جلسه نهم سه شنبه (23-9-1400)
(زاهدان مسجد جامع)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمۀ بحث
- محبت یکطرفه، سراسر دردسر و ناسپاسی
- آیات قرآن، آکنده از درس و عبرت
- داستان تواضع گروهی از نصرانیان مقابل حق
- آیۀ اول
- آیۀ دوم
- آیۀ سوم
- جنّات، پاسخ پروردگار به ایمانآورندگان حقیقی
- عشق به ابیعبدالله(ع) در قلوب مؤمنین
- چند توصیۀ مهم
- حکایتی شنیدنی از لحظۀ احتضار عالمی بزرگ
- کلام آخر؛ کمی از سر نیزه پایین بیا!
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
شاعر عالِمِ عارفِ باحالِ قرن چهارم که در همدان زندگی میکرد، بین مردم به «باباطاهر» معروف است. کلمهٔ «بابا» در آن قرن بهمعنای انسان بزرگ، معلم، سرمشق و آراسته بود که مردم را با نَفَس و گفتارش تربیت میکرد. ایشان کتاب بسیار مهم علمیای به زبان عربی دارد که شخصیتهای مهمی مثل «عینالقضات»، عالمانی از قرن سیزدهم و عالمان برجستهای در مناطق دیگر، این کتابِ عربی را به فارسی و عربی تفسیر کرده و شرح دادهاند. این کتاب نشان میدهد که وی از دانش بالایی برخوردار بوده، اهل معرفت، اهل دل و شیعه بوده است. رباعیاتی دارد که همه دوبیتی است. در یک دوبیتیاش میگوید:
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریدهتر بی
انسان نباید محبت پروردگار، انبیا، ائمه(علیهمالسلام) و عالمان ربانی واجد شرایط را بیپاسخ بگذارد؛ چون بیانصافی است و ناجوانمردانه. انسان واقعاً باید باانصاف، جوانمرد و اهل سپاس باشد. همچنین بلد باشد از کسی که به او خوبی کرده، مخصوصاً خوبی کامل، تشکر و قدردانی بکند. در هشت شبِ گذشته، من محبت خدا، انبیا، ائمه و عالمان ربانی را فقط با لطف و توفیق پروردگار برای شما گفتم. امشب باز هم با لطف و عنایت خدا میخواهم بخشهایی از پاسخهای محبت انسان را به خدا بدهم.
محبت یکطرفه، سراسر دردسر و ناسپاسی
داستان انسانهای والایی (مرد و زن) که در متن قرآن مطرح هستند، داستان ساختگی، افسانه و کتابهای کوچهبازاری نیست. این متن قرآن است! پروردگار عالم از زنان، مردان، خانوادهها و جمعیتهایی نام میبرد که محبت پروردگار عالم را عملاً، اعتقاداً و اخلاقاً، با کمال وجود و همهٔ هستیشان پاسخ دادهاند. از آنهایی نبودند که بگویند ما هم خدا را دوست داریم و دیگر کاری به کار هیچچیزی نداریم. این دوستی که کاری به کار هیچچیزی نداریم، یه جو هم ارزش ندارهد. در سورهٔ آلعمران آمده است: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي»[1] اگر واقعاً عاشق خدا هستید و عشقتان راست، درست و عشقتان اصیل است، از مجموعهٔ دستورات خدا که منِ پیغمبر به شما ارائه کردهام، پیروی کنید. من قرآن را برای شما آوردهام و حرفهایی که بهعنوان روایت و حدیث میزنم، برای رشد، کمال و سلامت دنیا و آخرت شماست. «يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ» اهل پیروی باشید تا خدا هم شما را دوست داشته باشد. محبت یکطرفه هیچ جا حساب نمیشود و دردی را دوا نمیکند! اگر من بگویم فقط خدا را دوست دارم و کاری به کار هیچکس ندارم، از متن آیه استفاده میشود که خدا ما را دوست ندارد. این محبت یکطرفه و دردسر میشود.
