لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم دوشنبه (7-11-1398)

(تهران حسینیه سیدالشهداء)
جمادی الاول1441 ه.ق - بهمن1398 ه.ش
15.43 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

مخالفت سه طایفه با حقایق الهی

قرآن کریم هدایت‌کنندهٔ به‌سوی همهٔ حقایقی است که یک انسان الهی‌مَسلَک به آن نیاز دارد. این که عرض کردم انسان الهی‌مَسلَک، چون در طول تاریخ سه طایفه با حقایق کاری نداشتند، مخالفت هم می‌کردند و به قول حضرت نوح(ع) در سورهٔ مبارکهٔ نوح، گوششان را به روی حقایق می‌بستند. این حرف حضرت نوح(ع) است که به پروردگار عرض می‌کند: در این 950 سالی که مرا به‌سراغ مردم فرستادی، تا دهانم را برای حرف زدن باز می‌کنم، انگشت‌هایشان را در گوش‌شان می‌گذارند و یک‌بار هم حاضر نیستند که انگشت به گوش نگذارند و ببینند من چه می‌گویم. آنها حتی لباس‌های بلندشان را از پشت‌سر و جلوی روی به سر و صورت خود‌شان می‌کشند که مرا با چشم نبینند. این کار ادامه داشت تا اینکه خداوند بزرگ بعد از اتمام حجت 950 ساله، به نوح وعدهٔ عذاب داد؛ چون بنا نداشتند که خوب بشوند. طبق آیات دیگر قرآن، اگر خیری در آنها بود و بنا بود که خوب بشوند، به‌طور یقین عذاب نازل نمی‌شد. پروردگار در قرآن به پیغمبر(ص) می‌فرماید: اگر من در این بت‌پرستان و مشرکان که دعوت تو را نمی‌پذیرند، خیری می‌دیدم، آنها را هدایت می‌کردم. این خیر، یعنی شایستگی و روحیهٔ قبول «لَهَدَیناهُم»؛ اما من خیری در اینها نمی‌بینم و نمی‌خواهند هدایت بشوند و قبول کنند. این سه گروه عبارت‌اند از: مشرکین، منافقین و کافران. 

 

-اهل انصاف، علاقه‌مند به آگاهی از حقایق

با لحاظ اینکه خدا تا آخرین لحظهٔ عمر می‌داند که قبول‌کنندهٔ دعوت نیستند؛ پس فقط مردم باانصاف و با اخلاق می‌ماند که حتی قبل از بی‌دینی‌شان هم آدم‌های نرمی بودند و حالا دیندار و الهی‌مَسلَک شده‌اند. پروردگار در ابتدای سورهٔ بقره می‌فرماید: «ذٰلِک اَلْکتٰابُ لاٰ رَیبَ فِیهِ هُدی»(سورهٔ بقره، آیهٔ 2) قرآن برای همهٔ الهی‌مَسلَک‌ها راهنمای به‌سوی حقایقی است که مردم علاقه دارند به آن حقایق اتصال پیدا کنند؛ یعنی کلیّت مطلب را می‌دانند که قرآن مجید راهنماست، اما وارد و آگاه به قرآن نیستند، وظیفهٔ شرعی و اخلاقی دارند که تا حد امکان به‌دنبال فهم قرآن مجید بروند.

 

راه فهم قرآن در خود قرآن

امیرالمؤمنین(ع) چهار جمله راجع‌به قرآن دارند که در نهج‌البلاغه هست؛ یکی این است: «تَفَقَّهُوا فِیهِ فَاِنَّهُ رَبِیعُ القُلُوبِ»؛ «فِقه» یعنی فهم؛ امر واجب است قرآن را بفهمید که فهم قرآن مجید، بهار دل‌هاست. قرآن دل مُرده را زنده می‌کند و فهم قرآن، مشرقِ طلوع توحید، نبوت، امامت و قیامت است. در حقیقت، فهم قرآن چنین کار عظیمی را با قلب الهی‌مَسلَکان باانصاف انجام می‌دهد. راه فهم قرآن را هم خود قرآن مجید می‌گوید که دو راه است: 

 

الف) آراسته‌شدن به دانش فهم قرآن

انسان به دانشی آراسته بشود که به فهم قرآن کمک می‌کند و اهل ذکر بشود: «وَ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّکرِ إِنْ کنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 43). ذکر در اینجا به‌معنی قرآن است. قرآن 52 اسم دارد که یک اسم قرآن، ذکر است. ذکر در رابطهٔ با اسم قرآن، یعنی یادآور حقایق بشود.

