لطفا منتظر باشید

جلسه هشتم شنبه (4-11-1399)

(قم حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
جمادی الثانی1442 ه.ق - دی1399 ه.ش
14.55 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله ربّ العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

گسترۀ عبادت اولیای الهی

-نیت لِلّه در کارها 

از مسائل بسیار لذت‌آور برای صدیقهٔ کبری(س)، عبادت بود. لفظ عبادت به هر زبانی که جاری می‌شود، توجه شنونده به همین واجبات جلب می‌شود. درحالی‌که اولیای الهی می‌دانستند هر پلکی که برای خدا بزنند، عبادت است. هر سخنی که برای خدا بگویند، عبادت است. هر نگاهی که برای خدا به نعمت‌ها و آفریده‌های حق بیندازند، عبادت است. هر نَفَسی که برای خدا می‌کشند، عبادت است. انسان می‌تواند این عبادت کامل (هر کاری که مثبت است) را با اتصال دادن به نیت لِلّه انجام بدهد. اگر رانندهٔ تاکسی است، وقتی اول صبح پشت ماشین می‌نشیند، نیت ‌کند، به زبان هم نیاورد و در دلش بگوید: خدایا! من بندگانت را که کار دارند و می‌خواهند به جایی بروند (عیادت یا مغازه بروند)، به‌خاطر تو جابه‌جا می‌کنم. کرایه‌ای که به او می‌دهند، هیچ لطمه‌ای به نیتش نمی‌زند؛ چون پیغمبر(ص) می‌فرمایند: خود کار کردن هم عبادت است. من تا وقتی زنده هستم، در عبادات واجبم نباید مزد بگیرم؛ اما در عبادات غیرواجب هیچ مانعی ندارد که در برابر زحمت و وقت‌گذاشتنم پول بگیرم و درخواست اجر کنم. این منافاتی با نیت برای خدا ندارد. 

 

-نظام رفتار و گفتار برای پروردگار

گسترهٔ عبادت اولیای الهی در قرآن بیان شده است؛ قرآن می‌فرماید: «قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»(سورهٔ انعام، آیهٔ 162) بگو نماز، همه نوع عبادت، زنده‌بودن و مردنم را برای پروردگار نظام داده‌ام. حتی از حالا نیتم این است که در وقت مُردنم برای خدا بمیرم. الآن هم که زندگی می‌کنم، برای خدا زندگی کنم. این کار خیلی آسانی است که انسان تمام حرکاتش را به خدا وصل کند، هزینه و خرج و مشکلی هم ندارد، سخت هم نیست. 

 

دین اسلام برمبنای آسانی و راحتی

این‌قدر که پروردگار عالم به بندگانش آسان گرفته، هیچ‌کس به این صورت آسان نگرفته است. اگر کاری هم برای بنده‌اش یک مقدار زحمت دارد؛ مثلاً برای صبح بلند شود و خوابش را کنار بزند، وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند. اگر آدم مؤمنی باشد، ببینید قدردانی از این یک مقدار زحمت تا کجاست که ائمهٔ ما می‌فرمایند: خدا راضی نمی‌شود مؤمن تک‌وتنها نماز بخواند. وقتی نتوانسته به مسجد و نماز جماعت برود، همین که آماده می‌شود و تکبیرة‌الاحرام را می‌گوید، خدا به فرشتگان می‌فرماید: از دست راستش تا دست چپ تا مشرق و مغرب، بروید و به او اقتدا بکنید که ثواب جماعت میلیون نفری برای او نوشته شود؛ چون بنده‌ام زحمت می‌کشد و باید از این زحمتش قدردانی شود.

 

همچنین وقتی در ماه رمضان روزه می‌گیرد، پیامبر اکرم(ص) می‌فرمایند: «أَنْفَاسُکُمْ فِیهِ تَسْبِیحٌ وَ نَوْمُکُمْ فِیهِ عِبَادَةٌ» هر نَفَس روزه‌دار تسبیح خداست. وقتی انسان می‌خوابد و خواب است، در عالم خواب تکلیفی ندارد؛ ولی روزه‌دار وقتی خواب است، در پرونده‌اش عبادت می‌نویسند. شب یا روز برای شخص روزه‌دار فرقی نمی‌کند؛ هرگاه قرآن مجید را باز می‌کند که بخواند، هر حرفی که به دهانش جاری می‌شود، نه هر آیه؛ مثلاً «بِسْمِ اللّه الرَّحْمٰنِ الرَّحیم» نوزده حرف است و وقتی شخص روزه‌دار شروع به خواندن می‌کند و می‌گوید «بِسْمِ اللّه الرَّحْمٰنِ الرَّحیم» نوزده ختم قرآن برای او نوشته می‌شود. 