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اولیای خدا این مطلب را برایم نقل کردهاند. اینکه میگویم اولیای خدا، واقعاً اولیای خدا بودند و به منابع خوبی دسترسی داشتند. امیرالمؤمنین(ع) داشتند میآمدند، دست مبارکشان روی پیشانیشان و چهرهشان هم دَرهم بود. میثم تمّار (خرمافروش) به حضرت رسید و گفت: آقا جان! به قول ما ایرانیها، «خدا بد ندهد». چه شده است؟ فرمودند: سرم خیلی درد میکند. میثم گفت: برای چه؟ فرمودند: برای اینکه صبح سر تو درد گرفته بود.
این داستان محبت دوطرفه و «چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی» است. اگر خدا عاشق است، تو هم عشق به خدا، پیغمبرانش و ائمه را عملاً نشان بده؛ یعنی با کار خیرت، عبادتت، اخلاق حسنهات، ترک گناهان کبیره و البته پافشاری نداشتن بر گناهان صغیره.
آیات قرآن، آکنده از درس و عبرت
به لطف خدا، سهچهار آیه از سورهٔ مائده را برایتان میخوانم که در این آیات، پروردگار عالم یک داستان عجیب، باحال، باارزش، الهی و ملکوتی را برای درسدادن بیان کرده است. تمام آیات قرآن درس است؛ مثلاً سورهٔ تبّت خیلی درس است که خداوند میفرماید: اگر بخواهید با من مخالفت کنید، عاقبت شما، درونتان و وضعتان مانند ابولهب است. حال اگر میخواهید با من محبت و رفاقت کنید، نرمی به خرج دهید و کنار من وقار داشته باشید، بسیار باارزش میشوید و من هم طبق آیات قرآن، مغفرت، رحمت و شفاعت اولیا و رفاقتم را هزینهٔ شما میکنم. چقدر میشود؟ فقط خودش میداند چیزی در وجود مقدس حق دارای حدود و نهایت نیست. مغفرت و رحمت او بینهایت و بهشتش پایانناپذیر است. شما اگر به من محبت داشته باشید و محبتتان هم این باشد که عمل کنید، از گناه کنارهگیری کنید و اهل خیر باشید، مغفرت و رحمت من، شفاعت اولیا و رضوان من برای شماست.
داستان تواضع گروهی از نصرانیان مقابل حق
آیات سورۀ مائده این است؛ چه آیات عجیبی است!
آیۀ اول
«وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ»[2] تعدادی از دانایان نصرانی[3] که قِسّیس، یعنی آدمهای چیزفهم، باانصاف، عاقل و رُهبان بودند. غیر از قسّیسها هم آدمهای پارسا، پاکدامن و فراری از گناه در این نصارا بودند؛ اینها آدمهایی خوبی بودند، اما نصرانی بودند. در واقع، اینها تثلیثی (مشرک) بودند و اعتقاد داشتند که خدا ترکیبی از پدر، پسر و روحالقدس است. اعتقادشان نادرست بود، ولی آدمهای چیزفهمی بودند و اگر حقیقت را میدیدند یا میشنیدند، حتماً میفهمیدند. عدهای از اینها هم، رهبان و پارسا بودند و اهل چشمچرانی و رفتن بهدنبال ناموس مردم و شهوات حرام نبودند. کلمهٔ قسّیس و رهبان به این معناست. اگر اینها نسبت به حق مییافتند، اصلاً تکبر نداشتند. در حقیقت، جواب محبت خدا را میدادند و هیچ تکبری نداشتند.
