جلسه چهارم پنجشتبه (24-5-1398)
(اصفهان بیت الاحزان)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- سه هدیۀ پروردگار به حضرت آدم(ع)
- مؤمن، اهل تعقل و حیا
- -جهل انسان بیدین به حقایق هستی
- -نداشتن حیا، عامل گناه در خلوت و آشکار
- بستهشدن درِ غفلت در پرتو طلوع یقین
- -یقین اندک مردم به حقایق الهی
- -تفاوت ایمان و یقین در مردم
- -غفلت و فراموشی، پوشانندۀ ایمان قلبی مؤمن
- ورود ارزشهای انسانی به وجود انسان در پی یقین
- -آسیه(س) در مرتبۀ یقین
- -آسیه(س)، سرمشقی برای تمام مردم باایمان
- حکایت موسی(ع) و مؤمنین بنیاسرائیل
- غافلین، هیزم آتش دوزخ
- -توبه، راهی برای بازگشت از غفلت
- جلوهای از یقین در ساحران عصر موسی(ع)
- حکایاتی شنیدنی از پاکیِ درون اهل یقین
- -تفرقهاندازی بین مردم، ممنوع!
- -اهل یقین به دور از هرگونه حرص و مَنَمیّت
- -تجلی حسنات در وجود اهل یقین
- -ادب و تواضع اهل یقین نسبت به مردم
- کلام آخر؛ ز هرچه غیر یار استغفرالله
- -بیتابی زینب(س) در گودال
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد. صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سه هدیۀ پروردگار به حضرت آدم(ع)
برای بیان مسئلهٔ باعظمت یقین، روایتی را بهعنوان مقدمه از جلد اول «اصول کافی» قرائت میکنم. من با اینکه با توفیق خداوند در طول یک سالِ کاری، کتاب شریف اصول کافی را ترجمه کردهام، بعضی از روایاتش را نفهمیدهام. یکی از روایات، این روایت است که ظاهری دارد، ولی باطن داستان واقعاً برای ما روشن نیست. امام صادق(ع) میفرمایند: وقتی خداوند آدم(ع) را آفرید، به جبرئیل فرمود که سه هدیه برای آدم ببر و به او بگو یکی از این سه هدیه قبول کن. آن سه هدیه، عقل، دین و حیا بود.
جبرئیل سه هدیه را آورد و به آدم(ع) عرض کرد: خدا این سه هدیه را برای تو فرستاده و فرموده است که یکی از آنها را قبول کن. آدم(ع) به امین وحی گفت: من عقل را قبول میکنم. جبرئیل به دین و حیا فرمود: «إنْصَرَفا» برگردید. دین و حیا به جبرئیل گفتند: هیچ راهی برای بازگشت ما نیست؛ چون هویّت و طبع ما این است که هرکجا عقل باشد، ما هم با او باشیم. ما نمیتوانیم تنهای از عقل باشیم. جبرئیل هم به جای الهی خودش برگشت و خداوند هم چیزی نفرمود. البته روایت میخواهد بگوید عقل اینقدر مهم است که دین و حیا با ذات او مخلوط ممزوج هستند.
مؤمن، اهل تعقل و حیا
-جهل انسان بیدین به حقایق هستی
لذا حضرت موسیبنجعفر(ع) روایتی در همین اصول کافی دارند که میفرمایند: «مَن كانَ عاقِلاً كانَ لَهُ دِينٌ» عاقل دین دارد؛ یعنی بیدین نسبت به حقایق هستی و این عالم وجود، آدم نفهم و حیوانی است.
