لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم؛ پنج‌شنبه (3-6-1401)

(تهران حسينيه هدايت )
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
16.6 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

سخن در حکیم‌بودن پروردگار مهربان عالم بود. چند آیه از آیاتی که این اسم مبارک در آن وجود دارد، در جلسات گذشته قرائت شد. 

 

حکمت پروردگار در آیات قرآن

الف) گفتار مستقیم پروردگار

آیات گاهی گفتار مستقیم خود پروردگار است که خودش را «حکیم» معرفی می‌کند. ما اگر با قلب، جان و عقلمان معنای حکیم‌بودن او را لمس کنیم، درِ هرگونه اعتراضی به نظام عالم در وجود خودمان بسته می‌شود. اعتراض، آن‌هم نسبت به علم، قدرت و رحمت بی‌نهایت، برای کمبود دانایی و نداشتن مطالعه در اسمای الهی است. 

البته به همهٔ مردم هم نمی‌شود گفت که مطالعه کنید و حقیقت اسما را به‌دست آورید. این واقعاً وظیفهٔ عالمان دین است که مردم را با اسمای حسنی، صفات جلال و صفات کمال آشنا کنند و بر نورانیت توحید مردم بیفزایند. حالا دراین‌زمینه یک مقدمه هم لازم است که برای مردم گفته شود و آن توضیح «سُبْحَانَ اللَّهِ» و مشتقاتش،یعنی «یسَبِّحُ لِلَّهِ»، «سَبَّحَ لِلَّهِ»، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ» است. این‌گونه مردم یقین کنند که وجود مقدس او در هیچ برنامه‌ای، نه عیب دارد و نه نقص. الآن بحث سبحان‌الله برای من میسّر نیست؛ اما سال گذشته پنجاه جلسه در ایام فاطمیه، در تهران و چند شهر، سبحان‌الله را از آیات، دعاها و روایات توضیح داده‌ام. وقتی آدم سبحان‌الله را درک بکنند و به حکیم‌بودن خدا برسد، می‌بیند جای هیچ‌گونه اعتراضی وجود ندارد و آدم با یک حال الهی تسلیم حق، تسلیم جریانات خلقت و تسلیم وضع خودش در پیشگاه مبارک حق می‌شود. 

ب) نقل از فرشتگان الهی

این آیاتی که حکیم‌بودن را از قول حضرت حق نقل می‌کند، کم نیست. گاهی از قول فرشتگان نقل می‌کند که به پروردگار عرض کردند: «إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ».[1] ما وقتی معنی حکمت را بفهمیم، می‌فهمیم که ملائکه نسبت به پروردگار، از دانایی بسیار بالایی برخوردار بوده‌اند و هستند. 

ج) در بیان انبیای الهی

گاهی هم مسئلهٔ حکمت را از قول انبیائش نقل می‌کند؛ مثل آیه‌ای که امروز برایتان نقل می‌کنم و گفتار ابراهیم(ع) است. من یک کلمه دربارهٔ ابراهیم(ع) از قرآن بگویم که شناخت او برایتان روشن بشود. قرآن می‌فرماید: «نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»[2] ما حقایق آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم ارائه کردیم. شما با همین آیه، گسترهٔ علم ابراهیم(ع) را درک می‌کنید. کسی که یک گوشهٔ زمین در بابل، شام و مکه زندگی می‌کرده، از همین گوشه هم تمام حقایق آسمان‌ها و زمین را می‌دیده و می‌فهمیده. وقتی چنین انسانی خدا را به ما حکیم معرفی بکند، برای ما بس است و دیگر نسبت به وجود مبارک او، جای هیچ اعتراضی در هیچ کاری نیست؛ چون هر کاری می‌کند، بر اساس حکمت، فرزانگی، دانایی مطلق و محکم‌کاری است.

