضر به نام تو بکنم؛ اما وقتی گندم و جو را درو کردی، سالی یکبار این مقدارش را به خودم بده. حرف خدا با همهٔ کشاورزها این است: زمین برای تو باشد، آب هم برای من از قنات، رودخانه و چاه، نور خورشید و هوا هم برای من، شکافتن و رشد دادن دانه هم برای من، فقط درو برای تو باشد؛ وقتی درو کردی و چهارتا کامیون گندم و جو گیر تو آمد، سیچهلتا گونی از گندم و جو به خودم بده. من هم یکمشت بنده دارم که همخون، رفیق و همشهری تو هستند، یا در خانه افتادهاند یا سکته کردهاند یا زمین آنها از دست رفته یا نتوانستهاند کار کنند، اینها را از جانب من با احترام به درِ خانهٔ مؤمنِ مستحق یا مؤمن معمولی بده. بعد به من گفت: حالیات شد که زکات یعنی چه؟! گفتم: بله آقا متوجه شدم. گفت: حالا برو!
اثر در آثار، مخصوص خداوند
همهٔ انبیا درس میدهند و میگویند: «قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ»(سورهٔ أنعام، آیهٔ 91) امید انسان باید فقط به خدا باشد، اثر در آثار فقط برای خداست؛ اگر بنا داری از جیب یا بانک پول دربیاوری و کاری بکنی، مثل پدران گذشتهات و قدیمیها، وقتی پول را گرفتی، بگو: الهی به امید تو، نه به امید این پول؛ چون ممکن است که یک کیفزن این پول را دو دقیقهٔ بعد بزند و برود؛ چون ممکن است که یک موتوری به تو بزند و بیفتی، رفیقش که پشت او نشسته، کیف را بردارد و فرار کند؛ پس بگو به امید تو! دارو به امید تو؛ میخواهم از این خانواده برای پسرم دختر بگیرم، به امید تو؛ میخواهم برای دخترم این جوان را انتخاب کنم، به امید تو؛ مرا کمک کن تا کار به طلاق یا مشکل نرسد. به خانوادهٔ داماد و عروس دلگرم نباش و ظاهرشان را نگاه نکن؛ به وکیل و وزیر دلگرم نباش، وکیل و وزیر هم مثل خودت گدای خدا هستند و گداییشان گستردهتر است. سعدی میگوید:
محتاج و غنی بندهٔ این خاکِ دَرند ××××××××××× آنانکه غنیترند، محتاجترند
وکیل و وزیر از تو خیلی ضعیفتر است و تو نسبت به آنها قوی هستی، چون کار او گسترده است و محتاجتر است؛ پس دل نبند.
حکایتی از آیتالله بروجردی و اعتماد ایشان به خداوند
داستانی از مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی به یک واسطه نقل کنم؛ من به مرحوم آقای فلسفی که صد سال است در ایران، منبری مثل او در سبک و کار و آوردن روایات به جامعه نیامده، ارادت داشتم و ایشان هم به من محبت داشت. یکبار من منزل ایشان در خیابان ری بودم و ساعت یکونیم بود. ایشان گفت: من میخواهم به شمیران بروم، گفتم: اتفاقاً راه من هم شمران است، گفت: بیا با هم برویم. من وسیله نداشتم، آقای فلسفی محبت کرد و سوار ماشین ایشان شدم، کنار دستش نشستم، به من گفت: حالا که راه دور است و ترافیک هم هست، من داستانی از آیتاللهالعظمی بروجردی برایت نقل کنم. تو جوان هستی و اول کار توست، برایت مایه باشد، گفتم: به گوشم!
ایشان فرمود: من تهران در خانه بودم، یکی از بزرگان موردتوجه قم(درست هم میگفت که بزرگ است؛ خدا امشب همهشان را قرین رحمت کند) نامهای با خط خودش به من نوشت و در نامه گفت: آقای فلسفی این چند تاجری که در نامه اسم میبرم، به خانهات دعوت کن. حقوق این برج حوزه برای آیتاللهالعظمی بروجردی نرسیده و این باعث رنج است(آن زمان هفتهزار طلبه قم بود)؛ اگر خدایناکرده حقوق زحمت تحصیلی به آنها نرسد، ممکن است که بعضیهایشان کمظرفیتی کنند و خدایناکرده ناروا بگویند. شما به تجار بگو(من دو سهتایشان را میشناختم و برای یکی از آنها هم در جوانیهایم منبر میرفتم) و از آنها بخواه که فعلاً حقوق یک ماه حوزهٔ قم را حالا یا به ایشان قرض بدهند یا برای خدا بدهند که ایشان حقوق این برج را بدهد.