 

ب) آشنایی با عالمان اهل قرآن

اگر نتواند تحصیل علومی را بکند که قرآن مجید را بفهمد، با یک اهل قرآن آشنا بشود. حالا هر روز هم لازم نیست او را ببیند و مواردی را که برای دین، دنیا، اقتصاد، اخلاق و زن و بچه‌داری‌اش لازم دارد، از او بپرسد. ما وقتی بچه بودیم، شاید آن‌وقت کلاس دوم دبستان بودم، صبح‌های جمعه، ساعت هفت صبح، پدرم ما را بیدار کرده بود، نان و چای هم به ما داده و آماده بود، هر هفته عالمی را دعوت می‌کرد که به خانه بیاید و برای ما دربارهٔ دین بگوید. این عالم هم آدم خوش‌بیان و خوش‌برخوردی بود که تا چند سال پیش زنده بود. من هر وقت او را می‌دیدم، خیلی دلم می‌خواست کمال احترام را به او داشته باشم، اما نمی‌گذاشت دستش را ببوسم و اجازه نمی‌داد. من خیلی به او تواضع می‌کردم.

 

مجالس گستردۀ خانگی، راهی برای قرآن‌فهمی

این روش دوم قرآن‌فهمی بود که عالمی هفته‌ای یک‌بار بیاید و یک‌ربع یا بیست‌دقیقه، حقایق قرآن را تقسیم‌بندی‌شده برای خانواده‌ای بیان کند. البته این روش در تهران خیلی گسترده بود و الآن از بین رفته است؛ ظاهراً دیگر آن مجالس عالی خانگیِ خانوادگی وجود ندارد. بعد که من طلبهٔ قم شدم، هنوز این جلسات بود و یادم هست آنهایی که به خانه‌های مردم می‌رفتند و دین را برای مردم می‌گفتند، دین‌شناس و عالم بودند و بعضی‌هایشان هم در حد اجتهاد بودند.

 

-اعلم علمای شیعه در جمع روضه‌خوانان خانگی

همین رسم هم خیلی قوی‌تر در شهر اصفهان بود. حالا نمی‌دانم عالمان اصفهان چگونه تربیت شده بودند که بعضی از این عالمان از خانوادهٔ روضاتی‌ها و چهارسوقی‌ها، عالمانی در حد مرجع تقلید بودند. مرحوم آیت‌الله‌العظمی حاج سید علی نجف‌آبادی، یکی از آنها بود که من شرح زندگی‌اش را دو بار خوانده‌ام. در زمان خودش بالاترین حوزهٔ شیعه را در اصفهان داشت که زمانی با نجف برابری می‌کرد و گاهی هم از نجف بالاتر بود. وقتی چنین انسانی و امثال او را دعوت‌ می‌کردند که به خانه‌ها بروند و قرآن یا فقه بگویند، با خوشحالی قبول می‌کردند.

علمای اصفهان می‌گفتند که ایشان اعلم علمای شیعه است، ولی روضهٔ خانگی(پنج شب، سه روز) هم می‌رفت، از درسش هم عقب نمی‌ماند و شاگردان خیلی بزرگی را تربیت کرد. نوشته‌اند: خانم جوانی در اصفهان از ایشان دعوت کرد که اگر امکان دارد به خانهٔ ما بیایید و به من درس بدهید. این خانم را به حد مجتهد شدن واقعی رساند که مراجع نجف و اصفهان به این خانم اجازهٔ اجتهاد داده بودند و در مدت عمرش، نزدیک پنجاه جلد کتاب علمی تألیف کرده است. این خانم بیشتر از ده‌هزار دختر را تربیت و به زنان مؤمن باکرامت تبدیل کرد. الآن هم مزارش در اصفهان زیارتگاه شده است و بارگاه و مقبرهٔ بسیار خوبی برای او ساخته‌اند. این خانم آدم کمی در فلسفه، اصول، فقه، ادبیات عرب و ادبیات فارسی نبود!