 

شرط بندگی در حدیث قدسی

یک روایت هم برایتان بخوانم که اگر آدم طاقت نداشته باشد، روایت خیلی سنگینی است. حالا صبر و طاقت شما که الحمدلله نسبت به معارف الهی خوب است. این کلام پروردگار و حدیث قدسی است: «مَن لَمْ يَشْكُرْ عَلَى نَعْمَائِي»[3] کسی که نعمت‌های من را شکر نمی‌کند. شکر نعمت را هم خودش در قرآن توضیح داده و فرموده: «اعْمَلُوا آلَ دَاوُدَ شُکْراً».[4] این کلمهٔ «شُکراً» از نظر ادبیات عربی، «مفعول لاجله» است. «لاجله» یعنی به‌خاطر؛ عمل کنید به‌خاطر اینکه شکر من به‌جا آورده بشود. در حقیقت، شما اگر به واجبات عمل بکنید، محرّمات را ترک و نعمت بدنتان، زبانتان، چشمتان، گوشتان، شکمتان، قدمتان و نعمت پولتان را مطابق با طرح من هزینه کنید، بندهٔ شاکر من هستید. اصلاً عمل شما شکر و سپاسگزاری است. بعد می‌فرماید: «وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشَّکُورُ»[5] اما این‌گونه شکرکننده خیلی کم است که عملاً شکر من را به‌جا بیاورد. حالا حدیث قدسی را ببینید که می‌گوید:‌ «مَن لَمْ يَشْكُرْ عَلَى نَعْمَائِي» کسی که نعمت‌های مرا شکر نکرده و آن را درست هزینه نکند. 

«وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى بَلاَئِي» و در برابر آزمایشات من و مشکلاتی که در دنیا برایش پیش می‌آید، صبر نکند. این مشکلات بافت دنیاست. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «دَارٌ بِالْبَلَاءِ مَحْفُوفَةٌ»[6] دنیا پیچیدهٔ به مشکلات، سختی‌ها، پیشامدها و مصائب است. هرکس صبر نکند و در مدار دین نایستد، برای حل مشکلاتش به دشمنان و عمل خلاف پناه ببرد. معنی‌ «صبرنکردن» این است. اهل لغت عرب وقتی لغت «صبر» را معنی می‌کنند، می‌گویند: «فَالصَّبْرُ حَبْسُ النَّفْسِ»[7] صبر یعنی خودت را در دین نگه داری. بلا، مصیبت، داغ و ورشکستگی، تو را از مدار الهی بیرون نیندازد و بایستی. 

«مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضَائِي» کسی که به احکام و دستورات من رضایت ندارد و از فرمان من به نماز، روزه، کار خیر و اخلاق خوشش نمی‌آید. 

«فَلْيَتَّخِذْ رَبّاً سَوَائِي» به‌دنبال خدای دیگری بگردد. اگر نمی‌تواند با من بسازد، خدایی گیر بیاورد که بتواند با او بسازد؛ و الّا اگر می‌خواهد با من باشد، برنامه این است: شکر نعمات، صبر بر بلا و رضایت به دستورات من. 

وقتی آدم وجود مقدس او را حکیم بداند، می‌بیند که دستور شکر، صبر و رضابودن به خواسته‌های پروردگار، دستور حکیمانه‌ای است. با درک حکیم‌بودن خدا، آدم خیلی خوش زندگی می‌کند. 

 

حکمت پروردگار در بودن‌ها و نبودن‌ها

من نمی‌دانم این داستان را تا حالا در جلسات محرّم و صفر و ماه رمضان اینجا گفته‌ام یا نه؛ یادم نیست! داستان عجیبی است؛ البته برای منِ بی‌طاقت عجیب است، برای اهلش طبیعی و توحیدی است. حدود 44-45 سال پیش یا یک‌خرده بیشتر، پروردگار عالم یک خانهٔ معمولی در کوچه‌ای نصیب من کرد. خانه خیلی معمولی بود و اثاث کشیدم. من به لطف خدا، هیچ‌وقت هم دغدغهٔ دنیایم را نداشتم! یک علتش این بود که می‌دانستم دنیا ماندگار نیست؛ حالا اینجا باشیم یا آنجا، داشته باشیم یا نداشته باشیم. یک علتش هم این بود که به حکیم‌بودن خدا اعتقاد داشتم. 

او براساس حکمتش، این طرح را برای من ریخته است؛ بچه‌دار بشوم یا نشوم، دنیایم آباد باشد یا نباشد. متأسفانه خیلی‌ها دراین‌زمینه‌ها دغدغهٔ سنگینی دارند؛ گاهی به من می‌گویند: مگر خدا قدرت بی‌نهایت نیست؟ می‌گویم: چرا هست. می‌گویند: ما ده سال است ازدواج کرده‌ایم، چرا بچه به ما نداده؟ او حکیم است و می‌داند که نباید به تو بچه بدهد یا باید به تو بچه بدهد، می‌داند دختر به تو بدهد یا پسر، می‌داند تمام بچه‌های تو را دختر قرار بدهد یا تمام بچه‌های تو را پسر قرار بدهد. کار او صددرصد کار درستی است. 

