لطفا منتظر باشید

جلسه دوم چهار شنبه (17-6-1400)

(قم مسجد اعظم)
صفر1443 ه.ق - شهریور1400 ه.ش
6.54 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم ‌الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

جایگاه تفکر در اسلام

یک عبادت بسیار مفید و باارزش، «تفکر» است. البته چراغ فکر با مطالعهٔ در آیات قرآن، روایات و جهان آفرینش روشن می‌شود و برای تأمین خیر دنیا و آخرت، به انسان کمک می‌کند. به‌فرمودۀ پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام، یک لحظه از این عبادت که عبادت عقلی و درونی است، از یک سال عبادت بدنی بهتر است؛ چون ارزش درون با ارزش بیرون تفاوت دارد. بدن یک قیمت دارد و باطن و درون هم یک قیمت. رسول خدا(ص) می‌فرمایند: «تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَةً»؛[1] این حداقل آن است.

ساعت نه به‌معنای ساعتی که در نظر ماست؛ بلکه ساعت در لغت، به‌معنای یک لحظه است. در قرآن مجید می‌خوانیم: «فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ»[2] هنگامی که پایان عمر انسان فرابرسد، رفتن او از دنیا، نه یک لحظه پیش می‌افتد که زودتر بمیرد و نه پس می‌افتد که دیرتر بمیرد. اینجا هم ساعت، به‌معنای ساعت اصطلاحی نیست و به‌معنای یک لحظه است. از رسول خدا(ص) پرسیدند: ما مرده‌ها را که می‌بینیم، چشم بعضی‌ از آنها بسته و چشم بعضی‌ هم باز است. آیا علتی دارد؟ پیغمبر(ص) فرمودند: آن‌کسی که چشمش روی هم است و لحظۀ مرگش رسیده، به او مهلت داده نشده تا چشمش را باز کند و آن‌کسی که چشمش باز است، مهلت پیدا نکرده تا چشمش را ببندد. این را «لحظه» می‌گویند. فکرکردن در یک لحظه، از عبادت یک سال بدنی بهتر است.

 

خداشناسی از راه تفکر

به چه‌چیزی فکر کنم؟ موارد فکر خیلی زیاد است. وقتی جهان را می‌بینم، به این فکر کنم که این آفرینش بدون سازنده نیست. همین که به این نتیجه برسم جهان بدون سازنده نیست، با همین یک لحظه فکرکردن، خدا را پیدا کرده‌ام.

حالا این خدا کیست؟ اینجا دیگر در قدرت من نیست که او را بشناسم. فکر من فقط می‌تواند او را پیدا کند که این آفرینش و بنا، یک بنّا دارد؛ ابداً هم نمی‌توانم به خودم بباورانم که این بنا و آفرینش، بنّایی ندارد. امکان ندارد به خودم بقبولانم که خلقت خالقی ندارد. من نمی‌توانم به خودم بباورانم که این‌همه حرکت، مُحرک ندارد. 

اگر بخواهم بگویم محرک ندارد، باید بگویم تمام این حرکت‌ها استقلالی است؛ اگر بگویم حرکت‌ها استقلالی است، معنی‌اش این است که این حرکت بوده و بعداً هم خواهد بود. هیچ دانشمندی، حتی دانشمندان مادی هم این مطلب را قبول ندارند که این حرکت، ازلی و ابدی است. همه می‌گویند حرکت ابتدا دارد و هر ابتدایی هم انتها دارد. این حرکت، بدون ‌اول و ‌آخر نیست.

اگر به همین اندازه فکر کنم و عمرم را به غفلت و بی‌خبری نگذرانم، همین مقدار تفکر، مرا به باور خدا رسانده است؛ البته نه با اسم خدا، بلکه به باور این معنا رسانده که این حرکت یک محرک دارد؛ این بنا یک بنّا دارد؛ این کشتی آفرینش یک مَلّاح دارد. اندیشه مرا تا اینجا می‌آورد.

