شب پنجم دوشنبه (3-6-1399)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- رحمت فراگیر پروردگار نسبت به موجودات عالم
- -تجلی رحمت الهی در کتب هستی
- جلوهای از رحمت الهی در آفرینش انسان
- کمظرفیتی انسان در برابر حوادث روزگار
- -طبع عشق در دلدادگی به معشوق
- شناخت، مقدمۀ عشق و عاشقی
- حکمت پروردگار در آفرینش بدن انسان
- -کاشت موها
- -مفاصل دست و پا
- -نوک زبان و چشیدن مزهها
- -بچه در رحم مادر
- جلب نظر خاص الهی تا لحظۀ مرگ و روز قیامت
- حکایتی شنیدنی از رحمت بینهایت الهی
- امکانناپذیر بودن مباحث رحمت الهی برای همه
- -راه عاشقی و تسلیم شدن در برابر اوامر الهی
- -عشق و عاشقی در کاروان کربلا
- کلام آخر؛ هزینۀ امام مجتبی(ع) برای کربلا
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
رحمت فراگیر پروردگار نسبت به موجودات عالم
سخن دربارهٔ رحمت پروردگار تمامشدنی نیست و علتش هم این است که قرآن مجید میفرماید: «وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کلَّ شَیءٍ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 156) رحمت من نسبت به کل موجودات عالم، فراگیر است. لازمهاش این است که آدم تکتک موجودات را بشناسد و دربارهشان مطالعه کند، جلوههای رحمت الهی را در ساختمان باطن و ظاهرشان بفهمد و رحمت را هم در اشیا و عناصر عالم(غیر از موجودات زنده)، مثل گیاهان عالم، موجودات دریایی، موجودات فضایی و جوی مورد توجه قرار دهد. عمر چه کسی به او وفا میکند که بتواند کتاب هستی را بفهمد؟
-تجلی رحمت الهی در کتب هستی
کتاب هستی سه کتاب است که خدا دوتای آن را در یک آیه اسم میبرد: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی الآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 53) یک کتاب، کتاب آفاق، یعنی کتاب هستی است و یک کتاب هم کتاب نفس انسانهاست، سومین کتاب هم قرآن مجید است. با چه عمری میشود آیات کتاب آفاق، کتاب نفس و قرآن مجید را فهمید؟ چون هر سه کتاب، تجلی رحمت الهی است؛ قرآن میفرماید: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مٰا هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ»(سورهٔ إسراء، آیهٔ 82) قرآن کتاب رحمت است. قرآن سی جزء است، 114 سوره و 120 حزب دارد، حدود ششهزاروششصدوچند آیه دارد. دانشمندان، متفکرین و بزرگانِ علما از زمان پیغمبر(ص) تا الآن، این قرآن را تفسیر میکنند، اما هنوز تمام نشده است. وجود خود ما، رحمتالله است؛ اصلاً رحمت پروردگار، عامل پدیدآمدن ماست. حالا کسی بخواهد وجود خودش را ارزیابی کند تا بهدست بیاورد که کیفیت جلوهٔ رحمت در خودش چگونه است.
جلوهای از رحمت الهی در آفرینش انسان
من خیلی جوان بودم و تازه در شهر قم طلبه شده بودم که این مطلب را در کتابی علمی دیدم. البته اصلاً نمیشود کنار این کتابهای علمی ایستاد و گفت که این مطلب قطعی است و غیر از این نیست؛ چون الآن تحول و تغییر در دانش، ساعتی و دقیقهای شده است. حالا من این مطلب را نقل میکنم، اما الآن از جدیدش خبر ندارم و نمیدانم. مدارک زیادی از علوم بیرون جمع کردهام، اما هنوز فرصت نکردهام که همهٔ آنها را ببینم. شما فکر کنید این مطلبی که من دیدهام، برای پنجاه سال پیش و اوایل طلبگیام بود. دانشمند نویسندهاش نوشته بود: اگر انسان بخواهد سلولهای بدنش را بشمرد، هر سلولی از 63 عنصر ترکیب شده که هم جان دارد و هم شعور؛ این سلولها را باید زیر میکروسکوپ دید. اگر انسان بخواهد این سلولها و آجرهای ساختمان بدنش را بشمرد، فقط بشمارد و کار دیگری نکند، یعنی از جا بلند نشود، نخوابد و غذا نخورد، اصلاً وقتش را فقط هزینهٔ شمردن کند و ثانیهای هزار عددش را بشمارد؛ یعنی یک دقیقه شصتهزارتا سلول بشمارد و هیچ کاری هم غیر از شمردن نکند، این شمردن چه وقتی تمام میشود؟ این شمردن سههزار سال بعد تمام میشود. این رحمتالله است! اگر سلول بینایی به ما نمیداد، ما نمیدیدیم؛ سلول شنوایی به ما نمیداد، ما نمیشنیدیم؛ این سلولدهی برای رحمت، اقتضای مهربانی و محبتش است.
