لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم؛ سه‌شنبه (11-5-1401)

(تهران حسینیه بیت‌الرضا(ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
21.97 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

معرفت، از اعظم نعمت‌های پروردگار

برای هیچ مایه‌ای در اسلام، به‌اندازهٔ «معرفت»، آیه و روایت نداریم. یقیناً معرفت از اعظم نعمت‌های پروردگار است. دراین‌زمینه، حضرت سیدالشهدا(ع) هم روایات بسیار پرارزشی دارند؛ بخشی از آن را شیخ صدوق در اواخر قرن سوم، در کتاب «علل‌الشرایع» نقل می‌کند. این کتاب از کتاب‌های مهمش در سیصد کتابی است که نوشته. معرفت به چه؟ شناخت چه‌چیزی؟ 

این‌طور که از آیات و روایات استفاده می‌شود، شناخت خدا، شناخت دنیا، شناخت خود و شناخت تکالیف و مسئولیت‌ها، اهمّ رشته‌های شناخت است. البته مردم وقت ندارند که برای این شناخت باارزش به‌دنبال تحصیل معارف اسلامی بروند. این برعهدهٔ دانشمندان و علمای اسلام، خیرخواهان و دل‌سوزان است که مردم را در حد خودشان، بدون اینکه به مردم فشار بیاورند و آنها را در رنج قرار بدهند، با این شئون معرفت آشنا کنند. این‌که می‌گویم در رنج قرار ندهند و به فکر، قلب و روح مردم فشار نیاورند، چون خدا در قرآن مجید می‌فرماید: «وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ»[1] من هیچ مشقّت و زحمتی را برای بندگانم نخواسته‌ام. 

 

اهمّ رشته‌های معرفت 

الف) شناخت پروردگار

آیا شناخت همهٔ اوصاف جمال و جلال پروردگار تفصیلاً واجب است که یک کلمه نماند و کل آن را بفهمم؟ نه، واجب نیست. من این‌قدر که بفهمم پروردگار عالم، عالم به «کل شیء» و باطن و درون من است؛ همچنین بفهمم که آگاه به اعمال و رفتار من است و وجود من خلوت و جلوتی برای پروردگار عالم ندارد، کافی است. قرآن می‌فرماید: «وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»[2] شما می‌خواهید در تاریکی، دریا، صحرا و خشکی باشید، هر جا باشید، خدا همان‌جا با شماست. تحصیل این مقدار معرفت واجب است که من اگر دارای این معرفت بشوم، لااقل از خدا حیا می‌کنم و خلافکاری‌های زیادی را مرتکب نمی‌شوم. حالا خود پروردگار در سورهٔ انعام می‌فرماید: اگر یک‌وقت در هیجاناتِ غرایز و شهوات، کار زشتی از تو سر زد، چون در غفلت و هیجان بوده‌ای و نتوانسته‌ای در اوج آن هیجانات و طوفان‌ها به من توجه بکنی، اگر به من برگردی، من تو را می‌بخشم.

این‌قدر که خدا با ما راه آمده است، هیچ‌کس به‌اندازهٔ او با ما راه نمی‌آید؛ نه مادرمان، نه پدرمان، نه دوستانمان و نه بچه‌هایمان. وجود مقدس او این‌قدر زیبا با بندگانش راه می‌آید که وقتی آدم آیات قرآن را می‌خواند، شگفت‌زده می‌شود از این‌که یک وجود مبارکِ بی‌نهایت که قدرت او هم بی‌نهایت و کل کلید هستی به‌دست همان یک نفر است، اگر بخواهد در مقابل خلافکاری‌های ما، فقط یک اشاره به قلب ما بکند که بایستد، قلب می‌ایستد. خداوند خیلی با ما راه می‌آید و نه روزی ما را قطع می‌کند، نه نَفَسمان را قطع می‌کند، نه قلب و بدنمان را از کار می‌اندازد.