 

نقش معلمان برگزیدهٔ الهی در شناخت پروردگار

این سفر خیلی پرقیمتی است که من از خودم سفر کردم و به مقصود رسیدم؛ اما این مقصود کیست؟ اینجا من معلمی می‌خواهم که بنّا، مقصود، ملّاح و محرک را کاملاً می‌شناسد و وظیفۀ واجب و مسئولیت لازم دارد که از شناساندن او به من بخل نورزد. این نوع معلم را هم خود او باید انتخاب کند؛ چون اگر آن معلم‌ها انتخاب نمی‌شدند، چراغ معرفت‌الله روشن نمی‌شد. انبیا و ائمۀ طاهرین(علیهم‌السلام)، معلمان انتخاب‌شدۀ حق هستند؛ خدا خودش را به آنها شناسانده و بر آنها تکلیف واجب کرده که او را به ما بشناسانند. شما در زیارت جامعۀ کبیره می‌خوانید: «بِنَا عُرِفَ اللَّهُ»[3] شما خودبه‌خود خدا را نمی‌شناسید و نمی‌توانید بشناسید و به این معرفت راه ندارید. این راه یک راهنما می‌خواهد. امام هشتم می‌فرمایند: «کَلِمَةُ لا إلهَ إلّا اللّهُ حِصْنی فَمَن دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِن عَذابي بِشُروطِها وَ أنَا مِن شُروطِها».[4] 

اگر شما را به خودتان وامی‌گذاشت که او را بشناسید، قطعاً نمی‌شناختید. بچه‌های ما برای یادگرفتن حروف الفبا که اول تحصیل است، معلم می‌خواهند؛ معلمی که به آنها بگوید «الف»، «ب»، «ج» یا «ح» چیست. شما به بچه‌ات بگو «الف» تا «ی» را بشناس؛ نمی‌تواند بشناسد. 

وقتی الفبا بدون معلم شناخته نمی‌شود، خدا بدون معلم شناخته می‌شود؟! آیا ذات مستجمع جمیع صفات کمال به‌وسیلۀ خودم قابل‌شناخت است؟ اگر به‌وسیلۀ خودم قابل‌شناخت بود، به همان آدم اولیه می‌گفت که به اولادت تا روز قیامت بگو مرا بشناسند؛ ولی چنین دستوری به آدم(ع) نداد. خداوند به آدم دستور داد که مرا به فرزندان و نسلت بشناسان.

حالا که می‌خواهم خدا را بشناسم، راهش فهم قرآن است و خود قرآن هم معلم می‌خواهد؛ تنها هم نمی‌توانم قرآن را بفهمم. اگر می‌فهمیدم، هر آیه‌ای که به پیغمبر اکرم(ص) نازل می‌شد، به ملت می‌فرمودند خودتان بروید و بفهمید؛ اما قرآن را نمی‌شود به‌تنهایی فهمید. در قرآن می‌خوانیم: «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ»[5] کتاب معلم می‌خواهد. اگر قرآن را با معلم قرآن بفهمم، معرفت‌الله برایم حاصل می‌شود. وقتی اینها را با دعای جوشن‌کبیر، دعای کمیل، دعای ابوحمزهٔ ثمالی، دعای عرفه و خطبه‌های توحیدیۀ «نهج‌البلاغه» بفهمم، معرفت‌الله برایم حاصل می‌شود.

 

تفکر در وجود خویشتن، باارزش‌ترین تفکر

یک نوع تفکر، فکر دربارۀ به‌وجود‌آورندۀ هستی است؛ ولی اینکه این به‌وجود‌آورنده کیست، معلم می‌خواهد. معلمِ معرفی‌ این به‌وجود‌آورنده هم، انبیا و ائمه و قرآن هستند. یک نوع فکر دیگر که خیلی باارزش است، فکرکردن دربارۀ خودم است؛ فکر کنم که من چه‌کسی هستم و نهایتاً به این نتیجه برسم که من انسان هستم و با تمام موجودات زنده فرق دارم. 

