لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم جمعه (7-6-1399)

(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)
محرم1442 ه.ق - شهریور1399 ه.ش
19.34 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

راه دینداری، اندیشه در مسئلۀ آزادی انسان

اگر انسان در حد ظرفیت و گنجایش خودش دیندار باشد، اگر هم بخواهد دیندار باشد، راهش طبق آیات قرآن و روایات، اندیشه و تفکر در این مسئله است که آیا خدا مرا آزاد آفریده و مانند حیوانات رها کرده است تا خواسته‌های درونم مرا به هر کاری هدایت می‌کند، انجام بدهم یا من رها آفریده نشده‌ام و آزادیِ حیوانی به من داده نشده است؟! چون خودش هم تا اندازه‌ای می‌فهمد که تجاوز به حقوق دیگران و حقوق خودش، زشت و بد است. من الآن نمی‌دانم آیا هنوز آدم جنگلی وجود دارد که هیچ‌چیز به گوش او نرسیده باشد! همان آدم جنگلی وقتی صید جنگلیِ دیگری را غارت می‌کند، به‌طور یقین حس می‌کند که کار بدی کرده است؛ یا وقتی حقی را از حقوق دیگر از جنگلیِ دیگری پایمال کرده، این برای او فطری و عقلی است که کار بدی می‌کند؛ یعنی حتی وقتی خودش این کارهای زشت را انجام می‌دهد، زشتی‌ها را به‌عنوان خوبی قبول ندارد. 

 

-اتمام حجت خداوند در قرآن

همین مقدار هم حجت بر او تمام است که من یَله و رها و به قول قرآن مجید، «سُدیٰ» آفریده نشده‌ام: «أَ یحْسَبُ اَلْإِنْسٰانُ أَنْ یتْرَک سُدی»(سورهٔ قیامت، آیهٔ 36). «حَسَبُ» یعنی خیال و گمان بی‌پشتوانه؛ یک‌وقت آدم مسئله‌ای را در باطن خودش می‌یابد که یا پشتوانهٔ عقلی یا پشتوانهٔ شرعی دارد یا دلیلی پشتوانه‌اش است. این خوب است، اما «حَسَبُ» یعنی گمان بدون پشتوانه و فوتی که شیطان به باطنش کرده است. آیا گمان می‌کند که مانند حیوانات رها آفریده شده و بدون تکلیف و مسئولیت است؟ این گمانش بی‌پشتوانه است و خودش هم می‌فهمد، نه اینکه نفهمد. 

 

-هدایت محدود عقل و فطرت در باطن انسان

این دستگاه‌های عجیب معنوی الهی که در باطن انسان است، قبل از اینکه به دین برسد، هدایت‌های محدودی نسبت به انسان دارند. بچهٔ پنج‌شش ساله به‌طرف منقل پر از آتش نمی‌رود. آیا دین به او گفته که نرو یا همان دستگاه‌های الهی درونش؟ دین به او نگفته است. خود همین‌ها، یعنی آنهایی که هدایت مثبت درونی است و دین هم به انسان نگفته، حجت عقلی و فطری است، باید به آن گوش داد و تکیه کرد. لذا مسئلهٔ فطرت و عقل، هم در قرآن مجید و هم در روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام) مطرح است؛ حتی کتاب باعظمت «اصول کافی»، جلد اول، در باب عقل و جهل آن (اولین باب این کتاب)، این مسئله بیان شده است. غیرشیعه هیچ کتابی ندارند که با عقل، جهل، علم، عالم و متعلّم شروع شده باشد و این امتیاز مکتب اهل‌بیت(علیهم‌السلام) است که اهل‌بیت(علیهم‌السلام) عقل را اول با آیات تقویت می‌کنند، بعد تشویق می‌کنند که انسان به‌دنبال معرفت برود. 

 

-رسیدن به حجت‌الله با دو بال عقل و معرفت

انسان با تشویق عقل و پدیدهٔ معرفت، به حجت‌الله می‌رسد که انبیا و ائمه هستند، بعد هم نوبت عمل شروع می‌شود. رده‌بندی مکتب اهل‌بیت(علیهم‌السلام) این است: عقل، علم، عالم، متعلم و عمل. اینها جزء ارزش‌هایی است که ارزشی فوق‌ آنها وجود ندارد. این جاده‌ای است که اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به روی ما باز کرده‌اند و اگر این بزرگواران حرف نمی‌زدند، درِ تمام خیرات، عقل و عمل صالح به روی ما بسته بود و چراغ فطرت ما رو به خاموشی می‌رفت. 

