لطفا منتظر باشید

جلسه دهم پنج شنبه (25-6-1400)

(قم مسجد اعظم)
صفر1443 ه.ق - شهریور1400 ه.ش
21.58 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

مقدمۀ بحث

کلام در این مسئله بود که پیغمبر اسلام(ص) طبق نقل کتاب‌های باارزش فرموده‌اند: «إذا أحَبَّ اللّهُ عَبدا ألهَمَهُ العَمَلَ بثَمانِ خِصالٍ»[1] هرگاه خداوند بنده‌ای را موردمحبت خودش قرار بدهد، هشت خصلت که ریشهٔ همهٔ حسنات اخلاقی است، به او الهام می‌کند. یک شب عنوان این هشت خصلت را عرض کردم و گفتم که در این ده شب، فرصت برای توضیح آن هشت خصلت نیست؛ فقط به مقدمهٔ روایت پرداخته شد که سبب و علت محبوب‌شدن انسان در پیشگاه خدا چیست. در حقیقت، خود شناخت علل و سبب‌های این محبوبیت، یک دریا مطلب و یک کتاب کامل است. 

از کجا باید فهمید که انسان محبوب خداست؟ یک راه آن، مراجعهٔ به قرآن کریم است؛ چون واقعاً «وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ».[2] راه دیگرش هم مراجعهٔ به روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام) است که توضیح و تفسیر قرآن مجید است.

 

زبان، راهی برای هزینۀ نیکی

جلسات گذشته، قطعه‌ای‌ از یک آیهٔ سورهٔ بقره را قرائت کردم که این بخش از آیه، راه کلی محبوب‌شدن در پیشگاه خداوند را بیان کرده است: «أَحْسِنُوا إِنَّ أللهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ»[3] نیکی کنید، خداوند نیکوکاران را دوست دارد؛ چه نوع نیکی‌ای کنیم؟ هر نوع نیکی؛ پولی، علمی، آبرویی، قدرت، قدم، زبان و قلم. به هر شکلی که برایتان میسّر است، نیکی کنید. 

شما می‌توانید با زبانتان نیکی کنید؛ قرآن مجید می‌فرماید: «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا»[4] با کل مردم به‌خوبی، درست، منطقی و زیبا حرف بزنید و زبانتان را فقط در این حوزه هزینه کنید. اگر بخواهید دروغ بگویید، فحش بدهید، غیبت کنید، تهمت بزنید، باطل‌گویی کنید و با حرفتان کسی را گمراه کنید، زبانتان از دایرهٔ آیهٔ «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا» خارج شده و منفور پروردگار شده است. 

 

زبان، عنصری کوچک با جُرم بزرگ

در همهٔ زمینه‌ها هم، حرف خوب و خوب حرف‌زدن هست؛ حالا من چندتایش را عرض کردم که منفی است. وجود مبارک فیض کاشانی در کتاب پرارزش «محجة‌البیضاء»، باب زبان، بیست گناه برای زبان شمرده و جمله‌ای هم نقل می‌کند که خیلی زیباست! ایشان می‌گوید: «اللِّسَانُ جِرْمُهُ صَغِیرٌ وَ جُرْمُهُ کَبِیرٌ»[5] زبان عنصری کوچک و کم‌وزن است و اصلاً قابلیت این را ندارد که داخل ترازو بگذارند. زبان خیلی کوچک است و آن‌که حرف می‌زند، نوک زبان است؛ اگر یک ذره نوک زبان را قیچی کنند، دیگر نمی‌توان حرف زد. این جِرم و عنصر خیلی کوچک است؛ اما جُرم این پاره‌گوشتِ اندک بزرگ است. 