بعد که خودم را شناختم، به این فکر کنم که کجا هستم؛ می‌بینم که جای من در دنیاست. حالا چرا مرا در این دنیا آورده‌اند؟ دیگر اینجا را نمی‌فهمم! ممکن است که خودم را بدون معلم بفهمم؛ این‌که من یک موجود ممتاز هستم و زندگی‌ من با همۀ موجودات زنده فرق دارد. موجودات زنده در جنگل یا دریا زندگی می‌کنند و یا پرنده هستند. میلیاردها سال است که زندگی‌شان یکنواخت است؛ ولی من خودم را می‌بینم که برخلاف تمام موجودات زنده، خانه‌سازی و شهرسازی و مملکت‌سازی کرده‌ام، دانشگاه ساخته و کتاب نوشته‌ام. 

پس من یک موجود ممتاز هستم. خودم تا این مقدار می‌فهمم و جای خودم را هم می‌شناسم؛ می‌دانم اسم خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، دنیاست؛ یعنی یک جای نزدیک‌تر. دنیا کلمۀ معناداری است. «اَدنی» و «دنیا» که لغت آن مؤنث است، یعنی جای نزدیک‌تر؛ «آخرت» نسبت به دنیا دورتر است. من فهمیده‌ام الآن در خانه‌ای زندگی می‌کنم که از آخرت نزدیک‌تر است؛ یعنی در این دنیا زندگی می‌کنم. این مطلب را هم متوجه شده‌ام که برتر از موجودات زنده هستم و جایی که در آن زندگی می‌کنم، دنیاست؛ یعنی از عوالم دیگر به من نزدیک‌تر است. من اینها را متوجه شده‌ام و فهمیده‌ام.

 

گوهر وجودی انسان

حالا چرا مرا به اینجا آورده‌اند؟ این را نمی‌فهمم؛ یعنی اگر هزار سال هم تنها بنشینم و فکر کنم که چرا مرا به اینجا آورده‌اند، پاسخش را به‌دست نمی‌آورم. اینجا به معلم نیاز دارم تا این را به من یاد بدهد: چرا تو را به اینجا آورده‌اند؟

پروردگار خاک مرده را به یک موجود زنده به نام انسان تبدیل کرده است. صد سال پیش، هیچ‌کدام‌ از ما نبودیم و خاک کشاورزی بودیم. دیگران کاشتند و درو کردند، خوردند و عروسی کردند؛ ما از این خاک و نباتات و گوشت حیوانات به‌وجود آمدیم. حالا برای چه ما را اینجا آورده‌اند؟

اگر بخواهم خودم به خودم جواب بدهم، می‌گویم که من را به اینجا آورده‌اند تا بخورم و بخوابم و لذت ببرم. اگر این جواب را به خودم بدهم، خیلی به خودم ظلم کرده‌ام؛ چون خودم را با تمام حیوانات یکی دانسته‌ام. اگر بگویم که منِ موجود برتر و ممتاز با این عقل و فکر و محصولات عقلی‌ام که تمدن عظیم است، فقط برای خوردن، خوابیدن و لذت‌بردن به اینجا آمده‌ام، در واقع بر سر خودم زده‌ام و قیمتم را شکسته‌ام و خودم را با چهارپایان یکی کرده‌ام. آیا خدا به این قیمت‌گذاری راضی است؟! یعنی واقعاً قیمت من همین است که مساوی با شتر، بز، گوسفند، گاو، اسب و الاغ باشم؟!

اگر بنا بود که قیمت من این‌قدر باشد، مرا انسان خلق نمی‌کردند و من هم گاو یا شتر آفریده می‌شدم. اگر در این مطالب دقت بفرمایید، واقعیات و حقایق زیادی از آن بیرون می‌آید. اگر بنا بود من برای خوردن، خوابیدن، لذت‌بردن و تولید نسل آفریده شده باشم، چرا به‌صورت انسان آفریده شدم؟ خدا مرا هم حیوان خلق می‌کرد. معلوم می‌شود که قیمت من این نیست. من انسان هستم.

