جلسه دهم | روز عاشورا؛ دوشنبه (16-5-1401)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- طرح پروردگار برای برادران یوسف(ع)
- گوهر عشق بنیامین به ولیالله
- سایۀ رحمت ابیعبدالله(ع) بر سر انبیای الهی
- محبت نهفتۀ ابیعبدالله(ع) در قلوب مؤمنین
- سنگینترین کفران، کفران نعمت ابیعبدالله(ع)
- روضۀ سنگین پروردگار در مصائب ابیعبدالله(ع)
- امتیاز برتر عاشقان ابیعبدالله(ع) به بنیامین
- کلام آخر؛ بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
طرح پروردگار برای برادران یوسف(ع)
یک کلمه دربارهٔ حضرت سیدالشهدا(ع) و شما بگویم که موضع حضرت در دنیا و آخرت با شما چیست. یوسف(ع) به برادرش بنیامین گفت: من بعد از اینکه به ده تا برادر جنس دادم، ظرف این دربار را در بار تو میگذارم. من میخواهم تو را نگه دارم و نمیخواهم بروی. بنیامین که برادر مادریاش بود، گفت: یوسف! اختیار من دست توست. همهٔ شترها را بار کردند که نداکنندهٔ دربار فریاد زد: «أَيَّتُهَا الْعِيرُ! إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ»[1] کاروان کنعان! شما دزد هستید. آنها این ندا را اصلاً باور نکردند. به آنها گفتند: باور کنید؛ چون جام مَلِک گم شده است و شما برداشتهاید. برادرها گفتند: بارها را پایین بیاورید و کل آن را بگردید. ما جامی برنداشتهایم. ایرادی در ذهن شما نیاید!
این طرح خود پروردگار بود: «کَذٰلِکَ کِدْنَا لِیوسُفَ»[2] ما این نقشه را به یوسف دادیم که این کار را بکند. همهٔ بارها را خالی کردند و جام ملک در بار بنیامین پیدا شد. یوسف(ع) گفت: این جام که پیدا شد؛ شما دزد نیستید؟ بعد گفت: جریمهٔ دزدی در کشور ما این است که جام را پس میگیریم و جریمهٔ ما در این کشور، نگهداشتن فردی است که جام در بار او پیدا شده.
همهٔ برادرها ماتزده بودند! یعقوب(ع) به آنها گفته بود که من به شما اطمینان ندارم؛ قبلاً هم به شما اطمینان کردم و این داغ سنگین فراق را بر دلم گذاشتید. او را نبرید. برادران هم گفته بودند: پدر، این ذفعه غیر از آن بار است؛ بگذار بیاید. او را برمیگردانیم.
برای همین، هر ده نفر به یوسف(ع) گفتند: «یا أَیهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیخاً کَبِیراً»[3] او پدر پیری دارد که منتظر است ما او را برگردانیم. «فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ»[4] یکی از ما ده نفر را به جای او نگه دار و او را بفرست برود. پدرش با نرفتن او میمیرد؛ این کار را نکن! «إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ»[5] ما سفر قبل هم که پیش تو آمدیم، با این سفر، واقعاً تو را انسان نیکوکاری میبینیم و انسان نیکوکاری مییابیم. بگذار او را ببریم و یکی از ما را به جای او بگیر و نگه دار.
گوهر عشق بنیامین به ولیالله
آنچه که باعث شد یوسف(ع) بنیامین را نگه دارد، چه بود؟ من هیچوقت مستمع را دعوت نکردهام که در سخنی که میشنوید، دقت و فکر کنید. الآن هم دعوت نمیکنم، اما جای دقت و فکر است! یوسف(ع) دید گوهری در قلب بنیامین است که هیچکس نمیتواند قیمتش را معلوم بکند؛ آنهم محبت و عشق به ولیالله است. یوسف(ع) ولیالله بود. با بودن این گوهر، همچنین اینکه عاشق ماندن پیش یوسف(ع) بود. او حاضر بود که از کنعان، پدر و مادرش، عمهها و خالهها بگذرد و پیش یوسف بماند.