کِبر بسیار خطرناک است! البته نه کبر ما نسبت به همدیگر که وقتی یک نفر میآید، ما برایش بلند نمیشویم و این به عمد هم هست. این هم کبر است و اخلاق بدی است؛ ولی این کبر ما را جهنمی نمیکند. اگر من وقتی در خیابان میروم و یک آدم محترم را میبینم، بگویم چرا باید به او سلام کنم؛ این کبر است، البته نه کبری که قرآن میگوید! کبر در برابر حق، یعنی خدا در قرآن میگوید من این کارها را میخواهم، یک زن یا مرد میگویند بیخود میخواهی. ما خودمان برای خودمان کسی هستیم، برای چه دستور میدهی که نماز بخوان، حرام نخور، ربا نکن یا زنا نکن. به تو چه که در زندگی ما بهعنوان خدا دخالت میکنی؟! این کبر است. پیغمبر(ص) میفرمایند: اگر ذرهای (اسم ذره را میبرد) از این کبر در قلب کسی باشد، چون کبر یک حالت درونی است، روی بهشت را نخواهد دید.
این کبر خطرناک است! پروردگار میفرماید: این تعداد قسیس دانا و رهبان پارسا، «لَا يَسْتَكْبِرُونَ»[4] اصلاً بهدنبال کبر نبودند و اهل تکبر در برابر حق نیز نبودند. چقدر تواضع، فروتنی و خاکساری خوب است! در کتاب «تحفالعقول» و «بحارالأنوار» است که یک نفر ابیعبدالله(ع) را در کوچه دید؛ این انسانی که کل هستی را پر کرده است، کل موجودات بعد از شهادتش برایش گریه کردند و نیز قبل از بهدنیاآمدنش، تمام پیامبران گذشته برایش گریه کردند. آن شخص به حضرت گفت: حالتان چطور است؟ وقتی میخواهم این حرف ابیعبدالله(ع) را بگویم، اصلاً میخواهد قلبم از جا کَنده شود! فرمودند: میخواهی حالم چطور باشد؟ «فَـأىُّ فَقيـرٍ اَفْقـَرُ مِـنّى»[5] گداتر و تهیدستتر از من در این عالم نسبت به خدا وجود ندارد. چقدر تواضع و فروتنی و خاکساری! واقعاً بدنم خیس شد!
«لَا يَسْتَكْبِرُونَ» کسی که چنین حالتی، یعنی فروتنی، تواضع، شکستهنفسی و خاکساری دارد، اصلاً مقابل خدا سینهسپر نمیکند و وقتی خدا میگوید نماز بخوان، روزه بگیر، خمس بده، به بزرگترها احترام کن و چیزهایی که نمیدانی، از عالمش بپرس، بنده میگوید چشم. همهٔ اینها در قرآن است. چنین بندهای همواره میگوید چشم، من بندهام و از خودم چیزی ندارم.
آیۀ دوم
آیهٔ بعدش غوغا کرده است! راه تا مدینه خیلی دور بود و اینها با مرکبهای آن زمان (قاطر و اسب) از حبشه به مدینه آمدند. دنبال حق هستند و هیچ کار دیگری ندارند؛ نه میخواهند تجارت بکنند و نه کار دیگری دارند. آنها فقط دنبال حقاند که اگر حق در مدینه هست، با همهٔ وجود قبول کنند و برگردند. «وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ»[6] آنها پیش پیغمبر(ص) آمدند و حرفهایش را شنیدند؛ آنهم حرفهایی که جان را زنده و عقل را شکوفا میکرد. وقتی پیغمبر(ص) برایشان از قرآن میگفتند، قرآن میفرماید: «تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ» حبیب من! درحالیکه برای اینها از قرآن میگویی، میبینی با شنیدن قرآن از پهنای صورت اشک میریزند. نصاری را میگویم! هنوز مسلمان نشدهاند و فقط قرآن را میشنوند. «مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» حبیب من! نگاهشان کن. وقتی به قرآن گوش میدهند، اشکشان جاری است. چرا و به چه دلیل جاری است؟ چون حق را با خواندن قرآن تو شناختند و دیدند که دین نصرانیت فعلاً حق نیست و باطل و نادرست است.