-نداشتن حیا، عامل گناه در خلوت و آشکار
در جای دیگری از اصول کافی هست که مؤمن حیا دارد؛ بعد میفرمایند: «لا حَیاءَ لِمَن لادِینَ لَهُ» کسی که دین ندارد، حیا هم ندارد. وقتی انسان حیا ندارد، از هیچ گناه بزرگ و کوچک، صغیره و کبیرهای در خلوت و آشکار، امتناعی ندارد و برای او مهم نیست. الآن گناهان کبیره در اروپا و آمریکا بهصورت آشکار و مقابل چشم مردم انجام میگیرد و هیچ افسرده و ناراحت نمیشوند، زجر نمیکشند و نمیگویند الآن آبرویمان میرود؛ چون آبرویی وجود ندارد! وقتی حیا و دین نباشد، هیچ چیزی نیست. خداوند در قرآن میفرماید: «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 179).
بستهشدن درِ غفلت در پرتو طلوع یقین
-یقین اندک مردم به حقایق الهی
این روایت را عنایت فرمودید؛ مسئلهٔ یقین مثل عقل، دین و حیاست. هر کجا عقل باشد، دین و حیا هم قطعاً هست. یقین هم در قلب هر کسی طلوع بکند، چه با مطالعهٔ حقایق هستی، چه با حالت کشف و چه با حالت شهود، در بر روی غفلت بسته میشود. البته ائمهٔ ما میفرمایند که یقین در مردم اندک است. همین یقین علمی اندک است که بهدنبال دلایل، واقعیات، حقایق و فهم قرآن و فهم آثار اهلبیت(علیهمالسلام) نرفتهاند و یقین ندارند؛ ولی جالب است که ائمهٔ ما میفرمایند: اینها ایمان دارند.
-تفاوت ایمان و یقین در مردم
مؤمنین هم اندک هستند، ولی اینجور نیست که اگر کسی یقین نداشته باشد، بگوید خدا، قیامت و حلال و حرامی در کارش نیست. چرا هست، ولی خطری در کنار ایمان وجود دارد که کنار یقین مطلقاً وجود ندارد. خطر این است: از ائمهٔ ما میپرسند که آیا مؤمن گناه میکند؟ پاسخ میدهند: بله، گناه میکند. گاهی بعضی از گناهان را در محضر ائمه ذکر کردهاند و گفتهاند که مؤمن مرتکب این گناهان میشود؟ آنها جواب دادهاند که مرتکب میشود. اما چرا مؤمن مرتکب گناه میکند؟
-غفلت و فراموشی، پوشانندۀ ایمان قلبی مؤمن
برای اینکه غفلت میتواند ایمان قلبی مؤمن را بپوشاند و حالت فراموشی به او بدهد، در گناه میافتد. وقتی بعد از گناه پشیمان میشود، آن پردهٔ غفلت کنار میرود، حالا به خودش میگوید خیلی کار بد و زشتی کردم. در حقیقت، آنجایی که ایمان هست، غفلت و فراموشی میتواند وارد شود؛ اما آنجایی که یقین هست، در به روی غفلت مطلقاً بسته است و انسان یقیندار امکان ندارد که غافل بشود. شما چه پیغمبری را میشناسی که در تمام حوادث تلخ و شیرین، غفلت و بیخبری به او دست داده و به خاطر آن غفلت و بیخبری، دست به کار ناروایی زده باشد؟! غفلت در انبیا، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و کارکردهها نبوده است؛ چون یقین در خانهٔ قلبشان پر بود.
ورود ارزشهای انسانی به وجود انسان در پی یقین
وقتی یقین بیاید، تمام ارزشها بهدنبال یقین وارد کشور وجود انسان شده و راه تمام سیئات بسته میشود. لذا اهل یقین، بخل، کینه، حسد، حرص و تکبر پیدا نمیکنند. سیئات با یقین یکجا نمینشینند، ولی تمام حسنات با یقین یکجا قرار میگیرند. البته به این معنا نیست که یقین وقف انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) بوده باشد. ما مردان و زنانی را در زمان خود انبیا از طریق قرآن میشناسیم که به مرتبهٔ یقین رسیدهاند.
