لطفا منتظر باشید

روز بیست و نهم چهار شنبه (22-2-1400)

(تهران حسینیه هدایت)
رمضان1442 ه.ق - فروردین1400 ه.ش
21.48 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

استقامت بندگان در راه خداوند

کلام در این قطعه از آیهٔ مبارکهٔ سورهٔ فصلت بود: «إِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 30) آنهایی که اعتقادشان این است که مالک، پرورش‌دهنده، زمامدار و همه‌کارهٔ ما «الله» است، به این معنا یقین واقعی دارند و در کنار این عقیده، استقامت پایداری و ایستادگی می‌کنند. در چه‌چیزی استقامت می‌کنند؟ در دو مورد استقامت می‌کند و مورد سومی هم ندارد: 

 

الف) استقامت در برابر حوادث و تلخی‌ها

یکی در برابر پیشامدها، حوادث، تلخی‌ها و سختی‌ها؛ این پیشامدها ممکن است پیشامدهای طبیعی، مثل سیل و زلزله باشد یا بیماری‌های دسته‌جمعی، بیماری‌های فردی، زیان‌های مالی، مشکلات اجتماعی و از این قبیل باشد. اینها در هر حال با خدا می‌مانند و فشار این مشکلات، آنها را از دایرهٔ ربوبیت و توحید پروردگار بیرون نمی‌برد. تا کسی گوینده نباشد، حس نمی‌کند که حضرت ابی‌عبدالله(ع) در شب عاشورا از چه روحیه‌ و استقامتی در کنار خدا برخوردار بودند. خیلی اتفاق افتاده است که گوینده به جلسه‌اش خبر داده و گفته بچه‌ام مریض شده یا مشکلی پیش آمده، من نمی‌توانم بیایم و حرف بزنم؛ اما امام با علم به اینکه فردا همهٔ این 72 نفر شهید می‌شوند، در شب عاشورا برای آنها سخنرانی کردند. گاهی آدم به جنگ می‌رود، ولی نمی‌داند شهید می‌شود یا سالم برمی‌گردد و به اصل مسئله جهل دارد. درحالی‌که امام علم و دانایی دارند که فردا مردان اهل‌بیت و یارانشان شهید می‌شوند. علم امام هم هرگز کنار جهل قرار نمی‌گیرد و علم محض و خالصی است. همچنین حضرت علم دارند که این 84 زن و بچه که بخشی از آنها اهل‌بیت هستند، به اسارت گرفته می‌شوند؛ تا به شام بروند، بعد به کربلا برگردند و در نهایت هم به مدینه برگردند، انواع بلاها را خواهند چشید. با همهٔ این احوال، ایستادند و برای این 72 نفر سخنرانی کردند. یک جملهٔ امام در سخنرانی‌شان این بود: «وَاَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ وَالضَّراءِ» خدایا! من غرق در خوشی کامل باشم یا غرق در سختی و مشکل کامل باشم، عاشقانه ستایشگر تو هستم؛ نه به غرق‌بودنم در خوشی کار دارم و نه به غرق‌بودنم در گرفتاری‌ها و مشکلات. محور قلب من تسلیم‌بودن به وجود مقدس توست و ثناگوی تو هستم؛ هرچه می‌خواهد، پیش بیاید.

 

ب) استقامت در برابر تکالیف الهی

یک صفحهٔ استقامت هم استقامت در برابر تمام تکالیف الهی است که شامل حال انسان می‌شود. قرآن مجید سی جزء، 120 حزب و شش‌هزار و ششصدوشصت‌وچند آیه است؛ کل آن شامل حال یک نفر نمی‌شود، بلکه بخشی از آیات شامل حال افراد می‌شود. 

 

-برخورداری اهل استقامت از عالی‌ترین نعمت‌ها 

استقامت در کنار همان بخش از آیات، انجام‌دادن و ایستادن برای انجام‌دادن، خسته‌نشدن و فرارنکردن از تکلیف؛ این استقامت‌کنندگان از عالی‌ترین نعمت‌های پروردگار در دنیا و آخرت برخوردارند. 