آنها همانجا در مجلس حق را شناختند؛ اما تو هشتاد سال داری و هنوز حق را نشناختهای! هنوز نمیدانی حق با کیست و برای خودت عَلَم میکنی، یک عدهای را حق و عدهای را هم باطل میدانی. تو جاهل هستی و به مرگ جاهلیت هم از دنیا میروی. منتظر عذاب وقت مرگت، برزخ و قیامت خدا باش که در برابر این توهین «اگر اگر»ی که کردی، با تو چه بکند!
طبق آیات قرآن، این گروه شنیدند و گریه کردند. همانجا در آن جلسه گفتند: «رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ» خدایا! پروردگار و مالک و همهکارهٔ ما! ما پیغمبرت (به همین راحتی حق را شناختند)، قیامت و قرآن را قبول کردیم؛ اما یک کاری هم تو بکن و ما را جزء کسانی بنویس که در طول تاریخ به وحدانیت و خداوندی تو، وجود انبیا، کتابهای تو و حلال و حرام تو اقرار کردند و قبول کردند. ما دیگر نمیخواهیم جزء نصارا باشیم.
آیۀ سوم
چقدر آیهٔ سوم فوقالعاده است! آیه میفرماید: «وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ»[7] ما را چه شده است؟ به چه دلیل، به چه علت و به چه سبب، به خدا گره نخوریم؟ اصلاً چه دلیلی دارد که بهدنبال خدا و پیغمبر نرویم؟ «وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ» به چه دلیل قرآن را قبول نکنیم؟ به چه دلیل قبول نکنیم و دنیا و آخرتمان را به باد بدهیم و خراب کنیم! «وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ» به چه دلیل امید نداشته باشیم که خدا ما را در گروه بندگان شایستهاش قرار بدهد؟ ما صددرصد امید داریم که خدا ما را در دفتر شایستگان ثبت خواهد کرد.
جنّات، پاسخ پروردگار به ایمانآورندگان حقیقی
این جواب محبت خدا، وجود مقدس خالق آفریننده و پیغمبر(ص) چقدر زیبا بود. حالا خدا چه جوابی داده است؟ اینها که کامل جواب دادند و اعلام کردند، خدا چه جواب داده است؟
خداوند میفرماید: «فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا»[8] اعتقادی که این چند نصرانی به من نشان دادند، اعتقاد درست، ریشهدار، پایهدار و با حقیقتی بود؛ آنهم برای نشاندادن اعتقادشان چه اشکی میریختند که «گریه بر هر درد بیدرمان دواست». من دوستی در آمریکا دارم که دکتر است. مرا از نزدیک نمیشناخت. نوارهای زیادی از من به آمریکا رفته بود و بهوسیلهٔ نوارها با من آشنا شده بود. یک سفر که به ایران آمده بود، آدرسم را پیدا کرد و به خانهمان آمد. خیلی چیزها برای من گفت. روزی گفت: یک چیزی که در آمریکا رسم شده، گریهدرمانی است. زن و مرد پیش دکتر میآیند، دکتر هم معاینهشان میکند و میگوید دارو نمیدهم. شما دهیازده روز یک گوشه بنشین و فقط گریه کن. اینطوری خوب میشوی. به او گفتم: آقای دکتر! خدا این گریه را در قرآن فرموده، در روایات شیعه آمده و دعاهای اهلبیت(علیهمالسلام) هم آمده است. ما دعای کمیل داریم که مردم در کنارش کلی گریه میکنند. همچنین دعای عرفه و ابوحمزهٔ ثمالی داریم. مردم بیشترین گریه را هم کنار ابیعبدالله(ع) دارند. این دوست دکترم گفت: در این روزگار، اینها خیلی از مرضها را باید بگیرند، اما نمیگیرند. این برای گریه است.