 

مسئولیت و تکلیف انسان‌ها به قدر سعۀ وجودی

برادران و خواهران! خدمتی که اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به این عالَم کردند، هیچ طایفه‌ای نکرد؛ خدمتی که اینها به انسان کردند، هیچ‌کس چنین خدمتی نکرده است. کسی که ابتدائاً راه فطرت و عقل را حرکت می‌کند، به این قبله‌نمای باطن توجه می‌کند و همه در حد گنجایش و سعهٔ وجودی، چنان‌که در قرآن کریم است: «لاٰ یکلِّفُ اَللّٰه نَفْساً إِلاّٰ وسعها»(سورهٔ بقره، آیهٔ 286) هر کسی به‌اندازهٔ گنجایش خودش تکلیف دارد، نمی‌گوید به‌اندازهٔ قدرتش. خیلی جالب است! اگر خدا می‌فرمود: «لاٰ یکلِّفُ اَللّٰه نَفْساً إِلّا بِقَدْرِ قُدْرَتها» و ما می‌توانستیم با تکیه بر قدرتمان، صد رکعت نماز در شبانه‌روز بخوانیم یا سالی شش‌ماه روزه بگیریم، خدا به ما واجب می‌کرد. قرآن مجید می‌فرماید: به شما تخفیف داده‌ام؛ خیلی هم تخفیف داده و قدرت ما را در عبادات و کار خیر لحاظ نکرده، بلکه گنجایش ما را لحاظ کرده است. در این حد که گنجایش داری هفده‌رکعت نماز در شبانه‌روز بخوانی، در عمرت یک‌بار به مکه بروی یا از پول جیبت در کار مثبت هزینه کنی؛ اضافه از ما نخواسته‌اند. 

 

-پروردگار، خواستار پاکی و عبادت واجب بندگان

حالا ممکن است من به پروردگار بگویم: این گنجایش من است، درست؛ من طاقت هم دارم که سحر بیدار شوم و یازده رکعت نماز بخوانم؛ بلند شو و بخوان. من طاقت دارم غیر از طواف واجب، تا مکه هم ده‌ طواف دیگر انجام بدهم؛ انجام بده. خوشم می‌آید که دو‌سه بار سعی صفا و مروه کنم؛ می‌توانی انجام بدهی. خدا می‌فرماید: «فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 184) اگر آدمی خواست کار خیری انجام بدهد که واجب نکرده‌ام، به سودش است؛ اما اگر انجام نداد، در قیامت به او نمی‌گویند که حضرت آقا یا خانم به‌خاطر اینکه کاری بیش از گنجایش خودت انجام نداده‌ای، در بهشت به روی تو بسته است. پروردگار این را نمی‌گوید! خداوند یک پاکی و عبادت واجب می‌خواهد که کار خیر هم جزء عبادت است.

در روایت دیدم که عربی بیابانی(خیلی هم بیابانی بود) پیش پیغمبر اکرم(ص) آمد و گفت: من یک رکعت نماز هم غیر از نمازهای واجبم نمی‌خوانم، یک روزهٔ اضافه هم غیر از روزهٔ واجب نمی‌گیرم، چیزی هم ندارم که زکات به من تعلق بگیرد، حج هم به من تعلق نمی‌گیرد؛ جای من در قیامت کجاست؟ یعنی آمد و «لاٰ یکلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وسعها» را در حق خودش به پیغمبر(ص) ارائه کرد. پیغمبر(ص) فرمودند: تو اهل نجات هستی، به شرطی که زبان، شکم و غریزهٔ جنسی را از حرام حفظ کنی. 

