لطفا منتظر باشید

جلسه دوم چهار شنبه (20-5-1400)

(تهران آستان مقدس امامزادگان عینعلی و زینعلی)
محرم1443 ه.ق - مرداد1400 ه.ش
16.11 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

حوادث دردناک پس از رحلت پیامبر(ص)

بعضی از اصحاب حضرت سیدالشهدا(ع)، اواخر عمر پیغمبر اکرم(ص) را دیده بودند؛ البته تعداد اینها کم است. گروهی از آنها، حدود 36 سال از روزگار امیرالمؤمنین(ع) را درک کرده بودند. گروهی هم جوانانی بودند که ده سال در ایام حضرت مجتبی(ع) و ده سالِ پایان عمر ابی‌عبدالله(ع) را حضور داشتند.

 

بعد از رحلت پیغمبر(ص)، حوادث بسیار سنگینِ خطرزایی برای دین، ایمان، عقاید پاک و اخلاق و عمل پیش آمد که بسیاری از مردم ایمان‌، اخلاق، عقاید و عمل صالحشان را به خطرات و دشمنان باختند. به‌عبارت ساده‌تر، این سرمایه‌های عظیم معنوی که آیات قرآن آنها را سبب سعادت دنیا و آخرت مردم می‌داند، به قیمت خیلی کم فروختند. قرآن می‌فرماید: «فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ»[1] این معامله و تجارت، نه‌تنها سودی نکرد، بلکه اینها را به راه درستی هم وارد نکرد. اینها با این معاملۀ خطرناک، همه‌چیز خود را به باد دادند.

 

ثباتِ قدم یاران سیدالشهدا(ع)

اما این 72 نفر، بعد از پیغمبر(ص) تا روز حادثۀ عاشورا، در برابر خطرات و حوادث بنیان‌کَنِ معنویات، پابرجا و ثابت ماندند. به‌قول امیرالمؤمنین(ع)، اینها چون کوه بودند که «لاتُحَرِّکُهُ العَواصِفُ»[2] طوفان‌ها و بادها به اینها ضربه‌ای نزد و آنها را از جا نکند.

 

هیچ‌وقت باد و طوفان، کوه دماوند را شکست نمی‌دهد. سلسله جبال هیمالیا، میلیاردها سال است که سرپاست. میلیاردها سال است که طوفان و باد، زلزله و باران‌های سیل‌آسا آمده، ولی این کوه همچنان ایستاده است.

 

کلام امیرالمؤمنین(ع) این است: «المُؤمِنُ کَالجَبَلِ الرّاسِخِ» مؤمن واقعی مانند کوهِ سرپاست که «لاتُحَرِّکُهُ العَواصِفُ» بادها، طوفان‌ها، باران‌ها، برف‌ها و زلزله‌ها، اثری در ایستادگی کوه ندارد. اینها چیزی نیست که زورش به کوه‌های عالَم برسد.

 

شخصیت ویژۀ یاران سیدالشهدا(ع)

زور حوادث خطرناک دنیایی هم به اصحاب ابی‌عبدالله(ع) نرسید. عظمت اینها برای روز عاشورا نیست. اینها از اولی که وارد جامعه شدند، کسب عظمت، ایمان، عقیده، اخلاق و عمل صالح کرده بودند که با خودشان تا روز عاشورا آوردند و با خودشان هم به دنیای بعد انتقال دادند. امام(ع) از این 72 نفر به «كِرَامَ النَّاس» تعبیر فرموده‌اند؛ یعنی انسان‌هایی که جامع همۀ ارزش‌ها و فاقد همۀ عیب‌ها و نقص‌ها بودند. ما اگر بخواهیم از این 72 نفر بهتر تعریف کنیم، باید بگوییم آنان کسانی هستند که اگر بخواهیم کسی را جایشان قرار بدهیم تا جای خالی آنها را پر کند، چنین کسی در تاریخ عالَم وجود ندارد. هر کدام از اینها تک و فرد هستند و جایی را در عالَمِ معنا پر کرده‌اند که اگر آنها را بردارند، از اولین و آخرین، کسی پیدا نمی‌شود که جای آنها را پر کند. این چهرۀ شخصیت باعظمت اصحاب است.