 

خطاب پروردگار به زبان و سوگند به عذاب آن

کتاب‌های شیعه روایتی را نقل می‌کنند که روایت خیلی وحشتناکی است! بعضی از آیات و روایات، کمرشکن است و اگر آدم به آیه و روایت دل بدهد، واقعاً وحشت می‌کند، از خود بی‌خود و زمین‌گیر می‌شود. در این روایت که از قول پروردگار نقل شده، خداوند در صحرای محشر، خطاب به زبان، عزت و جلالش را سوگند می‌خورد. خدا که سوگند بیهوده نمی‌خورد. شما سی جزء قرآن، این شش‌هزاروششصد‌وشصت‌وچند آیه را نگاه کنید و ببینید که خدا چندتا سوگند دارد. بیشتر سوگندهایش در جزء آخر آمده. طولانی‌ترین سوگندش، یازده سوگند به‌دنبال هم در سورهٔ مبارکهٔ شمس است؛ آن‌هم دربارهٔ انسان، نه دربارهٔ آسمان‌ها، زمین، مُلک، ملکوت، غیب و شهود. خدا دربارهٔ این آدم هفتادهشتاد کیلویی یازده‌تا قسم پشت‌سرهم می‌خورد و بعد از تمام‌شدن قسم‌ها، می‌گوید من تمام بدی‌ها و خطرها، همچنین تمام خوبی‌ها را نشانت دادم. هر کس آلودهٔ به این بدی‌ها شد، ضرر کرد و هر کس آراستهٔ به این خوبی‌ها شد، پیروز و رستگار شد. نهایت قسم او یازده‌تا پشت‌سرهم است؛ آن‌هم برای این آدم خاکی! 

شما ببینید زبان چه عضوی است که خداوند به عزت و جلال خودش سوگند خورده. خداوند خطاب به زبان می‌گوید: ‌ای زبان!‌ به عزت و جلالم قسم، امروز که روز قیامت است، تو را به عذابی معذب کنم که کسی را در این عالم وجود، مانند عذاب تو عذاب نکرده‌ام. 

شما ممکن است بگویی که آدم را داخل جهنم می‌اندازد و همهٔ بدن با هم می‌سوزد، عذاب زبان هم مثل همهٔ بدن است؛ اما جهنم این‌طوری نیست! آتش عذاب جهنم با دنیا فرق می‌کند؛ زبان برای خودش یک عذاب و تلخی دارد، چشم یک عذاب و تلخی دارد. این‌گونه نیست که یک عذاب باشد و همهٔ اعضا و جوارح و باطن از آن یک عذاب معذب باشند. شما می‌توانید این را در روایات هم ببینید. 

بعد خدا می‌گوید: امروز تو را به عذابی معذب می‌کنم که تاکنون احدی را این‌گونه عذاب نکرده‌ام؛ برای این‌که یک کلمه از تو درآمد، همان یک کلمه باعث کشته‌شدن یک بی‌گناه شد. مگر ممکن است که یک کلمه از زبان دربیاید و باعث کشته‌شدن کسی شود؟ بله، ممکن است. همهٔ شما داستان مَعْقل را در زمان مسلم صد بار شنیده‌اید و من نمی‌خواهم داستان‌های خیلی شنیده را برایتان بگویم. این آقای منافق پلید سگ‌باطن با چهرهٔ مذهبی مأموریت پیدا کرد که جای مسلم‌بن‌عقیل را پیدا کند. بالاخره هم پیدا کرد، بعد پیش ابن‌زیاد آمد و آدرس جای مسلم را داد. مگر دادن یک آدرس با زبان چقدر طول می‌کشد؟ دو کلمه به ابن‌زیاد آدرس داد، مسلم را گرفتند و کشتند. یک کلمه از زبان تو درآمد و یک انسان بی‌گناه را به کشتن داد. 