این گوهر عشق و محبت و ارتباط سبب شد که یوسف(ع) به این ده نفر بگوید: «مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ»؛[6] «مَعَاذَ اللَّهِ» در اینجا بهمعنی «پناه به خدا نیست»، بلکه یک اصطلاح است. محال است که من یکی از شما را به جای او بردارم. ببینید چقدر قرآن لطیف است! یوسف(ع) میگوید: اگر من این کار را بکنم و دارندهٔ این گوهر محبت به ولیالله را به دست شما بسپارم که آدمهای درستی نیستید، «إِنَّا إِذاً لَظَالِمُونَ»[7] من جزء ستمکاران عالم خواهم بود. من این کار را نمیکنم! یوسف(ع) بنیامین را نگه داشت؛ آنها هم با گردن کج و ناامیدی برگشتند. بقیهٔ داستان هم در سورهٔ یوسف هست.
سایۀ رحمت ابیعبدالله(ع) بر سر انبیای الهی
حالا سؤال این است: وزن یوسف(ع) در پیشگاه پروردگار بالاتر است یا وزن ابیعبدالله(ع)؟ ارزش و قیمت حسین(ع) بالاتر است یا یوسف(ع)؟ یوسف(ع) یک پیغمبر غیراولوالعزم است و سایهٔ رحمت حسین(ع) بر سر 124 هزار پیغمبر است. تمام انبیای خدا، نمرهٔ نوزدهٔ پروندهشان را با گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) نمرهٔ بیست کردند. او بالاتر است یا حسین(ع)؟
محبت نهفتۀ ابیعبدالله(ع) در قلوب مؤمنین
البته شما امتیازاتی شما به بنیامین دارید؛ در قلب شما، گوهر عشق و دلدادگی به ابیعبدالله(ع) نیست؟! این عشق در قلب ما پر است و ما اصلاً قلب سرخالی نسبت به ابیعبدالله(ع) نداریم. این گوهری است که خدا در قلب قرار داده، نه شما! این روایت هم نقل عایشه است که میگوید خودم پیش پیغمبر(ص) بودم و با دو گوش خودم شنیدم؛ حسین هم سهچهارساله بود و روی زانوی پیغمبر(ص) نشسته بود. پیغمبر(ص) فرمودند: «اِنَّ لِلْحُسَيْنِ مَحَبَّةً مَكْنُونَةً في قُلُوبِ الْمُؤْمِنينِ».[8] تحصیل این گوهر عشق به ابیعبدالله(ع) برای ما نیست. ما در رحم مادر که بودیم، خدا چاشنی این گوهر را با خلقت قلب ما، در قلب ما قاتی کرده است. در روایات داریم: «اِنَّ شیعَتَنا مِنّا خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا»[9] شیعیان ما به آب ولایت ما خمیر شدند و خدا به عشق ما، خمیر خلقتشان را ساخت.
سنگینترین کفران، کفران نعمت ابیعبدالله(ع)
البته بعضیها روزی ندارند و بدبخت و بیچاره هستند؛ حتی همین حرفهای ظاهر را هم درک نمیکنند، چه برسد به باطنش! میگویی «گریه برای چه»، چون نمیفهمی! میگویی «جمعشدن برای چه»، چون نمیفهمی! میگویی «یک اتفاق در 1500 سال پیش افتاده است، چرا رها نمیکنید»؛ سال به سال، با جمعیت بیشتر و خرج بیشتر، مردم عاشقانه درِ جیبشان برای ابیعبدالله(ع) باز است. چهکارتان باید کرد که نمیفهمید!
چهارمین پیغمبر اولوالعزم الهی داشت در بیابان فرار میکرد. کسی بهدنبالش آمد. وقتی به نفسنفس رسید و روی یک تختهسنگ نشست، این بندهٔ خدا جلو آمد و گفت: مسیح! آیا گرگ دنبالت کرده بود؟ گفت: نه. بدتر! گفت: خرس یا شیر دنبالت کرده بود؟ مسیح(ع) گفت: نه. بدتر! کسی دنبالم نکرده بود؛ الآن یک آدم نفهم و احمق را در بیابان دیدم که از او فرار کردم. شما نمیفهمید که انبیا از شما فراری هستند و خدا از شما متنفر است.