 

غفلت از سرمایه‌های عظیم انسانی

دربارۀ آنهایی که به ایمان، اعتقاد، عمل، اخلاق و ارزش‌ها پشت‌پا می‌زنند، توضیح مختصری برایتان بدهم. عاملِ پشت‌پازدن آنها سه چیز است؛ اگر اینها بیدار و بینا زندگی می‌کردند، هرگز این سرمایه‌های عظیم الهی را از دست نمی‌دادند. سرمایه‌هایی که ظرفش انسان است، نه درخت، حیوان، پرندگان و ماهیان دریا و نه حتی فرشتگان. فرشتگان هم ظرف این ارزش‌های جامع و کامل نیستند! لذا ملاحظه می‌کنید که پروردگار عالَم در قرآن مجید به کل فرشتگان فرمود: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»[3] وقتی این موجود را از نظر هستی و وجود، متعادل و متناسب آراستند، بدنِ کامل، جامع و ویژه‌ای شد که چنین بدنی را دیگر موجودات بدن‌دار ندارند. با تمام‌شدن کار بدن، موجود قابل احترامی نیست؛ زیرا بخشی از این بدن را موجودات زندۀ دیگر هم دارند. این بدن عامل ارزش نیست.

 

دو عامل جنایت در کشورها

الف) غرور و تکبر

در کتاب‌ها نقل می‌کنند که یکی از سران مغول، البته نه خود چنگیز، بلکه یکی از فرماندهانش مأموریت داشت به غرب ایران حمله کند. حملاتشان هم سخت بود. چنگیز فتوا داده بود که به ایران حمله کنید، آبادی‌ها را خراب کنید، اشیای قابل سوزاندن را بسوزانید و جاندارها را هم بکشید. در حملۀ به نیشابور، یک‌میلیون کتاب خطیِ علمی به‌ دست مغول در آتش خاکستر شد!

 

البته عامل حمله چنگیز به ایران، تکبر و بداخلاقی، پَستی و غرور سلطان محمد خوارزمشاه بود. اگر تاریخ را بخوانید، می‌بینید که ما نباید مورد حملۀ مغول قرار می‌گرفتیم؛ ولی شاه ایران در برابر فرستادگان مغول که سیصد نفر بودند و آمده بودند تا رابطۀ تجارتی برقرار کرده و قراردادهای اقتصادی ببندند، رفتار بدی کرد. وقتی سلطان محمد خوارزمشاه قیافۀ اینها را دید، خوشش نیامد و گفت: آیا قدرت و سلطنت ایران با این چشم‌کوچک‌های زردپوستِ بیابان‌گرد وارد قرارداد بشود؟! دستور داد هر سیصد نفر را بکشند. وقتی خبر به چنگیز رسید، فرمان حمله داد. سال‌ها در این مملکت کُشتند، سوزاندند و خراب کردند.

 

وقتی آن فرماندۀ مغول به یکی از شهرهای غربی ایران رسید، انگار خیلی دلش نیامد که حملۀ مغولی بکند. به کسانی که مربوط به آن شهر بودند، گفت: یکی از بزرگانتان را بفرستید که با او صحبت کنم. شاید مرا قانع کند که حمله نکنم. یک جوان سیزده‌چهارده‌ساله را فرستادند. آدم‌های مغرور و متکبر از این مسئله خوششان نمی‌آید و می‌گویند که من برای خودم کسی هستم، حداقل شخص مناسبی را بفرستید؛ چرا این بچه را فرستادید؟! این توهین و بی‌احترامی به من است. چه بی‌احترامی و توهینی؟! 

 

شما مغروران جهان، به‌خاطر غرور و کبرتان، چه جنایاتی کردید! هیتلر می‌گفت ما نژاد برتر هستیم و نژاد مادونِ ما، باید نابود بشوند. او یازده سال به کشورهای دیگر حمله کرد و حدود هفده‌میلیون لیتر خون از بدن مردم روی زمین ریخت و دوازده‌میلیون انسان بی‌گناه از مرد و زن و بچه را کشت و پنج‌هزار دانشگاه را بمباران کرد، آتش زد و خاکستر نمود. بعد دولت‌های آن زمان (آمریکا، روس و انگلیس) با همدیگر اتحاد کردند و متفقین را تشکیل دادند، به آلمان حمله کرده و آن را با خاک یکسان نمودند. هیتلر هم ناکام شد و با هفت‌تیری که دستش بود، اول زنش و بعد هم خودش را کشت. 