یک کلمهٔ ناحق از زبان تو درآمد و مال یک آدم محترم را به باد داد. مأمور ادارهٔ مالیات بودی و به درِ مغازه، تجارت‌خانه یا کارخانه رفتی، این آدم هم آدم راست‌گویی بود و گفت خود و خدا، مالیات من این‌قدر می‌شود و بیشتر از این را گزارش نده. مأمور هم گفت عیبی ندارد؛ ده میلیون یا بیست میلیون بده تا من گزارشی غیر از این و بیشتر از این‌که درست می‌گویی، گزارش نمی‌کنم. این بندهٔ خدا هم به مسائل فقهی وارد نبوده که رشوهٔ حرام کجاست و گفت من رشوه نمی‌دهم. تو هم خواستی از او انتقام بگیری و با تنگ‌نظری به ادارهٔ مالیات گزارش ده‌برابری دادی؛ بعد آنها رسیدگی کردند، حرف او را قبول نکرده و ممنوع‌الخروجش کردند. این شخص هم نتوانست مطابق گزارش تو مالیات بدهد، به خاک نشست و زندگی‌اش بر باد رفت. 

حالا تو زبان مأمور مالیات، مأمور دادگستری، مأمور دادیاری یا مأمور وزارت‌خانه را که حقوقت ماهی شِندرغاز بیشتر نبود و این دروغ را گفتی، به عذابی مبتلا کنم که تا حالا احدی را به این عذاب مبتلا نکرده‌ام. 

برادران اداری! شما خیال می‌کنید که شغلتان خیلی آسان است؟ خیلی از شغل‌های شما در این مملکت لب جهنم و کنار دوزخ است! شمایی که در ادارات، اهل گزارش‌دادن هستید؛ یک وزارت‌خانه، اداره یا جای امنیتی، بر اساس گزارش شما عمل می‌کند و اگر گزارش خلاف حقیقت باشد، می‌دانید روز قیامت این زبانتان که دستتان را کمک گرفت و حرفتان را نوشت، به چه عذابی دچار خواهد شد؟ پروردگار دراین‌باره قسم خورده است! 

یک کلمه از تو درآمد و آبروی آدم محترمی را بر باد داد. خیلی از حرف‌هایی که آبروی مردم را می‌برد، درست نیست؛ حرام و گناه و معصیت است. من این روایت را از امام صادق(ع) دیدم که حضرت شخصش را هم فرموده‌اند کیست؛ امام فرموده‌اند که این آدم عادت به حرف‌نزدن داشت. این عادت به حرف‌نزدن خیلی مهم است! وقتی هم می‌خواست حرف بزند، خیلی کوتاه و با فکر و دقت، در حد یکی‌دو کلمه می‌گفت و می‌نوشت. یک شب که می‌خواست بخوابد، کاغذ را درآورد و نگاه کرد که امروز چند کلمه حرف زده است، دید پنج کلمه حرف زده، ناله زد و گفت: «آه! نَجَی الصَّامِتون و بقیناً»[6] آنهایی که امروز حرف نزدند، نجات پیدا کردند؛ وای به حال منِ بدبخت که امروز پنج‌تا کلمه حرف زده‌ام. 

 

راهِ نیکی با زبان در قرآن

اگر حرف هم می‌خواهی بزنی، این‌قدر حرف خوب هست که بزنی. اگر خوشت می‌آید که حرف بزنی، پنجاه‌تا آیهٔ قرآن حفظ کن و با قرآن حرف بزن؛ چهل‌تا روایت کوتاه حفظ کن و روایت بگو. شهوت سخن شهوت بسیار خطرناکی است!