اما خدا این فهم را به ما داده که با همهٔ بیسوادیمان، عاشق ابیعبدالله(ع) هستیم. خدا این درک را به ما داده و از ازل در علمش میدانست که ما خوبیم، عشق او را به ما داد. خدا میدانست که ما را دنبالهرو او قرار داد. خدا میدانست که ما چه بودیم و خمیرهٔ ما چیست؟ کسی که این عشق را ندارد، حافظ میگوید: اگر مُرد، نماز بر او نخوانید و عین یک لاشهٔ حیوان دفنش کنید. این آدم غسل و کفن ندارد! این آدم نسبت به ابیعبدالله(ع) کفران نعمت خدا را دارد؛ آنهم سنگینترین کفران.
روضۀ سنگین پروردگار در مصائب ابیعبدالله(ع)
والله! گوهر عشق شما بالاتر از گوهر عشق بنیامین است؛ چون طرف شما بالاتر از یوسف(ع) است. به منِ طلبه و دو تا مداح و روضهخوان نگاه نکن؛ معشوق شما کسی است که اولین کسی که برایش روضهٔ سنگین خواند، پروردگار است. گاهی میگویند چرا روضه را سنگین میخوانید؛ چرا نخوانیم؟! خدا روضهٔ سنگین خواند! خدا وقتی خبر کربلا را در کوه طور به موسیبنعمران(ع) داد و اتفاقات این دوسهروزهٔ عاشورا را برایش گفت؛ حتی غارت خیمهها و آتشزدن خیمهها را گفت. بعد گفت: «یَا مُوسَی صَغِیرُهُمْ یُمِیتُهُ الْعَطَشُ»[10] موسی! کار به جایی میرسد که بچههای کوچکش از تشنگی میمیرند. خانمهایی که در جلسه شرکت دارید، هرجا نشستهاید، اگر بچهٔ شیرخواره بغلتان است، زمین بگذارید تا بچه گریه کند. خودتان هم نگاهش کنید و گریه کنید. خانمها! بچهها در بغلتان هستند؛ عجب امنیتی! روی زمین هم که میگذارید، باز هم جلوی خودتان است؛ عجب امنیتی! برایشان یک پتوی کوچک آوردهاید و زیرشان انداختهاید؛ عجب امنیتی! بچهٔ خود را نگاه کنید و برای بچههایی که از تشنگی مردند، گریه کنید.
این روضهٔ خداست و ما هم به خدا افتخار میکنیم که روضهخوان و گریهکن ابیعبدالله(ع) هستیم. خدا همه را در این حوزه راه نداده است. نمیدانم شما پیش خدا چه کرامتی دارید! این صدای گریه تا روز نفخ صور ماندنی است و روز قیامت هم که وارد میشویم، خلق دنیا صدایی از گریه میشنوند که ملائکه از خود بیخود میشوند و عرش تکان میخورد. اگر از کسانی که در محشر هستند، بپرسید چه کسی دارد گریه میکند، میگویند فاطمهٔ زهرا(س) است. این گریه ادامه دارد!
خداوند در ادامهٔ روضهاش برای موسی(ع) میگوید: «وَكَبِيرُهُمْ جِلْدُهُ مُنْكَمِشٌ». نمیدانم چطور برایتان معنی کنم! خیلی نمیفهمم! یک مثال بزنم تا مطلب برای شما روشن بشود. ماهی را دیدهاید که پوستش چقدر عین آینه صاف میماند. بعد این ماهی را که در ماهیتابه سرخ میکنند، میبینید که همهٔ پوست جمع میشود. موسی! پوست بزرگترهایش خشکیده و پژمرده میشود. موسی! این برای اصحاب و اهلبیتش است؛ اما خودش تشنگیاش به جایی میرسد که چشمش عالم را مثل دود میبیند.
امتیاز برتر عاشقان ابیعبدالله(ع) به بنیامین
شما این امتیاز را به بنیامین دارید که هم گوهر عشق را نسبت به ولیاللهی دارید که با یوسف(ع) قابلمقایسه نیست و هم گوهر اشک را دارید. یوسف(ع) به برادرها گفت: اگر من یکی از شما را به جای این نگه دارم، «إِنَّا إِذاً لَظَالِمُونَ».[11] من نمیدانم چند شما سال دارید؛ سی، چهل، پنجاه یا شصت! به تناسب سنتان، همین بچههای کوچک که دارند اشک میریزند، حسین(ع) معصوم است و امام؛ اگر ما را رها کند که شیاطین و ماهوارهها ما را ببرند، «إِنَّا إِذاً لَظَالِمُونَ». اگر ما را رها کند که حسین(ع) ظالم میشود؛ اما اینطور نیست و تا صورتمان را روی خاک بگذارند، رهایمان نمیکند. آنجا هم بهدنبال ما میآید.
