لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم - جمعه (7-6-1399)

(تهران ورزشگاه آیت الله سعیدی)
محرم1442 ه.ق - شهریور1399 ه.ش
29.2 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

معرفت، نخستین درس کاروان ابی‌عبدالله(ع) به جهانیان

کاروان وجود مبارک حضرت ابی‌عبدالله(ع) پنج درس به همهٔ جهانیان داد. آنهایی که این پنج درس را فرا گرفته و تا الآن عمل کرده‌اند، طبق گفتهٔ صریح پیغمبر(ص)، به سعادت رسیده‌اند: «بِالْحُسَین تَسْعَدون». این را هم ما نقل نکرده‌ایم و غیرشیعه نقل کرده‌اند. 

یک درس، درس معرفت است؛ شناخت خدا، قیامت، هستی، خود، تکالیف، وظایف و مسئولیت‌ها. قسمت‌به‌قسمت این مسائل در قرآن و روایات آمده است. در کتاب پرجاذبه‌ای می‌خواندم؛ تازه طلبه شده بودم و این کتاب را از یک کتاب‌فروشی در میدان امام حسین(ع) خریدم. دوهزار سال پیش از میلاد مسیح(ع)، معبدی را در یونان ساخته بودند که سَردَرِ معبد، سنگی را مایل به‌طرف زمین کار گذاشته بودند و شکل کار گذاشتنش این بود که هر کس می‌خواهد وارد معبد بشود، سنگ را ببیند و روی سنگ هم با خط درشت، به زبان آن روز یونان نوشته بودند: خودت را بشناس. 

 

-انسان، مهمان چندروزۀ پروردگار در دنیا

انبیای خدا، ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، 114 کتاب آسمانی، روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، عرفان عارفان تربیت‌شدهٔ اهل‌بیت، امثال اویس قرنی خیلی کمک کردند که مرد و زن خودشان را بشناسند و بدانند که مملوک هستند، نه مالک؛ مخلوق هستند، نه خالق؛ میّت هستند، نه حی؛ ذلیل هستند، نه عزیز؛ بنده هستند، نه خدا. همچنین خود را بشناسند که در این دنیا مهمان پروردگار هستند و این مهمانی برای هر کدام‌ از آنها چند سال طول می‌کشد؛ بیست سال، پانزده سال، سی سال، هفتاد سال، هشتاد سال. طولانی‌ترین عمر مهمان در این دنیا، نزدیک هزار سال بوده که اسم او در قرآن آمده است. نبوت حضرت نوح(ع) 950 سال طول کشیده و پیش از نبوت هم، زندگی پاکی داشته است؛ ولی او هم رفت. 

 

-مهلت اندک ملک‌الموت به بندگان خاص خداوند

وقتی ملک‌الموت آمد که جان نوح را بگیرد، در آفتاب ملایمی نشسته بود. نوح گفت: آمده‌ای که مرا ببری؟ ملک‌الموت گفت: بله! نوح گفت: به من مهلت می‌دهی که از این آفتاب بلند شوم و زیر سایهٔ آن دیوار بروم؟ گفت: بله مهلت می‌دهم. البته مقداری به مهمان‌های خاصش مهلت می‌دهد، به مهمان‌های معمولی مهلت نمی‌دهد. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: خیلی از مرده‌ها را می‌بینید که چشم‌ آنها باز است؛ این مقدار هم اجازه نداده‌اند که چشم خود‌شان را ببندند و بمیرند. خیلی از مرده‌ها را هم می‌بینید که چشم‌ آنها بسته است؛ این مقدار هم مهلت نداده‌اند که پلک‌هایشان را باز کنند. خداوند می‌فرماید: «فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ یسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ یسْتَقْدِمُونَ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 34). «سٰاعَةَ» در اینجا، یعنی لحظه، نه این یک ساعت ما؛ نه یک لحظه گرفتن جانت را زودتر انجام می‌دهم و نه دیرتر؛ ولی به بندگان خاصش، اجازهٔ مهلت اندکی می‌دهد.