یک بزاز در یک شهرستان بود که پای منبر من می‌آمد. ایشان می‌گفت: من سیزده تا دختر دارم. به او گفتم: حوصله کردی که سیزده تا دختر پیدا کنی؟ گفت: دختر اولی را که خدا به من داد، به خانمم گفتم دومی پسر می‌شود؛ اما دومی هم دختر می‌شود. بعدی هم دختر شد. فهمیدم که من نباید پسردار بشوم؛ حالا پشت پروندهٔ پسرداشتنم چه بوده که به مصلحت من و همسرم نبوده، ما از پشتِ پرده خبر نداریم.

یکی از علما برایم نقل کرد و ‌گفت: یک پینه‌دوز روی سکوی مدرسهٔ صدر اصفهان با درآمد مختصر زندگی می‌کرد. خداوند شش بچه به او داده بود و سخت می‌گذشت. حکیم‌باشی ظهرها برای نماز به مدرسهٔ صدر می‌آمد. مدرسهٔ صدر از مدارس بسیار پربرکت شیعه بوده که آقای بروجرودی هم ده سال محصل آن مدرسه بود؛ خیلی از مراجع دیگر هم همین‌طور. به حکیم‌باشی گفت: فکری برای من بکن؛ من دیگر بیشتر از این بچه نمی‌خواهم. شش تا بچه دارم! حکیم‌باشی گفت: من فردا یک معجون برایت می‌آورم که جلوی بچه‌دار شدن را حتماً می‌گیرد؛ هم خودت و هم خانمت بخورید. نه ماه بعد، حکیم‌باشی وقتی می‌خواست برای نماز جماعت وارد مدرسه بشود، پینه‌دوز صدایش کرد و گفت: خدا مرگت بدهد! خدا نابودت کند! خدا لعنتت کند! گفت: برای چه؟ گفت: این معجونی که به ما دادی، من و زنم خوردیم و دیروز زنم دوقلو زایید. حالا حکمت او اقتضا می‌کند که حتی معجون هم بخوری و بچه‌دار نشوی یا بچه‌دار بشوی. 

 

حال بندگان الهی در مصائب و سختی‌ها

اثاث‌کشی تمام شد. سر کوچهٔ ما یک مغازه بود که در و پیکرش برای اواخر قاجاریه بود و آن را نساخته بودند؛ خود خانه هم هشتصدنهصد متر و کهنه بود. یک زن و شوهر در آنجا زندگی می‌کردند و پولی هم نداشتند که دستی سر و روی آن خانه بکشند. من یک روز یک جا منبر داشتم، از منزل درآمدم و دیدم که این مغازه را اجاره داده‌اند، در آن هم از این درهای الواری بود (قدیم دیده بودید). شش‌هفت تا الوار می‌گذاشتند و دو تای آن هم جای قفل‌وبست داشت. دیدم یک پیرمرد با محاسن سفید این مغازه را اجاره کرده؛ آن‌هم اجارهٔ خیلی کم! صاحب‌خانه آدم خیلی بالایی بود. هرچه در این مغازه هست، جنس‌های کهنه برای همان زمان قاجاریه است؛ قوری، استکان، کفش، قاشق و چنگال، همه قدیمی بود. این پیرمرد خیلی جاذبه داشت. من یک ساعت وقت داشتم تا به منبر برسم. سلام کردم و گفتم: اجازه هست که خدمت شما باشم؟ گفت: بیا داخل. یک چهارپایهٔ چوبی کهنه داخل مغازه بود، گفت بنشین. یک قوری داشت که ده‌بیست‌تا بند به آن خورده بود؛ معلوم بود که چند جای آن شکسته و بند زده شده بود. کمی چای دم کرد. بعد یک کاسه از جنس روی و دوسه تا استکان و نعلبکی برداشت، یک‌خرده آب در این کاسه ریخت و آنها را شست. در یک استکان یک چای برای من ریخت. حتماً اگر یک دکتر آنجا بود، ده میلیون هم به او می‌دادند، این چای را نمی‌خورد! به من گفت بخور؛ مثل اینکه آدم را می‌خواند! من هم گفتم چشم. دیگر هفت‌هشت ماه که به در مغازه‌اش می‌رفتم، به همین شکل چای می‌ریخت و می‌خوردم. وقتی حرف می‌زد، واقعاً من از او استفاده می‌کردم و حس می‌کردم که این آدم علمی را دارد که برای مدرسه، دبستان، دبیرستان و دانشگاه نیست؛ بلکه همان علمی است که پیغمبر(ص) فرموده‌اند: «أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ اللّه فِی قَلْبِ مَنْ یشآء».[8] از آن رشته علم را داشت و خیلی مطلب به من مطالب یاد داد. 