چقدر این آیه جالب است: «أَحْسِنُوا إِنَّ أللهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ» نیکی کنید؛ خدا نیکوکاران را دوست دارد. واقعاً دوست دارد و این سند قرآنی آن است. حالا زبانت می‌خواهد نیکی کند، «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا» این راهش است. کلمهٔ «حسن» که در آیهٔ سورهٔ بقره به‌صورت جملهٔ «أَحْسِنُوا» و «مُحْسِنينَ» است، در کنار زبان هم هست: «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا». واقعاً ما چه نیازی داریم که دروغ بگوییم؟ دربارهٔ خودمان فکر کنیم و ببینیم که پروردگار ما را آفریده، نیازمند به دروغ‌گویی آفریده است؟ خداوند در قرآن مجید می‌فرماید: «كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ»[7] در گروه راست‌گویان و درست‌کرداران قرار بگیرید. این امر واجب است! همچنین در قرآن می‌فرماید: «هٰذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ»[8] قیامت روزی است که فقط صِدق صادقین و راست‌گویی و درست‌کرداری اینان به آنها منفعت می‌دهد. اگر می‌خواهیم عیب کسی را بگوییم، تلفن که داریم، به خودش تلفن بزنیم و بگوییم به‌نظرم این عیب را از شما حس می‌کنم؛ من دوستت هم دارم و خیرخواهت هم هستم، این عیب را برطرف کن. این‌که عیب یک مؤمن و مسلمان (مرد یا زن) را داخل مسجد، هیئت، محله، کوچه و یا جمع مردم پخش کنم، عذاب سنگینی برای زبان دارد. خداوند قسم خورده است که کسی را به چنین عذابی عذاب نکرده و نمی‌کند!

 

اثر نفَس بزرگان در رشد انسان

من کلاس هفتم بودم و به‌اصطلاح اول دبیرستان، یک استاد ادبیات داشتیم که آدم خیلی پاکیزه‌، بزرگوار و اثرگذاری بود. ایشان زبانی داشت که پرورش می‌داد، تربیت می‌کرد و رشد می‌داد. زبانش پاک و راستین بود. تک‌تک بچه‌ها هم به او علاقه داشتند؛ چون غیر از زبان ملکوتی، اخلاق ملکوتی‌ هم داشت. یک بار خودش به من گفت (به من خیلی محبت داشت): می‌دانی من چرا این‌طوری شدم؟ من کلاس هفتم بودم و چهارده سالم بود، گفتم: نه آقا، نمی‌دانم. گفت: چند سال نفس آیت‌الله‌العظمی بروجردی در قم به من خورده است؛ صدای زبان آیت‌الله‌العظمی بروجردی را شنیده‌ام و ساخته شده‌ام. بنای استواری در باطن من ایجاد شده است. 

این زبان است! چه عیبی دارد که زبان همه‌مان زبان آیت‌الله‌العظمی بروجردی باشد. حالا زبان علی(ع) نمی‌شویم که «نهج‌البلاغه» بیرون بدهیم یا زبان ابی‌عبدالله(ع) نمی‌شویم که دعای عرفه بیرون بدهیم؛ اما زبانی که «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا» شویم، می‌شود. 

 

مؤمن، آینۀ برادر مؤمن

ایشان یک روز داشت بچه‌های کلاس را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: بچه‌ها! اگر عیبی از هم‌درسی و هم‌کلاسی‌تان دیدید، یواشکی به من یا رفقا نگویید؛ بلکه او را یک گوشه صدایش بزنید که هیچ‌کس نشنود و با محبت و مهربانی به او بگویید من این عیب را در تو دیده‌ام و دلم نمی‌خواهد کس دیگری آن را ببیند که پخش کند. من هم دلم نمی‌خواهد این عیب در تو باشد و دلم می‌سوزد. بعد این شعر را برای ما خواند که همان وقت این شعر را حفظ کردم؛ یادم نیست نوشته باشم و جایی هم در نوشته‌هایم نیست. من حافظهٔ خیلی قوی‌ای داشتم و وقتی یک بار شعری را برایم می‌خواندند، با لطف خدا حفظ می‌شدم. شعر خیلی پرقیمتی بود! 