-آسیه(س) در مرتبۀ یقین
یکی همسر فرعون است که شما باید شخصیت او را فقط در یقینش ببینید. این زن اینقدر والایی، فضیلت و ارزش دارد که پروردگار عالم در قرآن میگوید: من او را «لِلَّذِينَ آمَنُوا» تا قیامت سرمشق قرار دادم. این خیلی سرمایه است! اصلاً بهتآور است! پروردگار خانم جوانی را که با شنیدن کلمات الهی از زبان موسی(ع) و دیدن معجزات او به نبوتش یقین پیدا کرد؛ نه اینکه ایمان بیاورد. با پیدا شدن یقین، سیئات فرار کرد و همهٔ حسنات آمد. پروردگار میگوید: «وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذينَ آمَنُوا امرَأَتَ فِرعَونَ»(سورهٔ تحریم، آیهٔ 11) من همسر فرعون را برای تمام مردان و زنان مؤمن تا قیامت بهعنوان الگو معرفی میکنم.
-آسیه(س)، سرمشقی برای تمام مردم باایمان
این خیلی حرف است! یک خانم درباری که همسرِ اَفسَد فاسدین بوده و دربارهٔ شوهرش میگوید: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ»(سورهٔ قصص، آیهٔ 4) کنار منبع همهٔ فسادها، یعنی همسرش، سرمشق تمام مردان و زنان باایمان تا روز قیامت میشود. خانمی نگوید شوهرم بد بود، من هم بد شدم. آقایی نگوید خانمم بد بود، من هم بد شدم. جوانی نگوید پدر و مادر من بد بودند، من هم بد شدم. کسی نگوید قوموخویش من بد بودند، من هم بد شدم. کسی نگوید روزگارم بد بود، من هم بد شدم. کسی نگوید روزگارم روزگاری بود که دزدی و اختلاس فراوان بود و با اینهمه بگیر و ببندها، باز هم میدزدند، من هم دزد شدم. آیا پروردگار قبول میکند؟
حکایت موسی(ع) و مؤمنین بنیاسرائیل
آسیه که کنار تمام منابع فساد بود، ولی سرمشق زنان و مردان مؤمن تا روز قیامت شد. او چه داشت؟ آسیه یقین داشت. بنیاسرائیل که علیه موسی(ع) شدند و درخواستهای بسیار نابجایی از او کردند، اینها بیدین بودند؟ همهٔ اینها به موسی(ع) مؤمن شده بودند. پروردگار عالم موسی(ع) را به کوه طور دعوت میکرد، بنیاسرائیل میگفتند یکبار هم ما را ببر تا کوه طور را ببینیم و صدای خدا را بشنویم. قرآن میگوید: «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 155) هفتاد نفر را از صدهزار نفر انتخاب کرد. اینها بالاترین، پاکترین، درستکارترین و بیتوقعترین مردم بودند. روز میعاد به آنها گفت که به کوه طور برویم.
همگی به طور رفتند و همهٔ حقایق الهی را برای موسیبنعمران(ع) در حد خودشان دیدند. وقتی برنامه تمام شد و قصد برگشت داشتند، هر هفتاد نفر به موسی(ع) گفتند: ما برنمیگردیم و با تو نمیآییم. موسی(ع) گفت: ما قرار داشتیم که با هم به میعادگاه الهی بیاییم و بعد هم برگردیم. برای چه زیر قولوقرارتان میزنید؟ چرا بیوفایی و پیمانشکنی میکنید؟ هر هفتاد نفر بدون استثنا گفتند: ما برنمیگردیم، «حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً»(سورهٔ بقره، آیهٔ 55) تا با چشممان خدا را ببینیم. موسی(ع) عرض کرد: خدایا! من با این توقع اینها چهکار کنم؟ وجود مقدسی که بینهایت است، رنگ هیچ عنصری را ندارد، مُبایِنت کامل با مخلوقات دارد و حدودی برای او نیست، با این چشم کوچک و محدود دیده نمیشود. اما گفتند: موسی، خیالت راحت باشد که ما برنمیگردیم. خدا را به چشم ما نشان بده.