ملک‌الموت به نوح گفت: مشکلی نیست، من بالای سرت هستم؛ تو از آفتاب بلند شو و به سایه برو، آنجا جانت را می‌گیرم. نوح بلند شد و در سایه رفت، بعد به ملک‌الموت گفت: می‌دانی چرا این کار را کردم؟ ملک‌الموت گفت: نه نمی‌دانم. نوح گفت: برای اینکه به تو بفهمانم از زمانی که از مادرم به‌دنیا آمده‌ام تا الآن، انگار همین مقدار گذشت و هزار سال عمرم، انگار یک لحظه بود. 

دوران بقا چو باد نوروز گذشت ×××××××× روز و شب ما به محنت و سوز گذشت

تا چشم نهادیم به‌هم، صبح دمید ××××××× تا چشم گشودیم ز هم، روز گذشت

 

-خودشناسی، بهترین راه خداشناسی و شناخت تکالیف

خود را بشناس که مملوک، مخلوق و از همه مهم‌تر، محتاج و گدا هستی؛ طبل استقلال نزن و نگو من، دروغ است؛ نگو مال من، دروغ است؛ نگو صندلی من، دروغ است؛ اینها برای چه کسی ماند؟ نگو من، بگو بنده‌ام؛ نگو مال من، طبق سورهٔ حدید، بگو من جانشین خدا در مال هستم و مالک نیستم؛ نگو صندلی من، بگو این صندلی را به من امانت داده‌اند تا از کار مردم گره باز کنم. اگر خودت را نشناسی، به کار مردم گره می‌اندازی؛ اگر خودت را نشناسی، در مال بخیل می‌شوی؛ اگر خودت را نشناسی، طبل استقلال می‌زنی؛ یعنی وقتی خدا به تو می‌گوید: نماز، روزه، کار خیر و واجبات دیگر، تو انجام نمی‌دهی و زبان حالت این می‌شود: یکی من، یکی خدا؛ به خدا چه ربطی دارد که به من حکم می‌کند؟! من خودم برای خودم کسی هستم! خودت را از یاد نبر و همیشه یاد خودت باش که چه کسی هستی، چه هستی، از کجا آمده‌ای، به کجا آمده‌ای، به کجا می‌خواهی بروی یا تو را به کجا می‌برند؟ این شناخت و معرفت به خدا، قیامت، خود، تکالیف و مسئولیت است.

 

ارزش انسان در کلام امیرالمؤمنین(ع)

جمله‌ای از نهج‌البلاغه برایتان بگویم؛ همهٔ شما عاشق علی(ع) هستید و یقیناً می‌دانید که امیرالمؤمنین(ع) بعد از پیغمبر اکرم(ص)، در ارزیابی تک بودند و نمونه نداشتند. وقتی امیرالمؤمنین(ع) انسان را ارزیابی می‌کنند، به همه می‌گویند: اگر بخواهد ارزش وجودت قیمت‌گذاری بشود؛ این که می‌گویند اگر کسی را در ماه حرام بکشی، باید ششصدمیلیون تومان دیه بدهی و در غیر ماه حرام، سیصدمیلیون تومان است؛ اگر به کسی زخم بزنی، این‌قدر باید دیه بدهی؛ اگر یک دندان را بشکنی، این‌قدر باید دیه بدهی؛ اگر یک چشم را کور کنی، این‌قدر باید دیه بدهی؛ اینها ارزش گوشت، پوست و استخوان است، نه ارزش تو؛ امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: قیمت تو، بهشت است و این را با قیمت دیگر معامله نکن. 

تو می‌خواهی قیمت خودت را از چه کسی بگیری؟ از فرعون‌ها، نمرودها، یزیدها، ستمگران، شیاطین، غارتگران و دزدان؟ تو می‌خواهی از چه کسی بگیری؟ اینهایی که به کربلا آمدند، کشتند و غارت کردند و برگشتند، خودشان را به یزید فروختند. آیا یزید داشت که قیمت‌ آنها را بپردازد؟ قیمت شما فقط پیش خداست، پیش پدر، مادر، زن و بچه‌ و حاکمان‌ شما نیست؛ خودت را با غیر معامله نکن، تا لحظهٔ مرگ از غیر خدا آزاد باش و فقط مال خدا باش. ماهواره‌هایی که به دخترها و خانم‌ها می‌گویند این یک‌ذره حجاب را هم بردارید، اگر گوش بدهند، خودشان را به یهودیت و مسیحیت فروخته‌اند! کدام یهودی و مسیحی در اروپا و آمریکا، قیمت فروش خودتان به آنها را به شما می‌پردازد؟ هیچ‌چیز هم نمی‌دهند! آن‌کسی که تو را تشویق می‌کند بندهٔ خدا نباش و تو هم قبول می‌کنی، قیمت تو را به تو می‌دهد؟ قیمت تو را ندارد، قیمت تو پیش خداست! این چهار پنج‌روزه را صبر و تحمل و حوصله کن، خود را با دعوت دیگران معامله نکن. 