 

-انسان، عامل اصلی ضرر به خود

اسلام از یک‌طرف پاکی می‌خواهد که البته بیشتر آلودگی‌ها هم برای این سه عضو است، بعد هم عبادت و کار خیر به‌اندازهٔ وسع می‌خواهد. وقتی من سرمایه‌های باطنیِ هدایتگری مثل عقل، فطرت، وجدان و انصاف دارم که جزء مسائل اخلاقی است. شخصی ضرر خیلی سنگینی به خودش زد که خیلی هم بی‌دین بود، بعد پیش پیغمبر(ص) آمد و گفت: چنین ضرری به من خورده است. پیغمبر(ص) فرمودند: خودت عامل این ضرر بوده‌ای. بعد حضرت این مطلب را فرمودند: خوبی‌ها و بدی‌ها به خودت برمی‌گردد؛ مثلاً فکر کردی که اگر به کسی بدی کنی، این به خودت برنمی‌گردد؟ آن شخص گفت: مرا مسلمان کن، انصاف نیست با این حقیقتی که برای من بیان کردی، من مسلمان نشوم. من خودم به خودم ضرر زده‌ام و فکر می‌کردم این ضرری که به یک‌نفر دیگر زده‌ام، به او زده‌ام؛ اما حالا معلوم شده که به خودم زده‌ام. 

 

سرمایه‌های انسانی در پذیرش دین الهی

-اندازۀ مسئولیت هر انسان در قیامت 

انسانی که این سرمایه‌های درونی، مخصوصاً عقل را دارد؛ کلینی هم در باب عقل کتاب «اصول کافی» از قول موسی‌بن‌جعفر(ع) نقل کرده است که حضرت می‌فرمایند: «إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُول‌«، حالا اینهایی که می‌گویند: کسی که اصلاً دین به او نرسیده، صدای هیچ پیغمبر و امام و عالمی به او نرسیده، در جنگل به‌دنیا آمده و در جنگل هم مرده است، با او در قیامت چه‌کار می‌کنند؟ طبق روایات و آیات قرآن، مسئولیت او در قیامت به دریافت‌های عقلی و فطری‌اش محدود است. این‌طور نیست که به او بگویند چون صدای پیغمبر و امامی به تو نرسید، بی‌قیدوشرط به بهشت برو؛ عقل او چراغ بوده و نباید به تاریکی می‌زد. 

 

-عقل، سرمایۀ درونی انسان

حالا یک‌نفر عقلش را به‌کار می‌گیرد و در حق خودش اندیشه می‌کند، در خانه‌ای‌ (دنیا) اندیشه می‌کند که در آن زندگی می‌کند، در این روزی‌ها اندیشه می‌کند و بعد می‌گوید: مرا بیهوده نیافریده‌اند و این‌همه نعمت را هم بیهوده و باطل در اختیار من نگذاشته‌اند، برای دیندار شدن حرکت می‌کند و در محضر پیغمبر یا امام یا عالم ربانی، دیندار واقعی می‌‌شود؛ نه آن دینداری که پروردگار در سورهٔ حجرات می‌فرماید: «قٰالَتِ اَلْأَعْرٰابُ آمَنّٰا»(سورهٔ حجرات، آیهٔ 14) آنها به تو می‌گویند که ما دیندار شدیم، ولی دیندار نشده‌اند. «وَ لٰکنْ قُولُوا أَسْلَمْنٰا» به اینها بگو یک شهادتین بر زبانتان جاری کرده‌اید که گواهی به وحدانیت خدا و رسالت توست. «وَ لَمّٰا یدْخُلِ اَلْإِیمٰانُ فِی قُلُوبِکمْ» جای ایمان در دل است. 

 

-دل، گنجینه‌ای عجیب برای پذیرش ایمان

دل گنجینه‌ای عجیب و معدنی فوق‌العاده‌ است؛ مثلاً محبت، جای آن در دل است و باید مواظب بود که محبت غلط و شیطانی وارد این خانه نشود. محبت‌ها خیلی هست: محبت‌های طبیعی و محبت‌های الهی. دوست داشتن خدا، انبیا، ائمه، قرآن و دین، محبت‌های الهی است؛ دوست داشتن خود، پدر و مادر، زن و بچه، محبت طبیعی است. خدا هم امضا و قبول کرده و به کسی نگفته‌اند که پدر و مادرت را دوست نداشته باش یا نگفته‌اند چرا دوست داری! این دوستی امر طبیعی است و خیلی هم خوب است. اینهایی که یک‌خرده تند می‌روند و می‌گویند اگر بخواهی به جایی برسی، قلبت را از همهٔ محبت‌ها جارو کن؛ یک‌خرده حرف زور و خانقاهی می‌زنند که برای خودشان هم امکان تحققش وجود ندارد و حرف بی‌ربطی است. 