 

-رزق حلال، عالی‌ترین نعمت دنیایی

شما بفرمایید اگر من در بلا، مشکل و سختی باشم، عالی‌ترین نعمت پروردگار از نعمت‌های دنیایی او چیست که شامل حال من بشود؟ رزق حلال عالی‌ترین نعمت دنیایی است. مرحوم حاج ملاهادی سبزواری حکیم، عارف بزرگ، فیلسوف کبیر، عابد زاهد و نورانی این روایت را در قرن سیزدهم نقل کرده است و می‌گوید: شما رزق حلال بخور، در سفره دست می‌بری، لقمه را برمی‌داری و در دهانت می‌گذاری، می‌جوی و فرو می‌دهی؛ این مجموعهٔ کار در پیشگاه خدا برای تو پاداش دارد. آدم وقتی در قیامت وارد بشود، به او بگویند چهارمیلیون لقمه خورده‌ای، غیر از عبادات و کارهای خیرت، پاداش چهارمیلیون لقمه‌ای را هم که خورده‌ای، از ما طلبکار هستی. عجب خدایی است!

 

-استقامت‌کنندگان در امنیت کاملِ قیامت

فیوضات الهی دریاوار در دنیا، هنگام مرگ، عالم برزخ، قیامت و بهشت به‌سوی استقامت‌کنندگان جریان دارد؛ مثلاً پروردگار دربارهٔ قیامت می‌فرماید: قیامت دارای فزعِ اکبر، یعنی عذاب‌های بسیار بزرگی که در قیامت نمایان است؛ اما دربارهٔ استقامت‌کنندگان می‌فرماید: «لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ»(سورهٔ انبیاء، آیهٔ 103) اصلاً اینها در برابر فزع اکبر یک‌ذره هم بیم ندارند و در امنیت کامل هستند. حالا جهنم هفت طبقه هم باشد، می‌گوید به من چه! شعله‌ها مانند کوه‌هاست، می‌گوید به من چه! ملائکهٔ غِلاظ و شِداد بر دوزخیان مسلط هستند، می‌گوید به من چه! اینها «لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ» در صحرای محشر در کمال آرامش هستند. در بهشت هم که بهشت است؛ در این آیاتی که امروز با صدای پاک قاری شنیدید، خدا بخشی از نعمت‌های بهشت را بیان کرده است: لباس‌های بهشتیان، پشتی‌هایی که تکیه می‌دهند، میوه‌ها و همسران بهشتی. این صفحه دوم استقامت که عبادات، تکالیف و وظایفم تا آخر عمرم بماند، اگرچه من در اوج مشکلات، رنج‌ها، سختی‌ها و مرارت‌ها قرار بگیرم.

 

مقام عجیب و باعظمت اهل استقامت

حالا به‌سراغ یک چهرهٔ بااستقامت برویم که کمال استقامت را در هر دو ورق زندگی به خرج داد. من وقتی استقامت او را از زبان امیرالمؤمنین(ع) برایتان توضیح می‌دهم، می‌بیند که شگفت‌آور و اعجاب‌آور است و می‌گویید که آیا می‌شود انسان هم در مسئلهٔ استقامت به چنین مقام باعظمتی برسد؟! 

بله می‌شود! اصلاً همهٔ اینها را برای ما گفته‌اند که ما این‌گونه بشویم. همه برای شدن است. اگر شدنی در زندگی من در کار نباشد و به قول حکما، صیرورتی در کار نباشد، این زندگی چه فایده دارد؟! یک شکمی سیر شده و یک شهوتی ارضا شده است، بعد هم مرده‌ام و آن‌طرف هم هیچ! من امسال در سفر کربلا سر قبر این مرد، کمیل‌بن‌زیاد نخعی رفتم که یکی از استقامت‌داران عجیب بود. کمیل را در نودسالگی دستگیر کردند و پیش حجاج‌بن‌یوسف آوردند که ملعونِ ازل و ابد و در خباثت هم کم‌نمونه بود. حجاج گفت: کمیل! از علی‌بن‌ابی‌طالب دست بردار. کمیل گفت: علی با قلب، دل، جان، روان، روح و وجود من یکی شده است، چطوری دست بردارم؟ کمیل در مرز سخت‌ترین خطر قرار گرفته بود، آن‌هم در مقابل گرگ درنده‌ای مثل حجاج که گفت تو را می‌کُشم؛ اما کمیل گفت: بکُش. حد استقامت را ببینید! حجاج گفت: دست برنمی‌داری؟ کمیل گفت: ابداً! دست‌برداشتن از علی(ع)، یعنی دست‌برداشتن از خدا، انبیا، قرآن و همهٔ ارزش‌ها. کمیل نه گفت، حجاج دستور داد که سرش را از بدن جدا کنید؛ سرش را از بدنش جدا کردند. این استقامت در برابر تکالیف است. 