 

-انسان، قیمتی‌ترین موجود عالم

خود را بشناس و بفهم؛ ما در اشیا و عناصر قیمتی جهان، قیمتی‌تر از انسان نداریم. این جمله دربارهٔ هیچ فرشته‌ای‌، جنّی و موجودات دیگری نیامده است؛ پروردگار می‌فرماید: «اَلإنسانُ سِرّی وَأنا سِرُّه» انسان راز من است و من هم راز انسان هستم. آزاد از غیر باش و به خدا پایبند باشد که این پایبند بودن به خدا، بالاترین مرحلهٔ آزادی است. 

سر سلسلهٔ مردم آزاد، حسین است ××××××××× آن‌کس که در این ره سر و جان داد، حسین است

درسی به بشر داد به دستور الهی ××××××× درسش عملی بود، نه کتبی نه شفاهی

اعلامیه از قتلگه کرب‌وبلا داد ××××××××××× با زینب و سجاد سوی شام فرستاد

این جمله ز خون بود در آن نشریه مسطور ×××××××××× باید بشر از قید اسارت بود آزاد

 

عبادت‌الله، عامل عزت و شخصیت انسان

-انسان، ظرف معرفت‌الله

وقتی من خودم را شناختم، وارد سِیر بعد، یعنی عبادت می‌شوم؛ وقتی من خودم را شناختم که مملوک، مخلوق، عبد، فقیر و ذلیل هستم، برای جبران همهٔ اینها وارد عبادت می‌شوم؛ چون عبادت‌الله به انسان عزت و شخصیت می‌دهد. ابی‌عبدالله(ع) می‌فرمایند: «إِنّ اللّهَ جَلّ ذِكْرُهُ مَا خَلَقَ الْعِبَادَ إِلاّ لِيَعْرِفُوهُ» خدا این خاک را به انسان تبدیل کرد که انسان ظرف معرفت‌الله بشود. این یک‌مشت خاک را به انسان تبدیل کرد که انسان جلوهٔ او بشود. «فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ» وقتی او را شناخت، مقید به عبادت شود. 

 

-حقیقت معنایی عبادت

عبادت یعنی چه؟ یعنی هرچه پروردگار فرموده، بگوید به روی چشم؛ این حقیقت عبادت است که اسمش عبودیت است. حرام نخور، بگو روی چشم؛ خانمی که مخلوق، فقیر، مملوک و مرزوق من هستی، حجابت را برندار، بگو روی چشم؛ تاجر، کاسب، بانک‌ها، ربا نخورید، بگو روی چشم؛ جوانانِ در اوج شهوت، خودتان را نگهدارید و زنا نکنید! دو بار در قرآن فرموده است که معشوقهٔ نامحرم نگیرید؛ یعنی دختربازی و زن‌بازی نکنید، بگو روی چشم؛ حلال بخور، اگرچه کم باشد، بگو روی چشم؛ پول اضافه‌ات را خمس و صدقه بده، انفاق کن، بگو روی چشم. این عبودیت است. 

این عبودیت را در خود ابی‌عبدالله(ع) ببینید؛ نمی‌خواهم روضه بخوانم، بلکه می‌خواهم عبودیتش را بگویم. 