چهارپنج ماه هم مغازه بسته بود و آدرس هم به من نداده بود که به‌سراغش بروم. بعد از چهارپنج ماه آمد، به او گفتم: تشریف نداشتید؛ کجا بودید؟ گفت: دو تا پیشامد برایم شد. یکی این‌که در همین خیابان، وقتی لب جوی آب نشستم تا وضو بگیرم، یک موتوری به من زد و پرتم کرد. کاسب‌های خیابان مرا سریع به بیمارستان رساندند و دکترها گفتند استخوان لگنش از چند جا شکسته است. مرا عمل کردند و چهار ماه بیمارستان بودم تا توانستم با این عصای چوبی راه بیفتم. همان اول هم که من را به بیمارستان بردند، موتوری را هم آوردند. من به دکترها گفتم که از قول من یک رضایت‌نامه بنویسید تا من امضا کنم. او عمدی به من نزده است. من نمی‌خواهم او را نگه دارید؛ بگذارید برود تا بتواند برای زن و بچه‌اش کار بکند. این حادثه را رد کردم که حادثهٔ دیگری برایم پیش آمد. من الآن هشتاد سال دارم و خدا به من و همسرم یک دختر بیشتر نداد؛ دیگر هم بچه‌دار نشدیم. دختر را شوهر دادم؛ شوهر خیلی خوب! خدا یک بچه به دخترم داد. وقتی بچه‌اش یک‌ساله بود، دخترم با بچه‌اش برای دیدن اقوام به آمل رفته بود. موقع برگشتن، با مینی‌بوس می‌آمد که مینی‌بوس در راه آمل (حالا خراب شد یا راننده خوابش برد) به ته رودخانه رفت. این دختر و بچه‌اش هم جزء کشته‌شدگان این مینی‌بوس بودند. یک ماه هم کار ختم و مجالس و دیدوبازدید داشتیم. 

اصل مسئله اینجاست: «مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضَائِي» کسی که به خواسته‌های من رضایت ندارد، خدایی غیر از من پیدا کند؛ اگر می‌خواهد با من باشد، من این‌گونه هستم. شما از پشت پروندهٔ کارهای من خبر ندارید. پشت پروندهٔ کارهایتان خیلی خوب است؛ اما شما نمی‌دانید! 

من به او گفتم: پدر، الآن با آن مصیبت بدن و مصیبت دختر و نوه، حالت چطور است؟ خندهٔ ملیحی کرد و گفت:

ندانم که خوش یا که ناخوش کدام است

خوش آن است بر من که او می‌پسندد

 

صبر و شکر در سختی‌ها و مصائب، نشانۀ معرفت به پروردگار

این حال است؛ یعنی ما این حال را داریم؟ امام صادق(ع) می‌فرمایند: اگر این حال را داری، خدا را حمد کن؛ اگر نداری، دل‌سرد نباش و از خدا بخواه که به تو بدهد. در این روایت هم، امام صادق(ع) نمی‌گذارند آدم دل‌سرد بماند و می‌فرمایند اگر داری، خدا را حمد کن؛ اگر نداری، از او بخواه که به تو عنایت کند.