یک‌وقت روایتی را دیدم که متنش روایت خیلی عجیبی بود. البته حقیقت روایت برای من عجیب نبود؛ چون ما با یک موجود بی‌نهایت روبه‌رو هستیم. چندمیلیارد سال است که این عالَم را آفریده و دائماً هم دارد هزینه می‌کند؛ آیا در این چندمیلیارد سالی که هزینه کرده، تا حالا چیزی از خزانهٔ او هم کم شده است؟ در دعای جوشن‌کبیر می‌خوانیم: «یَا مَنْ لا یَنْقُصُ مِنْ خَزَائِنِهِ شَیءٌ»[3] ای وجود مقدسی که خزائنت اصلاً کم نمی‌آورد و سرخالی نمی‌شود. خداوند دائم هم دارد برای میلیاردها موجود زنده، گیاهان، آسمان، خورشید، زمین، ستارگان، عوالم پایین و بالا هزینه می‌کند. حالا آن روایت را برایتان می‌خوانم؛ اما یک روایت دیگر برایتان بگویم که آن هم خیلی عجیب است. هنوز روایات ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) نسبت به آفرینش عالم کشف نشده است. معصومین یک چیزهایی را فرموده‌اند که بشر از قرن هجدهم به بعد، آن‌هم با چه زحماتی کشف کرده است! امامان ما این حرف‌ها را در مدینه، در راه مکه، سامره و یا کوفه زده‌اند؛ اما الآن، یعنی دو قرن است که مصادیق آن حرف‌ها تازه دارد راجع‌به جهان هستی کشف می‌شود. این یکی از آنهاست که یک گوشه‌اش هم کشف نشده و معلوم هم نیست چه زمان کشف شود! 

امام باقر(ع) می‌فرمایند: خداوند در این عالم هستی هجده‌هزار قندیل دارد (حضرت می‌خواهند دریافتش را برای ذهن ما آسان کنند. قندیل یک چیز قدیمی است که در حرم‌ها و امامزاده‌ها دیده بودید؛ یک ظرف بود که زیبا هم می‌ساختند و داخلش شمع و چراغ می‌گذاشتند). هفت آسمان و زمین و کل آنچه در دید شماست و در دید شما نیست، در یک قندیل اوست. 

آن‌وقت شما آسمان‌ها را در همین کتاب‌های جدید ببینید، اصلاً آدم را شگفت‌زده می‌کند! همین جدیداً ستاره‌ای کشف کرده‌اند (شاید سه سال نشده است؛ چون من خیلی به‌دنبال این حرف‌ها هستم) که نوشته‌اند فاصلهٔ این ستاره از زمین به این مقدار است. چه مقدار؟ اگر کسی سوار مرکبی بشود و این مرکب ثانیه‌ای سیصدهزار کیلومتر به‌طرف آن ستاره برود (شما ساعت مچی‌ات را کنار گوشَت بگذار، با هر تیکی که می‌کند، این مرکب سیصدهزار کیلومتر سرعت نور برود)، پانصدمیلیارد سال بعد به آن ستاره می‌رسد. 

خداوند دربارۀ کل آسمان‌ها در قرآن می‌گوید: «وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ»[4] کل آسمان‌ها را با قدرت خودم آفریده‌ام و مرتب هم دارم آن را توسعه می‌دهم. یک مسئله‌ای که به قول لات‌های قدیم تهران (من با خیلی از آنها آشنا و رفیق بودم. در جوانی‌های من به پای منبرم می‌آمدند. همهٔ آنها مرده‌اند و درحالی‌که امام حسینی بودند، مردند)، آدم از شنیدن بعضی چیزها که هست و حق است، دیوانه می‌شود! این یک گوشه از خلقت هستی بود؛ پهنای آسمان‌ها چه خبر است؟!

اگر آدم این مقدار خدا را بشناسد، بس است؛ همین مقدار که «إِنَّهُ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُور»[5] خدا به اسرار درون شما آگاه است و هیچ‌کس دیگر هم آگاه نیست. چه کسی آگاه است؟ ما همیشه با پدر و مادرمان یا زن و بچه‌مان بوده‌ایم؛ کدام‌یک از درون ما آگاه شده‌اند؟ همین مقدار معرفت بس است که بدانم «إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ»[6] خدا به هر عملی که انجام می‌دهید، آگاه است. این مقدار معرفت و باور آن در تربیت انسان خیلی مؤثر است. 