روز عاشورا چو در میدان عشق ×××××××‌ کرد رو را جانب سلطان عشق

برای او میدان عشق است و جلوهٔ این چَشم، این است:

بار الها! این سرم این پیکرم ×××××××××× این علمدار رشید، این اکبرم

این من و این ساربان، این شمر دون ×××××××× این تن عریان میان خاک و خون

این سکینه، این رقیه، این رباب ×××××××× این عروس دست و پا از خون خضاب

تنها زنی را می‌گوید که در کربلا شهید شد:

این من و این ذکر یا رب یا ربم ×××××××××× این من و این ناله‌های زینبم

 

-ارزیابی خون‌بهای 72 شهید کربلا

همهٔ اینها برای تو باشد؛ در مقابل پرداخت این‌همه که پرداخت ارزانی هم نبود، یزید گفت: دیهٔ خون این 72 نفر چقدر می‌شود تا من نقد بدهم؟! دیه هزار مثقال طلا بود که 72 مثقال می‌شد. حالا بر فرض هم که دیه را قبول می‌کردند، یزید دزد بود و دیه برای خودش نبود، برای پدرش هم نبود و غارت پول مسلمان‌ها بود. می‌خواهم بگویم که ابی‌عبدالله(ع) چقدر به خدا هزینه داده است؟

یزید گفت: دیهٔ این 72 نفر چقدر می‌شود؟ ام‌کلثوم از جا بلند شد و گفت: یزید، تو باید ارزیابی این 72 نفر را داشته باشی یا ما؟! گفت: نه شما ارزیابی کنید. ام‌کلثوم گفت: پس گوش بده؛ اگر همهٔ عالم را به ما بدهی، یعنی این هفت آسمان را با هرچه در آن است و کل زمین را با هرچه دارد، جبران خون اکبر ما را نمی‌کند! تو می‌گویی دیه بدهم، دیهٔ چه‌چیزی را بدهی؟! 

حالا فرض کنید که خدا به ابی‌عبدالله(ع) بگوید: این 72 نفری که پرداخت، آن‌هم با این قیمت؛ حالا چه‌چیزی به تو بدهم؟ امام باقر(ع) می‌فرمایند: حسین ما در کارش در کربلا، «بَذَلَ»؛ ما یک صدقه، یک انفاق، یک عطا و یک بذل داریم. «بَذَلَ» یعنی چه؟ یعنی حسین ما همهٔ اینها را پرداخت، خودش را هم پرداخت و در باطنش یک‌ذره توقع پاداش نداشت. آیا کس دیگری هم در عالم این‌طوری هست؟ به‌راستی کسی هست؟ 

فرض کنید که امروز ساعت ده صبح، خدا به تمام مردم دنیا با صدای خودش که بقبولاند صدای من است، بگوید: من جهنم را برای ابد خاموش کردم و بهشت را بردم؛ دیگر نه از عذاب خبری است و نه از بهشت. چند نفر برای بندگی می‌مانند؟! چون همهٔ ما به عشق رفتن به بهشت و از ترس نرفتن به جهنم، عبدالله هستیم. حسین(ع) چه می‌خواست؟ هیچ‌چیزی نمی‌خواست! پس برای چه این‌همه هزینه کرد؟ چون فانی در خدا، عاشق خدا و اهل معرفت بود. 

 

اعلام بندگی مسیح(ع) در گهواره

بعد از قدم معرفت، قدم عبادت است؛ من می‌خواستم چند آیه برایتان دربارهٔ عبادت بخوانم، اما حالا یک آیه می‌خوانم و بعد، یک روایت از پیغمبر(ص) می‌خوانم که در جلد دوم عربی «اصول کافی» است. 

برادرانم، خواهرانم و سرورانم عزیزانم! برای همهٔ شما ثابت شده که من در این پنجاه سال، دلسوز و خیرخواه شما بوده‌ام و جان می‌کَنَم تا کسی در قیامت گرفتار نشود. به خودم هم کاری ندارم و برای خودم نمی‌زنم؛ من به پروردگار گفته‌ام که فقط یک کار دربارهٔ من در قیامت بکند و نمی‌خواهد کار دیگری هم بکنی؛ فقط این آبرویی که از روی کرم خودت بین مردم به من داده‌ای، این آبرو را نریز تا در قیامت نگویند خیال می‌کردیم آدم خوبی بودی، معلوم شد اشتباه کرده‌ایم.