اینها مؤمنین انتخابشدهٔ از هفتادهزار بنیاسرائیلی بودند که به آنها اطمینان بود و موسیبنعمران(ع) میگفت با من میآیند، چیزهایی لمس میکنند و بعد هم برمیگردند؛ اما الآن همین مردم مؤمن خواستهای از موسیبنعمران(ع) دارند که کوه طور از شدت غلط بودن خواستهیشان، میخواهد قطعهقطعه بشود. وقتی موسی(ع) به خدا گفت که اینها برنمیگردند و یک درخواست نامعقول دارند؛ چهکار کنم! این متن قرآن است؛ خطاب رسید: کنار برو و از اینها جدا شو! موسی(ع) جدا شد و سیچهل متر از آنها فاصله گرفت. ناگهان پروردگار صاعقهای فرستاد و هر هفتاد را خاکستر کرد.
غافلین، هیزم آتش دوزخ
اینها مؤمن هم بودند! آیا میشود که مؤمن غافل بشود؟ یقیناً میشود و دلیل هم نمیخواهد. خود ما تا حالا دومیلیون بار غفلت کردهایم؛ غفلت کرده و مرتکب کار زشت شدهایم، دروغ گفتهایم، غیبت کردهایم یا ناسزا گفتهایم. همهٔ بدنهٔ ملت اینجور هستند، بدنهٔ دولت هم که در غفلت از ما برندهتر هستند و نمرهٔ آنها بیست است. اگر نمرهٔ ما هفده یا هجده است، افرادی در دولت هستند که نمرهٔ آنها واقعاً بیست است. گاهی سی سال روی صندلی هستند و وقتی این ملت مظلومِ ضعیفِ کتکخوردهٔ سختیکشیده به آنها مراجعه میکنند، رحم نمیکنند تا سی سالشان تمام بشود. بعد از این سی سال غفلت، قرآن مجید میگوید که اهل دوزخ هستند: «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 179) خدا با کسی رودربایستی ندارد.
من یکبار دیگر اولِ آیه را میخوانم، محبت کنید در ترکیب آیات دقت کنید. خدا میفرماید: «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ» و در آخر آیه هم میفرماید: «أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ»؛ یعنی غافل هیزم جهنم است.
-توبه، راهی برای بازگشت از غفلت
حالا چرا ما را به جهنم نمیبرند؟ یک زرنگی که خدا به ما داده، این است که وقتی گناه میکنیم، توبه و جبران میکنیم. روزهٔ نگرفته را میگیریم؛ پولی که از مردم خوردهایم، بالاخره یکوقتی به حال میآییم و برمیگردانیم؛ اما غفلتِ حاکم نمیگذارد انسان بهطرف خدا برود. اگر غفلت بر ما مسلط نشود و به قول زینالعابدین(ع)، محیط به همهٔ وجودت نشود، راه نجات داری.
جلوهای از یقین در ساحران عصر موسی(ع)
ایمان با غفلت میسازد، اما یقین با غفلت نمیسازد. من از شما میخواهم امشب که به خانه تشریف بردید، آیات شصت به بعد سورهٔ طه را بخوانید و ببینید که پروردگار عالم دربارهٔ جادوگران زمان موسی(ع) چه میگوید! اینها آمده بودند که موسی را بکوبند، آبرویش را ببرند و به قول خودشان، عصایش را برملا بکنند و بگویند این حقیقت ندارد؛ ولی وقتی موسی(ع) و معجزهاش را دیدند، همه به موسی(ع) وابستهٔ شدیدی شدند. فرعون همانجا گفت: «فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ»(سورهٔ طه، آیهٔ 71) تا شب نشده، همهٔ شما را به دار میکشم و یک دست و پایتان را قطع میکنم. یقین این است! جادوگران خیلی راحت به فرعون گفتند: «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ» هر کاری دلت میخواهد، در حق ما بکن. آیات بسیاری عجیبی است!