 

ارزیابی دنیا با وجود مؤمنین و کافرین

-ساختن دنیایی با زیباترین چهره

حالا که رفت و دیندار واقعی، به تعبیر قرآن، مؤمن شد: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ جٰاهَدُوا بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ»(سورهٔ حجرات، آیهٔ 15) اینها مؤمن هستند. همهٔ مطالبی که عرض کردم، به نظر مبارکتان یک‌خرده پراکنده آمد، اما این‌طور نیست و رده‌بندی خیلی مهمی داشت. عقل، معرفت، معلم و عمل به نتیجه رسیدند و آن‌که این‌طوری مؤمن شده(همهٔ اینها را برای این یک کلمه گفتم)، تا وقتی زنده است، دنیای خودش را به زیباترین چهرهٔ پاک بالا می‌آورد و می‌سازد. دنیایی برای خودش می‌سازد که پیغمبر اکرم(ص) در روایتی می‌گویند: دیگر اسمش را دنیا نگذار، آن آخرت است.

 

-رنگ الهی مؤمن به شکل اشیا

یک بازاری نزد پیغمبر(ص) آمد و گفت: ما وقتی پیش شما می‌نشینیم، خیلی ملکوتی می‌شویم و وقتی به مغازه برمی‌گردیم، آن حال و به قول اهل دل، آن عرفان و رقّت را نداریم. حضرت فرمودند: حالا به بازار می‌روی، چه‌کار می‌کنی؟ گفت: خریدوفروش می‌کنیم و پول خوبی هم گیر ما می‌آید. این روایت خیلی جالبی است و من خیلی وقت پیش، آن را یادداشت کرده‌ام. عنایت کنید؛ از پیش تو می‌رویم، آن حال را نداریم. وقتی در مغازه قرار می‌گیریم، خریدوفروش می‌کنیم. در خریدوفروش که دیگر آدم خیلی یاد حقایق و مسائل بالا نیست. پیغمبر(ص) فرمودند: با پولت چه‌کار می‌کنی؟ پول باید این رنگ و زیبایی را باید داشته باشد که مؤمن این رنگ و زیبایی را به پول می‌دهد؛ و الّا اسکناس‌ها منهای انسان هیچ رنگی ندارند. انسان به پول رنگ می‌دهد؛ یا رنگ الهی یا رنگ ابلیسی. 

آهن در معدن مثبت و منفی‌اش معنی ندارد و آهن است؛ ولی وقتی اسلحه می‌شود و به دست امیرالمؤمنین(ع)، یعنی آن مؤمن واقعی می‌افتد، یک ضربت می‌زند که «ضَرْبَةُ عَلّیٍ یَوْمَ الْخَنْدَق افْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَین»‌ می‌شود. همین آهن در بازار به دست ابن‌ملجم می‌افتد و «أشْقَی الْأشْقیاء» می‌شود؛ ببینید ابن‌ملجم چه رنگی به آهن زد که قتل امیرالمؤمنین(ع) است. اشیا منهای ما، نه خوب و نه بد هستند، بلکه بی‌رنگ هستند. سنگی که در بیابان افتاده، سنگ است؛ نه خوب و نه بد است. اگر من برداشتم و در کلهٔ کسی زدم، من شکل زشت به این سنگ داده‌ام؛ اما اگر این سنگ را برداشتم و زیر ستون خانهٔ مستحقی گذاشتم که دارد خراب می‌شود، این سنگ رنگ الهی پیدا کرده است.

مرد به پیغمبر(ص) گفت: یا رسول‌الله! مقداری از آن را خرج خانه می‌کنیم؛ زن و بچه‌ صبحانه و ناهار و شام و لباس می‌خواهند. مقداری از آن را خرج مَرکب برای رفت‌وآمد می‌کنیم و مقداری هم اگر بماند، صدقه و زکات می‌دهیم، انفاق می‌کنیم و با آن به مکه می‌رویم. حضرت فرمودند: این دنیا نیست، این آخرت است. مؤمن این شکل‌ها را به امور دنیا می‌دهد. 