گریه بر هر درد بیدرمان دواست
چشم گریان چشمهٔ فیض خداست
تا نگرید ابر کِی خندد چمن
تا نگرید طفل کِی نوشد لبن
تا نگرید طفلک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش[9]
کودکی پدرش مُرده بود و پول خیلی کمی برای آنها مانده بود. مادرش آرد خرید و دیگ حلوایی درست کرد. بعد به بچهاش گفت: از پدرت که چیزی نمانده است. این سینی حلوا را بردار و به سرِ چهارراه ببر، خردهخرده بفروش تا با پولش زندگی کنیم و با سودش هم دوباره حلوا درست کنیم. بچه سر چهارراه آمد و نشست. چند ساعت گذشت، اما هیچکس نیامد که حلوا بخرد. بچه بود و دهدوازده سال بیشتر نداشت، نشست و زارزار گریه کرد. آدمی آمد که رد شود، گفت: چرا گریه میکنی؟ بچه گفت: مادرم این حلوا را به من داده که برای ادارهٔ زندگیمان بفروشم. مرد گفت: گریه نکن! و کل این حلوا چند میشود؟ دیگ حلوایت را در ظرف من خالی کن و به خانه برو.
تا نگرید طفلک حلوافروش
بحر رحمت درنمیآید به جوش
حالا خدا هم میگوید من برای این چند نصرانی چهکار کردم و محبتشان را چه جوابی دادم؟ با این اقرار و اعتراف، ایمان و اشک چشم و با این تواضع و فروتنی، به آنها پاداش دادم. چه پاداشی؟ میفرماید: «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا». آیه عجیب است! نمیفرماید یک دانه بهشت، بلکه میفرماید به این چند تا نصرانی «جَنَّاتٍ» بهشتها را دادم. اگر میخواست که میگفت «جَنّة»، ولی خدا گفته «جَنَّاتٍ»؛ یعنی هرچه بهشت دارم، درِ آن را به روی این چند تا نصرانی باز کردهام. روز قیامت بهسوی هر بهشتی که میخواهید، بروید.
عشق به ابیعبدالله(ع) در قلوب مؤمنین
این پاسخ خدا به محبت شماست. حالا ما که نصرانی نبودیم، خدایا! ما در رحم مادرمان که بودیم، امام صادق(ع) میفرمایند: «مَنْ أَرَادَ اَللَّهُ بِهِ اَلْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ»[10] خدا اگر برای کسی خوبی بخواهد، محبت حسین را در دلش میاندازند. این معلوم میشود که خدا خیلی خوبی برای این آدم خواسته است. همچنین عایشه نقل میکند که پیامبر(ص) فرمودهاند: «اِنَّ لِلْحُسَيْنِ مَحَبَّةً مَكْنُونَةً في قُلُوبِ الْمُؤْمِنينِ»[11] در دل مردم مؤمن برای حسین من یک محبت و عشق پنهان است. ما که نصرانی نبودیم و از رحم مادر عاشق ابیعبد الله(ع) بودیم. خدا مایهٔ عشق را در ما ریخته است. بعد هم، از مادر بهدنیا آمدیم و یواشیواش اسم و رسمش را شنیدیم و جلساتش را دیدیم، حالا دیوانهاش شدیم.
برادران و خواهرانم! وقتی به چهار تا نصرانی بهشتها میدهد، روز قیامت به شما چه میخواهد عطا کند! حساب این را تا حالا کردهاید؟ با این چند آیه حسابش را بکنید که خدا میخواهد به شما چه بدهد!
من هم تجربهٔ 55سالهٔ بودنم در مردم و هم در منبر، هم اینکه (خیلی سختم است بگویم، اما برای خاطر ابیعبدالله میگویم) تا الآن 1350 جلد کتاب از من چاپ شده و پخش شده است. با تجربهٔ این مطالعات گسترده، نوشتن 1350 جلد کتاب و معاشرت با اولیای الهی که حالا هیچکدامشان هم نیستند و همهٔ آنها مردهاند؛ شما ای برادران و خواهران! یک لحظه دست از مسجد، عالم ربانی، نماز جماعت، هیئت و حسینیه، روضه، گریه و نهایتاً ابیعبدالله(ع) برندارید. تمام خیر در همین مسائل است و یقین بدانید که اگر با همهٔ وجود در کنار ابیعبدالله(ع) باشید، برایش کار کنید و پول برای او بدهید، عالیترین عکسالعمل را به شما نشان خواهد داد.