حکایاتی شنیدنی از پاکیِ درون اهل یقین
به اول حرف برگردم؛ یقین هرجا بیاید، همهٔ حسنات با آن میآیند و سیئات هم دیگر به آن انسان یقیندار راه ندارد. من دوسه قطعهٔ ناب و زیبا از اهل یقین برایتان بگویم. فکر نمیکنم که شما شرح زندگی دو نفر را بهطور کامل خوانده باشید. کتابهای مختلفی دربارهٔ این دو نوشته شده است. یکی مرحوم آیتاللهالعظمی سید ابوالحسن اصفهانی و یکی هم مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی است. شرح حالشان را نخواندهاید. این دو از چهرههایی بودند که قلبشان از یقین پر بود، حسنات در حد ظرفیتشان با آنها بود و سیئات هم به آنها راه نداشت. حالا دو قطعه از مرحوم سید اصفهانی برای شما میگویم. برادران و خواهران، اگر در فکر خودتان تحلیل بکنید، به خدا انجامش از کشیدن کوه دماوند بر دوش سنگینتر است. بهراستی اینها چگونه انجام میدادند و یقین داشتند. اصلاً وقتی یقین بیاید، همهچیز پیش آدم است؛ آسمان و زمین پیش آدم است.
-تفرقهاندازی بین مردم، ممنوع!
مرحوم سید اصفهانی در اوج مرجعیت بود، تکمرجع هم شده بود و تمام عالمان احترام برای او قائل بودند. حتی در احوالات آقای بروجردی آمده است: در آن سی سالی که بروجرد بودند، آقای بزرگواری بین دو نماز آیتالله بروجردی بلند میشد، رو به مردم به محراب تکیه میداد و مسئله میگفت. روزی این بزرگوار (من او را دیده بودم) بلند شد و یک مسئلهٔ شرعی گفت. در ضمن به مردم گفت که فتوای آیتالله بروجردی هم در این مسئله، چنین است.
آیتاللهالعظمی بروجردی که آن زمان به «عروهٔ» سید محمدکاظم یزدی تعلیقه زده و نشان داده بود که از نظر دانش چه آدم فوقالعادهای است! ایشان از محراب برگشت و گفت: حاجی، برای چه مسئلهٔ مرا گفتی و به مرجعیت ادب نکردی؟! امروز مرجع تقلید شیعه، آیتالله اصفهانی است؛ چرا کار را دوتا و سهتا میکنی؟ چرا گناه میکنی؟ اهل یقین حرص و کبر و مَنَمیّت ندارند. احتمالاً ایشان اعلمِ از نجفیها بودند، ولی میگوید: الآن که آیتالله اصفهانی پرچمدار شیعه است، به چه حقی وارد این عرصه میشوی و مردم را دودل میکنی؟ چرا تفرقه میاندازی؟ این چیز دیگری غیر از یقین نیست! اگر آیتالله بروجردی اهل یقین نبود، همانوقتی که بروجرد بود، اینقدر زمینه آماده میکرد تا همهٔ ایرانیها و عراقیها تقلیدشان را به ایشان برگردانند.
-اهل یقین به دور از هرگونه حرص و مَنَمیّت
من نامهای از یکی از علمای بزرگ تبریز دیدم که عالِم بسیار مهمی بود. ایشان به آقای بروجردی نوشته بود: اعلمیّت شما بر من ثابت شده است؛ اجازه بدهید که آذربایجان را به تقلید شما برگردانم. ایشان جواب دادند: امروز مرجع شیعه، مرحوم سید است و حرام است کسی را از او برگردانی. این پاکی جان است! الآن دوتا کاسب یا دوتا وزیر با هم اینجوری میسازند؟ شهری که ششتا وکیل دارد، با هم اینجوری میسازند؟ چون یقین در کار نیست، اینگونه سازشی هم نیست. من که به پروردگار یقین دارم و میدانم نباید در وحدت جامعه اختلاف انداخت، حاضر نمیشوم که با بودن سید، یک نفر از من تقلید بکند؛ چون به خدا یقین دارم، نه ایمان به خدا.