بیشترِ درسش را در خانهٔ خودش خدمت سید علی نجف‌آبادی خوانده بود که خود مرحوم نجف‌آبادی نقل می‌کند: روزی که ساعت درس این خانم بود، من به خانه‌اش رفتم و دیدم دم در شلوغ است، پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: دیشب فرزند جوان خانم امین از دنیا رفته و جنازه‌اش الآن در خانه است. من برای تسلیت رفتم، اما به من گفت: آقای نجف‌آبادی، آماده هستید که درس را بگویید؟ گفتم: خانم! گفت: خانم ندارد، یک ساعت طول می‌کشد تا شما درس را بدهید، من هم می‌گویم بچه‌ام را به غسال‌خانه ببرند و کارهایش را انجام بدهند، درس‌ ما هم تا ساعت ده تمام می‌شود.

 

دین اسلام، دین آسانی‌ها

گاهی آدم‌هایی مشتاقانه برای فهم قرآن و دین می‌روند، حالا اگر توفیق پیدا نکردند و نشد، البته همه هم نمی‌توانند بروند. جامعه همه‌جور انسانی می‌خواهد؛ بنا، کارگر، کارمند، صنعتکار و کشاورز می‌خواهد و نمی‌شود که همه به حوزهٔ علمیه بروند. قرآن مجید در سورهٔ توبه می‌گوید: «لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 122) عده‌ای بروند و دین‌شناس بشوند، «وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَیهِمْ» وقتی برمی‌گردند، دین را به مردم انتقال بدهند، آسان هم انتقال بدهند و به مردم سخت نگیرند. امام صادق(ع) می‌فرمایند: دین دینِ دشواری نیست، اصلاً به مردم دربارهٔ دین سخت‌گیری نکنید. خیلی‌ها هم فکر می‌کنند که دین خیلی سنگین و سخت است، درحالی‌که این‌گونه نیست. اسم یکی از کتاب‌های من در این 150 جلد کتابی که خداوند دستم را گرفت و نوشتم، «اسلام دین آسان» است. اگر این کتاب را شخص یهودی، مسیحی، کمونیست یا بی‌دینِ باانصاف بخواند، مسلمان و متدین می‌شود. 

 

-روایتی جالب از سهولت در احکام الهی

دین خیلی آسان است و خداوند اصلاً در هیچ مورد دین، نقطهٔ سخت و سنگینی ندارد. روایتی دراین‌زمینه از وجود مبارک مرحوم شیخ صدوق نقل کنم. روز ماه رمضان است و رسول خدا(ص) در مسجد هستند که جوان عربی وارد مسجد شد. حالا نباید هم وارد می‌شد و از مسئله خبر نداشت، با اضطراب، وحشت و ترس به پیغمبر اکرم(ص) گفت: ماه رمضان است و روزه بودم، کاری داشتم و به خانه رفتم، روزه‌ام را با عیالم باطل کردم؛ حالا تکلیف من چیست؟ قرآن مجید در اینجا می‌گوید: اگر کسی یک روز از روزهٔ ماه رمضان را عمداً افطار کند و بشکند، یا باید یک غلام در راه خدا آزاد کند(حالا غلام به آن معنا پیدا نمی‌شود و به‌معنی دیگر در کرهٔ زمین پر است) یا باید 61 روز روزه بگیرد(یک روز برای قضای آن روز و شصت روز هم جریمهٔ خوردن روزه؛ 31 روز از این سی روز هم باید پشت‌سر هم باشد) یا یک وعده غذایی به شصت فقیر بدهد که سیرشان کند. سه جریمه برای آن کسی است که روزه‌اش را خورده و می‌تواند یکی را انتخاب کند. 