ب) شناخت دنیا و ارزش آن

این یک رشته از معرفت است و یک رشته معرفت این است که دنیا را بشناسیم. شما اگر به «نهج‌البلاغه» مراجعه بکنید، امیر‌المؤمنین(ع) دنیای آفریده‌شدهٔ خدا، نه دنیای ذهن ما را (چون مردم هم ذهنیتی از دنیا دارند) معرفی می‌کنند و می‌شناسانند. حضرت کاملاً به آدم می‌فهمانند که جایی در این آفرینش، نه قبل از دنیا (یک بخشش رحم مادر بوده و ما نه ماه آنجا بوده‌ایم) و نه دنیایی قبل از این دنیایی که در آن هستیم و نه دنیایی بعد از این دنیا، پرقیمت‌تر از این دنیا در عالم وجود ندارد. اینجا به‌نظر امیرالمؤمنین(ع)، یک مهمان‌خانه است و صاحب آن هم پروردگار. مسافرانی هم که در مسیر تولد تا مُردن، وارد این مهمان‌خانه می‌شوند، مهمان خدا هستند. خداوند برای این مسافرها هم خیلی از چیزها را مجانی قرار داده است؛ مثلاً هزینه‌شدن نور خورشید (دیگر این را هم زور دولت‌ها نمی‌رسد، وگرنه به هزینه‌شدن نور خورشید هم مالیات می‌بستند)، باران، برف، گردش زمین 24ساعت یک بار برای پدیدشدن روز و شب، گردش زمین به دور خورشید برای پیداشدن چهار فصل. وزن زمین را نوشته‌اند، آدم ماتش می‌برد! تازه زمین سیارهٔ خیلی کوچکی است! یک نفر به امام صادق(ع) گفت: حجم زمین چقدر است؟ فرمودند: در مقابل عالم، مانند یک دانهٔ خشخاش است که در بیابان افتاده. حالا این وزن سنگین را هر 24ساعت یک بار و هر یک سال، یک بار به دور خورشید می‌چرخاند. 

تمام فعل و انفعالات این مهمان‌خانه از محبت خداست. در حقیقت، ما در خانهٔ محبت زندگی می‌کنیم. دنیا خانهٔ محبت و نعمت است؛ ولی بعضی‌ها این مهمان‌سرا را به‌هم ریخته‌اند. حدود سیصد سال است که انگلیس صد تا کشور را خورده و معادن، مردم و دینش را نابود کرده، برای اینکه انگلیس (یک جزیره) را آباد کند. تمام آبادی لندن از دزدی‌ها، غارتگری‌ها و کشتارهای دسته‌جمعی آسیایی‌ها و آفریقایی‌هاست. زورش که کم شد، دست آمریکا افتاد. آنها هم در این مهمان‌خانه چقدر در حق این مهمان‌های خدا جنایت کردند و دارند می‌کنند! حال اگر این گرگ‌ها، پلنگ‌ها، خوک‌ها و درندگان نبودند، خود اروپایی‌ها محاسبه کرده‌اند: زمین گنجایش پنجاه‌میلیون برابر جمعیت فعلی را داشت که همه خانه‌دار باشند و کار و درآمد خوب داشته باشند؛ ولی اینها هشت‌میلیارد نفر را گرسنه نگه داشته‌اند. البته این هشت‌میلیارد در قیامت هم مسئول هستند که چرا قیام نکردند و سر این گرگان را به سنگ نکوبیدند! 