 

این چه غرور و کِبری است! شما اگر جنایات اتفاق‌افتاده در جهان را بررسی کنید، سبب آن به غرور، تکبر، خودخواهی و به‌خود‌گرفتن برمی‌گردد. هیچ علت دیگری نداشته است. علت جنگ اول جهانی که چندمیلیون کشته شدند، این بود که یک رئیس‌جمهور گفت چرا فلان رئیس‌جمهور در این کنفرانس برای من از روی صندلی بلند نشد! بعد رفت و طرح حمله به آن کشور را ریخت.

 

ب) پول

از دیگر عوامل، پول است. پول یک عامل جنایات است. ابن‌زیاد به سران لشکر گفت: شما به کربلا بروید، وقتی برگردید، به شما زمین و خانه و حکم فرمانداری بعضی شهرها را می‌دهم. طلا و نقره و پول هم به شما خواهم داد. به افراد ضعیف هم گفتند که ما ده گونی آرد، شش سبد خرما و یک مقدار لباس به شما می‌دهیم. سی‌هزار نفر به‌خاطرِ زمین و مِلک، خانه، صندلی، آرد و خرما آمدند، عزیزترین انسان‌های عالَم را کشتند و برگشتند. هیچ‌کدامشان هم چیزی گیرشان نیامد؛ یعنی ابن‌زیاد حتی یک وعده‌اش را عمل نکرد. به‌عنوان مثال، یک نفر به ابن‌زیاد گفت: من روی اسبم می‌نشینم، بگو تا زیر رکاب من را طلا بچینند. ابن‌زیاد گفت: چرا زیر رکاب اسبت را طلا بچینیم؟ مثلاً این‌طرفِ رکاب، سه کیلو طلا و آن‌طرف هم سه کیلو نقره بچینیم. آن شخص گفت: برای اینکه من در کشتن بهترین انسان و فرزند پیغمبر(ص)، زهرا(س) و علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) و پاک‌ترینِ پاکان دخالت داشتم. ابن‌زیاد گفت: اگر این‌طور حسین را می‌شناختی، غلط کردی که او را کشتی! این بی‌شعور را بیرون بیندازید. این بخیلِ متکبرِ پست، اصلاً به خزانه دست نزد. مردم را گول زد تا اینکه رفتند و کشتند و برگشتند، هیچ‌چیزی هم گیرشان نیامد.

 

ارزش واقعی انسان به عقل و روح

فرماندۀ مغول نیز به این بچه ده‌دوازده‌ساله گفت: در این شهر شما، بزرگ‌تر از تو نبود که با من صحبت کند؟! آن بچه جواب داد: قربان، بزرگ‌تر از من شتر است؛ می‌خواهی بروم و او را بیاورم؟! اگر بزرگی و ارزش به بدن است، در شهر ما شتر زیاد است. می‌خواهی یک شتر بیاورم تا با او صحبت کنی که حالا به شهر ما حمله کنی یا نکنی.

 

آدم هر چقدر هم که پلید، نجس و ناحق باشد، عقل که دارد و سرش می‌شود. اینکه تو بزرگ‌تری را به بدن می‌بینی، شتر هم بدنش از من بزرگ‌تر است. تو محکمی پوست را ملاک ارزش می‌دانی، کرگدن پوستش خیلی سخت است، طوری که از آن برای جنگ‌ها سپر می‌ساختند. تو ارزش را به زیبایی می‌دانی، پرِ طاووس از همه‌چیز زیباتر و قشنگ‌تر است. تو ارزش را در چه‌چیز می‌دانی؟ «ای برادر تو همان اندیشه‌ای» اصلاً وجود تو، همان عقل و روح است و «مابقی تو استخوان و ریشه‌ای». چندکیلو استخوان و گوشت در جسم و بدنت به‌کار رفته است؟ چندکیلو روده، معده، کلیه، شُش، نای و مری به‌کار رفته است؟ اگر در ترازو بگذارند، پولش چقدر می‌شود؟ چند سیر مو در همۀ بدنت به‌کار رفته است؟ اگر روی ترازو بگذارند، چقدر می‌شود. اگر همه را جمع کنند، دویست تومان نمی‌شود؛ چون استخوان‌ها، معده و رودۀ ما را نمی‌خرند. گوشتمان هم حرام است و مسلمان‌ها نمی‌خرند. حالا بر فرض که بخواهند در قبالش پول هم بدهند، چقدر می‌شود؟ ارزش انسان به چیست؟