با خودم(آقای فلسفی) گفتم: من این کار را از پیش خودم نکنم، به قم و محضر آیتاللهالعظمی بروجردی بروم و بگویم که چنین نامهای از بزرگی برای من آمده و این پیشنهاد را داده، چه کار کنم؟! حدود ساعت ده صبح خدمت آیتاللهالعظمی بروجردی آمدم، نامه را به دستش آمدم و ایشان نامه را خواند، با احترام برگرداند و به من فرمود: آقای فلسفی! من از ابتدای زندگیام تا حالا(آنوقت نزدیک 77 سالشان بود)، تکیه، امید و اعتمادم را از پروردگار عالم به جای دیگر جهت ندادهام. شما باعث نشوید که دست من برای ادارهٔ حوزه از پیش خدا بهطرف مردم برگردد. من گفتم: چشم؛ من هم به قم آمده بودم تا اجازه بگیرم و اگر اجازه بدهید، این کار را بکنم.
آقای فلسفی واقعاً با یک حالی در ماشین برایم گفت! من در قم ماندم، زیارت کردم و ناهار خوردم، عصر بود که با خودم گفتم: به خانهٔ آیتاللهالعظمی بروجردی بروم و خداحافظی کنم. وقتی آمدم، به من فرمود: من نگفتم که توکل، امید و دلگرمیام در تمام عمرم به پروردگار بود و روی مرا از خدا بهطرف خلق برنگردانید؟! امروز شخصی که اهل کویت بود، آمد و سهم امامش را حساب کرد، نقد داد و رفت. پولی که این کویتی داد، بهاندازهٔ حقوق سه ماه حوزهٔ علمیه است.
خداوند، تنها محور زندگی بندگان
«لَا إله إلّا اللّه» همه را کنار بگذارید و بگذار که خدا فقط سردمدار زندگی و محورت باشد. صدای یونس در اقیانوس به چه کسی میرسید؟ فقط به خدا میرسید؛ صدای ما هم به هیچکس نمیرسد و فقط به خدا میرسد، بقیهٔ گوشها کر است. چیزی که هست، وُلت و برق است. توحید بسیار بسیار شدید است و ما باید برای رساندن صدای خودمان به پروردگار، گردنمان را پیش پیغمبر و اهلبیت(علیهمالسلام) کج کنیم و بگوییم: شما هم صدایتان راحت به خدا میرسد و هم قبولتان میکند، از او بخواهید که مشکل مرا حل کند، حل هم میکند.
«فَنٰادیٰ فِی اَلظُّلُمٰاتِ أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِینَ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 87) این چه دعای زیبایی است که خدا سریع میگوید: «فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ وَ نَجَّینٰاهُ مِنَ اَلْغَمِّ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 88) جواب نالهاش را دادم و از غم و غصه نجاتش دادم. آخر آیه چه دلگرمی عجیبی به ما میدهد و میفرماید: «وَ کذٰلِک نُنْجِی اَلْمُؤْمِنِینَ» من مردم مؤمن را همینطوری نجات میدهم. با امید و تکیهٔ کامل بعد از هر نمازی(من هم مثل شما این کار را میکنم، تا جایی که توجه داشته باشم)، از خدا بخواهیم که شرّ این ویروس را از سر کرهٔ زمین کم کند. من واقعاً نمیتوانم برای عدهٔ خاصی دعا کنم و به قول قدیمیها، دلم نمیآید. بالاخره این هشتمیلیارد نفر روزیِ خدا هستند، قیامتشان به ما چه! همانطور که خدا در قرآن گفته است: همینطوری که جواب یونس را دادم، جواب شما مردم مؤمن را هم میدهم.
کلام آخر؛ غم مخور ای آخرین سرباز من
این آب حوض را میبینید که چه آب تمیز و صافی است و موج میزند! دکترهای روزگار ما میگویند که تا ششماهگی به بچه آب ندهید و همان شیر مادر برای او بس است؛ اما از شش ماه به بعد، عیب ندارد. آنهم چطوری آب بدهید؟ شیشهٔ پستانکداری از دواخانه بگیرید که درجه هم دارد، آن درجهٔ پایین پایینش را آب بریزید، کنار بچه هم بنشینید و مواظب باشید که آب در حلقش نپرد! آرام آرام به او آب بدهید.
مردم، یزیدیان، گرگهای صحرا! این بچه چقدر آب میخواست؟! یک لیوان آب میخواست؟! بچهٔ ششماهه یک لیوان آب نمیخواهد! نهایتاً اگر یکذره آب میدادید، ابیعبدالله(ع) انگشتشان را در آب میزدند و به لب بچه میمالیدند. مگر چقدر آب میخواست؟
ای یگانه کودک یکتاپرست ×××××××× ای به طفلی مست صهبای الست
پسرم گرچه شیر مادرت خشکیده است ××××××××× شیر وحدت از لبت جوشیده است
غم مخور ای بهترین همراز من ×××××××××× غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای کودک خاموش من ×××××××××× قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دُردیکشم ×××××××× من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب ×××××××××× چون خجالت میکشم من از رباب
میبرم تا آنکه سیرابت کنم ××××××××××× از خدنگ حرمله خوابت کنم
قم/ صحن مسجد اعظم/ دههٔ دوم ذیالحجه/ تابستان 1399ه.ش./ سخنرانی سیزدهم