 

-دنیای کافر، دنیایی به رنگ ظلمات و تاریکی

حالا به آن طرف بیایید؛ کسی که می‌توانسته دیندار بشود، اما نشده است. او دلش نخواسته دیندار بشود و مشرک، کافر، منافق، فاسق و مجرم است. او دنیایش را به چه شکلی بار می‌آورد و چه قیافه‌ای به دنیایش می‌دهد؟ او تاریکی و ظلمات به دنیایش می‌دهد. بعد از شصت‌هفتاد سال، دنیایش را به درِ بازی به‌طرف هفت طبقهٔ جهنم تبدیل می‌کند. پس ما باید دنیا را با مؤمن یا با بی‌دین ارزیابی کنیم؛ خود دنیا بدون مؤمن و کافر، فقط دنیاست.

حالا به‌سراغ دنیایی برویم که کافر به آن رنگ داده است. حکمت چهارصدوهفتم «نهج‌البلاغه» چقدر زیباست! علامهٔ طباطبایی گاهی این تعبیر را نسبت به علم و معلومات داشت و می‌گفت: «گاهی فهم مسائل آدم را به رقص می‌آورد». این تعبیر برای علامهٔ طباطبایی است. 

در رقص درآید فلک از زمزمهٔ عشق ×××××××× چونان که شتر بشنود آواز هدی را

بر باد فنا تا ندهی گردِ خودی را ××××××××× هرگز نتوان دید جمال احدی را 

چون اگر سایه‌ات روی توحید بیفتد، دیگر توحید را درک نمی‌کنی، خودت را می‌بینی و خودبین می‌شوی. ما باید کاری کنیم که سایهٔ این بدن، لذت‌ها و شهوات بدن روی حقایق نیفتد؛ چون اگر بیفتد، تاریک می‌کند و ما نمی‌بینیم، متوجه نمی‌شویم. جلال‌الدین داستان جالبی نقل می‌کند و می‌گوید: یک دهاتی یک گاو داشت. هفتصد سال پیش برق و روشنایی نبود. این دهاتی همیشه آخر شب داخل طویله می‌آمد و برای گاوش آب و علف می‌ریخت، ده دقیقه یک‌ربع هم به سر و کله و شکم و پای این گاو دست می‌کشید، بعد هم می‌رفت و می‌خوابید. یک شب شیری داخل این طویله آمد، گاو را پاره کرد و خورد، بعد هم کاه‌ها را صاف کرد و دید عجب جای گرم و خوبی است، همان‌جا خوابید. دهاتی هم طبق عادت هر شبش داخل طویله آمد و آب و علف داد. وقتی به این شیر دست می‌کشید، اول از پشت و شکمش دست کشید و هنوز به یالش نرسیده بود، شیر می‌گفت: بیچاره تاریک است و حقیقت را نمی‌بینی؛ اگر روشن بود و می‌دیدی که چه‌چیزی به جای گاو نشسته است، سکته می‌کردی و می‌مردی. 

بعد استفادهٔ جالبی از این داستان می‌کند که استفاده‌اش خیلی جالب است. جلال‌الدین به کل غیرشیعه می‌گوید: 

تو به تاریکی علی را دیده‌ای ××××××××× زان سبب غیری بر او بُگزیده‌ای

 

-قلب انسان، نیازمند مشعلی از ایمان و معرفت

چون تاریک هستی و علی را نمی‌بینی، ولی هم‌تاریکی‌های خودت را می‌بینی و جذب آنها می‌شوی؛ یعنی تو تاریکی را به خودت شکل داده‌ای و رنگ تاریکی را به خودت زده‌ای، نمی‌توانی علی‌بین، دین‌بین، خدابین، قرآن‌بین و اهل‌بیت‌بین باشی. یک‌میلیارد و خرده‌ای می‌گویند ما مسلمان هستیم، اما بدون علی، امام حسین و امام حسن(علیهم‌السلام)؛ چون تاریک هستند. در تاریکی نمی‌شود امیرالمؤمنین(ع) را دید؛ باید مشعلی از ایمان و معرفت در دلم باشد و به چشمم بتابد تا من علی را علی، ظالم را ظالم و مجرم را مجرم ببینم که به ولایت علی(ع) متمسک بشوم و گیر سقیفه نیفتم. این در قلبت مشعل می‌خواهد.