 

این فرمانده گفت: ای جوان، واقعاً ریش‌سفیدتر از تو در این شهر نبود؟ گفت: چرا قربان بود، بروم و او را بیاورم؟ گفت: بیاور. حالا کیست؟ جوان گفت: بُز. همۀ بزها ریش دارند. ما در شهرمان خیلی بز ریش‌سفید داریم؛ اگر می‌خواهی بروم و او را بیاورم! آیا عظمت به ریش‌سفیدی و یک مقدار موست؟ آیا عظمت انسان به موی سرش است که مدام آن را آرایش کند و بسازد، بعد هم در جامعه نمایش بدهد؟ مگر ارزش توی انسان به مو و صورت توست؟ خوشگل‌ترین صورت‌ها، صورتِ یوسف(ع) بود که آخر در قبر گذاشتند، روی آن خاک ریختند و برگشتند. 

 

ارزش یوسف(ع) به این بود که هفت سال در برابر زنِ جوانِ زیبای عشوه‌گرِ نخست‌وزیر مصر که او را در خلوتِ کاخ دعوت به هم‌بستری کرده بود، مقاومت کرد. این جوان هفت سال در کاخ بود، یعنی از 14 تا 21سالگی که کپسول شهوت بود. زیبایی او هم که نمونه نداشت. این هفت سال، هروقت این زن او را در خلوت دعوت کرد که کنار من بیا تا از تو کام‌جویی کنم، خیلی آرام جواب داد که قرآن می‌گوید: «مَعَاذَ اللَّهِ»[4] کسی که مرا آفریده، راضی به زنا نیست؛ نمی‌آیم. این ارزش یوسف(ع) است. به همین خاطر، خدا در قرآن، اسمش را «صدیق» گذاشته است. 

 

من یک‌وقت سورۀ یوسف را دقت کردم و دیدم خدا هفده ویژگی برای یوسف بیان کرده است. البته نه برای بدنش، بلکه برای شخصیتش هفده ویژگی بیان کرده است. شخصیت اخلاقی‌ او هم عجیب بود که در کتاب‌هایمان آمده است. این درس برای ما مردها و البته بیشتر برای خانم‌ها در این کتاب‌ها قرار داده شده و چقدر این درس عالی است!

 

بعد از چهل سال یا کمتر، وقتی یعقوب(ع) به مصر آمد و یوسف(ع) را دید، زمانی که دیدوبازدیدها و رفت‌وآمدها تمام شد، روزی به یوسف(ع) گفت: پسرم، می‌خواهم تو را چند لحظه‌ای در خلوت ببینم. یوسف(ع) گفت: پدر، مانعی ندارد؛ بیا. داخل یک اتاق در را بست و گفت من در خدمت شما هستم. یعقوب(ع) به او گفت: پسرم، روزی که برادرانت تو را از دامن و آغوش من جدا کردند و بردند، خدا به من خبر نداد.

 

اگر یعقوب(ع) خبر می‌شد که یوسف(ع) بیرون از شهر در چاه افتاده است، پنج‌شش نفر را با خودش برمی‌داشت و یک طناب، چرخ چاه و مُقَنّی هم می‌برد، و خدا می‌گفت برو و یوسف را درآور. اما به عللی که حالا جای بحث دارد، خدا به او خبر نداد. یعقوب(ع) تا زمانی که سفرِ سومِ برادران صورت گرفت و او را شناختند، نمی‌دانست که یوسف(ع) کجاست؛ فقط می‌دانست نمرده است. یک بار مَلک‌الموت به دیدن یعقوب(ع) آمد. ایشان به مَلک‌الموت گفت که جان یوسف را گرفته‌ای؟ او گفت نه. یعقوب(ع) فقط می‌دانست که یوسف(ع) زنده است.

 

حالا بعد از چهل سال، یعقوب(ع) به یوسف(ع) گفت: عزیزدلم، وقتی برادرهایت تو را از من جدا کردند و بردند، با تو چه‌کار کردند؟ داستان این را برای من بگو. اخلاق را ببینید! گفت: پدر، «عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ»[5] خدا از برادرانم گذشت کرده است. من دربارۀ برادرانم، غیر از این کلمه که خدا از آنها گذشت کرده، چیزی نمی‌دانم. من هم از آنها گذشت کردم و دیگر چیزی نگفت. این اخلاق است.