 

بنابراین فکر نکنید که اگر در عبادتی هم زحمت می‌کشید، آن‌هم نه زحمت کوه کَندن و سنگ تراشیدن! شما می‌خواهی ده دقیقه وضو بگیری و نماز بخوانی، هشت نُه ساعت هم می‌خواهی ناهار نخوری. البته قبل از اذان صبح آزاد هستی که بخوری، وقتی اذان مغرب هم گفتند، آزاد هستی که بخوری. خدا برای یک وعده دعوتت کرده و گفته مهمان خودم باش؛ نه مهمان آبگوشت و چلوکباب. این زحمت سنگینی ندارد! یا اینکه سر سال درآمدم را حساب می‌کنم و می‌بینم یک سال خرج کرده‌ام، خورده‌ام و پوشیده‌ام، خورانده‌ام و پوشانده‌ام، سفر رفته‌ام، چهارپنج میلیون برای تعمیر ماشینم هزینه کرده‌ام؛ همه کارهای زندگی‌ام‌ را کرده‌ام، حالا بعد از 365 شبانه‌روز، یک‌میلیون تومان از مخارج سال اضافه آورده‌ام. قرآن می‌گوید: هشتصدهزار تومان آن هم برای خودت، دویست‌هزار تومانش را به خدا بده. راه خرج این دویست‌هزار‌ تومان را هم در قرآن گذاشته است: کار خیر، مؤمن مستحق، سید مستحق، ازکارافتاده. 

 

تنفر خداوند از منیّت بندگان

ما باید این‌گونه باشیم که کنار پول، بگوییم «ما»، نه «من»! اگر بگویم «من»، خدا متنفر می‌شود. من یعنی چه؟ تو کجا تنها هستی؟ پس پدرت و مادرت چه می‌شود؟ مردم پاک و مستحق چه می‌شوند؟ نعمت‌هایی که به تو می‌دهم، «ما» را ببین، نه «من» را. دیگران برای تو خرج کرده‌اند، تو هم خرج دیگران کن. من یعنی چه؟

 

-ادب بنده، موتور حرکت به‌سوی الله

شخصی در خانهٔ پیغمبر اکرم(ص) را زد، حضرت از پشت در فرمودند: کیست؟ گفت: من هستم. حضرت فرمودند: دیگر نگویی «من»، عادت می‌کنی و فقط خودت را می‌بینی؛ بگو آقا در را باز کنید. من یعنی چه؟! از لات‌های قدیم تهران در محلهٔ ما خیلی زیاد بودند. محله‌ای داشتیم که لات‌خیز بود، ولی لات‌های جوانمرد و واقعاً بزرگواری بودند. خیلی‌ از آنها هم پای منبر من می‌آمدند. من اگر اسم هفت هشت نفر از آنها را ببرم، اسم‌هایشان را شنیده‌اید. عاقبت، تمام اینها هم به یک توبۀ واقعی برخوردند و پاک از دنیا رفتند. اینهایی که من با چشم خودم دیده بودم، همه‌شان به‌شدت گریه‌کن ابی‌عبدالله(ع) هم بودند. حتی وقتی در اوج لاتی بودند، تمام محرّم و صفر هم به یک نفر تلنگر نمی‌زدند. درحالی‌که غیر از محرّم و صفر، اگر یکی به آنها می‌گفت که بالای چشمت ابروست، چاقو را در شکم یا بازو و پهلویش فرو می‌کردند. در محرّم و صفر می‌گفتند که حسین(ع) احترام دارد و ما این دو ماه را که به‌نام ابی‌عبدالله(ع) است، نباید قدم کج برداریم. همین ادب به ابی‌عبدالله(ع) هم باعث نجاتشان شد؛ مثل ادبی که حرّ کرد. وقتی در بحث با ابی‌عبدالله(ع) لجبازی کرد، امام فرمودند: «ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ» مادرت به عزایت بنشیند! چرا لجبازی می‌کنی و حق را قبول نمی‌کنی؟ چرا پیشنهاد درست را نمی‌پذیری؟ حرّ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، بعد از چند ثانیه سرش را بلند کرد و گفت: یابن‌رسول‌الله! عرب جرئت بردن نام مادر مرا ندارد. اگر کسی نام مادر مرا می‌بُرد، با این تیزی شمشیر جوابش را می‌دادم؛ اما مادر تو بزرگ است، دختر پیغمبر(ص) است و شخصیت والایی دارد. من نمی‌توانم به صدیقهٔ کبری(س) بی‌احترامی کنم. همین ادب هم موتور حرکتی برای او در روز عاشورا شد که جهت را به‌طرف ابی‌عبدالله(ع) برگرداند.