کمظرفیتی انسان در برابر حوادث روزگار
یک روایت برایتان بگویم، وای که این روایت با دل چهکار میکند! آدم را شگفتزده میکند! الآن نمیدانم که این روایت برای چه کسی است؟ برای پیغمبر(ص) است یا برای امام ششم؛ چون خیلی وقت پیش دیدهام. ما کمظرفیت هستیم و تا سرمان درد میگیرد، دادمان هم از دست دنیا و هم از دست خدا بلند میشود؛ تا مشکلی پیش میآید، دادمان بلند میشود؛ تا حادثهای پیش میآید که ظاهرش تلخ است، ناله میزنیم. ما کمظرفیت هستیم، و الّا هرچه پای ما نوشتهاند، پیش بیاید، رحمت است. قطعهقطعه شدن ابیعبدالله(ع) برای دشمن نقمت بود، ولی برای خودش، رحمت مطلق، مهربانی و محبت الهی بود. واقعاً من الآن میخواهم این روایت را بگویم، احساس سنگینی میکنم؛ شما بعداً روی آن یکخرده فکر کنید و ببینید کار به کجا میکشد! پروردگار عالم که کل رفتارش هم خیر است، با این حساب با شما رفتار میکند که انگار کسی غیر از شما را در عالم ندارد و فقط تو هستی. اینقدر به تو نظر خاص، نظر محبت و لطف دارد.
-طبع عشق در دلدادگی به معشوق
حالا اینکه بدن ماست، روانشناسان میگویند و من هم در کتابهای آنها خواندهام که ما یک بدن داریم، ولی درون وجودمان 47 دستگاه روانی داریم. حکمای غرب نوشتهاند: اگر بخواهید انسان را محاسبه کنید که موضوع چند مطلب است، انسان موضوع هفتمیلیون مطلب است. حالا چه کسی میتواند دربارهٔ رحمتالله بحث کند؟ چه کسی زورش میرسد؟ با کدام عقل؟ اینجا پای همه لنگ است؛ پای عقل و فکرشان لنگ است. ای کاش! جامعه -مردها، زنها و جوانها- یکذره خدا را میشناختند؛ نه اینکه صد درجه یا پنجاه درجه، بلکه یک درجه او را میشناختند که کیست و در حق ما، اشیا، موجودات غیبی و موجودات هوایی، دریایی و خاکی چهکار کرده است. اگر او را بشناسند، عاشق میشوند و وقتی هم عاشق شدند، حتی اگر دهمیلیون فرهنگ غربی، پنجهزار ماهواره و صدجور وسایل الکترونیکیِ تحریک شهوات به آنها فشار بیاورد، محال است که یکمیلیمتر از خدا عقب بنشیند.
اصلاً طبع عاشق این است که پیش معشوق میماند و همهچیز معشوق را به جان میخرد، طبع عشق این است که عاشق(من مَثَل مجازی میزنم و چارهای ندارم؛ میخواهم مطلب را به ذهن شما بزرگواران نزدیک کنم) میخواهد براساس هدایت عشقش بهگونهای باشد که معشوقش او را بپسندد و به او ایراد نگیرد. این طبع عشق است که هزارجور لباس هست، اما معشوق یک رنگ را دوست دارد و عاشق هم همان رنگ را میپوشد، اگرچه خودش دوست نداشته باشد. اگر به او بگویند تو که این رنگ را دوست نداشتی، میگوید: مرا رها کن، معشوق این رنگ را دوست دارد. رنگها دیگر برایم هیچچیز نیست و این رنگ برایم مهم است که محبوب من میپسندد. این طبع عشق است.