 

-بی‌دینان، فریب‌خورندگان دنیا

حکمت 407 دربارهٔ اینهایی است که تاریکی وجودشان به دنیایشان رنگ زده است. حضرت می‌فرمایند: «الدُّنْیَا تَغُرُّ» این دنیا آنها را شدیداً گول می‌زند، کلاه سرشان می‌گذارد و فریبشان می‌دهد. در گول خوردن و فریب خوردن، نمونهٔ زمان ما، عربستان است که این آدم آمریکا یک‌بار به عربستان رفت و همه‌تان شنیدید پانصدمیلیارد دلار نقد چک گرفت و به او گفت: من حافظ‌ شما هستم و تاج‌وتخت‌ شما را نگه می‌دارم. وقتی هم به آمریکا رفت، گفت: من آل‌سعود را یک گاو دیدم و آنها را دوشیدم‌، به من چه که اینها را حفظ کنم؟! این فریب است. الآن هم می‌گوید اگر می‌خواهید من شما را حفظ‌ کنم، باید به من خرجی بدهید و هزینه کنید تا برایتان نیرو بفرستم؛ ولی وقتی خدا اراده کند که شما را بزند، این بدبختِ مسیحیِ سبْک یهودیت در آمریکا چه‌کاری می‌تواند برایتان بکند؟! «الدُّنْیَا تَغُرُّ» دنیای اینها که تاریک است و فریب می‌دهد، بعد از فریب دادن، «وَ تَضُرُّ» زخم سنگینی می‌زند، می‌کُشد و هلاک می‌کند، بعد که زخمش را زد، «وَ تَمُرُّ» رد می‌شود و دیگر برایشان نمی‌ماند، اینها هم می‌میرند. 

 

-ارزیابی زیبای امیرالمؤمنین(ع) از امور مادی دنیا

بعد حضرت ارزیابی زیبایی از این امور مادی در همین حکمت دارند و می‌فرمایند: «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ یَرْضَهَا ثَوَاباً لِأَوْلِیَائِهِ» اگر مؤمن هستی و خدا دنیای چاق و پُری به تو نداده، به‌خاطر این نیست که به تو محل نگذاشته؛ خدا دنیا را پاداش عاشقانش قرار نداده است. اگر به تو دنیا نداده، مهم نیست و اگر هم دنیا به تو داده، پاداشت نیست. «وَ لَا عِقَاباً لِأَعْدَائِهِ» اگر لقمهٔ دهان را از دشمن گرفت، اگر پول و صندلی دشمن را گرفت، این عذاب الهی برای دشمن است. «وَ إِنَّ أَهْلَ الدُّنْیَا کَرَکْبٍ بَیْنَا هُمْ حَلُّوا إِذْ صَاحَ بِهِمْ سَائِقُهُمْ فَارْتَحَلُوا» دنیاداران مانند کاروانی هستند که وقتی می‌خواهند آسایشی برای خود فراهم کنند، ملک‌الموت می‌گوید بار کنید و از دنیا بیرون بروید.

خوش‌به‌حال ما که دل ما را در حد خودمان با ایمان، توحید، نبوت و ولایت اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، مخصوصاً وجود مقدس حضرت سیدالشهدا(ع) سرشته است. ما چه رنگ‌های زیبایی با دست خودمان به باطن خود‌مان زده‌ایم و باطنمان را چقدر خوشگل و زیبا کرده‌ایم! حالا این باطن در روز قیامت به‌صورت نور و سپیدی چهره ظهور می‌کند؛ البته این سپیدی کنایه از آبرو است: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 106) چنان آبرودار وارد محشر می‌شویم که همهٔ اهل محشر حیرت کنند.