 

استقامت خباب از زبان امیرالمؤمنین(ع)

وقتی این شخص از دنیا رفت، بالای هفتاد سال داشت. امیرالمؤمنین(ع) برای تشییع جنازهٔ او از کوفه تا همین محلی آمدند که کمیل هم دفن است. خود امیرالمؤمنین(ع) نمازش را خواندند و با نظارت امیرالمؤمنین(ع) دفن شد. قبر را که پوشاندند، امام بالای سر قبر ایستادند و یک سخنرانی یک‌دقیقه‌ای کردند که اگر این سخنرانی را به متخصصی بدهند تا کتاب کند، آنهایی که دستشان در کار نوشتن است، می‌دانند دو جلد کتاب می‌شود. یک دقیقه جمله است! خدا به همهٔ ما توفیق بدهد و یادمان بماند که اگر تا سال دیگر زنده ماندیم، جادهٔ استقامت را با شوق و عشق برویم.

 

-درخواست رحمت از پروردگار بر خباب

جمله را برایتان بگویم؛ در بخش آخر «نهج‌البلاغه» است. حضرت فرمودند: «يَرْحَمُ اللَّهُ خَبَّابَ بْنَ الْأَرَتِّ» جالب است که امیرالمؤمنین(ع) به خدا عرض نکردند «یَغْفر اللَّهُ خَبَّابَ بْنَ الْأَرَتِّ» خدا خباب‌بن‌ارت را بیامرزد؛ بلکه فرمودند: «يَرْحَمُ اللَّهُ خَبَّابَ بْنَ الْأَرَتِّ» خدا خباب را مورد رحمت مطلقش قرار بدهد. عجب ظرفیتی داشته که حضرت می‌فرمایند از رحمت مطلقه یا به قول خود پروردگار در قرآن، «وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ»(سورهٔ اعراف، آیهٔ 156) او را از رحمت واسعه‌ات بهره‌مند کن و اقیانوس‌اقیانوس از رحمتت به این خباب بده. چرا حضرت چنین درخواستی از خدا کردند؟ 

 

-مسلمان‌شدن در روزگار سختی 

«فَلَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً» این مرد که اهل مکه بود، در اوج مشکلات، کشتن‌ها، تبعیدکردن‌ها، زجرها و کتک‌خوردن‌ها با رغبت آمد؛ یعنی با محبت و عشق به دست پیغمبر اکرم(ص) مسلمان و تسلیم خدا، دین، تکالیف و وظایف الهی شد. روزگاری که خباب مسلمان شد، روزگار خیلی پرفشاری بود. اگر مشرکین مکه می‌فهمیدند که کسی، چه مرد و چه زن مسلمان شده است، به‌طرز فجیعی شکنجه می‌دادند؛ مثل پدر و مادر عمار که این دو را از شهر بیرون آوردند، هر دو را روی ریگ‌ها و سنگ‌های بیابان مکه خواباندند، به شتر بستند و شتر را رم دادند. وقتی دو شتر از رم افتادند، چیزی از بدن این زن و شوهر نمانده و این سنگ‌های تیز تمام بدن را تکه‌تکه کرده بود؛ ولی این دو استقامت کردند. 

برادران عزیزم، خواهران و مادرانم! در حادثه‌ها، برخوردها، مسائل خانوادگی و اجتماعی و مشکلات ضعف نشان ندهید؛ نکند از فشاری که به ما می‌آید، به خدا بگوییم: خدایا کارگردانی بلد نیستی؟! این هم زندگی شد؟! زن و مرد را زنده‌زنده به شتر می‌بندند که شتر با کشیدن اینها روی این سنگ‌های تیز تکه‌تکه‌شان کند! 