این دنیا که به قول امیرالمؤمنین(ع)، «مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ»[7] رستوران الهی است و همه‌جور نعمت هم دارد، محل عبادت عاشقان خداست. من فکر نمی‌کنم هیچ پیغمبر و امامی به‌اندازهٔ زین‌العابدین(ع) رنج کشیده باشد. حضرت زکریا(ع) یک بچه‌اش را در زمان زنده‌بودن خودش کشتند؛ خدا به ابراهیم(ع) گفت که اسماعیل را ذبح کن، کارد را به گلوی اسماعیل(ع) کشید، اما نبُرید و زنده برگرداند؛ نوح(ع) همه‌اش موردمسخره و سرزنش بود؛ اما شما حساب بکنید که وقتی زین‌العابدین(ع) دوساله بودند، امیرالمؤمنین(ع) را در محراب شهید کردند، بعد هم عمویشان را شهید کردند و بعد هم، ده سال پدرشان موردهجوم بنی‌امیه بودند. بعد، یک روز از صبح تا ساعت چهار بعدازظهر، جلوی چشمشان 72 نفر را سر بریدند، لباس‌هایشان را بردند و اسب بر بدن‌هایشان تاختند. بعد هم از کربلا با غل‌وزنجیر به شام بردند. بعد، از شام به کربلا و از کربلا به مدینه آمدند. چهل سال هم در مدینه، چشمشان به هرچه افتاد، گریه کردند. کسانی که شیعه بودند، عاشق این بودند که وقتی بچه‌شان به‌دنیا می‌آید، زین‌العابدین(ع) برایشان اذان و اقامه بگوید. این بچه را در پارچه می‌پیچیدند، لباس می‌پوشاندند، به درِ خانهٔ زین‌العابدین(ع) می‌آوردند و امام هم در را باز می‌کردند. اینها می‌گفتند آقا، در گوش این بچه اذان بگویید. وقتی حضرت این بچه را بغل می‌کردند، این‌قدر گریه می‌کردند؛ اصلاً دیگر نمی‌توانستند اذان بگویند. 

با این‌همه بلایی که زین‌العابدین(ع) دیدند و به قول ما، یک آب خوش از گلویشان پایین نرفت؛ ایشان حتی وقتی از مادر به‌دنیا آمدند، مادرشان از دنیا رفت و اصلاً مادرشان را ندیدند؛ با این حال، این‌قدر آگاهی‌ و معرفتشان به دنیا زیبا، عالی و لذت‌بخش بوده که در دعاهایشان به پروردگار می‌گویند: «عَمِّرْنِی مَا کانَ عُمْرِی بِذْلَه فِي طَاعَتِک»[8] خدایا! من مرگ نمی‌خواهم و نمی‌خواهم بمیرم. حضرت با اینکه می‌دانستند اگر بمیرند، در آغوش رحمت خدا قرار می‌گیرند و مستقیم، یک لحظه بعد از مردن، پیش پدر، عمو، فاطمهٔ زهرا(س) و امیرالمؤمنین(ع) می‌روند؛ اما می‌گویند: من مرگ نمی‌خواهم و عمر مرا طولانی کن. تا زمانی که لباس عبادت برای تو را پوشیده‌ام، ملک‌الموت را به‌دنبال من نفرست. بعد از اینجا، آدم جایی برای عبادت پیدا نمی‌کند و قبر، برزخ و قیامت هم جای عبادت نیست. سعدی می‌گوید: 

توانگری نه به مال است پیش اهل کمال

که مال تا لب گور است، بعد از آن اعمال

توانگری انسان به مال، خانه، مغازه، کارخانه، زن و بچه نیست؛ چراکه مال، زن و بچه، پاساژ و کارخانه تا لب گور است و بعد از آن، نوبت اعمال آدم. آن‌طرف، آدم نمی‌تواند کاری بکند و اجازهٔ عبادت به آدم نمی‌دهند. عالَم بعد جای عبادت و تکلیف نیست. اینجا خیلی قیمت دارد. دنیا جایی است که انبیا و ائمه به‌دنیا آمده‌اند. دنیا بسیار پرقیمت است! 

این هم یک رشته معرفت است؛ آدم باید بشناسد که کجا زندگی می‌کند و این محل زندگی‌اش، با اینکه موقتی است و همیشگی نیست، چه ارزشی دارد و چقدر مهم است! 

لشکر تصمیم قطعی داشتند که عصر تاسوعا حمله کنند، مردها را بکشند و اهل‌بیت را هم اسیر کنند. جارچی لشکر هم گفت که آمادهٔ حمله باشید؛ ولی امام حسین(ع) که آگاه به آخرت و دنیا و منافع عبادات است، به قمربنی‌هاشم(ع) فرمودند: «اِرْجِعْ اِلَيْهِمْ فَاِنْ إسْتَطَعْتَ اَنْ تُؤَخِّرَهُمْ اِلى غَدْوَةٍ وَتَدْفَعَهُمْ عَنّا الْعَشِيَّةَ لَعَلَّنا نُصَلّى لِرَبِّنَا الْلَّيْلَةَ وَنَدْعُوَهُ وَنَسْتَغْفِرَهُ، فَهُوَ يَعْلَمُ اَنِّى قَدْ كُنْتُ اُحِبُّ الصَّلاةَ لَهُ وَتِلاوَةَ كِتابِهِ وَكَثْرَةَ الدُّعاءِ وَالاِسْتِغْفارِ»[9] سریع پیش لشکر برو و به عمرسعد بگو حمله و جنگتان را برای فردا بگذارید. بعد هم گفتند به چه دلیل، نه اینکه امام از مرگ می‌ترسیدند! برای امام، یک شب دنیا هم یک شب بود. گفتند: عباس جان! من این یک شب را هم بیدار بمانم که تا صبح برای پروردگار عبادت کنم. 