-تجلی حسنات در وجود اهل یقین
اما مطلبی که میخواستم دربارهٔ سید اصفهانی بگویم. الآن شاید کسی در جلسه نباشد که زمان سید را به یاد داشته باشد. مرحوم سید اوج عجیبی داشت! روزی نامهای از کشور هند آمد (کشور هند شیعه خیلی دارد) و از ایشان درخواست یک عالم کرده بودند. در فکرتان بهخوبی تحلیل کنید؛ منِ آخوند این حرفها را میزنم و خودم را الآن روی منبر میبینم، میبینم که دومیلیارد سال از اینها دور هستم. حالا تا قیامت بدو، بلکه نگاهی به تو بکنند تا فقط به جهنم نروی، بهشت که پیشکش. اوضاع بدی در همهٔ مردم است!
مرحوم سید ابوالحسن عالم درسخواندهٔ فرهیختهٔ با بیانی را در حوزهٔ نجف میشناخت، بهدنبال او فرستادند. وقتی این عالم آمد، سید گفت: این نامه از یکی از شهرهای شیعهنشین هند برای من آمده است که عالم دین از من خواستهاند. آیا شما حاضر هستی که برای تبلیغ دین خدا و احیای مسائل الهی با زن و بچه به هند بروی؟ کلّ خرج رفتن و ماندن تو را میدهم. اگر یکوقتی هم پیشامدی کرد که برگردی، خرج برگشتن تو را هم میدهم. عالم گفت: من حاضر هستم؛ چون من درس خواندهام و مسئول دین و مردم هستم. البته یک مسئله هست؛ من شما را اعلم نمیدانم و یک نفر از آن شهر را مقلد شما نمیکنم. یقین من این است شما اعلم نیستید و من باید به یقینم عمل بکنم.
به خودم بگویم: تو بودی، چهکار میکردی؟ میگفتم: بیتربیت عوضی، به تو پول میدهم که بروی، خرجِ ماندن و برگشتنت را هم میدهم. عجب بیحیایی هستی! کسی که در آن جلسه بود، این را برای من تعریف کرد. مرحوم آیتالله سید کاظم گلپایگانی خودش برای من گفت که پنجاه سال قبل مُرد. از شاگردان ناب سید بود. ایشان گفت: وقتی این آقا گفت که من شما را اعلم نمیدانم و کسی را هم در آنجا مقلد شما نمیکنم. مرحوم سید سرش را پایین انداخت و وقتی سرش را بلند کرد، از صورت و محاسنش اشک میریخت و با گریه گفت: من شما را برای تبلیغ دین به هند میفرستم، نه برای تبلیغ ابوالحسن!
این پاکی درون است! «بد آمدن»، «ناخوشایند بودن»، «این بابا دیگر کیست»، «عجب بیتربیتی است»، اصلاً کنار یقین نیست. آنهایی که یقین دارند، جای این زشتیها در وجودشان نیست.
-ادب و تواضع اهل یقین نسبت به مردم
روزی سید نشسته بود، علما هم دور او هستند، عرب لاتی وارد اتاق شد و گفت: سید، من و زن و بچهام گرفتار هستیم. این پولی که از پیغمبر پیش توست، بده. آیتالله اصفهانی خیلی آرام گفت: الآن واقعاً پولی دستم نیست. این لات چندتا فحش آبدار به سید داد و رفت. علما گفتند: آقا چه شد! ایشان گفت: چیزی نشد. آدم یقیندار اینقدر گسترده است که اصلاً روحش از این حرفها موج برنمیدارد. آن مرد لات به زن و بچهاش گفت که دلی از عزا درآوردم و هرچه فحش بود، به او دادم. ساعت از دوازده شب گذشته بود که مرد لات دید صدای آرام در میآید و یک نفر چِفت در را آرام روی گل میخ میکوبد. در را باز کرد، دید که رئیس کلّ شیعه مرجع تقلید، قدرتمند بینظیر آن روز، تکوتنها با عبایی روی سر دم در آمده است. سید گفت: از جلوی چهارچوبِ در کنار برو، میخواهم داخل بیایم. مرد گفت: تشریف بیاورید.