 

اینها در برابر شکنجه‌ها ایستادگی کردند! پیغمبر(ص) با مشاهدهٔ این وضعیت گریه می‌کردند؛ چون هنوز قدرتی نداشتند و نمی‌توانستند کاری بکنند. ریگ‌های تنور نانوایی سنگکی را دیده‌اید؛ هیچ‌کدام از ریگ‌ها آتش نیست، ریگ است و به‌اندازه آتش می‌تابانند. سنگ‌های مکه، همان‌هایی که در جمرات می‌زدیم، اینها را در آتش می‌ریختند و وقتی سرخ می‌شد، با بیل پهن می‌کردند. بلال را لخت می‌کردند، دست و پایش را می‌بستند و روی ریگ‌های آتش می‌انداختند. به او می‌گفتند از این مرد دست بردار، اما بلال می‌گفت من نمی‌توانم از احد و فرستاده‌اش دست بردارم.

همهٔ بدنش تاول زده و چرک کرده بود. دو سه ماه در رختخواب بود تا خوب شد. به او گفتند دست بردار، گفت: دست برنمی‌دارم! این بار دوسه‌تا سبد از این زنبور زردهای بزرگ پر کردند، او را لخت کردند و بدنش را شیره مالیدند، دست و پایش را محکم بستند و زنبورها را روی او خالی کردند؛ اما بلال گفت: من از پیغمبر و خدا دست برنمی‌دارم. مشکلات چیزی نیست که آدم را از پروردگار جدا بکند؛ خباب هم در چنین روزگاری، عاشقانه تسلیم خدا شد.

 

-هجرت از مکه برای اطاعت از پروردگار

«وَ هَاجَرَ طَائِعاً» زمانی که بلاها، حوادث و مشکلات اوج گرفت و خدا فرمان هجرت داد که مکه را ترک کنید و به مدینه بروید؛ چون امیرالمؤمنین(ع) در جریان همهٔ زندگی خباب بود، می‌فرمایند که خانه‌ و زندگی‌ و کار و کاسبی‌اش را رها کرد و برای اطاعت از پروردگار هجرت کرد. مشرکین مکه نه می‌گذاشتند مسلمان‌ها خانه‌هایشان را بفروشند، نه جنس‌های مغازه و اثاث خانه‌شان را با خودشان ببرند. اینها با پای برهنه از مکه تا مدینه روی خارهای بیابان می‌رفتند؛ اما عشق خباب این بود که از پروردگار اطاعت می‌کند. این اطاعت چه لذتی برای آنها داشته است!

من که روی منبر پیغمبر(ص) راست می‌گویم؛ لذتش را درک نمی‌کنم! اما اطاعت چه لذتی داشت که بچهٔ سیزده‌ساله (دو سال به بالغ‌شدن او مانده بود) در شب عاشورا به عمو بگوید: همه را گفتی شهید می‌شوند، عموجان، چرا مرا نگفتی؟! امام فرمودند: برادرزاده، مرگ در ذائقهٔ تو چگونه است؟ شهادت و تکه‌تکه شدن در ذائقهٔ تو چگونه است؟ گفت: «یَا عَمّاه، أحلَی مِنَ العَسَل». حضرت فرمودند: عزیزدلم، تو هم شهید می‌شوی، اما ویژه شهید می‌شوی. در واقع، هم سنگ‌بارانش کردند و هم یک گروه لشکر اسب زنده‌زنده روی بدنش تاختند؛ ولی همان زیر سنگ‌باران و سم اسب‌ها برای او «أحلَی مِنَ العَسَل» بود. خدایا ما! هم گدای تو هستیم، یک‌خرده هم به ما بچشان. ما هم فقیر و تهی‌دست هستیم! 