ج) شناخت خود و مسئولیت‌ها

این معرفت به دنیا و آن معرفت به خدا بود؛ اما معرفت به خود که من چه کسی هستم. آدم همین مقدار بفهمد که مملوک است، یعنی در تصرف قدرت دیگری است و خودش هیچ‌کاره است. وقتی انسان بفهمد که مملوک است، دیگر ادعای مالکیت، منم، ربوبیت و «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى‌»[10] نمی‌کند. فقط همین مقدار را بفهمد که مملوک است و موظف و مسئول، یعنی از این حوزه خارج نباشد، در مملوکیت بماند و بگوید: من یک مالک، ربّ، سید و آقا دارم؛ همان که حضرت در دعای کمیل تکرار می‌کنند: «يَا إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ». این را بفهمد. 

وقتی فهمید که مملوک است، حالا یک‌دفعه هزارمیلیارد هم ثروتمند شد، اصلاً احساس نمی‌کند که مالک است. تا آیهٔ قرآن می‌گوید «وَ اعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَی‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ»،[11] سهم امامش را می‌دهد؛ چون وابسته نیست و خودش را مالک نمی‌داند که نتواند این مال را از خودش جدا کند. چنین فردی می‌گوید: این برای من نیست. من از مادر که به‌دنیا آمدم، لخت و پابرهنه بودم. فردا هم که می‌میرم، احتراماً هفت‌هشت متر پارچه به بدنم می‌پیچند و مرا در قبر می‌گذارند. این وسط، آنچه دارم، نسبت به آن مملوکم و مالک کس دیگری است؛ نه سختش است زکات بدهد، نه سختش است برای ابی‌عبدالله(ع) خرج بکند، نه سختش است برای دین هزینه کند و نه سختش است برای یتیم، مؤمن فقیر، یهودی، مسیحی و زرتشتی مستحق هزینه کند. خیلی راحت مال خود را هزینه می‌کند و می‌گوید: من مالک نیستم که دلم بسوزد. به من چه! 

 

بالاترین و سنگین‌ترین عذاب و بلا

پس باید خود را هم بشناسیم که مملوک هستیم. این آیه آیهٔ خیلی عجیب و یک نصیحت عالی پروردگار به بندگانش است: «وَ لاَ تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ»[12] ای امت اسلام! مانند کسانی نباشید که خدا را در زندگی فراموش کردند و خدا هم آنها را به خودشان فراموشکار کرد. این بالاترین عذاب است که من خدا را نشناسم، خدا هم مرا جریمه کند که من خودم را نشناسم؛ نشناسم که من عبد، مملوک، مسافر و رفتنی هستم، باید ثروتم را بگذارم و بروم و مکلف و مسئول هستم. فراموش‌کنندگان خدا به‌عنوان عذاب الهی، خودفراموش هستند که خودم را اصلاً یادم نیاید و ندانم چه کسی هستم، چیستم، کجا هستم و می‌خواهم به کجا بروم! هشت‌میلیارد جمعیت دچار همین بیماری سخت درونی هستند، اصلاً خودشان را به یاد نمی‌آورند و نسبت به خدا فراموش کامل هستند. سپس در ادامه می‌فرماید: «أُولٰئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ»[13] کسانی که خودفراموش هستند، تمام سرمایه‌های عمرشان بر باد و تباه است. وقتی در عالم بعد چشم باز می‌کنند، می‌بینند که در خودفراموشی این شده‌اند: «فَکَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً»[14] آنچه از هشتادنود سال عمرشان مانده، همین تبدیل‌شدنشان به هیزم جهنم است و هیچ چیز دیگری ندارند. 