شناخت، مقدمۀ عشق و عاشقی
مقدمهٔ عشق، شناخت است و من وقتی چیزی را نمیشناسم، عاشقش نیستم؛ مثلاً کسی که تا حالا کربلا را ندیده، اسم امام حسین(ع) را نشنیده و از حادثهٔ ابیعبدالله(ع) چیزی نمیداند، به او بگویند: عاشق صاحب این قبر بشو؛ برای او مجهول است و نمیتواند عاشق بشود! عشق زوری هم در عالم وجود ندارد. حالا ابیعبدالله(ع) را برای او توضیح بده تا بفهمد که حسین(ع) زیبایی و ارزش بینهایت است، حسین(ع) مصباح هدایت و کشتی نجات است؛ اگر آدم باشد، دلش تکان میخورد. حالا اگر بخواهیم خدا، ابیعبدالله(ع) و قرآن را به یک حیوان بشناسانیم، او درک نمیکند که که عاشق بشود. این درک برای فرشتگان، انسان و جن است. البته قرآن میگوید: موجودات زندهٔ عالم هم شعور دارند، ولی محدودیت وجودی دارند و مثل ما نیستند.
حکمت پروردگار در آفرینش بدن انسان
وقتی خدا را بشناسند که فقط در ساختمان بدن خودشان چه کرده است؛ این کتابهایی که داخل و خارج از کشور دربارهٔ خلقت انسان نوشتهاند، مخصوصاً کتاب خیلی مهمی به نام «فیزیولوژی انسان» است که قبلاً در بازار هم زیاد بود. چند متخصص این کتاب را با هم نوشتهاند و وقتی آدم صفحه به صفحهٔ این کتاب را میخواند، به قول لاتهای قدیم تهران، دیوانه میشود که خدا چه کرده است!
-کاشت موها
خدا این موها را چگونه کاشته، بعد وسط این موها را با چه متهای سوراخ کرده، کل موهای بدن را با چه متهای سوراخ کرده است؟! بعد هم یک بدن است، اما چرا موها با هم فرق دارد؟ چرا موی سر با ابرو فرق دارد، ابرو با مژه فرق دارد، مژه با موی دست فرق دارد، بقیه با موی صورت فرق دارند؟ این فرقها بیحکمت، بیرحمت و بیمصلحت نیست!
-مفاصل دست و پا
این مفاصلی که برای بدن درست کرده، همهمان همین الآن فکر کنیم که اگر این دهتا انگشت ما مَفصل نداشت تا بتواند خم بشود، تمامخم شود و تا کف دست بیاید، آیا کتابی نوشته یا ساختمانی ساخته میشود؟ کل تمدن این عالم، نتیجهٔ همین مفاصل دست است که میتواند قلم را بردارد، میتواند خم بشود، میتواند بنویسد، میتواند ساختمان یا هواپیما بسازد. اگر این مَفصلها نبود یا اگر ما دهتا انگشت پا را نداشتیم و فقط پا داشتیم، آیا میتوانستیم راه برویم؟ هشتاد سال باید در خانه مینشستیم یا از زمان آدم(ع)، به ما واکر میدادند و با بدبختی راه برویم. اگر پروردگار کف پای ما را قوس نداده بود و سقف ضربی نمیزد، ما از بچگی بهطور دائم گرفتار کمردرد، مفصل درد، زانودرد و هزار وضع دیگر بودیم.
-نوک زبان و چشیدن مزهها
این نوک زبان ما را چهکار کرده که میتوانیم تمام مزهها را بچشیم؟ مزهٔ تلخی را میچشیم و اگر ما این چشایی را نداشتیم، ته استکان زهر مار هم به ما میدادند، رنگش هم قشنگ بود و فکر میکردیم عجب شربتی است، میخوردیم و پنج دقیقهٔ بعد هم، به امید خدا در بهشت زهرا بودیم. زبان در زندگی ما چه میکند؟! تلخ، شیرین، ترش، خوشمزه، ترش و شیرین یا ملس است؛ من حالا نمیدانم که چند مزه در این صیفیجات، میوهجات و سبزیجات داریم! فرض کن که ما نیروی چشایی نداشتیم و درک نمیکردیم، تره، تربچه، پیازچه، جعفری و گیاهان دیگر برایمان فرقی نمیکرد و نمیتوانستیم مزهٔ هیچچیز را بچشیم.