این یک نکتهٔ قرآنی دربارهٔ شما و وجود مقدس ابیعبدالله(ع) بود. این گوهری که ما داریم، همان است که انبیا، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و اولیای خدا داشتند؛ گوهر عشق به ابیعبدالله(ع) و گوهر اشک برای ابیعبدالله(ع).
کلام آخر؛ بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اکنون من یکی از حوادث امروز را برایتان میگویم؛ بعد از اینکه آفتاب رفت (شاید غروب بوده) و هوا تاریک شد، یک نفر که لابهلای کشتهها کمین کرده بود، آرامآرام جلو میآمد تا به گودال برسد. میگوید: صدای پا آمد و من فکر کردم عدهای از لشکر ابنسعد هستند. با خودم گفتم نکند مرا دستگیر کنند و بگویند بیاجازه برای چه وارد این میدان شدهای و چهکارهای! خودم را روی زمین انداختم، وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد، دیدم مردی جلوی گروهی با چهرهای مثل یک خورشید (چهرهٔ قیامتیاش) دارد میآید، ناله میکند و میگوید من پیامبرم؛ در تاریکی یک نفر دیگر هم میگفت من علی هستم؛ سومی گفت من حمزه هستم؛ چهارمی گفت جعفر طیارم؛ پنجمی گفت حسنبنعلی هستم؛ ششمی هم گفت فاطمهام.
وقتی نزدیک بدن رسید، چنان نالهای میزد و به بدن میگفت: «حَبیبی وَ قُرّة عِینی»[12] نمیگفت بچهٔ من! میفهمید چه میگویم! محبوب من و نور چشم من! بر چه مصیبتت گریه کنم؟ «أ أبْكي عَلَى رَأسِكَ الْمَقطوع» برای اینکه سرت را از بدن جدا کردند، گریه کنم؟ جملهٔ بعدیاش کشنده است! سرش را بریدید، دیگر میرفتید؛ اما این کار دوم در زندهبودن امام بوده! زهرا(س) دارد میگوید: «أمْ عَلَى يَديْك الْمَقطُوعَتين» یا برای دو دستت که بریدند، گریه کنم؟ برای چه گریه کنم؟ «أمْ عَلَى بَدَنِكَ الْمَطروح» یا برای این گریه کنم که بدنت را روی خاک انداختند و رفتند؟ «أمْ عَلَى أولَادِكَ الْاسارى» یا برای بچههایت که دارند اسیر میشوند، گریه کنم؟
پیغمبر(ص) داخل گودال نشستند و گفتند: سر بریدهٔ محبوبم کجاست؟ یکدفعه دیدم که سر بریده روی دست پیغمبر(ص) است. گفتند: حسین من! چرا تو را لب تشنه میبینم؟ مگر در این بیابان آب نبود؟! حسین من! یک کلمه به من بگو که چه کسی دستهایت را برید؟ من تحمل این بریدن دستت را ندارم! ابیعبدالله(ع) با بدن قطعهقطعه به من اشاره کردند و گفتند: این شخص دست مرا برید. یکمرتبه دیدم که انگار همهٔ عالم به اضطراب افتاد. پیغمبر(ص) اینطور داد میزدند: «وَا إبْناه! وَا مَقْتولاه! وَا ذَبیحاه! وَا حُسِیناه!»[13] وای پسرم! وای کشتهٔ من! وای ذبحشدهٔ من! ای حسین من! با تو چهکار کردهاند؟ ده روز است که میشنوید؛ این نریمان تا بلند میشود، این همان فریاد پیغمبر(ص) است: «وَا حُسِینا! وَا غَرِیباه» جگرگوشهٔ من، غریب گیرت آوردند. «یَا بُنَیَّ قَتَلُوکَ وَ مَا عَرَفُوکَ وَ مِنْ شُرْبِ الْمَاءِ مَنَعُوک» نگذاشتند آب بخوری!