برادرانم و خواهرانم! این آیه را در باب عبادت عنایت کنید؛ بچه تازه به‌دنیا آمده و هنوز بدنش از به‌دنیاآمدن گرم است. بچه در گهواره بود، یهود بالای سر گهواره آمدند و به مریم گفتند: «مٰا کٰانَ أَبُوک اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مٰا کٰانَتْ أُمُّک بَغِیا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 28) نه پدرت آدم بدی بود و نه مادرت از نظر عفت و عصمت، ناپاک بود؛ پدر و مادرت خیلی خوب بودند، تو این بچه را از کجا آوردی؟ قبل از آمدن یهودی‌ها، خدا به مریم گفته بود که اگر اینها آمدند، تو جواب‌ آنها را نده. جواب خیلی‌ها را نباید داد! خدا گفت: اگر اصرار کردند که این بچه را از کجا آوردی، به گهواره اشاره کن و حرف هم نزن. اشاره کن، یعنی از خودش بپرسید. 

صدای بچه از داخل گهواره بلند شد و چند حقیقت را دربارهٔ خودش گفت؛ اولین حقیقتی که اعلام کرد، گفت: «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ»(سورهٔ مریم، آیهٔ 30). این بندگی خداست؛ گذشته‌مان هرچه بوده، بیایید این «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ» را شعار زندگی‌مان قرار بدهیم! این چند روز که بین خودمان و خدا بوده، نه بین خودمان و مردم، بخشیده شده و گذشته را کار نداشته باشید؛ اگر دِینی به مردم دارید و می‌خواهید ندهید، حالا همین امروز تصمیم بگیرید و بخواهید دِین خودتان را بدهید، بخشیده می‌شوید. خداوند در بخشیدن گناه بندگانش سختگیر نیست و خدای خیلی خوبی است! حر را دیدید که چقدر راحت بخشید؟! گناه من و شما که به عظمت گناه حر نیست! آیا هست؟  مدام به خودتان تلقین کنید که «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ». 

 

عاشقان عبادت، از برترین مردم

روایت را بخوانم و حرفم تمام؛ روایت در جلد دوم «اصول کافی» است. به کلینی می‌گفتند ثقة‌الاسلام که این بالاترین لقب در آن زمان بود و زمان ما پایین‌ترین لقب شده است. بزرگ‌ترین علمای ما دربارهٔ کافی نوشته‌اند که مانند این کتاب در فرهنگ اهل‌بیت(علیهم‌السلام) دیده نشده است. ده جلد کتاب او شانزده‌هزار روایت دارد که دو جلد اولش حدود چهارهزار روایت دارد. در جلد دوم از پیغمبر(ص) نقل می‌کند: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ» برترین مردم، چه زن و چه مرد، کسی است که عاشق عبادت باشد. من خودم را بشناسم، عاشق می‌شوم؛ چون می‌بینم و می‌فهمم که عبادت، همهٔ نداری دنیا و آخرتم را جبران کرده و مرا سرمایه‌دار بی‌نظیری می‌کند. «فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ» آن‌کسی که هم عاشق عبادت است، هم اینکه از بس عبادت را دوست دارد، آن را بغل می‌گیرد و دلش به عبادت محبت دارد، «وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا» بدن را در عبادت می‌آورد و خودش را برای عبادت از هر دغدغه‌ای آسوده می‌کند؛ رو به قبله می‌آید، داروندار خود را پشت‌سر می‌گذارد و می‌گوید: محبوب من، نمی‌خواهم زن و بچه، پول، مال و خانه بین من و تو فاصله باشد؛ می‌خواهم خودم و تو بمانم. «فَهُوَ لَا يُبَالِي عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْيَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ» چنین بنده‌ای باک ندارد که دنیای او چطور است؛ آیا دنیای راحتی است یا مشکل؟! نه کاری به آسانی دنیای خود دارد و نه کاری به سختی دنیایش. 

 

ابی‌عبدالله(ع)، بندۀ حقیقی پروردگار

او عاشق است و «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ»؛ این شعار ابی‌عبدالله(ع) را هم یادتان نمی‌رود: «لا مَعبودَ سِواکَ» من معبودی غیر از تو ندارم و چون معبودی غیر از تو ندارم، فقط بندهٔ تو هستم. آن‌کسی که بندهٔ پول، بندهٔ شکم، بندهٔ شهوت، بندهٔ هوای نفس و بندهٔ یزیدیان زمان است، باخته است و هیچ‌چیز ندارد. 