 

سجدۀ فرشتگان به ارزش‌های الهی انسان

آیا انسان به هیکلش می‌ارزد؟ نه، این هیکل که دو روز دیگر روی سنگ مرده‌شورخانه می‌اُفتد. انسان به چه می‌ارزد؟ آیا به بدنش ارزش دارد؟ این بدن که در قبر متلاشی می‌شود و از بین می‌رود. پس به چه‌چیزی ارزش دارد؟ خدا به ملائکه فرمود: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»[6] یک حیاتِ ویژۀ خاصِ خودم را به او دادم. این روحی که می‌گوید، منظورش این نیست که من یک تکه از روح خودم را جدا می‌کنم و در این بدن می‌گذارم؛ بلکه منظور حیاتی ویژه، غیر از حیات حیوانات، پرندگان، چرندگان و حتی حیات ملائکه است. «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ» فرشتگان به ارزش‌های ما سجده کردند نه به بدن ما؛ بدن ما که لیاقت سجده نداشت. ارزش ما به چیست؟ اگر همۀ سوره‌های قرآن را بخوانید، می‌بینید که ارزش ما به ایمان، اعتقاد صحیح، اخلاق حسنه، عمل صالح و خدمت به خلق پروردگار است. ارزش ما اینهاست.

 

شخصی در مدینه مُرد. خانواده‌اش آمدند و به پیغمبر(ص) گفتند: شما بیایید و نمازش را بخوانید. اگر رحمتٌ‌للعالمین بیاید و نماز میّت را بخواند، میّت به عرش می‌رسد. پیغمبر(ص) هنوز چیزی نگفته بودند و فقط نیت کرده بودند که نماز این مرده را نخوانند؛ چون پیغمبر(ص) می‌دانستند این مرده خیلی لیاقت ندارد که ایشان بر او نماز بخوانند. همین که تصمیم گرفتند نه بگویند و بفرمایند به یک نفر دیگر بگویید نماز بخواند، جبرئیل نازل شد و گفت: خدا می‌فرماید که نماز این میّت را بخوان؛ من هم او را می‌آمرزم. دیشب در مدینه باران شدیدی بود (آن وقت‌ها آسفالت نبود. من کوچه‌های مدینه را چهل سال پیش دیده بودم. رَمل و خاک بود. باران که می‌خورد، گِل رُس بود و نمی‌شد راه رفت)، کسی در مدینه گرفتار بود. این آدم پایش را در این لجن‌ها و گِل‌و‌لای‌ زد، به درِ خانۀ آن گرفتار رفت و گرفتاری‌اش را حل کرد. من او را بخشیدم؛ تو هم نماز او را بخوان.

 

راحتی مرگ، ویژۀ مؤمن

ارزش انسان به اخلاق، ایمان، اعتقاد، درستکاری و خدمت‌کردن به خلق است. این ارزش است. این‌طور آدم مسجود ملائکه می‌شود و یک زندگی پاک در دنیا پیدا می‌کند. به این شکل، آدم خیلی خوب و با لذت می‌میرد، نه با سختی؛ سخت مردن برای افراد باارزش نیست.

 

امام صادق(ع) می‌فرمایند: زن و مردِ خوب، باایمان، با عمل و بااخلاق، وقت مرگشان که می‌رسد، فرشتۀ قبض روح دو گُل برای آنها می‌آورد که اسم یکی «مُنسیه» و اسم دیگری هم «مُسخیه» است. این در روایات مهم کتاب‌های شیعه وجود دارد. امام صادق(ع) می‌فرمایند: فرشتۀ قبض روح، گل اول (مُنسیه) را کنار بینی محتضر می‌گذارد و وقتی بو می‌کشد، خانه و مغازه، زن، بچه و همه را یادش می‌رود تا با رنج نمیرد. گل دوم (مُسخیه) را هم کنار بینی محتضر می‌گذارد تا بو بکشد. به دنبال این بوکشیدن، جانش بیرون می‌آید.