 

-قناعت در امور اقتصادی

«وَ قَنِعَ بِالْكَفَافِ» سپس امیرالمؤمنین(ع) در ادامه فرمودند: در مشکلات شدید اقتصادی به اندازه‌ای که شکمش سیر و بدنش پوشانده شود، قناعت کرد و به‌دنبال هیچ پول، زمین و کار خلافی برای ادارهٔ امور اقتصادی نرفت. 

 

-زندگی جهادی در تمام عمر

«وَ عَاشَ مُجَاهِداً» تمام دورهٔ عمرش را در جهاد زندگی کرد. خوارج او را پیدا نکردند که بکُشند؛ ولی بلایی سرش آوردند که تحملش خیلی مشکل است! ما نمونهٔ این چیزها را از افغانستان، عراق و سوریه می‌شنویم. عروس و پسرش، زن و شوهر بسیار والا، پاک و مؤمنی بودند. عروسش بچهٔ اولش را هشت نه‌ماهه حامله بود و بچه هنوز به‌دنیا نیامده بود که خوارج شکم عروسش را با خنجر پاره کردند، پای بچه را گرفتند و درآوردند. بعد جلوی مادری که جان می‌داد، بچه را به دیوار کوبیدند و متلاشی شد. پسرش را هم کُشتند. 

با این حال، خباب به خدا می‌گفت: معشوق من! عروس و نوه و پسر من پیش تو آمده‌اند؛ نوبت آمدن من هم می‌شود و من هم می‌آیم. امیرالمؤمنین(ع) در مرگ خباب زارزار گریه کردند. یکی از عالی‌ترین عاشقانش را از دست داده بود، چرا گریه نکند؟! علی(ع) برای خیلی‌ها گریه کرده بود.

سی سال بعد از حادثهٔ مدینه، ظاهراً پسرعموی حضرت در جنگ صفین گفت: علی جان! موهای سر و صورتت رنگ برمی‌گرداند، خضاب نمی‌کنی؟ امام فرمودند: عزادار که خضاب نمی‌کند! گفت: آقا، عزادار چه‌کسی هستید؟ فرمودند: من هنوز عزادار فاطمه هستم. اما چه استقامتی کرد امیرالمؤمنین(ع)، الله اکبر! و چه استقامتی کردند عاشقانش! 

 

حکایتی شنیدنی از مرد لات و رحمت پروردگار

امروز رو به تمام‌شدن است و ما خبر نداریم که واقعاً امشب شب عید است یا نه! اگر شب عید است، خدایا! با کرمت عیدی می‌دهی؟ اگر گوش ما می‌شنید، پروردگار می‌گفت: چرا این سؤال را می‌کنید؟ یک ماه مهمان من بودید، گریه و عبادت کردید و احیا گرفتید، عیدی به شما نمی‌دهم؟ عیدی‌های زیادی به شما می‌دهم و این عیدی‌های زیاد در روایاتمان بیان شده است که شب عید فطر برای بندگانش چه می‌کند!

من داستان کوتاهی را بیست سال پیش در مسجد امیر گفتم که این داستان و تمثیل را در لحظات آخر امروز برایتان بگویم. بعد، این درخت روزهٔ یک‌ماهه‌مان را که هر روز با گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) آبیاری کرده‌ایم، امروز بیشتر آبیاری کنیم. این آب درخت عبادات ما را در بهشت می‌شورد و سرسبز و تازه می‌کند. یک لات نمره بیست بود که جلوی آیت‌الله‌العظمی حجت‌الاسلام شَفْتی را در خیابان گرفت. ایشان از مال خودش که به او هدیه داده بودند، مسجد سید اصفهان را ساخت؛ چه مسجد با برکتی است! این لات با همان لهجهٔ لاتی‌اش گفت: آقا شنیده‌ام ادعا می‌کنی اعلم علمای شیعه هستم. حجت‌الاسلام شَفْتی گفت: وظیفهٔ من است که ادعا بکنم؛ تعریف خودم را نمی‌کنم، اما اعلم هستم. باز هم بگویم تمثیل است! لات گفت: خدا در شب معراج به پیغمبرش گفت که یک حرف به تو می‌زنم، وقتی برگشتی، اگر دلت خواست، بگو و اگر دلت نخواست، نگو؛ یک حرف هم به تو می‌زنم که بگو؛ یک حرف هم به تو می‌زنم که مطلقاً نگو! حالا این مرد لات دریافتش را از رحمت خدا می‌گوید؛ گفت: آن مطلبی که خدا به او گفت مطلقاً نگو، چه بود؟ حجت‌الاسلام شَفْتی گفت: برادر، خودت می‌گویی که خدا گفته مطلقاً نگو! لات گفت: پس چرا می‌گویی من اعلم هستم و می‌دانم؟ وقتی لات این را گفت، این مرجع بزرگ کف خیابان نشست و تا می‌‌توانست، گریه کرد. ایشان می‌گفت: این لات بعد از هفتاد سال درس در نجف و جاهای دیگر، خدا را از من بهتر شناخته است. لات گفت: می‌دانی خدا به او چه گفت و گفت که نگو؟! در گوش پیغمبرش گفت: من همهٔ اینها را در آخر می‌بخشم، اما تو به آنها نگو! خدا می‌بخشد، چرا نبخشد؟ متکبر، حرام‌خور یا اهل گناهان کبیره هستیم؟ چرا نبخشد؟ چه ملاکی برای نبخشیدن ما دارد؟