 

-ارزش گریۀ بر امام حسین(ع)

حالا می‌خواهید عبدالله را ببینید، این روایت را ببینید؛ آدرسش را هم برای هم‌لباسی‌هایم بدهم: روایت در کتاب بحارالأنوار، جلد 53، صفحهٔ 23 است. مفضّل‌بن‌عمر خیلی روایت از امام باقر و امام صادق(علیهما‌السلام) نقل کرده است. امام ششم می‌گویند: «یَقُومُ الْحُسَین مُخَضَّباً بِدَمِهِ» وقتی حسین ما وارد قیامت می‌شود، تمام بدن او خون‌آلود و آغشته به خون است. آیا تنها بدن او آغشته به خون است؟ «هُوَ وَ جَمِیع مَن قُتِل مَعَه» هر 71 نفری هم که کنار امام هستند، بدن همهٔ آنها هم آغشته به خون است. خود اهل‌بیت(علیهم‌السلام) می‌گویند: «کُلُّ عَینٍ باکِیَةٌ یَومَ القِیامَةِ إلاّ عَینٌ بَکَت عَلی مُصابِ الحُسَینِ» هر چشمی در قیامت گریان است، مگر چشمی که بر ابی‌عبدالله(ع) گریه کند؛ اما ببینید مصیبت چقدر بزرگ است که وقتی پیغمبر(ص) حسین را در قیامت با آن وضع می‌بینند، گریه می‌کنند! 

 

-گریۀ رسول خدا(ص) در لحظۀ جان دادن بر امام حسین(ع)

مگر نگفته‌اند که هر کس برای ابی‌عبدالله(ع) گریه کند، چشمش در قیامت گریان نیست؟ پیغمبر(ص) بعد از تولد ابی‌عبدالله(ع) تا روزی که ازدنیا رفتند، مرتب گریه کرده‌اند. پیغمبر(ص) در لحظهٔ مرگش که دیگر طاقت نشستن نداشتند و روی زمین افتادند، به جان دادن نزدیک می‌شدند که به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: در را ببند تا هیچ‌کس غیر از خودت، زهرا، حسن و حسین داخل اتاق نیاید و در را بست. حضرت دارند جان می‌دهند، به امیرالمؤمنین(ع) گفتند: حسین را روی سینهٔ من بخوابان. امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند: پیامبر(ص) دست‌هایشان را انداختند و حسین(ع) را بغل گرفتند، شروع به بوسیدن زیر گلو، پیشانی و سینه کردند و در‌حالی‌که سخت گریه می‌کردند، می‌گفتند: «مالِي و لِيزيد» مگر من با بنی‌امیه چه‌کار کردم؟ 

 

-گریۀ اهل‌بیت در روز قیامت بر امام حسین(ع)

«فَإذا رَآه رَسُول الله بَكی» وقتی پیامبر(ص) حسین را در قیامت غرق خون می‌بینند، گریه می‌کند؛ «وَ بَكٰی أهلُ السّماوات وَ الْأرض لِبُكائه» تمام آسمانیان و زمینیان هم برای گریهٔ پیغمبر(ص) در محشر گریه می‌کنند. در این گیرودار، «وَ تَصْرُخُ فٰاطِمَة» یک‌مرتبه زهرا(س) داد می‌کشد؛ همان دادی که شما هر روز بعد از منبر می‌کشید: وای حسین، وای حسین. وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) به‌طرف راست حسین(ع) و امام مجتبی(ع) به‌طرف چپ می‌آیند. حالا نمی‌دانم چه وقت طول می‌کشد که علی و حسن(علیهما‌السلام) این بدن غرق خون را تماشا می‌کنند! «وَ فٰاطمة عَنْ شِمالِه، وَ یَقْبَلُ الْحُسَین» با این بدن خون‌آلود پیش می‌آید، «فَیَضُمُّه رَسُول اللّه إلٰی صَدْرِه وَ یَقُول» پیغمبر(ص) این بدن خون‌آلود را بغل می‌گیرند و به سینه می‌چسبانند؛ می‌دانید اولین حرفی که به ابی‌عبدالله(ع) می‌گویند، چیست؟ «یٰا حُسَین! فَدَیْتُك» حسین من، جانم به قربانت! 