ای غزالی گریزم از یاری

که اگر بد کنم، نکو گوید 

فرار می‌کنم از آنهایی که عمل بد مرا ببینند و تشویقم کنند؛ بارک‌الله! قشنگ در گوشش زدی؛ بارک‌الله! قشنگ کلاه سرش گذاشتی؛ بارک‌الله! قشنگ خردش کردی. این زبان، زبان ابلیس است و نه آدمیزاد! 

مخلص آن شوم که عیبم را

همچو آینه روبه‌رو گوید 

در روایت داریم: «الْمُؤْمِنُ مِرْآةُ الْمُؤْمِنِ»[9] مؤمن برای برادر مؤمنش باید آینه باشد که اگر حرف هم نزند، آن مؤمن عیب‌های خودش را با خوبی‌های او درک کند. در حقیقت، من باید به‌گونه‌ای زندگی کنم که بدکاران بدی‌های خودشان را با خوبی‌های من بفهمند. این روایت است و من باید این‌طور باشم! ائمهٔ ما علاقه دارند که ما نسبت به همدیگر آینه باشیم؛ حتی اگر هم حرف نزنیم، طرف مقابلم (همسرم، بچه‌ام، رفیقم و یا دامادم) خلأهای خودش را در پربودن من و بدی‌های خودش را در خوبی‌های من حس کند. این امر واجب امام ششم است که می‌فرمایند: «کُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ‌ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ»[10] بدون حرف‌زدن، وجودتان فریادِ دعوت از مردم به‌سوی خدا و دین خدا باشد. اصلاً هیچ‌چیزی نگو تا فقط تو را ببینند و عاشق دین، عاشق خدا، عاشق اخلاق حمیده و عاشق عبادت شوند. 

ای غزالی گریزم از یاری

که اگر بد کنم، نکو گوید 

مخلص آن شوم که عیبم را

همچو آینه روبه‌رو گوید

نه که چون شانه با هزار زبان

پشت سر رفته، مو به مو گوید[11]

واقعاً مثل آینه باشد و به خودم بگوید؛ نه این‌که مانند شانهٔ سر پشت سرم حرفی بگوید و ریز عیب‌های من را پخش کند. چقدر لطیف است! من عیب دارم و معصوم نیستم؛ اما تو نباید این عیب بد را داشته باشی که عیب‌های مرا پخش کنی. 

متاب ای پارسا روی از گنهکار

به بخشایندگی در وی نظر کن 

اگر من ناجوانمردم به کردار

تو بر من چون جوانمردان گذر کن[12] 

 

گشایش درهای فیض الهی در گرو فاصله‌گرفتن از گناه

خیلی می‌شود خوب زندگی کرد! یک سرهنگ در ارتش بود که من جوان بودم، فوت کرد؛ هنوز بازنشسته نشده بود که فوت کرد. در آن ارتش آمریکایی، سرهنگ خیلی متدین، باوقار و بزرگواری بود. این سرهنگ یک گروه رفیق پیدا کرد که جزء مردم باحال‌ تهران بودند. من آنها را هم می‌شناختم؛ هفت‌هشت ‌تا رفیق با این سرهنگ برخوردند و این سرهنگ انقلاب عجیبی پیدا کرد؛ همان وقتی که در لباس و در ارتش طاغوت بود، خیلی خوب شده بود. این سرهنگ انگار طبع شعرش پنهان بود و بر اثر معاشرت با این گروه اهل حال، نفس این خوبان بلبل طبع او را گویا کرد و شعر گفت، چاپ هم شد و خوب هم خریدند. بخشی از مداح‌های مهم تهران در جلسات ماه رمضان و محرم و صفر، شعرهای او را می‌خواندند. دیوانش معروف به دیوان صابر همدانی و در حدود پانصد صفحه است؛ نمی‌دانم حالا قم هست یا نه. چه انقلابِ حالی داشت و چه شعرهایی برای تربیت گفت! در واقع، خدا به او لطف کرد. برادرانم! این را بگویم؛ به خود حق قسم، هرچه فاصلهٔ انسان از گناهان زبان، چشم، گوش، شکم و غریزهٔ جنسی بیشتر شود، امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند که به تناسب همان، درهای فیوضات خدا به روی آدم باز می‌شود. من این را با چشمم در هفتاد سال عمرم دیده‌ام. چقدر می‌شود خوب زندگی کرد! صابر می‌گوید: 

اگر فکر دل زاری نکردی

به عمر خویشتن کاری نکردی 

عبادت در اسلام دو نوع است: عبادت‌الله و خدمت به خلق‌الله. رسیدگی به مردم، عبادت خیلی بزرگی است. 