حالا روایت را ببینید: «إنّ الْحُسین لَمّا هَمّ لِیَشْرِبَ رَماهُ الْحَصین بْن نُمیر بِسَهم»[14] امام خودشان را به شریعه رساندند و قصد کردند که یک مشت آب بخورند. حصین یک تیر زد که از بغل گونه رد شد و گونه را پاره کرد. یکمرتبه فریاد زدند: حسین! چهکار داری میکنی؟ به خیمههایت دارند حمله میکنند؛ آب نخور!
حضرت بیرون آمدند و بهسرعت کنار خیمه برگشتند. اول بچهها آمدند و دورش حلقه زدند. لباسش را گرفته بودند و میگفتند نمیگذاریم بروی. بابا! صورتت را میبینی؛ چهکارت کردند؟! زنها بیرون ریختند و وقتی قیافهٔ ابیعبدالله(ع) را دیدند که پر از خون است، «صَحْنَ و لَطَمن وُجُوههن»[15] عربده میکشیدند و چنان ناخن به صورت میکشیدند. هنوز که نیفتاده بود! هنوز که او را نکشته بودند! امام به خانمها گفتند: «مَهْلاً فَاِنَّ البُکاء أمامَکن» ناله نزنید و جلوی چشم من گریه نکنید؛ گریهٔ فراوان پیش روی شماست. امام چقدر بامحبت هستند! اول رو به خدمه کردند و گفتند: «عَلَیکُنَّ مِنِی السَّلام» من از شما خداحافظی میکنم. بعد فرمودند: «یا زَینَب، یا امَّ کلثوم، یا سَکینَة، یا رُقَیَة، یا فاطِمة، عَلَیکُنَّ مِنِی السَّلام»[16] خداحافظ همهٔ شما باشد. این بچهٔ سهساله بابا را گرفته بود! این ساعت عجب ساعتی است! زینب(س) به او گفت: حسین جان! آمادهٔ شهادت شدهای؟ فرمودند: بله خواهرم؛ چرا آماده نشوم؟ من که دیگر یار و یاوری ندارم؛ من دیگر عباس، اکبر، عبدالله و اصغر ندارم! چگونه آماده نشوم؟ اینجا روایت چه میگوید؟! زینب(س) تمام چاک پیراهن را پاره کرد و با دست به سر و صورت میزد؛ همین کاری که شما میکنید. این اقتدا به زینب(س) است.
ذوالجناح آرام حرکت کرد. زینب(س) بهدنبالش آمد و گفت: «مَهلاً» بایست تا یک بار دیگر چهرهات را ببینم! چون میداند که دیگر ابیعبدالله(ع) را نمیبیند. اگر میخواهد حسین(ع) را ببیند، باید بالای نیزه نگاه کند؛ دیگر نمیتواند حسین(ع) را ببیند. در نهایت امام فرمودند خواهر بروم؟ زینب(س) گفت: برو!
ذوالجناح چند قدم رفت. ابیعبدالله(ع) روی زین بلند شدند و به عقب برگشتند، دیدند زینب(س) غش کرده و روی زمین افتاده است. تکان نمیخورد! امام برگشتند. این ساعت چه ساعتی است! چه خبر است! پیاده شدند و بالای سر زینب(س) نشستند. آدمی که غش کرده، چجوری به هوشش میآورند؟ آب میپاشند؛ اما آب کجاست؟ ابیعبدالله(ع) صورتشان را نزدیک صورت زینب(س) آوردند و چنان اشک ریختند که اشک روی صورت زینب(س) آمد. زینب(س) چشمش را باز کرد. همینجوری که افتاده بود و ابیعبدالله(ع) هم نیمخیز بود، زینب(س)دستهایش را باز کرد و عین مادرشان حسین(ع) را بغل گرفت. دیده بود که مادرشان چطوری بغل میکند. ابیعبدالله(ع) را نگه داشت. همینجور که ابیعبدالله(ع) را بغل گرفته بود، گفت: حسین جان! امروز جدم، پدرم، مادرم، برادرم و داروندارم از دست رفت. حسین من! کجا داری میروی؟ همهچیز من را داری میبری! امام صادق(ع) میفرمایند: وقتی حضرت به میدان رسیدند، نگذاشتند تکبهتک بجنگد که ابیعبدالله(ع) بایستند، یکی بیاید و بجنگند، کشته بشود یا بکشد. امام محاصره شدند و 33 زخم با نیزه و چهار زخم کاری هم با شمشیر خوردند. فدایت بشوم!