 

کلام آخر؛ پسرم دیدهٔ خود باز نما

در جنگ صبح عاشورا پنجاه‌نفر درجا شهید شدند و بعد از آن، جنگ به جنگ تن‌به‌تن تبدیل شد. این‌طور که کتاب‌ها نوشته‌اند: اول بنی‌هاشم آمدند و اجازه گرفتند که بروند و فداکاری کنند. در بنی‌هاشم هم علی‌اکبر(ع) اولین نفر بود. وقتی علی‌اکبر(ع) اجازهٔ رفتن گرفت(دیشب تا حالا من کتاب‌ها را دوسه بار دیده‌ام)، نوشته‌اند: «فَبَکَی الْحُسین بُکٰائاً شَدیداً». هنوز شهید نشده و سالم پیش بابا بود، فقط می‌خواست برود که امام به‌سختی گریه کردند. فکر کنم صاحب کتاب «الدمعة الساکبه» می‌گوید: ابی‌عبدالله(ع) کنار خیمه بودند و رفتن علی‌اکبر(ع) را نگاه می‌کردند، سکینه می‌گوید که پدرم به حال آدم محتضر درآمد، چشم‌ها در حدقه دور می‌زد و حال عجیبی داشت. 

علی‌اکبر(ع) جنگ کرد، بعد به‌ نظر من گفت: زیارت امام، آن‌هم ابی‌عبدالله(ع) ثواب هزار حج عمره را دارد. جدش گفته بود. با خودش گفت: برگردم و پدرم را یک‌بار زیارت کنم. به بهانهٔ آب آمد و گفت: «يَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي». امام روانه‌اش کرد و دوباره به میدان آمد؛ تا وقتی که افتاد و بابا را صدا زد، امام برای دیدن علی‌اکبر(ع) به‌سرعت با اسب آمدند. علی بر خلاف شهدای تک‌تک، در میدان نیفتاد و وسط لشکر افتاد؛ چون خون فرقش هم روی چشم خودش هم و روی چشم اسب آمد و اسب به جای اینکه او را به خیمه برگرداند، او را وسط لشکر برد. لشکر وقتی دیدند که ابی‌عبدالله(ع) می‌آیند، فرار کردند و حضرت کنار بدن فرزندشان آمدند. 

پسرم دیدهٔ خود باز نما ××××××××× سخنی با پدر آغاز نما

بین که از داغ تو بی‌تاب شدم ××××××× مردم و زنده شدم، آب شدم

پسرم من ز نفس افتادم ××××××× به روی نعش تو من جان دادم

چهرهٔ ماه تو پرخون گشته ×××××××× پدر پیر تو محزون گشته 

پسرم سوختی اکنون جگرم ××××××××× زدی آتش تو ز پا تا به سرم

مادرت چشم به ره بنشسته×××××××دست از زندگی خود شُسته

که چرا اکبر من دیر آمد؟××××××به سر من ز چه از تقدیر آمد؟

خون کنم پاک من از چهرهٔ تو×××××× تا ببینی چه کند عمهٔ تو!

وای بیرون ز حرم زینب شد××××××روزم در نظر من شب شد

حالا حضرت می‌خواهند او را از وسط میدان کنار بیاورد. من این را هم خودم در کتاب دیدم؛ مثل خود ابی‌عبدالله(ع) که زین‌العابدین(ع) دیدند نمی‌توانند بدن را برای دفن کردن از روی زمین بردارند و اگر بدن بابا را بلند کنند، ممکن است چند جای بدن جدا شود. برای همین دستور دادند که حصیر بیاورند و حصیر را زیر بدن ابی‌عبدالله(ع) کشیدند. اینجا هم ابی‌عبدالله(ع) عبای خودشان را آرام‌آرام زیر بدن کشیدند، بعد دیدند نمی‌توانند از جا بلند شوند، سر زانو رو به خیمه‌ها کردند و فرمودند: «یا فِتیانَ بَنی هاشِم! إحملِوا أَخاکُم اِلَی الفُسطاط». قدیمی‌هایمان این را به شعر گفته‌اند، خوب هم گفته‌اند: 

جوانان بنی‌هاشم بیایید ××××××× علی را بر در خیمه رسانید

خدا داند که من طاقت ندارم ×××××××× علی را بر در خیمه رسانم

جوان‌ها آمدند و عبا را بلند کردند، بابا به‌دنبال این جنازه می‌آمدند، باز این‌هم در روایات است که می‌گفتند: علی جان، من بعد از تو دیگر حرف نمی‌زنم و اگر هم حرف بزنم، همیشه علی علی می‌گویم...

 

تهران/ حسینیهٔ آیت‌الله علوی تهرانی/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1399ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

برچسب ها :