تو را از روز آزادی چه حاصل

که رحمی بر گرفتاری نکردی

روزی که همهٔ اهل ایمان را از آتش آزاد می‌کنند، تو را از آن روز چه حاصلی خواهد بود؟

نچینی گل ز باغ زندگانی

گر از پایی برون خاری نکردی 

ستمگر بر سرت ز آن شد مسلط

که خود دفع ستمکاری نکردی بود 

بود حال تو پیدا نزد صابر

به ظاهر گرچه اظهاری نکردی[13] 

 

سفارش پروردگار به نیکی با همۀ مردم

«أَحْسِنُوا»[14] تا چه بشود؟ همهٔ کارهای خوب را انجام بدهید. به چه کسی؟ آیه قید ندارد که به چه کسی نیکی کنید؛ می‌گوید به همه نیکی کنید و به دین کسی هم کاری نداشته باشید. «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ» خداوند نیکوکاران را دوست دارد. به همه نیکی کنید؛ با زبانتان، چشمتان، گوشتان، دستتان، قدرتتان، علمتان، صندلی‌تان، قدمتان و قلمتان نیکی کنید. 

یک نفر در مسیری تنها افتاد، هفت‌هشت‌تا دزد و رئیسشان او را گرفتند و گفتند هرچه داری، بده. گفت: من هشتاد درهم دارم؛ چهل درهمش را بدهکارم و چهل درهمش را هم برای خرج زندگی می‌خواهم. این مسیر را هم دارم می‌روم که بدهی‌ام را بدهم. گفتند: بیرون بریز! همهٔ پول‌ها را از خورجینش بیرون ریخت و دزدها شمردند، دیدند هشتاد درهم است. رئیس دزدها گفت: او را رها کنید! رهایش کردند و رفت و بدهی‌اش را داد. 

هفت‌هشت روز بعد برگشت و باز در همان مسیر، دزدها بر سرش ریختند. یادشان نبود که او را یک دفعه گرفته‌اند و گفته‌اند پول‌هایت را بده. به دزدها گفت: من چهل درهم بیشتر ندارم. خورجینش را گشتند و دیدند چهل درهم دارد. دزدها بلند خندیدند، رئیسشان گفت: چرا می‌خندید؟ گفتند: ما تا حالا، آدم راست‌گویی مثل این ندیده بودیم. رئیس دزدها گفت: جلو بیا! ما دزد هستیم؛ چه شده که از ما نترسیدی و راست گفتی؟ گفت: من وقتی بچه بودم، مادرم از من تعهد گرفت که تا آخر عمرم دروغ نگویم و من به وصیت مادرم عمل می‌کنم. به شما دزدها هم دروغ نمی‌گویم. باز دزدها بلندبلند خندیدند، اما رئیس دزدها بلندبلند گریه کرد. آنها هم از خنده افتادند و به او گفتند: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: باید گریه کنم! این به مادرش قول داده که دروغ نگوید؛ خدا به‌وسیلهٔ پیغمبر و قرآن از ما پیمان گرفته که گناه نکنیم و ما پیمان خدا را شکستیم. آیا من از این فقیر کمترم که به ما دزدها دروغ نمی‌گوید و ما عملاً به خدا دروغ می‌گوییم؟ ما می‌گوییم آدم هستیم، اما نیستیم؛ می‌گوییم انسانیم، اما نیستیم؛ می‌گوییم خوبیم، اما نیستیم. من از این کمترم؟ بعد هم گفت که دیگر مال مردم را نگیرید و اگر نمی‌خواهید گوش بدهید، خودتان بروید. من رفتم که توبه کنم. 