 

پیغمبر(ص) فرمودند: نگران نباش، یک غلام بخر و در راه خدا آزاد کن، گفت: آقا من کارگر هستم و پولم نمی‌رسد که غلامی بخرم. این درآمد کارگری‌ام باید خرج من و زنم را بدهد و نمی‌توانم. حضرت فرمودند: شصت روز جریمهٔ روزه‌خواری‌ات است و باید روزه بگیری. مدینه گرمای پنجاه درجه دارد و یک شب در مدینه واقعاً نزدیک بود من خفه بشوم که خدا لطف کرد و مسجد کوچکی را دیدم، خودم را در مسجد انداختم که کولر خیلی خوبی داشت، دو ساعتی آنجا بودم و از مرگ نجات پیدا کردم. گرمازدهٔ شدیدی شدم. این جوان هم گفت: یا رسول‌الله! مدینه با پنجاه درجه گرما و منِ کارگر که روزها باید در این هوا کار کنم، من قدرت ندارم که روزه بگیرم. حضرت فرمودند: پس شصت مسکین را طعام بده، گفت: من شکم زنم را هم به‌زور سیر می‌کنم، شصت مسکین را طعام بدهم؟! شیخ صدوق می‌فرماید: در گیرودار حرف زدن این جوان با پیغمبر(ص)، عرب باغ‌داری یک سبد بزرگ خرما برای پیغمبر(ص) هدیه آورد و رفت. پیغمبر(ص) به شخصی که روزه‌اش را در مباشرت با همسرش باطل کرده بود، فرمودند: این سبد خرما را بردار و به خانه ببر، با زن و بچه‌ات به نیت کفارهٔ روزه‌ات بخور، خدا می‌پذیرد. این دین است!

کسانی که الهی‌مَسلَک هستند، یعنی دلشان می‌خواهد با خدا باشند، به قیامت توجه داشته باشند و معاشرت درست، اقتصاد پاک و به قول پیغمبر اکرم(ص)، اخلاقِ الهی داشته باشند، راهش این است که به قرآن کریم یا به اهل قرآن مراجعه کنند و از آنها بخواهند که از هدایت قرآن برایشان بگویند تا آن حقایقی که نیاز دارند، صاف، پاک و از سرچشمه به‌دست بیاورند.

 

حقیقت ایمان، جهاد و مهاجرت در قرآن

خیلی جالب است! فرض کنید یکی از ما کلیّت مهاجرت را می‌داند که خیلی کار عالی است، کلیّت ایمان را می‌داند که خیلی کار فوق‌العاده‌ای است، کلیّت جهاد را می‌داند و از کیفیتش خبر دقیق و عمیق ندارد، اینجا قرآن راهنمایی می‌کند و نتیجهٔ این ایمان، هجرت و جهاد را هم در اختیارش می‌گذارد. 

 

الف) ایمان، گره ناگسستنی قلب با خدا

در سورهٔ بقره آمده است: «اِنَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا»؛ من اول این «آمَنُوا» را معنی کنم، چون خود قرآن مجید کلیات را می‌گوید و ائمهٔ ما توضیح می‌دهند که این ایمان یعنی چه؟ ایمان به خدا و ایمان به قیامت یعنی چه؟

مرحوم صدوق کتاب خیلی جالبی دارد که بنا به خواست یکی از وزرای بسیار بزرگِ آل‌بویه(او شیعه و دانشمند بود و چهارهزار کتاب علمی در اواسط قرن سوم داشت. من وقتی به اصفهان می‌روم، سر مزارش هم می‌روم) به‌نام صاحب‌بن‌عُبّاد، کتاب بسیار عالی «عیون اخبارالرضا(ع)» را در دو جلد نوشت که فکر می‌کنم به فارسی ترجمه هم شده است. اسم زیبایی هم دارد و معنی فارسی‌اش این است: «چشمه‌های روایات حضرت رضا(ع)». چون صدوق به عصر امام هشتم(ع) خیلی نزدیک بود و پدرش هم وکیل امام حسن عسکری(ع) در قم بوده است، تقریباً روایات را از منابع دست اول به‌دست آورده، نظام داده و نوشته است. 