دنبالهٔ روایت مفصّل است: «وَ یَأتِی مُحْسن، تَحْمِلُهُ خَدیجة بِنت خُوَیلَد و فٰاطِمة بِنت أسَد، أمّ أمیرِالمُؤمِنین وَ هُنّ صٰارِخات» محسن بچهٔ سقط‌شده، خدیجه(س) و فاطمه‌بنت‌اسد(س) می‌آیند، درحالی‌که محسن در بغل‌ آنهاست و فریاد می‌کشند. 

 

-گریۀ امام صادق(ع) با شنیدن مصائب امام حسین(ع)

اینجا بود که مفضّل می‌گوید: امام صادق(ع) چنان گریه کردند، «حَتّي تَخضَلَّ لِحيَتُهُ بِالدُّمُوعِ» محاسن ایشان پر از اشک شد. این را گوش بدهید: سپس امام صادق(ع) فرمودند: «لَا قَرَّت عَیْنٌ لَا تَبْکِی عِنْدَ هَذَا الذِّکْرِ» روشن نماند چشمی که برای حسین ما گریه نکند! این نفرین است که امام می‌فرمایند: روشن نماند چشمی که برای حسین ما گریه نکند! این جالب است: «عِنْدَ هَذَا الذِّکْرِ» یعنی وقتی مصیبت حسین ما را می‌خوانند، روشن نباشد چشمی که با شنیدن مصائبش گریه نکند! مفضّل این‌قدر گریه کرد که دیگر داشت از حال می‌رفت. من همه را با مدرک می‌خوانم؛ اگر بخواهم همهٔ مدارکش را بگویم، طول می‌کشد. 

 

کلام آخر؛ علی‌اکبر(ع)، شبیه‌ترین مردم به رسول خدا(ص)

ما ابی‌عبدالله(ع) را «یٰا رَحْمَةَ اللّهِ الْوٰاسِعة» خطاب می‌کنیم؛ امام یک‌بار در روز عاشورا نفرین کردند. حضرت هنگام رفتن اکبر(ع) به میدان، «صٰاحَ الْحُسین» داد کشیدند و به عمربن‌سعد گفتند: «قَطَعَ اللَّهُ رَحِمَکَ» نسلت نابود شود، «وَ لا بارَکَ اللَّهُ لَکَ فِی أَمْرِکَ» و زندگی‌ات به تو سود ندهد، «وَ سَلَّطَ عَلَیْکَ مَنْ یَذْبَحُکَ بَعْدی عَلى‏ فِراشِکَ» سر نحس تو را در رختخوابت جدا کنند، «کَما قَطَعْتَ رَحِمی» اکبر من چه گناهی داشت؟ 

اکبر دارد می‌رود، حالا نوع رفتنش را هم می‌گویم. محاسنش را روی دست گرفت، رو به پروردگار کرد و گفت: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلى‏ هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَیْهِمْ غُلامٌ اشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ مُحَمَّدٍ(ص)، کُنَّا إِذَا اشْتَقْنا إِلى‏ نَبِیِّکَ نَظَرْنا إِلى‏ وَجْهِهِ» ما هر وقت مشتاق دیدن جمال پیغمبرت بودیم، به اکبر نگاه می‌کردیم؛ او نور بود! 

علی‌اکبر(ع) وقتی غربت بابا را دید، پیش بابا آمد و اجازه گرفت. خیلی جالب است که نوشته‌اند: اشک امام مثل سیل ریخت و گفت: بابا، می‌خواهی بروی؟ یک‌خرده در بغلم بیا! نوشته‌اند: وقتی امام اکبر(ع) را بغل کردند، مثل گل بو می‌کردند و ناله می‌زدند و می‌گفتند: وای! بابا بیا خودم لباس جنگ به تو بپوشانم. کمربند چرمی‌ای از امیرالمؤمنین(ع) مانده بود که ابی‌عبدالله(ع) آن را هم از کمر خودشان باز کردند و به کمر علی بستند. بعد از آن، دیگر به کمر خودشان نبستند؛ چون کمربند قطعه‌قطعه شده بود. امام بعد از بستن کمربند، گفتند: علی جان، آمادهٔ رفتن شده‌ای؟ علی‌اکبر(ع) گفت: بله بابا آماده هستم. 