ما چه نیازی به گناه داریم؟ آنچه نیاز ماست، همین است که آیه می‌گوید. «أَحْسِنُوا» همه‌جوره خوبی کنید و به همه هم خوبی کنید که «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». 

 

تمسک به قرآن و اهل‌بیت، راه رهایی از مشکلات

کار این مملکت به سامان نمی‌رسد، حتی با عوض‌شدن‌ها هم به سامان نمی‌رسد، مگر مردم و دولت با هم به قرآن و روایات اهل‌بیت عمل کنند. اصلاً راه دیگری در دنیا برای به‌سامان‌رسیدن وجود ندارد؛ نه راه روان‌شناسان غربی، نه اقتصاددان‌های غربی، نه سیاست‌مداران غربی و نه کتاب‌هایی که در دانشگاه‌ها ترجمه‌شده‌های اروپا و آمریکا را درس می‌دهند، هیچ‌کدام راه حل مشکلات نیست. راه حل مشکلات ما، قرآن و اهل‌بیت است: «إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی ما إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بهما لَنْ تَضلُّوا أبَداً».[15]

 

کلام آخر؛ شب جمعه، شب پروردگار و ابی‌عبدالله(ع)

چه شب باعظمتی است! شب جمعه شب پروردگار و شب زیارت ابی‌عبدالله(ع) است؛ هم از خدا برایتان بخوانم و هم از امام حسین(ع). 

«یا اِلهی وَ سَیِّدی وَ مَوْلایَ وَ مالِکَ رِقّی یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتی یا عَلیماً بِضُرّی وَ مَسْکَنَتی یا خَبیراً بِفَقْری وَ فاقَتی». دربارهٔ خودم که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم دستم خالی است و نزدیک به آمدنم، از تو خجالت می‌کشم. اگر بگویی هفتاد سال عمر به تو دادم، چه کار کردی؛ جواب درستی ندارم! 

«یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ»

برادران و خواهران! شب جمعه است و اینجا خانهٔ خدا؛ در این خانه، خیلی از اولیای الهی نفس زده‌اند و وسایل مستجاب‌شدن دعا برایتان فراهم است. گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع)، کارگشا و کلید و نور است. 

گفت این به خون‌تپیده نباشد حسین من

این نیست آن‌که در برِ من بوده تاکنون 

گر این حسین من، سر او از چه بر سنان

ور این حسین من، تن او از چه غرق خون

یا خواب بوده‌ام من و گم ‌گشته است راه

یا خواب بوده آن‌که مرا بوده رهنمون 

می‌گفت و می‌گریست که جان‌سوز ناله‌ای

آمد ز حلق پادشه تشنگان برون 

که‌ای عندلیب گلشن جان، آمدی بیا

ره گم نگشته، خوش به نشان آمدی بیا[16] 

وارد گودال شد و نشست، زیر بغل بدن قطعه‌قطعه را گرفت و روی دامن گذاشت. یک‌مرتبه بالای گودال چشمش به پیغمبر(ص)، علی(ع)، زهرا(س) و امام مجتبی(ع) افتاد و گفت: «یا مُحَمَّداه! صَلّی عَلَیکَ مَلیکُ السَّماءِ هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ مُنْقَطَعُ الأعْضاءِ وَ بَناتُکَ سَبایا؛ هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، مَجْزُورُ الرَّأسِ مِنَ الْقَفا، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ».[17] بلند شو و ببین که ناموست را دارند اسیر می‌کنند. حسین من! دلم نمی‌خواهد از کنارت بروم و می‌خواهم بمانم، این‌قدر گریه کنم تا بمیرم؛ ولی دارند ما را می‌برند. من دلم نمی‌خواهد با شمر و خولی هم‌سفر باشم!