-بچه در رحم مادر
این مطلب را امام صادق(ع) هم فرموده و امروزیها هم نوشتهاند که وقتی بچه در رحم مادر است، اگر در سونوگرافیها ببینید، بچه در رحم مادر چُمباتمهای است و زانوهایش را با دستش گرفته است؛ اگر میخواست رها باشد و لگد بزند، شکم مادر، رحم و بچهدان را پاره میکرد. چون مهمان خداست و باید سر سفرهٔ بزرگتر بیاید؛ وقتی بهدنیا بیاید، نه میتواند آب بخورد، نه میوه، نه صیفیجات، نه سبزیجات و نه نان، فقط قدرت دارد که شیر بخورد و نمیتواند هیچچیز دیگری بخورد. حالا سه ماه به ولاتش مانده، پروردگار انگشت سبابهٔ بچه را گاهی داخل دهانش میگذارد و میمکد. توان مکیدن در لبِ بالا میرود تا وقتی بهدنیا میآید و در بیمارستان به بغل مادر میدهند، لُپلُپ شیر بیرون میکشد؛ چون به او یاد دادهاند، و الّا اگر قبلاً مکیدن را به او یاد نمیدادند، مادر و پدر و دکترها با ورزش دادن لبهایش بیچاره میشدند که بتواند شیر بخورد.
جلب نظر خاص الهی تا لحظۀ مرگ و روز قیامت
آیا نباید به اینها نگاه کرد؟ آیا نباید اینها را مطالعه کرد؟ آیا نباید اینها را جلوهٔ رحمتالله دید؟ بعد از فهمش، آیا امکان دارد که آدم عاشق نشود؟
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد××××× ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست
وقتی هم که انسان عاشق میشود، نظر خاص الهی را تا وقت مردن، بعد از مردن و روز قیامت جلب میکند. مگر میشود معشوق به عاشق نظر نداشته باشد؟! اصلاً آغوش معشوق برای در آغوش گرفتن عاشق همیشه(از رحم مادر تا ابدیت) باز است. این شعر خیلی قیمتی است! حالا گویندهاش خیلی آدم فوقالعادهای از نظر دینی و اینها نبوده، من شرح حالش را خواندهام؛ ولی پیغمبر(ص) میفرمایند: زبان شعرا کلید گنجهای عرشی است که وقتی باز میکنند، شعر از آن بیرون میزند. همچنین میفرمایند: «إنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً» بعضی از شعرها علم و حکمت است.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ××××××××× ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست
تو خودی نشان بده و نالهای بزن، تو یک «الحمدلله» و «یا رب» درست و واقعی بگو! من میگویم «یا رب»، اما «لبیک» آن را نمیشونم؛ اینطور نیست، فکر میکنی! اگر آدم خدا را بشناسد، همهچیز برای او حل است.
ترس و عشق تو کمند لطف ماست ××××××××××× زیر هر یا رب تو لبیکهاست
یعنی در هر «یا رب» تو لبیک ماست و اگر من این لبیک را مقدّم قرار ندهم، «یا رب» هم در کار نمیآید. من اول لبیک میگویم، بعد تو «یا رب» میگویی؛ تو فکر میکنی که اول تو میگویی؟ خدا را بشناسید!
حکایتی شنیدنی از رحمت بینهایت الهی
کتابی هست که حدود سیصد صفحه است، نمیدانم الآن در بازار پیدا میشود یا نه، برای پانصد سال پیش است. نویسندهاش از بس آدم خالصی بوده، اسمش را ننوشته است؛ ولی اینقدر گشتهاند، مخصوصاً یکی از دوستان من که در کتابهای حکما، عرفا و فلاسفهٔ الهی بود و ازدنیا رفته، او اینقدر کار رو زیرورو کرد و این کتاب را هم چاپ کرد. نزدیک دویست کتاب از دانشمندان بزرگ چاپ کرده و خودش هم سه چهارتا کتاب نوشته است. وی بالاخره نویسندهٔ این کتاب را پیدا کرد؛ این نویسنده همزمان با ملامحسن فیض کاشانی بوده، اما معلوم نیست که چه کسی است! من این کتاب را خیلی دوست دارم و در این صد جلد کتابی هم که نوشتهام، مخصوصاً در شرح دعای کمیلم، در مسائل مربوط به محبت الهی از این کتاب استفاده کردهام.