 

انسان از نگاه امیرالمؤمنین(ع)

حالا قیمت من چقدر است؟ قیمت‌گذار انسان، وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) است. حضرت در «نهج‌البلاغه» می‌فرمایند: «إِنَّهُ لَيْسَ للِاَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلاَّ الْجَنَّةَ»[6] ارزش و قیمت وجود شما بهشت است. بهشت چیست؟ این آیه را عنایت کنید: «وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ».[7] پهنای بهشت به‌اندازۀ پهنای کل آسمان‌ها و زمین است و تا حالا هیچ دانشمندی نتوانسته این پهنا را حساب کند. ما ستارگانی داریم که دوربین‌های نجومی آنها را کشف کرده‌اند. اگر کسی بخواهد از کرۀ زمین، سوار یک مرکبی بشود که ثانیه‌ای سیصدهزار کیلومتر طی کند، پنج‌میلیارد سال بعد به آنجا می‌رسد! این یک گوشۀ پهنای عالم است و قیمت و ارزش تو که به عقل، فطرت، قلب و روح الهی توست، بهشت است. 

ارزش من بهشت است. حالا چطور مرا در این بهشت راه می‌دهند؟ انبیا و ائمه(علیهم‌السلام) به ما یاد می‌دهند که شما مکلف و مسئول آفریده شده‌اید و نسبت به خودتان، دیگران، زن و بچه، نعمت‌ها و آفرینش تکالیفی دارید. این تکالیف را که به‌جا بیاورید، شما را در همان ظرف قیمتتان، یعنی بهشتِ ابدیِ دائمیِ همیشگی می‌برند. 

 

گناه، عامل سقوط انسان

اکنون خدا را یافتم و به‌وسیلۀ انبیا هم شناختم. خودم را هم این‌گونه یافتم که موجود برتر هستم و قیمتم بهشت است. گوهر خیلی باارزشی هستم؛ ولی این گوهر، آن‌قدر محکم نیست که نشکند. گوهر، مثل هر ظرف و بشقاب بلوری، مثل هر عقیق و فیروزه‌ای شکستنی است. درست است که قیمتم بهشت و خیلی بالاست؛ ولی این قیمت که مربوط به گوهر وجود من است، شکستنی است. اصلاً ما در کارگاه آفرینش، شکستنی هستیم؛ یعنی قیمت‌ و قدر و اندازه‌مان می‌شکند.

گوهر وجود من با چه‌چیزی می‌شکند؟ با افتادن از پشت‌بام، شمشیر، سکته‌کردن، مُردن یا تلنگر مردم؟ با هیچ‌کدام نمی‌شکند. گوهر وجود من، فقط با یک چیز می‌شکند و آن‌هم فقط چکش گناه است. در این جهان، هیچ چکشی را پیدا نمی‌کنی که بتواند تو را بشکند. تنها چکشی که تو را می‌شکند، گناه است. حالا یا چکش کوچک است که اسمش را «گناه صغیره» گذاشته‌اند و یا چکش بزرگ‌تر و شکننده‌تر که نامش «گناه کبیره» می‌شود. 

پس من یک گوهر شکستنی هستم که کسی نمی‌تواند مرا بشکند. کوچک و بزرگ این چکش به دست خودم است و دست شیطان هم نیست. شما امشب که منزل تشریف بردید، آیۀ 22 سورهٔ ابراهیم[8] را مطالعه کنید؛ روز قیامت، شیطان به خدا می‌گوید که من تسلطی بر بندگانت نداشتم. من آنها را نشکستم، بلکه خودشان شکسته شدند و قبول کردند. کار من نبوده است. همۀ شکسته‌شده‌ها در صحرای محشر به شیطان می‌گویند: تو ما را شکستی. شیطان می‌گوید: من شما را نشکستم. خدا هم حاضر و ناظر است و می‌داند که من شما را نشکستم. حالا که شکسته شده‌اید، «فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ»[9] مرا سرزنش نکنید، چون من شما را نشکستم. خودتان را سرزنش کنید که خود شما خودتان را شکستید. تنها کاری که من بر ضد شما کردم، این است: «أَنْ دَعَوْتُكُمْ»[10] فقط دعوتتان کردم که بیا و خودت را بشکن؛ می‌خواستی دعوتم را قبول نکنی!