 

از خدا جوییم توفیق ادب ×××××××× بی‌ادب محروم ماند از فیض ربّ

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد ×××××××××× بلکه آتش بر همه آفاق زد

در میان قوم موسی چند کس ××××××××× بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

منقطع شد خوان و نان از آسمان ×××××××× ماند رنج زرع و بیل و داسمان

 

به قول لات‌های تهران، وقتی یکی می‌گفت «من»، می‌گفتند: تو «نیم‌مَن» هم نیستی، چه برسد به «من»؛ مثقال هم نیستی! وقتی با یکی درگیر می‌شدند و آن طرف مقابل داد می‌زد و می‌گفت من بیچاره‌ات می‌کنم، می‌گفتند: تو «نیم‌من» هم نیستی، مثقال هم نیستی! همیشه عادت کنیم و به خودمان بقبولانیم که بگوییم «ما»، «من و دیگران». بدن من لباس می‌خواهد، این همسایهٔ مستحقم هم، خودش و بچه‌هایش شب عیدی لباس می‌خواهند. من دوست دارم برنج سه ماه خانه‌ام را داشته باشم، او هم دوست دارد داشته باشد. من دوست دارم بچه‌ام را در مدرسهٔ خوبی بگذارم که پول هم می‌گیرند، آن بزرگواری که می‌شناسم، او هم دوست دارد بچه‌اش در مدرسهٔ خوبی تربیت شود. حالا فکر کن دوتا بچه‌ات را در مدرسه می‌گذاری؛ فکر کن دوتا کیسهٔ برنج برای خانه‌ات می‌گیری؛ فکر کن پنج کیلو گوشت برای خانه‌ات می‌گیری.

 

یاری دیگران در اوج پنهان‌کاری

پنجاه سال پیش (من آن‌وقت 22-23 ساله بودم)، خانم یکی از دوستان نزدیک پدرم فوت کرد. مرد خیلی موقر، سنگین و بزرگواری بود، سید هم بود. پدر من گفت: من با او معاملهٔ برنج و روغن و... دارم، برای دیدنش برویم. پدر من در بازار تهران واسطه و دلال بود. به دیدن این دوست پدرم رفتیم، هفت هشت نفر دیگر هم آمده بودند. این مرد باادبِ باوقار خیلی گریه می‌کرد! شخصی در این جلسه یا پدرم به او گفت: خانمت را خدا رحمت کند، چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ یک‌خرده باید حوصله و صبر کرد. گفت: دست خودم نیست! وقتی برای مراسم تدفین بدنش رفتیم، آنهایی که خبر شده بودند، حداقل پنجاه‌شصت‌تا مرد و زن غریبه برای دفنش آمده بودند. به آنها گفتم: شما چه کسی هستید؟ گفتند: ما آدم‌های بیکار و بیعاری نیستیم؛ ولی درآمدمان به‌اندازهٔ خرجمان نبود، خانم شما آبرو گذاشته و عده‌ای از خانم‌های خانواده پولدار را دعوت کرده بود، کمبود خرج سال ما را می‌داد. روغن و برنج و گوشت و لباس ما را می‌داد و وقتی زمان شوهر دادن دخترهایمان شد، جهیزیهٔ کامل به ما می‌داد. من از این گریه می‌کنم که این زن پیش من غریب بود و من او را نمی‌شناختم! 