 

این مرگ، برزخ، قبر و قیامت برای همه سخت نیست. خیلی از مردم که اطلاعات دینی‌ آنها نسبت به مرگ و قیامت کم است، فکر می‌کنند مردن و قبر خیلی سخت است. در روایاتمان داریم: «الْقَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّة»[7] قبر دری به روی بهشت است. اینکه آدم را به جایی ببرند که بهشت را ببیند و نسیم بهشتی هم به او بخورد، سخت است؟ چه سختی دارد؟

 

از خدا بخواهیم تا درک کنیم و متوجه شویم که ارزش ما به بدن، مال، خانه و صندلی نیست. اینکه من وکیل هستم، این وکالت برای من پیش خدا ارزش نمی‌آورد. اینکه من وزیر یا رئیس‌جمهور هستم، اینها همه با اولین آبِ روی سنگ مرده‌شورخانه، شسته می‌شود و در چاه بهشت زهرا می‌ریزد. اینها ارزش نیست. «تن آدمی شریف است به جان آدمیت»، به آن روح الهی که فرمود: «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي». 

 

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی ********* چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

ارزش من به حقایق الهیه است. این ارزش‌ها در طول تاریخ، همواره با سه خطر روبه‌رو بوده است. فرصت نیست آن سه خطر را توضیح بدهم. خیلی مهم است. ان‌شاءالله فردا برایتان توضیح می‌دهم. سه خطر که اگر بزند و انسان بیدار و بینا نبوده و رنگ الهی در او نباشد، خودش را مقابل این سه خطر می‌بازد.

 

کلام آخر؛ 

قافله غافل به گذرگاه عشق****آمد و پرسید همی شاه عشق

گفت چه نام است بر این سرزمین****از چه در اینجاست دل اندوهگین

گفت یکی نام زمین ارض طَف****طوف‌گه عرش برین از شرف

گفت یکی نام زمین نینواست****زان دل عُشاق در آن در نواست

گفت یکی کرب و بلا زد فغان****شاه که قِف، قافلۀ عاشقان

بار گشایید که منزل رسید****کِشتی عُشاق به ساحل رسید

کرب و بلا عرش الهی بود****بر شرفش عرش گواهی دهد

جلوۀ باغ اِرَم از کربلاست****رونق دِیر و حرم از کربلاست

کرب و بلا درس وفا می‌دهد****تربت عشق است و شفا می‌دهد

 

در مسیر جنگ صِفّین که باید از کربلا رد می‌شدند، وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) روی زین خوابشان برد. بعد از چند لحظه، سر از خواب بلند کردند و این آیه را تکرار نمودند: «إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».[8] ابن‌عباس کنار ایشان بود. به حضرت گفت: آقا، چرا کلمۀ اِسترجاع را می‌گویی؟ این آیه بوی مرگ می‌دهد! چرا این آیه را می‌خوانی؟ حضرت فرمودند: پسر عباس، اینجا که رسیدیم، خوابم برد. خواب دیدم که اینجا یک دریای خون است و از میان آن، این صدا به گوش می‌رسد: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی و هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَعِینُنِی و هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ» گفتم بروم و این غریبی که یاری می‌طلبد، یاری‌اش بدهم. جلو رفتم و دیدم حسین خودم است که میان خون دست‌وپا می‌زند.

 

دعای پایانی

«اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَنَا وَ لِوالِدَینا وَ لِوالِدَی والِدَینا؛ اللَّهُمَّ اَهلِک أَعْدَائِنَا؛ اللَّهُمَّ اشْفِ مَرْضَانَا؛ اللَّهُمَّ لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا؛ اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً؛ اللَّهُمَّ عَجِّلْ لَفَرَّجَ مَوْلَانَا صَاحِبِ الزَّمَانِ».

 


[1]. سورۀ بقره، آیۀ 16.
[2]. شرح اصول کافی، ج9، ص181.
[3]. سورۀ ص، آیۀ 72؛ سورۀ حجر، آیۀ 29.
[4]. سورۀ یوسف، آیۀ 23.
[5]. سورۀ مائده، آیۀ 95.
[6]. سورۀ ص، آیۀ 72؛ سورۀ حجر، آیۀ 29.
[7]. بحارالانوار (ط - بيروت)، ج6، ص214.
[8]. سورۀ بقره، آیۀ 156.

برچسب ها :