 

-ایمان در کلام حضرت رضا(ع)

حضرت رضا(ع) ایمان را این‌طور معنی می‌کند: «اَلاِیمَانُ عَقدُ بِالقَلبِ» ایمان یعنی گره خوردن دل به پروردگار. این عقد و گره باید چه نوع گرهی باشد؟ در سورهٔ مبارکهٔ حجرات می‌فرماید: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یرْتٰابُوا»(سورهٔ حجرات، آیهٔ 15) دل چنان به خدا گره بخورد که گره آن باز نشود و بماند؛ اگر به خانه حمله کردند، گره بماند؛ اگر بدن همسر باوفای بی‌نظیر باکرامتش را بین در و دیوار شکستند، گره بماند؛ اگر فدک را غارت کردند، گره بماند؛ اگر حکومتش را غارت کردند، گره بماند؛ اگر پیغمبر(ص) به او خبر دادند که حسینت را در سرزمینی از عراق قطعه‌قطعه می‌کنند، پیش خدا بماند. این معنی ایمان است. «عَقدُ بِالقَلبِ» یعنی مشکلات نتواند این گره را باز کند؛ چون اگر آدم به مشکلات اجازه بدهد که گره بین قلب و خدا را باز کنند، آدم بی‌دین می‌شود و هزارجور ایراد به ذهنش می‌آید.

 

-گره‌گشایی به روش دعوا و زبان لاتی

من دوستی داشتم که زمانی خیلی گرفتار شده بود. خدا فرموده که گرفتاری‌ها قابل‌حل است. خودش به من گفت: روزی صبح زود از خانه بیرون آمدم، می‌خواستم به شهری بروم. اتوبوسی جای خالی داشت(نمی‌دانم می‌خواست به قم یا اصفهان برود)، به راننده گفتم: به حضرت عباس، این‌قدر وضع من به‌هم ریخته است که من پول یک بلیط ندارم، به من جا می‌دهی و مرا می‌بری؟ گفت: بله بیا بالا، کجا می‌خواهی بروی؟ به او گفتم: آنجایی که می‌خواهم بروم، به تو می‌گویم که مرا پیاده کنی. روی صندلی نشستم و وقتی به بیابان‌ها رسید که دیگر نه پمپ بنزین، نه قهوه‌خانه و خانه بود و بیابان خالی بود، به راننده گفتم: نگهدار! راننده گفت: می‌خواهی به کجا بروی؟ گفتم: همین‌جا کار دارم، او هم دیگر دنبال نکرد، پول هم نداشتم که بدهم، خیلی هم با لبخند و بااحترام مرا پیاده کرد. اتوبوس رفت، دیدم از این طرف و آن طرف هم ماشین نمی‌آید، کت خودم را درآوردم، روی شانه‌ام انداختم و با زبان صددرصد لاتی به پروردگار عالم گفتم: خیال کردی من رستم هستم که با من می‌جنگی؟! این چه وضعی است! مگر نمی‌توانی کارگشایی کنی؟ کمی با خدا دعوا کردم و برگشتم. خانمم گفت: کجا بودی؟ گفتم: بنا بود با یکی دعوا کنم و دق‌ودلی‌ام را سر او خالی کنم، رفتم و دعوا کردم، حالا آمدم. یک هفته نگذشت که کارم شروع به درست شدن کرد. گفت: والله! اگر می‌دانستم وقتی آدم با خدا دعوا کند، زود کارش را حل می‌کند، زودتر برای دعوا می‌رفتم!

 

-دنیا محل گرفتاری‌ها

گره با خدا باید به‌گونه‌ای باشد که مشکلات آن گره را باز نکند تا خدای‌ناکرده آدم بی‌دین نشود. طبق تجربهٔ تاریخ، گفتهٔ انبیا و ائمه(علیهم‌السلام)، دنیا «دَارُ بِالبَلاءِ مَحفُوفَه» محل گرفتاری است. آدم دو روز راحت است و خدا را شکر می‌کند، دوباره پس‌فردا گرفتاری پیش می‌آید و شش ماه می‌کشد که آدم آن را حل کند، دوباره گرفتاری پیش می‌آید. من خودم همیشه گول این خیال را می‌خورم، واقعاً گول می‌خورم! وقتی چهارپنج روز زندگی آرام است و هیچ مشکلی نیست، می‌گویم دیگر خدا درِ مشکلات را بست، یک‌مرتبه می‌بینم از یک‌طرف زندگی، مثل آبی که نشت می‌کند، یک مشکل، سختی، دردسر، تهمت خوردن و غیبت شدنی پیش می‌آمد؛ با خودم گفتم: حالا همهٔ اینها را می‌گذرانیم و خدا را شکر می‌کنیم. 