 

حکایتی شنیدنی از کار برای خدا

ما هم خانم‌هایی در اسلام داشته‌ایم که نمی‌گفتند «من»، بلکه می‌گفتند «ما»؛ همچنین مردهایی هم داشته‌ایم که می‌گفتند «ما». من در شهری برای منبر دعوت داشتم، روز اولی که وارد آن شهر شدم، جای مرا در خانهٔ عالِمِ محور آن شهر قرار داده بودند. افراد معتبر شهر برای دیدن من به خانهٔ آن عالم آمدند و دور اتاق پر بود. یک‌مرتبه دیدم که مردی با یک لباس معمولی و گیوه وارد شد و کل جمعیت برای او بلند شدند. وقتی جلسه تمام شد و دوسه‌تا از خصوصی‌ها و آقایی که واسطهٔ دعوت من بود (رانندهٔ کامیون بود و آدم بسیار متدینی بود)، ماندند؛ من به این آقا گفتم: او چه کسی بود؟ این مطلبی که الآن می‌گویم، شاید بیست سال به آن شهر پیش رفته بودم. این آدم (در آن زمان) گفت: شصت سال پیش (حالا هشتاد سال پیش می‌شود)، پدرش در این شهر ثروتمند درجه اول شهر بود. وقتی سهم خواهرها را تا یک قِران آخر را داد، بیست‌میلیون تومان هم سهم خودش شد. 

 

بیست‌میلیون تومان در هشتاد سال پیش دیوانه‌کننده بود! با بیست‌میلیون تومان می‌توانست نصف آن شهر را بخرد. درحالی‌که این شخص با خودش حساب کرد و گفت: من یک مغازه دارم که درآمد مغازه‌ام هم خوب است، یک خانهٔ پانصدمتری هم دارم که خانه‌ام هم خیلی خوب است. با این بیست‌میلیون تومان چه‌کار باید بکنم؟ قرآن چه می‌گوید! بخشی از این بیست‌میلیون تومان را به اینهایی داد که تعمیر خانه داشتند، خانه یا جهیزیه نداشتند. این آدم بی‌سواد با آن فکر نورانی برای بخش دیگری از این پول هم سؤال کرد که طلبه، واعظ و روحانی به چه کتابی نیازمند است؛ پنجاه‌شصت تا از کتاب‌هایی که به او گفته بودند، خرید و حداقل به صد طلبه در این شهر داد، هم اینکه برد و به طلبه‌های مشهد داد. بیست‌میلیون تومان او این‌طوری تمام شد. 

 

وقتی مستحق‌ها را در هزینه‌کردن این بیست‌میلیون تومان شناخت، گفت: من که شاگرد خوبی در مغازه‌ام دارم، پسرم هم هست؛ برای چه صبح‌ تا غروب به مغازه بروم؟ الآن که برای دیدن شما آمد، با یک دوچرخه آمد. سی سال است که این دوچرخه زیر پای اوست. مردم این شهر هم خیلی به او احترام می‌کنند. هر روز صبح، یک روز نوبت دست راست خیابان و یک روز هم نوبت دست چپ است (من هم این را در آن ده روز دیدم) و این دوچرخه هم در دستش بود. به تک‌تک مغازه‌ها از سر خیابان اصلی تا آخر خیابان اصلی می‌رفت و می‌گفت: سلام، خورجین دوچرخه‌ام پول می‌خواهد! تا ساعت چهار و پنج بعدازظهر دو طرف خورجین پر از پول می‌شد که شبانه هم همهٔ اینها را به خانهٔ مستحق‌ها می‌برد. سی‌چهل سال است که کارش همین است. 

 

این عبادتی است که اول منبر گفتم. عبادت در اسلام به هر کار مثبت، نگاه مثبت، گوش دادن مثبت، حرف زدن مثبت، راهنمایی مثبت و دوا کردن دردی برای خدا گفته می‌شود. شما از این به بعد، در هر منبری وقتی لفظ عبادت شنیدید، فکر نکنید که عبادت به‌معنای واجبات است! کل حرکات ما تا آخر عمرمان می‌تواند جنبهٔ عبادت به خودش بگیرد؛ به این شکل که وقتِ ورود به کار، واقعاً بگویم: خدایا! این کار برای تو، نه برای خوشامد کسی و نه برای خوشامد خودم.