این متن آیۀ 22 سورۀ ابراهیم است که می‌فرماید: «فَلَا تَلُومُونِي»، یعنی مرا سرزنش نکنید که شیطان، ابلیس و طاغوت یا آمریکا و انگلیس هستم؛ بلکه خودتان را سرزنش کنید. ما فقط شما را دعوت کردیم که خودتان را بشکنید؛ می‌خواستید دعوت ما را قبول نکنید. مگر ما مسلط بودیم که حجاب زن را به باد بدهیم؟ ما فقط شما را به تمدن غرب امروزی دعوت کردیم که نیمه‌عریان بیرون بیایید؛ می‌خواستید قبول نکنید.

در کوفه، منِ شیطان شما سی‌هزار نفر را دعوت کردم که بروید و حسین‌بن‌علی(ع) را بکشید. چشمتان کور! می‌خواستید نروید. اگر همه نمی‌رفتید که من زورم به شما نمی‌رسید. خودتان را سرزنش کنید! من شما را نشکستم، بلکه شما خودتان خودتان را شکستید. 

 

توبه، راه بازگشت به حق و محبوبیت

حالا که خودم را شکستم و قیمتم را کم کردم، آیا این شکستن، جبران هم دارد که دوباره به همان گوهر پرقیمتِ عالیِ انسانیت، الهی‌بودن و عرشی‌بودن برگردم؟ دوباره می‌شود که این گوهر شکسته، صددرصد سالم باشد؟ قرآن، انبیا، روایات و عقل می‌گویند بله. راه تعمیر این گوهر شکسته‌شده با چکش کوچک و بزرگ گناه چیست؟ جواب یک کلمه است: توبه.

اگر این توبه با همان شرایط گفته‌شده انجام بگیرد، پیغمبر(ص) می‌فرمایند:«اَلتَّائِبُ مِنَ الذَّنبِ كَمَن لا ذَنبَ لَه»[11] اگر توبه کنی، انگار هیچ گناهی مرتکب نشده‌ای و گوهر وجودت به‌صورت الهیه و ملکوتیه برمی‌گردد. وقتی توبه کردی، «التَّائِبُ حَبيبُ اللّهِ»[12] محبوب خدا می‌شوی. «حبیب» در اینجا، معنی اسم مفعول می‌دهد؛ یعنی محبوب می‌شوی و وقتی محبوب خدا شدی، پیغمبر(ص) می‌فرمایند که درهای فیوضات الهی به روی قلب و جان، درون و برونت باز می‌شود و سرمایه‌دار معنوی عظیمی می‌شوی. 

پس یک راه محبوب‌شدن، «توبه» است: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ».[13] آن وقت پیغمبر(ص) در مقدمۀ آن روایت بسیار باارزششان‌ می‌فرمایند: «إِذَا أَحَبَّ اَللَّهُ تَعَالَى عَبْداً أَلْهَمَهُ اَلْعَمَلَ بِثَمَانِ خِصَالٍ»[14] هرگاه خدا عاشق و محب بنده‌اش شود و بنده هم محبوب خدا، درِ هشت خصلت اصولی را که مادر همۀ خصلت‌هاست، به روی او باز می‌کند. شرح مطلب با لطف خدا، برای شب‌های آینده بماند.

 

کلام آخر؛ اسرای اهل‌بیت(علیهم‌السلام) در شام

واقعاً برای من سخت است تا مصیبتی را برایتان بخوانم که امروز، یعنی روز اول ماه صفر اتفاق افتاده؛ اما با وجود سخت‌بودنش، می‌خوانم. سهل ساعدی می‌گوید: من وقتی از بیت‌المقدس وارد شام و دمشق شدم، دیدم شهر دگرگون است و مردم شاد هستند. به‌قول ما، شهر آذین بسته‌شده و چراغان است. هرچه فکر کردم که روز اول ماه صفر، چه عیدی است، یادم نیامد. من صحابی پیغمبر(ص) بودم و روز اول صفر را از زمان پیغمبر(ص) به یادم دارم؛ اما بعد از پیغمبر(ص) تا الآن به‌دست نیاوردم که امروز روز عید و شادی باشد.