ایشان نوشته است: مرد بتپرست و محاسن سفیدی که حدود هشتاد سال داشت، برنامهٔ هر شبش این بود که روبهروی بتش بنشیند، مثل ما که ذکر خدا میگوییم، او هم ذکر بت بگیرد و بگوید: «یا صنم، یا صنم، یا صنم». او فکر میکرد که این دو سهتا گاوی که دارد، این خانه و زندگی که دارد، عطای این بت است؛ قرآن مجید میگوید: چه کاری از دست بت جماد برمیآید؟ عقل شما کجاست؟! ولی او فکر میکرد که بت این زندگی را میچرخاند! روایت نقل میکند: یکی از شبها تعدادی از ملائکه زمین را نگاه میکردند، داخل خانهٔ این بتپرست را نگاه کردند که زانو زده و با حال میگوید: «یا صنم، یا صنم، یا صنم». وقتی ذکر گفتنش زیاد شد، زبانش چرخید و گفت: «یا صمد»، ملائکه شنیدند که پروردگار فرمود: «لبیک». چه خدای مهربانی! فرشتگان گفتند: خدایا! هشتاد سال «یا صنم» گفته، حالا یک شب، آنهم اشتباهی و نه از روی قصد گفته «یا صمد»، چرا جوابش را دادی؟! خطاب رسید: این بت هفتاد سال جوابش را نداده، یک بار اسم مرا برد، اگر من هم جوابش را ندهم، با این بتش چه فرقی میکنم؟ فرق من با بت در این است که من به همهچیز بندهام نظر دارم، ولو اسم مرا به اشتباه ببرد، من ناامیدش نمیکنم، او را برنمیگردانم و به او نمیگویم. بعد هم میگوید که همین یک «یا صمد» اشتباهی و همین لبیک برای او کار کرد و در آن روزگار خودش مسلمان شد. از بس نام الهی برکت و نور دارد که اگر گاهی زبان آدم به غلط بگردد و بهجای «یا صنم»، بگوید «یا صمد»، در زندگیاش اثر میگذارد.
امکانناپذیر بودن مباحث رحمت الهی برای همه
همهٔ اینها مقدمه بود که به شما برادران و خواهران و هر کس که این مجلس را میشنود، این نکته را عرض کنم که بحث در رحمت الهی برای احدی امکان ندارد، حتی برای انبیا هم امکان نداشت! تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم، این است:
آب دریا را اگر نتوان کشید ××××××× هم بهقدر تشنگی باید چشید
مگر شما میتوانی یک لیوان برداری و کنار دریای عمان یا خزر بروی و بگویی میخواهم آب دریا را تا ته بخورم؟!
-راه عاشقی و تسلیم شدن در برابر اوامر الهی
به دو کار خداوند در حق خودت و عالم دقت و فکر کن تا عاشق بشوی. وقتی عاشق شدی، همهٔ این مسائل گمراهکننده، مکتبهای غربی و ماهوارههای ضد شرف و انسان برای تو یاوه، پوچ و باطل میشود. میدانی چه میشود؟ این میشود که سعدی میگوید:
موحد چه در پای ریزی زرش ×××××××××× چه شمشیر هندی نهی بر سرش
موحد، یعنی آنکسی که او را شناخته و تک میداند؛ اگر جلوی پای موحد را پر از طلا کنی یا شمشیر هندی که مهمترین شمشیر بوده و خیلی وقت پیش هم ساخته شده، بالای سرش بگذاری(امام صادق میفرمایند که شمر هم برای کشتن ابیعبدالله از همین شمشیر هندی استفاده کرده است).
امید و هراسش نباشد ز کس ××××××××× بر این است بنیاد توحید و بس
بنیامیه و سقیفهایها بعد از مرگ پیغمبر(ص) تا سال 61 چقدر برای سوزاندن اخلاق آتش روشن کردند که اخلاق خیلیها سوخت، غیر از این 72تن؛ چقدر آتش برای سوزاندن ایمان روشن کردند که درخت ایمان خیلیها خاکستر شد، اما برای اینها قویتر شد. تنها کاری که بنیامیه توانست بکند، بدن این 72 نفر را شکست؛ اما ابداً نتوانستند هیچ ضربهای به اخلاق، ایمان، عشق و محبتشان بزنند. اینها خیلی عجیب عاشق و معشوقشناس بودند.