وقتی مرا بعد از چهار روز که کرونا گرفته بودم، به مهمترین بیمارستان تهران بردند، همان شب اول همهٔ آزمایشها را کردند و عکسها را گرفتند. دکترهای فوقتخصص پسرم را بیرون اتاق صدا زدند و گفتند ما باید به شما آمادگی بدهیم. پدر شما نهایتاً تا دوازده شب زنده است؛ چون ریه در حال ازکارافتادن است. چهچیزی مرا نجات داد؟ آمپول و قرص و دوا؟ بیرون فقط گریههای بر ابیعبدالله(ع) مرا نجات داد. مسئلهٔ دوا و دارو خط آخر صفحه بود! همان شب دو نفر از بزرگترین مراجع شیعه تربت کنار قبر ابیعبدالله(ع) را در آب ریختند و یکیدوساعت بعد به تهران فرستادند. آب تربت صبح به بیمارستان رسید. من که متوجه نبودم و خبر نداشتم، یک قاشق چایخوری از آن آب را در حلق من ریختند. همین آب هم مرا تا حالا اینجوری نگه داشته است.
چند توصیۀ مهم
با ابیعبداللهالحسین(ع) بمانید و گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) را تقویت کنید! خدا میکند گریهٔ بر امام حسین(ع) چه آثاری در زندگی دارد. آنوقت از این بودنتان با مسجد، امام حسین(ع) و هیئت قدردانی کنید. آخوندها، روحانیون و امام جمعهٔ خوب و سلامتی دارید. روزی نیمساعت برای مسجدهایتان وقت بگذارید و در این نیمساعت نماز جماعت را پر کنید. من اگر در نوشتههای آیتالله بروجردی نمیدیدم، باورش یکخرده برایم سخت بود. ایشان در کتاب پنجاهجلدی «جامعالأحادیث شیعه» نوشتهاند که اهلبیت(علیهمالسلام) میگویند: وقتی نماز جماعت تشکیل میشود، با امام جماعت یازده نفر بشوند و بیشتر نشوند؛ اگر دریاها جوهر، درختها قلم و انس و جنس هم نویسنده شوند، نمیتوانند ثواب نماز جماعت این یازده نفره را بنویسند. واقعاً حیف است! تجارت که هست، خریدوفروش که هست، مغازه هم که سرِ جای خودش هست. مخصوصاً در این منطقه، شما باید ظهر و شب مسجدهایتان پر باشد و به روحانیونتان خیلی وابسته باشید. روحانیون بزرگوار هم باید آغوششان و درِ خانههایشان برای مردم باز باشد تا مردم خیلی راحت بتوانند شما را ببینند، دردشان را به شما بگویند و راحت با شما ارتباط برقرار کنند. این کار و همچنین بودن با ابیعبدالله(ع) بهطور عجیبی در مردم و دین آنها مؤثر است.
حکایتی شنیدنی از لحظۀ احتضار عالمی بزرگ
من هجدهنوزده سال داشتم و طلبهٔ قم بودم. روزهای پنجشنبه برای دیدن پدر و مادرم به تهران میآمدم و عصر جمعه برمیگشتم. من هنوز شناخته شده نبودم و منبرهای مختصری داشتم. یک آهنگر ماشینهای سنگین پای منبر من میآمد. روزی به من گفت: یک روضه هست که فقط چهاردهپانزده نفر هستند. تو هم با من میآیی؟ گفتم: باشد، میآیم. رفتم و دیدم عجب روضهای است! چهاردهپانزده نفر چیست؛ اینها بهاندازهٔ 150 میلیون نفرند. هر کدامشان چندمیلیون آدم هستند! تعدادشان پانزده نفر بود، اما چه نوری و چه گریهای در این مجلس بود!