حالا این مرد لات یخ کرده و وا رفته، اصلاً ماتش برده است و میخواهد دیوانه شود. با خودش میگوید: من امروز جلوی یکمُشت آخوند به او دهتا فحش دادم. برای چه این وقت شب به در خانهٔ من آمده است؟ آنوقت هم میگوید میخواهم داخل بیایم! آقا سید نشست، یکدسته پول درآورد و گفت: وقتی صبح تشریف آوردید، واقعاً پول نداشتم و دروغ نگفتم؛ اما بعدازظهر با لطف خدا، این پول به من رسید. آن را کنار گذاشتم که به شما تقدیم کنم. از اینکه صبح پول نداشتم، عذرخواهی میکنم.
ما کجا هستیم؟ کجای اخلاق، ایمان، خوبیها و حسنات هستیم؟! به خدا، من این حرفها را روی منبر میزنم؛ اصلاً دلم برای خودم اینقدر میسوزد! هفتادسال است یک قدم بهطرف دینی برنداشتهام که پیغمبر(ص) میخواهد؛ چه برسد به اینکه یقین داشته باشم. خدایا! روی منبر پیغمبرت، در محضر تو و شب جمعه میگویم.
این مرد لات گفت: من روی زمین میخوابم، تو کفشت را بپوش و بیا، با پای کفشی پایت را بلند کن، روی صورت من بگذار و فشار بده تا من ادب بشوم. من بد کردم! سید گفت: من باید ناراحت شده باشم که این کار را برای حلال کردن تو بکنم؛ اما من اصلاً از تو ناراحت نشدم. مرد گفت: حتی اگر ناراحت هم نشدی، من میخوابم و تو کف کفشت را روی صورت من فشار بده. هرچه سید التماس کرد، این مرد گفت نمیشود! سید گفت: من نمیتوانم. به آشپزخانه رفت، خنجری آورد و گفت: من میخوابم، اگر پایت را روی صورت من نگذاری، قلبم را با این خنجر میشکافم که دیگر نباشم. سید گفت: عیبی ندارد! در حقیقت، سید دید که واقعاً جان یک نفر در خطر افتاده است. آنوقت با چشم اشکبار گفت: خدایا! من نمیخواهم او چنین کاری بکند. چهکار کنم! باید جانش را حفظ بکنم. ببینید یقین چهکار میکند!
کلام آخر؛ ز هرچه غیر یار استغفرالله
ز هرچه غیر یار استغفرالله ×××××××× ز بود مستعار استغفرالله
سرآمد عمر و یک ساعت ز غفلت ××××××× نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت، پیری هم سرآمد ××××××× نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر ××××××× که آید آن به کار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه ×××××××× ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض ××××××× منِ مهجورِ زار استغفرالله
-بیتابی زینب(س) در گودال
آن دم بریدم من از حسین دل ×××××××× کهآمد به مقتل شمر سیهدل
او میدوید و من میدویدم ×××××××××× او سوی مقتل، من سوی قاتل
او مینشست و من مینشستم ××××××××× او روی سینه، من در مقابل
او میبرید و من میبریدم ×××××××××× او از حسین سر، من از حسین دل
اصفهان/ بیتالاحزان/ دههٔ دوم ذیالحجه/ تابستان 1398ه.ش./ سخنرانی چهارم