 

دعای پایانی

خدایا! به گریه‌های زینب کبری(س)، دنیا و آخرت ما را دنیا و آخرت محمد و آل‌محمد قرار بده. 

خدایا! نسل ما را شیعهٔ واقعی قرار بده. 

خدایا! به حقت قسم، در نسل ما تا روز برپابودن دنیا، زن و دختر بی‌حجاب قرار نده. 

خدایا! تمام گذشتگان ما، مراجع، وعاظ، مداح‌ها، معلم‌ها و مدرّس‌ها، بالاخص آیت‌الله‌العظمی بروجردی را سر سفرهٔ حسینت قرار بده. 

خدایا! دشمنان این شیعه را در دنیا زمین‌گیر کن. 

خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، امام زمان(عج) را امشب دعاگوی ما و زن و بچه‌های ما قرار بده. 

این‌که من روی منبرهایم، مخصوصاً ماه رمضان‌ها، خدا را به زینب(س) قسم می‌دهم، به‌خاطر یک روایت است: ظاهراً «اسما بنت عُمَیس» نقل می‌کند و می‌گوید که یک بار به دیدن صدیقهٔ کبری(س) آمدم و دیدم درِ اتاقشان بسته است. صدایشان می‌آید که صدای دعاست، گوش دادم که چطوری دعا می‌کنند تا من هم یاد بگیرم؛ دیدم صدیقهٔ کبری(س) زارزار گریه می‌کنند (آن‌وقت هم زینب چهارپنج ساله بود) و در دعایشان می‌گویند: «خدایا! به حق پیغمبرت، به حق ولیّ‌ات، به حق حسن، به حق حسین و به حق زینب»؛ یعنی خدا را به یک دختر چهارساله قسم می‌دهند. 

خدایا! به آیات قرآنت و به عزت و جلالت قسم، مرگ ما را در حال گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) قرار بده.

 


[1]. مواعظ‌العددیه، ص336.
[2]. سورهٔ انعام، آیهٔ 59.
[3]. سورهٔ بقره، آیهٔ 195.
[4]. سورهٔ بقره، آیهٔ 83.
[5]. این جمله در برخی از کتاب‌ها به‌عنوان یک سخن حکیمانه آمده است: اللطائف‌والظرائف، ابومنصور ثعالبی، ص104؛ جواهر‌الأدب، احمدبن‌ابراهیم هاشمی، ج2، ص431.
[6]. معراج‌السعادة، احمد نراقی، باب چهارم.
[7]. سورهٔ توبه، آیهٔ 119.
[8]. سورهٔ مائده، آیهٔ 119.
[9]. تحف‌العقول، ص173: «الإمام عليّ(ع) لِكُمَيلِ بنِ زِيادٍ: يا كُمَيلُ! المُؤمِنُ مِرآةُ المُؤمِنِ؛ لِأَنَّهُ يَتَأَمَّلُهُ فَيَسُدُّ فاقَتَهُ ويُجمِلُ حالَتَهُ»؛ بحارالأنوار، ج61، ص235: «قال رسول‌اللّٰه(ص): المُؤمِنُ مِرآةُ المُؤمِنِ».
[10]. الکافی، ج2، ص78؛ وسائل‌الشیعه، ج1، ص76.
[11]. شعر از غزالی مشهدی.
[12]. شعر از سعدی شیرازی.
[13]. شعر از اسدالله صنیعیان، متخلص به صابر همدانی.
[14]. سورهٔ بقره، آیهٔ 195.
[15]. بصائرالدرجات، ج1، ص413؛ اسرار آل‌محمد(ص)، ج2، ص647.
[16]. شعر از وصال شیرازی.
[17]. لهوف، ص37.

برچسب ها :