یکی از شما شنیده‌اید؟ هیچ‌کس نشنیده! 1500 سال است که کسی نشنیده؛ از مدینه به مکه، از مکه به کربلا، از کربلا به کوفه، از کوفه به شام، از شام به کربلا تا اربعین و از کربلا به مدینه، تا وقتی تک‌تک این داغ‌دیدگان از دنیا رفتند. دیرتر از همه هم حضرت سکینه(س) از دنیا رفته است. هفتادسالش شد؛ ولی بقیه دو سال، سه سال یا یک سال بیشتر نماندند. شما شنیده‌اید که یک بار، نصفه کلمه این 84 زن و بچه از خدا گلایه کرده باشند؟ اینها می‌فهمیدند، همین! در حقیقت، معرفت به پروردگار و اسمائش، اصلاً آدم را در درجات عجیبی قرار می‌دهد. پدرم می‌گفت: پدر من با یک عالم رفیق بود. آن عالم هم سید و مجتهد بود. اسمش هم حاج‌ سید هاشم بود (پدرم چند بار به مناسبت‌های گوناگون برای من تعریف کرد) این آدم که بعداً شاید ده بار سر قبرش در یکی از مناطق اصفهان رفتم؛ ولی با پدربزرگ من خیلی رفیق بود. پدرِ پدرم برایش تعریف می‌کرده که شصت سال، یک روز بر این عالم نگذشت که یک حادثه برایش پیش نیاید. یک روز پدربزرگم دید که چهرهٔ این عالم خیلی دَرهم و ناراحت است. پدربزرگ من هم از اولیای خدا بود که وقتی من شش‌ساله بودم، از دنیا رفت. دورنمایی از قیافه‌اش در یادم است؛ اصلاً اهل‌الله و مرد خدا بود. پدربزرگم به این عالم گفت: سید هاشم، تا حالا تو را این‌طور ندیده بودم؛ چه شده؟ گفت: میرزا، امروز خدا به من نظر رحمت نکرده است؛ الآن دارد روز تمام می‌شود و به شب می‌رسیم. من ناراحت هستم! گفتم: چطور نظر رحمت به تو نکرده؟ گفت: پیشامدی برایم پیش نیامده است. معلوم می‌شود که امروز محروم از عنایت حق هستم. در همین حین که نشسته بودیم، یک‌مرتبه یک نفر آمد و گفت: پسر برادرت از اسب افتاده و سرش شکافته است. سجده کرد و گفت: نه میرزا، امروز هم به من نظر رحمت شد. 

عده‌ای با حکیم‌بودن خدا این‌جوری بوده‌اند. این شعر هم برای نشاط اصفهانی است که از قول آن پیرمرد خواندم: 

ندانم که خوش یا که ناخوش کدام است

خوش آن است بر من که او می‌پسندد

حالا باباطاهر نمونهٔ این یک خط شعر نشاط را ششصدهفتصد سال قبل از او دارد: 

یکی درد و یکی درمان پسندد

یکی وصل و یکی هجران پسندد

این پسندِ خود طرف است و کاری به خدا ندارد! 

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد 

من به چیزی کار ندارم و فقط به رضایت او کار دارم. او از من راضی باشد، حالا برای من هر اتفاقی که افتاده، هرچه می‌خواهد باشد. به هرجا هم که برسم، اعلام رضایت می‌کنم و می‌گویم صددرصد از تو راضی و خشنود و خوشحالم. «الهي رِضاً بِقَضائِكَ» دیگر نهایت معرفت، عشق، محبت، دانایی، درک و لمس حقایق است. 

 

زیارت ابی‌عبدالله(ع) از راه دور و نزدیک

فرصت نشد که آیه را بخوانم؛ خدا از قول ابراهیمی که ملکوت آسمان‌ها و زمین را به او ارائه داده است، مسئلهٔ حکیم‌بودنش را نقل می‌کند.

خدایا! کاش امشب که شب جمعه است، چنددقیقه‌ای در حرم ابی‌عبدالله(ع) بودیم؛ این پنج دقیقه یا ده دقیقه یک روزگار و عالَم می‌شد! خوش‌به‌حال شما انبیای خدا، ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) و صدیقهٔ کبری(س) که امشب به دستور خدا (نه خودتان)، از اول غروب تا نماز صبح در حرم ابی‌عبدالله(ع) هستید.

شخصی به امام صادق(ع) گفت: اگر نرسیدم به کربلا بروم، اگر راه بسته بود، اگر نشد و اگر پول نداشتم، یعنی محروم بمانم؟! فرمودند: در هر شهری زندگی می‌کنی، بالای بام برو یا داخل حیاط بیا، رو به قبله فقط سه بار بگو: «صَلَّی اللّٰه عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ؛ صَلَّی اللّٰه عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ».[9] بار دوم: «صَلَّی اللّٰه عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ؛ صَلَّی اللّٰه عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ». بار سوم که جزء زائران حساب بشوی: «صَلَّی اللّٰه عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ؛ صَلَّی اللّٰه عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ».