خودفراموشی و خدافراموشی بلای خیلی سنگینی است! موسی‌بن‌عمران(ع) حرف‌های خیلی جالب و قشنگی با خدا دارد؛ چون معطل فرشته نبود و هر وقت می‌خواست، با خدا مستقیم حرف می‌زد و خدا هم مستقیم جواب می‌داد. در خودفراموشی و خدافراموشی، آدم در هشتاد سال عمرش، یک دفعه هم خدا را شکر نمی‌کند؛ یعنی یک بار هم، نعمت خدا را هزینهٔ مثبت نمی‌کند. موسی(ع) به خدا گفت: خدایا! فلان‌کس در شهر مصر که آلودهٔ به هر گناهی هست، غرور و تکبر هم که دارد، ثروت هم که دارد؛ چطور هیچ تلنگری به او نمی‌زنی؟ پروردگار فرمود: موسی! تلنگر به او زده‌ام؛ آن‌هم تلنگر بسیار سخت. گفت: خدایا! این‌که یک دفعه هم سرش درد نگرفته و خیلی خوش است. چه تلنگری به او زده‌ای؟ خطاب رسید: لذت رابطهٔ با خودم، عبادتم و مناجاتم را از او گرفته‌ام. این بدترین عذاب من در دنیا برای این‌جور آدم‌هاست که دچار خودفراموشی، خدافراموشی، دنیا‌فراموشی، تکلیف‌فراموشی و مسئولیت‌فراموشی هستند.

ای خدا این نهر جان را از هوس

رفت و رو كن، رفت و رو كن، رفت و رو

و آن‌كه از دريای علمت سوی جان

جو به جو كن، جو به جو كن، جو به جو

گر نخواهی خود فراموشت شود

يادِ او کُن، يادِ او کُن، ياد او

دائم یک ناله بزن که به خودفراموشی دچار نشوی!

 

اثر فراموشیِ خدا و خود در واقعهٔ کربلا

مشکل این حداقل سی‌هزار نفری که به کربلا آمدند (در بعضی از تواریخ می‌گویند هفتادهزار نفر بودند؛ حالا شما حداقلش را در نظر بگیر. سی‌هزار نفر که برای 72 نفر کم نبودند)، خدافراموشی و خودفراموشی بود. در این تاریکیِ خدافراموشی و خودفراموشی، از بچگی تا حالا شنیده‌اید که چه کردند؛ آدم اصلاً نمی‌تواند هضم بکند! حالا این 72 نفر (الا سه‌چهار نفرشان) به میدان آمدند و شمشیر کشیدند، با شما جنگیدند و کشتند و کشته شدند. جنگ بود و آنها هم در جنگ بودند؛ اما بچهٔ شیرخواره را چرا کشتید؟ این اثر خدافراموشی و خودفراموشی است! اصلاً هم دلشان نسوخت. خیال نکنید که عصر عاشورا، اینها به‌خاطر این جنایاتشان دلشان سوخت! وقتی روز یازدهم به کوفه آمدند، بزرگانشان پیش ابن‌زیاد آمدند و گفتند: ما سوار اسب می‌شویم تا رکاب ما را طلا بچینی. کجا پشیمان شده بودند؟! خودفراموش و خدافراموش که پشیمانی ندارد. مگر این اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها یا انگلیسی‌ها از این‌همه جنایات در این سیصدساله پشیمان شده‌اند؟ اگر پشیمان شده بودند، تا حالا کل دولت‌های بعد از آن سیصد سال به این طرفِ انگلیس یا دویست سال به این طرف آمریکا پشیمان شده بودند. اینها پشیمان نشدند؛ چون خدافراموش و خودفراموش هستند.