 

الهی سینه‌ای ده آتش‌افروز ×××××××× در آن سینه دلی، و آن دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست ×××××× دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود ××××××× زبانم را به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی دردپرورد ×××××××× دلی در وی درون درد و برون درد

دلی افسرده دارم سخت بی‌نور ×××××××× چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را ××××××××× برافروزان چراغ مُرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی ××××××× ز لطفت پرتوی دارم گدایی

به راه این امید پیچ در پیچ ××××××× مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

 

کلام آخر؛ وداع زینب(س) با پیکر برادر

وقتی شنید که عمرسعد فریاد زد همهٔ زن و بچه‌ها را سوار کنید، چون دستور بود که اسرا را کنار بدن‌ها سوار کنند، زینب کبری(س) جلو دوید و صدا زد: پسر سعد! اجازه نمی‌دهم دست نامحرمی به ناموس پیغمبر برسد؛ به سربازانت بگو کنار بروند، خودم زن‌ها و بچه‌ها را سوار می‌کنم. خواهرش را صدا زد و گفت: خواهرم، شترها را بخوابانید. همهٔ شترها را خواباندند. بعد گفت: خواهر، بیا زیر بغل خانم‌ها را بگیریم و سوارشان کنیم، میان دامن هر زنی هم یک بچه قرار بدهیم که بی‌تابی و گریه نکند. 

همه سوار شدند و فقط دو خواهر ماندند. زینب کبری(س) صدا زد: کلثوم، بیا زیر بغل تو را هم بگیرم و سوار کنم. خواهر را هم سوار کرد؛ حالا زن و بچه از بالای شترها نگاه می‌کنند، دشمن هم نگاه می‌کند. زینب(س) ایستاد؛ من همانی هستم که وقتی می‌خواستم سوار بشوم، حسین(ع) برای من رکاب می‌گرفت، قمربنی‌هاشم(ع) هم زیر بغلم را می‌گرفت. حالا با چه کسانی هم‌سفر می‌شوم؟! همین‌جوری که ایستاده بود، دیدند سوار نمی‌شود؛ یک‌مرتبه دیدند دوان‌دوان میان گودال آمد، گلوی بریده را بغل گرفت و گفت: حسین من، به خودت قسم! نمی‌خواهم بروم، اما ما را می‌برند؛ اگر مرا نمی‌بردند، کنار بدنت می‌ماندم، این‌قدر گریه می‌کردم تا بمیرم. حسینم! مطابق رسم همهٔ خانواده‌ها، می‌خواهم صورتت را در این خداحافظی ببوسم، اما سرت را بالای نیزه زده‌اند و دستم نمی‌رسد؛ می‌خواهم بدنت را ببوسم، اما جای درستی ندارد! چگونه دلم را آرام کنم؟ دو دستش را دو طرف بدن گذاشت، خم شد و لب‌هایش را روی گلوی بریده گذاشت.

برچسب ها :