 

کلام آخر؛ آیم به قتلگاه که پیدا کنم تو را

حالا با فاصله به‌دنبال زینب کبری(س) به‌طرف گودال بروید؛ بگذارید خواهر تنها در گودال برود. شما با پای دل، دور گودال بایستید و نگاه کنید، گریه کنید و گوش بدهید تا ببینید زینب(س) چه می‌گوید.

حسین من! 

آیم به قتلگاه که پیدا کنم تو را

امشب وداع هجرت فردا کنم تو را

جویم تو را قدم‌به‌قدم بین کشتگان

با شوق و اضطراب تمنا کنم تو را

در حیرتم که از چه بجویم نشان تو

نی سر نه پیرهن، ز چه پیدا کنم تو را

برگیرمت ز خاک و ببوسم گلوی تو

خود نوحهٔ مادرانه چو زهرا کنم تو را

ریزم به حلق تشنهٔ تو اشک چشم خویش

سیراب تا به کِی گل حَمرا کنم تو را 

ای آن‌که داغ‌های جگرسوز دیده‌ای

اکنون به اشک دیده مداوا کنم تو را[10]

چقدر داغ‌های تو مهم بود؛ داغ قمربنی‌هاشم(ع)، داغ علی‌اکبر(ع)، داغ بچهٔ شش‌ماههٔ تو!

دعای پایانی

الهی! گناهان بین خودت و ما را ببخش که امام صادق(ع) فرموده‌اند: در جلساتی که برای حسین ما گریه می‌کنید، هنوز بلند نشده، خدا گناهان شما را بخشیده است.

خدایا! ما و زن و بچه‌ها و نسل ما را از ابی‌عبدالله(ع) جدا نکن.

خدایا! دنیا و آخرت ما را با حسین(ع) محشور کن. 

خدایا! همهٔ گذشتگان ما (پدران و مادران، عموها و دایی‌ها، عمه‌ها و خاله‌ها، دامادها و عروس‌ها، معلم‌ها و مراجع، روضه‌خوان‌ها، عالمان و منبری‌ها) و هر که با ما یک بار سلام‌وعلیک داشته و از دنیا رفته است؛ الآن غریق رحمت بفرما.

خدایا! دشمنان این دین و جامعهٔ شیعه را ذلیل کن و شرشان را به خودشان برگردان. 

خدایا! در این شب باعظمت جمعه، امام زمان(عج) را دعاگوی همهٔ ما و نسل ما قرار بده. 

خدایا! مرگ ما را مرگ محمد و آل‌محمد قرار بده. 

خدایا! به دست رحمتت و به دست گره‌گشای امام زمان(عج)، همهٔ مشکلات این مردم، مخصوصاً مشکل معیشتی و درآمدی و اقتصادی‌شان را حل کن. 

یک «حمد و سه قل‌هو الله» برای کل اموات از زمان آدم(ع) تا الآن قرائت کنید.

 


[1]. سورهٔ بقره، آیهٔ 32.
[2]. سورهٔ انعام، آیهٔ 75.
[3]. جامع‌الأخبار، ج1، ص113:‌ «قَالَ اللّٰه تَعَالَى: يَا دَاوُدُ! قُلْ لِعِبَادِي يَا عِبَادِي مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضَائِي وَ لَمْ يَشْكُرْ عَلَى نَعْمَائِي وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى بَلاَئِي فَلْيَتَّخِذْ رَبّاً سَوَائِي».
[4]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 13.
[5]. همان.
[6]. نهج‌البلاغه، خطبهٔ 226:‌ «عنه عليه السّلام في وَصفِ الدُّنيا: دارٌ بِالبَلاءِ مَحفوفَةٌ وبِالغَدرِ مَعروفَةٌ و لاتَدومُ أحوالُها ولايَسلَمُ نُزّالُها، أحوالٌ مُختَلِفَةٌ وتاراتٌ حديث مُتَصَرِّفَةٌ، العَيشُ فيها مَذمومٌ وَالأَمانُ مِنها مَعدومٌ؛ وإنَّما أهلُها فيها أغراضٌ حديث مُستَهدَفَةٌ تَرميهِم بِسِهامِها وتُفنيهِم بِحِمامِها».
[7]. مفردات راغب اصفهانی، ص474.
[8]. بحارالأنوار، ج1، ص224: این روایت در منابع روایی، از امام صادق(ع) نقل شده است.
[9]. کامل‌الزیارات، ص287، ح2.
[10]. شعر از حبیب‌الله چایچیان (حسان).

برچسب ها :