من دوسه تا جمعهای رفتم. وقتی جمعهٔ سوم میخواستم بیرون بیایم، یک پیرمرد هم که در جلسه شرکت میکرد، با من بیرون آمد و به من گفت: خانهتان کجاست؟ گفتم: فلان کوچه است. گفت: اتفاقاً من هم در همان کوچه زندگی میکنم. من برِ کوچه هستم و خانهٔ شما در فرعی میرود. نیمساعت به خانهٔ ما میآیی؟ بعد خودش را معرفی کرد و گفت: من حاج غلامعلی قندی هستم. از تجار بازار بود و دیگر بازنشسته شده بود.
وقتی به خانهاش رفتیم، گفت به طبقهٔ بالا برویم. خالی بود. اتاقی را نشان داد و گفت آنجا برویم. بعد گفت: آخوندی به نام «نظام رشتی» از رشت به تهران آمد و منبری شد. این نظام رشتی وقتی به منبر میرفت، اول منبر خطبه نمیخواند و فقط میگفت «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ». مجلس از حال میرفت! نمیدانم چه نفسی داشت که وقتی اسم ابیعبدالله(ع) را میبرد، اصلاً صدای نالهٔ همه بلند میشد و گریه میکردند.
این شخص در تهران خانه نداشت. من یه روز بعد از منبر رفتم و سلام کردم، گفتم: حاج آقا! طبقهٔ بالای خانهٔ من خالی است. تشریف میآورید خانهٔ من بنشینید، کرایه و پول هم نمیخواهم. گفت: میآیم. خانمم مُرده و فقط دخترم با من هست. کس دیگری با ما نیست. اثاثکشی کرد و به طبقهٔ بالا، همین اتاق آمد.
بعد از چندسال مریض شد و رختخوابش اینجا افتاده بود. من طبقهٔ بالا میآمدم، کارهایش را میکردم و غذا میبردم. هر کاری داشت، انجام میدادم. یک روز ساعت ده صبح به دخترش گفت: من که نمیتوانم بلند شوم و سر حوض بروم. یک کتری آب و کاسه برای من بیاور (آنوقتها هم که لولهکشی نبود). دخترش یک کتری و کاسه آورد. به دخترش گفت: زیر بغلم را بگیر و بلندم کن تا وضو بگیرم. بلندش کرد، وضو گرفت و خوابید. من شاهد این جریان بودم. به دخترش هم گفت: از کنار من نرو و همینجا بنشین! دست من را در دستت بگذار. به محض اینکه دستت را فشار دادم، سریع زیر بغلم را بگیر و بلندم کن؛ چون بناست قبل از مردنم ابیعبدالله(ع) بالای سرم بیاید. ایشان وقتی برای من نقل میکرد، بهشدت گریه میکرد! ناگهان دست دخترش را فشار داد، دخترش زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. این شیخ گفت: حسین جان، آمدی؟ به ابیعبدالله(ع) سلام داد و چشمانش بسته شد.
این حسین است کهاز برایش جبرئیل
وحی را نغمهسرایی میکند
این حسین است کهاز پی تعظیم او
عرش قامت را دوتایی میکند
این حسین است کهاز غبار خاک او
حور جنت توتیایی میکند
کشتی ایمان ز طوفان ایمن است
تا حسینش ناخدایی میکند
کلام آخر؛ کمی از سر نیزه پایین بیا!
دختر پیغمبر! خودتان درخواست کردید و به امیرالمؤمنین(ع) گفتید پیراهن پدرم را به من بده. حسن و حسین(علیهماالسلام) را صدا زد و هر دو را کنار دستش نشاند. پیراهن پدرش را به او دادند، روی سر و صورت انداخت و به حسن و حسین(علیهماالسلام) گفت: چرا دیگر صدای پیغمبر نمیآید؟ چرا دیگر نمیآید که شما را به مسجد ببرد؟
دختر پیغمبر! شما با دیدن یک پیراهن سالم خانه را به عزاخانه تبدیل کردید. امشب برای شما مخصوصاً روضه میخوانم؛ چون میدانم صدایمان را میشنوید. امام صادق(ع) میفرمایند: وقتی جمعیتی برای حسین(ع) گریه میکنند، روح مادرم بالای سرشان میآید و به تکتکشان و پدر و مادرشان دعا میکند. دخترت زینب(س) در بیابان سرگردان بود که سر ابیعبدالله(ع) را بالای نیزه دید. شما پیراهن پدر را دیدی و خانه را بههم ریختی.