 

وقتی علی‌اکبر(ع) گفت که می‌خواهم بروم، «إجتَمَعَتِ النِّساءُ حُولَهُ کَالحَلقَه» تمام زنان مَحرم او -عمه‌ها و خواهرها و خاله‌ها- آمدند و دورش حلقه زدند، راه را بستند و همه با هم گفتند: «إرحَم غُربَتَنا» علی! به غربت ما رحم کن، «وَ لاتَستَعجِل إلی القِتال فَإنَّهُ لَیسَ لَنا طاقَةٌ فی فِراقِک» و برای رفتن عجله نکن که ما تحمل فراق تو را نداریم. عمه‌ها و خواهرها عنان و رکاب اسبش را گرفتند و گفتند: ما نمی‌گذاریم که تو بروی. وقتی ابی‌عبدالله(ع) حال خانم‌ها، خواهرها و عمه‌ها را دیدند، «تَغَیَّرَ حالُ الحُسَین بِحَیثُ أشرَفَ عَلَی المُوت» حال ابی‌عبدالله(ع) دگرگون شد و داشت می‌مُرد؛ «وَ صاحَ بِنِسائِهِ وَ عَیالِهِ دَعَنُه» بر زنان و اهل‌بیتش داد زدند و گفتند: او را رها کنید! «فَإنَّهُ مَمسوسٌ فِی الله» همانا این پسر با خدا ممسوس است؛ عقل من کم است و نمی‌فهمم یعنی چه! «وَ مَقتولٌ فی سَبیلِ الله». 

«وَ أَخْرَجَهُ مِن بَیْنَهُم» ابی‌عبدالله(ع) حلقه را شکافتند، دست اکبر(ع) را گرفتند و از بین زن‌ها و خواهرها بیرون بردند. «فَنَظَرَ اِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ» ابی‌عبدالله(ع) مدام اکبر را نگاه می‌کردند، درحالی‌که ناامید شده بودند. اکبر رفت و برگشت، گفت: به زیارت امام بروم، اگر بابا مرا ببیند، خوشحال می‌شود. به دیدار پدر آمد و گفت: «یا أبَهْ! ألْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی» پدر جان، تشنگی مرا می‌کشد، «وَ ثِقْلُ الْحَدیدِ أَجْهَدَنی فَهَلْ إِلى‏ شَرْبَةٍ مِنْ ماءٍ سَبِیلٌ أَتَقَوّى‏ بِها عَلَى الْأَعْداءِ» ظرف آبی به من می‌دهی که نیرو بگیرم و برای جنگ بروم! ابی‌عبدالله(ع) دوباره گریه کردند و فرمودند: «یا بُنَىَّ یَعِزُّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ عَلى‏ عَلِىٍّ وَ عَلى‏ أَبیکَ، أَنْ تَدْعُوهُمْ فَلا یُجیبُونَکَ، وَ تَسْتَغیثَ بِهِمْ فَلا یُغیثُونَکَ» به پیغمبر و امیرالمؤمنین و من خیلی سنگین است که چیزی از من بخواهی و نتوانم برای تو فراهم کنم. 

«ارشاد» مفید نوشته است: مرة بن منقذ عبدی گفت: گناه عرب به گردن من، اگر داغش را به دل پدرش نگذارم. از جلو که نمی‌توانست کاری کند، منقذ در شلوغی لشکر به پشت‌سر و کمین گرفت؛ بدجوری شمشیر زد و فرق را تا وسط بینی شکافت! خون فواره زد، هم چشم اکبر(ع) و هم چشم اسب را خون گرفت. یک رکاب زد، یعنی عقاب، سریع مرا پیش پدرم ببر. اسب نمی‌دید و فکر کرد که او را پیش پدرش می‌برد؛ اما وسط لشکر رفت! همه‌تان دیده‌اید که وقتی گوشت را در چلوکبابی‌ها تکه‌تکه کنار هم می‌گذارند و کاردی‌اش می‌کنند، «فَقَطَعُوهُ بسُیوفَهُم اِرباً اِرباً» همهٔ بدن را کاردی کردند...

 

تهران/ ورزشگاه آیت‌الله سعیدی/ دههٔ اول محرم/ تابستان1399ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

برچسب ها :