شما خوب میدانید که وقتی خون میرود، آدم تشنه میشود. حسین(ع) که تشنه بودند، تشنهتر و خستهتر شدند. آنهمه داغ دیده بودند و از آن طرف هم صدای گریهٔ اهل حرم میآمد. نیزهشان را حدود بیست سانتیمتر روی زمین فرو کردند و همانجور که روی زین بودند، به نیزه تکیه داد. ابوالحتوف جعفی یک تیر به پیشانیشان زد. معلوم است که تیر با پیشانی چهکار میکند! استخوان جلو شکست. هر کاری کردند که با دستشان خون را بگیرند، نشد؛ کمربندشان را باز کردند، دامن پیراهنشان را بالا زدند تا خونها را پاک کنند. سینهشان پیدا شد!
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد[17]
پاهایشان در رکاب گیر کرد و خودشان خم شدند. چقدر اسب باهوش بود! سریع وارد گودال شد. اسب دو تا دستش را تا جایی که میشد، جلو کشید و دو تا پایش را عقب کشید. ابیعبدالله(ع) که روی زین آویزان بودند، نزدیک به زمینش کرد و امام آرام افتادند. زبانم لال! ته گودال چقدر شلوغ است! لشکر داخل گودال ریختند؛ یکی نیزه به دهانشان زد و یکی خنجر به پهلویشان زد. شمر آمد و گفت: چرا راحتش نکردید؟ بیرون بیایید و گودال را خالی کنید. گودال را خلوت کردند. شما مگر نمیگویید که دکمههای محتضر را باز کنید و پتو را از رویش کنار بزنید تا راحت نفس بکشد. شما مگر نشنیدهاید که پیغمبر(ص)، علی(ع)، امام مجتبی(ع) و فاطمه(س) بالای سر محتضر مؤمن میآیند. اینها بالای گودال ایستادهاند؛ پیغمبر(ص)، زهرا(س)، حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع). سینه را سبک کنید تا راحت نفس بکشد! شمر سنگین بود.
چهکار کنم؟ بگذارید مصیبت امروز کامل شود تا از من یادگاری بماند. اگر سال دیگر نبودم، نوارش را برایتان بگذارند.
شمر روی سینه پرید و نشست. با این استخوانها چهکار کرد؟! امام دیدند که سینهشان سنگین شد. چشمشان را باز کردند و گفتند: اللهاکبر! جدم به من خبر داده بود. شمر گفت: چهچیزی را به تو خبر داده بود؟ امام گفتند: جدم فرمودند قیافهٔ قاتل تو قیافهٔ سگ و خوک است. شمر گفت: جدت گفته است؟ بعد بلند شد و ابیعبدالله(ع) را با لگد برگرداند. همهٔ شما میدانید که گلو از جلو بهراحتی بریده میشود. پشت سر استخوان است و نرم نیست. خاک در دهانم! من چرا این را دیروز در کتاب دیدم؟! دوازده بار با شمشیر مدام پشت گلو زد، بعد هم چانه را گرفت و سر را جدا کرد.
[1]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 70.
[2]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 76.
[3]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 78.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 79.
[7]. همان.
[8]. الحقالمبین في معرفةالمعصومین(علیهمالسلام)، شیخ علی کورانی عاملی، ص588.
[9]. بحارالأنوار، ج53، ص302: «عن بقیة الله الأعظم ارواحنا فداه: اَللّهُمَّ اِنَّ شیعَتَنا مِنّا خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا».
[10]. بحارالأنوار، ج44، ص308.
[11]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 79.
[12]. عوالمالعلوم، ج11، ص239.
[13]. بحارالأنوار، ج45، ص319.
[14]. ؟؟
[15]. ؟؟
[16]. مقتل ابنمخنف، ص131.
[17]. شعر از مقبل کاشانی.