-عشق و عاشقی در کاروان کربلا
ابیعبدالله(ع) برای این 72 نفر سخنرانی میکردند و اینها گوش میدادند؛ امام فرمودند: اینها فردا با منِ تنها کار دارند، اگر میخواهید بروید، بلند شوید و بروید، من شما را مسئول نمیدانم(این خیلی عجیب است) و بیعتم را از شما برداشتم؛ یعنی در قیامت گیر نیستید. وقتی حرفهای امام تمام شد، امام زمان(عج) سخنان اصحاب را نقل کردهاند که اینها در آن شب چه گفتهاند. یکی از آنها بلند شد و گفت:
فلک جز عشق محرابی ندارد ××××××××××× جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو، کهاندیشه این است ×××××××× همه صاحبدلان را پیشه این است
جهانْ عشق است و دیگر زَرقسازی ×××××××× همه بازی است، الّا عشقبازی
جهان عشق است و غیر از عشق، همه زرقسازی است؛ یعنی غیر عشق را بَزَک کردهاند که مردم را جلب میکند. باطن این بَزَککرده هیچ چیز نیست، بَزَک ظاهری است و عروس را خیلی قشنگ آراستند؛ ولی زیر این بَزَک، خون، گوشت، عصب و استخوان است که اگر این پوست را با آن بَزَک از روی بدن عروس دربیاورند، همان داماد تا پاکستان از ترس آن قیافه فرار میکند!
جهان عشق است و دیگر زَرقسازی ××××××× همه بازی است، الّا عشقبازی
گفتارش را ببینید، اصلاً آدم ماتش میبرد! این صحابه گفت: حسین جان، اگر پابرهنه دست مرا بگیرند و در تمام کوهها، درهها، صحراها و روی همهٔ تیغزارها بدوانند، من یک چشمبههمزدن از تو دست برنمیدارم. این عشق است؛ یعنی طبع عشق همین است.
کلام آخر؛ هزینۀ امام مجتبی(ع) برای کربلا
شما یک بچهٔ دهسالهٔ عاشق را ببینید که با عمو چهکار کرد! مگر میشود درک کرد و فهمید؟! امام مجتبی(ع) برای کربلا خیلی هزینه کردند. وقتی ابیعبدالله(ع) به میدان میرفتند، دیگر هیچکس نمانده بود و حتی علیاصغر(ع) هم شهید شده بود. به زینب کبری(س) فرمودند: این بچه را نگهدار که از خیمه بیرون نیاید!
این بچه عاشق عمو بود، چون هفتهشت ماهه بود که پدرش ازدنیا رفت و پدرش را ندیده بود. امام این بچه را در آغوشش، روی دامنش بزرگ کرده بود. وقتی دید عمو نیست، پابرهنه از خیمه بیرون زد، زینب کبری(س) دوید و او را گرفت، اما خودش را از دست زینب(س) درآورد. عشق فشار و قدرت عجیبی دارد! بدو بدو دنبال عمو به میدان آمد؛ چون در خیمهگاه بود و میدانست که رفتوآمدها از خیمهگاه تا میدان است. وقتی آمد، دید عمو روی خاک در گودال افتاده است، با چه هیجانی از سرازیری گودال پایین آمد و با آن زبان بچگیاش گفت: عمو، بلند شو تا به خیمه برویم، به عمههایم بگویم که روی زخمهایت دوا بگذارند. چون دید از سر تا نوک پای ابیعبدالله(ع) زخم است، فکر میکرد که میشود عمو را به خیمه برد و به عمهها بگوید دوا و مرهم بیاورید تا عمویم خوب بشود.
در گیروداری که با عمو حرف میزد، عمر اَزُدی که خیلی آدم بیرحمی بود، داخل گودال پرید؛ میخواست با شمشیر به بدن حمله کند، این بچه دستش را جلو آورد و گفت: میخواهی عمویم را بزنی؟! این بیرحم شمشیر را پایین آورد، دست بچه قطع شد! بچه صدا زد: مادر!
ابیعبدالله(ع) نمیتوانست بلند شود و بنشیند، همینطوری که روی خاک افتاده بود، بچه را در آغوش گرفت که حرمله گلوی بچه را هدف گرفت، بچه در آغوش ابیعبدالله(ع) پرپر زد و شهید شد.
خدایا! ابیعبدالله(ع) چه کشید که دید این بچه روی سینهاش دستوپا میزند؛ میگویند ابیعبدالله(ع) فقط یک کلمه گفتند: خدایا! ببین به کوچک و بزرگ من رحم نکردند...
تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرم/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی پنجم