 

-گره بافت دنیا به گرفتاری و مشکل

دوسه ماهی خوب و آرام بود، روزی هنوز اذان صبح را نگفته بودند و تشهد نماز مستحبی می‌خواندم، یک‌ربع یا بیست دقیقه به اذان مانده بود. همان شب بچه‌ام از من خداحافظی کرد تا با همسر و تنها فرزندش به شهرستانی بروند. این موضوع در تشهد به ذهنم آمد که الآن من سلام نماز را گفته و نگفته، تلفن زنگ می‌زند، من تلفن را برمی‌دارم و بچه‌ام به من می‌گوید: بابا تصادف کرده‌ام، بچه‌ام هم از دست رفت! این مطلب در تشهد به ذهن من آمد، وقتی سلام آخر را دادم، تلفن کنار دستم زنگ زد، تلفن را برداشتم، پسرم گفت: بابا، حدود ساعت یک نصف شب یک کامیون به ما زد، بچه از دست رفت و خانمم هم تکه‌تکه داخل ماشین لای آهن‌پاره‌ها ماند، خودم هم این‌طوری شدم و ما را به بیمارستان فلان شهرستان برده‌اند، گفتم: بابا گوشی را بگذار، من آمدم.

 

دنیا همین است! خدا امانتی را به من داد و بعد گرفت. این گره را برای چه باز کنم؟! یعنی اگر بی‌دین بشوم، کار و زندگی من بهتر و خوب‌تر می‌شود؟ اصلاً بافت دنیا، بافت زاییده شدن، مرگ، ورشکستگی و دزدی است. ما نوه‌ای داشتیم که هنوز به‌دنیا نیامده بود، سیسمونی خوبی برای او خریده بودیم. دیگر رسم است، نمی‌شود نه گفت! سیسمونی را گوشه‌ای از خانه گذاشته بودیم. خدا را شکر شبی دزد آمد و تا آخرین تکهٔ سیسمونی را برد و چیزی برای نمونه نگذاشت. من صبح به رئیس نیروی انتظامی کل کشور زنگ زدم . گفتم: فلانی، ما سیسمونی خیلی خوبی در حد خودمان برای نوه‌مان خریده بودیم، این دزد هم آمد و همه‌اش را برد، گفت: حاج‌آقا من اصلاً سراغ آن دزد نمی‌روم. گفتم: چرا؟ گفت: چون صددرصد برای من یقین است که مال حلال حسابی برده است، او را رها کن و راضی باش. گفتم: راضی‌ام.

این بافت دنیاست! خیلی خوب است که گره قلب آدم با پروردگار باز نشود. این برای بخش اول آیه که اگر آدم بزرگواری -خانم یا آقا- می‌خواهد ببیند ایمان، هجرت و جهاد از نظر قرآن و اهل‌بیت(علیهم‌السلام) چیست. 

 

ب) مهاجر حقیقی از نظر رسول خدا(ص)

البته هجرت همیشه برای جنگ نیست، همیشه هم هجرت از این شهر به آن شهر به‌خاطر دین نیست. رسول خدا(ص) روی منبر به مردم فرمودند: «مَنِ المُهاجِر» شما می‌دانید که چه کسی مهاجر است؟ گفتند: خدا و رسول(ص) بهتر می‌دانند. حضرت چقدر زیبا معنی کردند و فرمودند: «المُهاجِر مَن هَجَرِ سَیِئات» مهاجر کسی است که خودش را از همهٔ گناهان عقب بکشد و از شهر گناه به دیار عمل صالح و اخلاق حسنه حرکت کند. این مهاجر است!