 

لذت صدیقۀ کبری(س) از عبادت

این کار هجده‌ساله صدیقهٔ کبری(س) بود که غرق در عبادت بود، از این عبادت هم کسل و خسته نمی‌شد و از پا نمی‌افتاد؛ بلکه از عبادت‌الله در همهٔ شئونش بسیار لذت می‌برد. این یک لذت حضرت زهرا(س) بود. باز مطالبی را دربارهٔ عبادت در جلسهٔ بعد برایتان عرض می‌کنم.

خوشا آنان‌که در میزان وجدان ×××××××× حساب خویش سنجیدند و رفتند

خوشا آنان‌که بر این صحنهٔ خاک ×××××××× چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

مثل همان مرد دوچرخه‌سوار در آن شهر که واقعاً مصداق این شعر بود. برادران، جوان‌ها! عمرتان به بیکاری نگذرد. با اینکه جوان هستی و نان‌خور پدرت، با یک‌خرده از همان پولی که به تو می‌دهند، با خدا معامله کن. یک کیلو قند یا یک‌ سیر چای بگیر و به یک مستحق بده. حضرت زین‌العابدین(ع) می‌فرمایند: کسی که به کار خیر عادت دارد، اگر کار خیر را قطع کند، هم در روز قیامت و هم در دنیا کیفر دارد. 

خوشا آنان‌که بر این صحنهٔ خاک ×××××××× چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

خوشا آنان‌که بذر آدمیت ×××××××××× در این ویرانه پاشیدند و رفتند

خوشا آنان‌که پا در وادی حق ××××××× نهادند و نلغزیدند و رفتند 

خوشا آنان‌که بار دوستی را ×××××××× کشیدند و نرنجیدند و رفتند

 

کلام آخر؛ ناله‌های جان‌سوز امیرالمؤمنین(ع) در فراق زهرا(س)

رنج و درد، ناراحتی‌ و غصه‌اش از آنجایی شروع شد که لحد چید و خاک ریخت، محبوبش از دیدش پنهان شد. مدت زمانی کنار قبر ماند. شب بود و هوا تاریک بود. قبر هم در خانهٔ خودش بود، ولی بچه‌ها در اتاق دیگری بودند. می‌گفت: دختر پیغمبر! از این به بعد، غصهٔ من دائمی است. بیداری شب من هم تا وقتی زنده هستم، دائمی است. من می‌خواهم تا صبح کنار قبرت بمانم؛ اما نمی‌توانم، قرار و آرام ندارم. نمی‌توانم قبرت را ببینم، این درد دارد! می‌خواهم به آن اتاق برگردم، اما جواب بچه‌های بی‌مادرت را چه بدهم؟ من اگر الآن وارد اتاق شوم، زینب و کلثوم، حسن و حسین(علیهم‌السلام) یقیناً دورم حلقه می‌زنند و می‌گویند مادر ما کجاست؟! به آنها چه بگویم؟! امام ششم می‌فرمایند: نه کنار قبر ماند، چون قرار نداشت؛ نه پیش بچه‌ها رفت، چون با دیدن بچه‌ها جان می‌داد. حضرت بلند شد و کنار قبر پیغمبر(ص) آمد، تمام قد خودش را روی قبر انداخت و صدا زد: یا رسول‌الله! بلند شو و ببین علی در این شهر غریب شده است. یا علی! خودت را روی قبر پیغمبر(ص) انداختی و چه ناله‌ای کردی. محصول این ناله‌ات را در کتاب‌های ما نوشته‌اند! علی جان، نالهٔ تو روی قبر پیغمبر(ص) جان‌سوزتر بود یا نالهٔ دختر سیزده‌ساله‌ای که صورت روی سینهٔ قطعه‌قطعهٔ ابی‌عبدالله(ع) گذاشت و ناله می‌زد: «یٰـا أبَتــاه! اُنــــظر إلَي عَمَّتِیَ المَضروُبَة» بابا بلند شو و ببین که عمه را می‌زنند...

برچسب ها :