حسین من!
سرت کو سرت کو که سامان بگیرم
سرت کو سرت کو که دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
که من از حنجرت بوسهٔ پنهان بگیرم
اگر خون حلقومت آب حیات است
من از بوسه بر حنجرت جان بگیرم
رسیده کجا کار زینب که باید
سرت را من از این و از آن بگیرم
یا باید بهدنبال شمر بدوم و بگویم سر برادرم را بده یا باید بهدنبال خولی بدوم!
کمی از سر نیزه پایین بیا تا
برای سفر بر تو قرآن بگیرم
قرار من و تو شبی در خرابه
پی گنج را کُنج ویران بگیرم
دعای پایانی
خدایا! این مردم مستحق و فقیرند؛ نُه شب است که دستشان را با اشک چشم بهطرف تو دراز کردهاند. اگر بنا به جریمه بود، جریمه بس است. باران رحمتت را بر این مردم ارزانی دار.
خدایا! مریضها را شفا بده.
خدایا! شهدا را غریق رحمت کن و امواتمان را بیامرز.
خدایا! مرگ ما در نماز و دعای عرفه و عاشورا قرار بده.
خدایا! به حقیقت زینب کبری(س) و به گریههای شب یازدهم زینب(س)، مرگ ما را در حال گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) قرار بده.
[1]. سورهٔ آلعمران، آیهٔ 31.
[2]. سورهٔ مائده، آیهٔ 82.
[3]. چون میگوید «بِأَنَّ مِنْهُمْ»، یعنی گروهی اندک.
[4]. فعل مضارع است.
[5]. بحارالأنوار، ج76، ص15: «كَـيْفَ اَصْبَـحْتَ يا ابْنَ رَسُـولِ اللّهِ؛ فَقالَ: اَصْبَـحْتُ وَلِىَ رَبٌّ فَوْقى وَ النّـارُ اَمـامى وَالْمَـوْتُ يَطْلُبُنى وَالْحِسابُ مُحـْدِقٌ بى وَ اَنَامُـرْتَهِنٌ بِعَـمَلى. لا اَجِـدُ ما اُحِبُّ وَ لا اَدْفَـعُ مـا أَكْرَهُ وَ الاُمُـورُ بِيَـدِ غَيْرى. فَاِنْ شـاءَ عَـذَّبَنى وَ اِنْ شـاءَ عَفـا. فَـأىُّ فَقيـرٍ اَفْقـَرُ مِـنّى».
[6]. سورهٔ مائده، آیهٔ 83.
[7]. سورهٔ مائده، آیهٔ 84.
[8]. سورهٔ مائده، آیهٔ 85.
[9]. شعر از مولانا جلالالدین بلخی.
[10]. کاملالزیارات، ج1، ص142؛ بحارالأنوار، ج98، ص76. استاد راوی این روایت را عایشه بیان کردند که اشتباه است و روایت از امام صادق(ع) نقل شده.
[11]. الحقالمبين في معرفةالمعصومين(عليهمالسلام)، شيخ علی عاملی، ص588: «والْإمٰامِ الْحُسين(ع) لَه جٰاذِبية خٰاصّة فِي الْقُلوب بِمُجرد ذِكر اِسْمُه: اِنَّ لِلْحُسَيْنِ مَحَبَّةً مَكْنُونَةً في قُلُوبِ الْمُؤْمِنينِ». شبیه این عبارت نیز در «بحارالأنوار، ج43، ص272 آمده است: «إِنَّ لِلْحُسَيْنِ فِي بَوَاطِنِ الْمُؤْمِنِينَ مَعْرِفَةً مَكْتُومَة».