همین‌طور که می‌گشتم، تک‌وتوک افرادی را می‌دیدم که به دور از چشم دیگران، صورتشان را روی دیوار گذاشته‌اند و زارزار گریه می‌کنند. این بدتر مرا پریشان کرد که نمی‌شود امروز هم روز شادی باشد و هم روز عزا؛ بالاخره باید یکی از این دو باشد. پشت‌سر یکی از اینهایی که گریه می‌کرد، آمدم و آرام سلام کردم. یک‌دفعه برگشت و اشک‌هایش را پاک کرد و حالت عادی گرفت. گفتم: آقا، امروز چه روزی است؟ گفت: هیچ آقا. گفتم: از من ترسیدی که مأمور باشم؟ من سهل ساعدی، صحابی پیغمبر(ص) هستم. تا خودم را معرفی کردم، با اضطراب و هیجان گفت: سهل! چرا زمین دهان باز نمی‌کند تا این مردم را پایین ببرد؟! چرا آسمان روی سر این مردم نمی‌افتد؟! گفتم: چه خبر است؟ گفت: نمی‌دانی؟ گفتم: نه. گفت: به دَم دروازۀ ساعات برو که می‌خواهند زن و بچۀ پیغمبر(ص) و سرهای بریدۀ عزیزان زهرا(س) را وارد این شهر ‌کنند.

داشتم جان می‌دادم! خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده است. دوان‌دوان آمدم. چشمم به زین‌العابدین(ع) افتاد و سلام کردم. اولین حرفی که زین‌العابدین(ع) به من فرمودند، این بود که پول داری؟ گفتم: بله یابن‌رسول‌الله. فرمودند: اینها پولکی هستند. به اینهایی که سر پدرم، برادرها و عموهایم را به نیزه زده‌اند، پول بده و بگو از جلوی محمل خانم‌ها به یک طرف دیگر بروند. این زن و بچه مرتب چشمشان به این سرهای بریده می‌افتد. گفتم الآن می‌روم و انجام می‌دهم. حضرت فرمودند: یک کار دیگر هم با تو دارم. پارچۀ اضافه داری؟ گفتم: دارم. فرمودند: بیاور و زیر این زنجیر گردن من بگذار. آفتاب به این حلقه‌های آهن می‌تابد و پوست گردن من را زخم کرده است.

«اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَنَا وَ لِوالِدَینا وَ لِوالِدَی والِدَینا؛ اللَّهُمَّ اَهلِک أَعْدَائِنَا؛ اللَّهُمَّ اشْفِ مَرْضَانَا؛ اللَّهُمَّ لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا؛ اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً؛ اللَّهُمَّ عَجِّلْ لَفَرَّجَ مَوْلَانَا صَاحِبِ الزَّمَانِ؛ برحمتک یا ارْحَمْ الراحمین».

 


[1]. بحارالأنوار، ج66، ص293.
[2]. سورۀ اعراف، آیۀ 34.
[3]. کافی، ج1، ص145.
[4]. توحید شیخ صدوق، ص25.
[5]. سورۀ جمعه، آیۀ 2.
[6]. نهج‌البلاغه، حکمت 456.
[7]. سورۀ آل‌عمران، آیۀ 133.
[8]. «وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ».
[9]. سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 22.
[10]. همان.
[11]. عیون اخبارالرضا(ع)، ج2، ص74.
[12]. المحجة‌البيضاء، ج7، ص87.
[13]. سورۀ بقره، آیۀ 222.
[14]. المواعظ‌العددیه، ص336.

برچسب ها :