 

ج) برترین جهاد، عمل به واجبات دینی

مجاهد چه کسی است؟ خانمی به پیغمبر اکرم(ص) گفت: مرا نصیحتی کن. حضرت نصیحت جالبی دارند که چهار پنج خط است و از بس عالی است، من حفظ کرده‌ام! حضرت به آن خانم فرمودند: برترین جهاد، عمل به واجبات است؛ چه واجبات مالی، چه واجبات بدنی و چه واجبات حقوقی. این برترین جهاد است.

 

نیازهای دنیوی و اخروی انسان الهی‌مسلک در قرآن

برادران! هرچه آدم الهی‌مَسلَک برای دنیا و آخرت و برزخش لازم دارد، در قرآن هست. سفارشی هم امیرالمؤمنین(ع) دارند که مرحوم علم‌الهدی، فرزند فیض کاشانی نقل کرده است، این را هم من در اختیار شما می‌گذارم. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: حداقل روزی ده آیهٔ قرآن بخوانید و در آیات هم تدبر کنید. الآن ترجمه‌های خوبی در بازار هست که قرآن را در حد لازم به آدم می‌فهماند. ده آیه با ترجمه بخوان! امیرالمؤمنین(ع) نامه‌ای به امام مجتبی(ع) دارند که می‌فرمایند: روزی بیست آیه بخوان؛ همچنین در نامهٔ دیگری می‌فرمایند: اگر حوصله کردی، روزی پنجاه آیه بخوان. با قرآن باش تا وقتی در بستر مرگ افتادی که با قرآن از دنیا بروی، روحت آمیختهٔ با قرآن و زبانت مترنم به قرآن مجید باشد.

 

کلام آخر؛ غربت و دلتنگی امیرالمؤمنین(ع)

به فرمودهٔ امام ششم، امیرالمؤمنین(ع) بعد از تمام شدن کار دفن به مزار، یعنی به دختر پیغمبر(ص) خطاب کردند و گفتند: می‌خواهم کنار قبر تو بمانم، اما طاقت ندارم! وقتی علی(ع) می‌گویند من طاقت ندارم، اصلاً آدم شگفت‌زده می‌شود! صحبت این نبود که خانمش را از دست داده است، بلکه صحبت این بود که همهٔ ارزش‌ها را یک‌جا از دستش گرفتند. حضرت گفتند: می‌خواهم بمانم، اما نمی‌توانم؛ می‌خواهم به خانه برگردم، بچه‌هایت بیدارند و وقتی من را ببینند، از من مادر می‌خواهند و من جوابی ندارم که بدهم. حضرت بلند شدند، سر مزار پیغمبر(ص) آمدند و گفتند: یا رسول‌الله! من کاملاً در این شهر مدینه با این پرجمعیتی‌اش غریب شدم!

 

علی جان! شما مزار را می‌دیدی و می‌گفتی طاقت ندارم بنشینم، می‌خواهی به خانه بروی و طاقت نداری که جواب بچه‌ها را چه بدهی؛ کنار مزار پیغمبر(ص) آمده‌ای، اما آرام نداری و همین‌طور گریه می‌کنی. شما سه جا رفت‌وآمد می‌کردی: کنار مزار همسر، خانه و کنار مزار پیغمبر(ص). با اینکه زهرا(س) را هم نمی‌دیدی و او دفن کرده بودی. 

اما این بچه‌های بزرگوارت که در کربلا بودند، کسی را برای اینها نگذاشته بودند که دفن کنند؛ وقتی کاروان را حرکت می‌دادند که ببرند، زین‌العابدین(ع) به عمه‌شان فرمودند: عمه، این مردم انگار ما را مسلمان نمی‌دانند، نگذاشتند عزیزانمان را دفن کنیم! نگذاشتند اینها را دفن کنند، علاوه‌بر اینکه مزاری نبود و آنچه بچه‌ها می‌دیدند، یک‌مشت بدن بی‌سر، قطعه‌قطعه و عریان بود. همهٔ اینها به کنار، هر وقت سرشان را از روی ‌شترها بلند می‌کردند، سر بریدهٔ عزیزانشان را می‌دیدند...

 

تهران/ حسینیهٔ سیدالشهدا(ع)/ جمادی‌الثانی/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی چهارم

برچسب ها :