 

کلام آخر؛ درسی از توبه و بازگشت حر

رنگش پریده بود، دچار اضطراب شده و حالش دگرگون بود. آمادهٔ حرکت بود که یکی از رفیق‌های لشکرش گفت: به کجا می‌روی؟ چه شده است؟ گفت می‌خواهم بروم و اسبم را آب بدهم؛ اما می‌خواست برود و روحش و عقلش را آب بدهد. کنار کشید و پسرش را صدا زد. پسر خیلی باادبِ بزرگوار فهمیده‌ای داشت. اسمش علی بود. به او گفت: علی بیا! اول طلوع آفتاب است و من تصمیم قطعی گرفته‌ام که به‌طرف حسین(ع) بروم. علی خیلی مؤدبانه گفت: پدر! واقعاً خجالت نمی‌کشی و حیا نمی‌کنی؟ هشت روز پیش، تو ابی‌عبدالله(ع) و بچه‌هایش را در این بیابان پیاده کردی و به دست این گرگ‌ها دادی. می‌خواهی پیش ابی‌عبدالله(ع) بروی که چه‌کار کنی؟ بارک‌الله به معرفت پدر! گفت: علی جان! تو حسین را نمی‌شناسی. فکر می‌کنی که الآن من بروم، دست رد به سینه‌ام می‌زند و می‌گوید برو، بی‌خود آمدی؟! این‌جور نیست! 

طبق نقل قدیمی‌ها، یک‌خرده که پدر و پسر با اسب جلو آمدند، به پسرش گفت: من پیاده می‌شوم، تو این چکمه‌هایم را پر از خاک کن، به گردنم بینداز، دستم را بگیر و ببر. فاصلهٔ میدان تا خیمه‌ها خیلی نبود (خیمه‌گاه را در کربلا دیده‌اید؛ میدان جنگ هم همین جایی است که الآن حرم ابی‌عبدالله قرار دارد). فقط چشمش که به ابی‌عبدالله(ع) افتاد، صدا زد: «هَل لي مِن توبة».[15]

خدا چقدر آسان‌گیر است و چقدر با بنده‌هایش راه می‌آید! حر یک سؤال کرد، اما امام حسین(ع) حتی جواب سؤالش را ندادند. حر گفت: برای من راه توبه هست؟ اما امام اصلاً جواب این سؤال را ندادند که بله هست، توبه کن و گریه کن و بیا! حسین جان، چقدر کریمی! وقتی حر گفت برای من راه توبه هست، ابی‌عبدالله(ع) جواب این سؤال را ندادند و تا آخر هم ندادند؛ فقط فرمودند: «إرفَع رَأسَک» اینجا جای ذلت، خواری و گردن کج کردن نیست. ای سربلند دنیا و آخرت، سرت را بلند کن. 

حر پیاده شد، یک مقدار با ابی‌عبدالله(ع) حرف زد و بعد به کناری آمد، قمربنی‌هاشم(ع) را آرام صدا زد و گفت: آقا! می‌شود مرا به خیمهٔ زینب کبری(س) ببری؟ مثل اینکه به ما درس داده است؛ غیر از ابی‌عبدالله(ع)، زینب(س) هم باید قبولتان کند. گفت: با من بیا! 

قمربنی‌هاشم(ع) داخل خیمه رفت و گفت: خواهر، حر آمده است. حر به کنار درِ خیمه آمد و گفت: خانم، من را ببخشید! زینب کبری(س) چقدر به او محبت کرد! بعد برگشت و به امام گفت: حسین جان! اول به پسر من اجازه بده که برود و جانش را فدای تو کند. به پسرش علی هم گفت: من می‌خواهم داغ تو را ببینم و بعد شهید بشوم. حالا من از قول شما یک سؤال می‌کنم: حر! داغ علی، پسرت برایت سنگین‌تر بود یا داغ علی‌اکبر(ع).

 


[1]. سورهٔ حج، آیهٔ 78.
[2]. سورهٔ حدید، آیهٔ 4.
[3]. فرازی از دعای جوشن‌کبیر.
[4]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 47.
[5]. سورهٔ فاطر، آیهٔ 38.
[6]. سورهٔ حشر، آیهٔ 18.
[7]. نهج‌البلاغه، حکمت 131.
[8]. صحیفهٔ سجادیه، فرازی از دعای بیستم.
[9]. تاریخ طبری، ج5، ص416؛ مناقب ابن‌شهر آشوب، ج4، ص98.
[10]. سورهٔ نازعات، آیهٔ 24.
[11]. سورهٔ انفال، آیهٔ 41.
[12]. سورهٔ حشر، آیهٔ 19.
[13]. همان.
[14]. سورهٔ جن، آیهٔ 15.
[15]. لهوف، ص137.

برچسب ها :