لطفا منتظر باشید

جلسه دهم | روز عاشورا؛ دوشنبه (17-5-1401)

(تهران حسینیه بیت‌الرضا(ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
36.04 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین». 

 

آرامش بی‌مثال ابی‌عبدالله(ع) در سخنرانی شب عاشورا

هزینه‌کردنِ درست نعمت‌های خداوند طبق سخنرانی شب عاشورای حضرت سیدالشهدا(ع)، شکر خداست. من متن همهٔ آن سخنرانی را خیلی خلاصه برایتان می‌خوانم؛ وجود مبارک حضرت زین‌العابدین(ع) عین سخنرانی را نقل کرده‌اند. ایشان می‌فرمایند: شب عاشورا حالم خیلی سنگین بود؛ اما چون پدرم، هم همهٔ اهل‌بیت و هم همهٔ اصحاب را جمع کردند و بنا داشتند سخن بگویند، خودم را به‌زحمت تا کنار خیمهٔ سخنرانی کشیدم که سخنرانی ملکوتی، عرشی و الهی پدرم را بشنوم.

از زمان آدم(ع) تا شب عاشورا، کسی چنین سخنرانی‌ای را نکرده است. سخنرانی خیلی کوتاه است، اما یک سخنران حرفه‌ای عظمت این سخنرانی را می‌فهمد. امام می‌‌دانند که فردا خودشان و 71 نفرشان کشته می‌شوند و برایشان مسلّم است. همچنین می‌دانند که بعد از شهادت آنها، تمام زن و بچه به اسارت درمی‌آیند؛ البته با ضرب و شتم و کتک. یک سخنران گاهی نمی‌آید و وقتی دعوت‌کننده می‌گوید چرا نیامدی، می‌گوید بچه‌ام سردرد یا دندان‌درد داشت، حالم را گرفت و دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم؛ اما در آن غوغایی که فردا می‌خواهد اتفاق بیفتد، شبِ آن هم همه تشنه بودند، امام یک سخنرانی کرده‌اند که انگار سخنرانی در بهشت اتفاق افتاده است. این‌قدر آرام حرف زده‌اند! یک‌ذره اضطراب، ترس، ناآرامی و وحشت در این سخنرانی دیده نمی‌شود.

عرض کردم یک سخنران حرفه‌ای می‌فهمد که امام از چه قدرت روحی بالایی در این سخنرانی برخوردار بوده‌اند. من کلمات سخنرانی را حفظ هستم و معنی لغات آن را هم می‌دانم. این اصلاً مهم نیست، بلکه مهم آن حال ابی‌عبدالله(ع) است که انگار هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده و نمی‌خواهد بیفتد. در ابتدای سخنرانی با پروردگار عشق‌بازی می‌کنند و مرحلهٔ سخنرانی نسبت به پروردگار عالم خیلی بالاست.

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو، که‌اندیشه این است

همه صاحب‌دلان را پیشه این است

جهان عشق است و دیگر[1] زرق‌سازی

همه بازی است، الّا عشق‌بازی[2] 

امام در چنین حالتی با پروردگار بودند: «همه بازی است، الّا عشق‌بازی». حالِ حضرت در سخنرانی‌شان این‌گونه بود و این عالی‌ترین حال در عالم هستی است.

هر که شد از یک نگاه واله و شیدای دوست

از دو جهان دیده بست بهر تماشای دوست[3]

اصلاً آن شب حضرت غرق در تماشای جمال ازل و ابد بودند و این تماشا با دل انجام می‌گرفت، نه با چشم سر. 

 

آغاز سخنرانی با حمد و ثنای پروردگار

این اول سخنرانی است: «وَاَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ وَالضَّراءِ»[4] من ثناگو و سپاسگزار خدا هستم؛ چه از نظر وضع زندگی، غرق در خوشی باشم و چه غرق در انواع ناراحتی‌ها و سختی‌ها باشم. برایم فرقی نمی‌کند که زندگی‌ام الآن چه نوع زندگی‌ای است؛ کل سختی‌ها را دارد یا کل خوشی‌ها را. اصلاً ما می‌توانیم چنین حالتی را برای خودمان ایجاد کنیم؛ حتی قلابی و ظاهری؟! من خودم نمی‌توانم؛ چهار تا بلا سرم بیاید، بعد عاشقانه بگویم: «تو را ثنا و سپاس می‌گویم».

سپاس‌گفتن در خوشی‌ها که هنر نیست! این‌که یخچالم پر، زندگی‌ام سرپا و خانه‌ام قیمتی باشد، فعلاً هم زن و بچه‌ام یک دندان‌درد نداشته باشند و درآمدم هم خیلی عالی باشد؛ بعد بنشینم و بگویم «خدا را سپاس می‌گویم». آیا وقتی بچه‌ام در بیمارستان افتاده، مشکل مالی هم کنار این بچه برایم پیش آمده باشد، فرضاً همه از من بریده و رفته باشند، همین حالِ در ایام خوشی را دارم؟ من این قدرت را ندارم! چه کسی واقعاً این قدرت را دارد که از درد ننالد؟ 

شب عاشورا همهٔ بلاهای عالم که برای انسان هست، در مرز ورود به زندگی این 72 نفر بود. یکی از این بلاها، تشنگی بود و یکی هم محاصرهٔ در بین سی‌هزار گرگِ مسلّح. از روز دوم محرّم، به‌تدریج مرتب بلا و مصیبت بر آنها وارد شده بود و امام هم زن و بچه را می‌بینند و می‌شنوند که گاهی این بچه‌ها می‌گویند مگر ما را به مهمانی دعوت نکرده بودند، پس خانه کجاست؟ اینها که به پدرمان نوشته بودند باغ‌های ما رسیده و چشمه‌ها جاری است؛ اینجا که هیچ‌چیز نیست، بیابان است و گردوخاک و گرمای شدید. پس کجاست؟ این چجور مهمانی است؟ بچه بودند و شش‌هفت یا ده سال داشتند. 

برادران و خواهران! بلا خیلی سنگین بود، ولی بلاکشیده در اوج عرش زندگی می‌کرد؛ هم خودش و هم حتی بچه‌های کوچکش. در راه شام که آنها را می‌بردند (می‌دانید خیلی سخت است)، این لشکر بسیار بی‌رحم هرجا که پیاده می‌شدند، اول آشپزخانه‌هایشان را سرپا می‌کردند و خوشمزه‌ترین غذاها را درست می‌کردند. بچه‌ها و زن‌ها را گوشهٔ بیابان می‌گذاشتند، به‌اندازهٔ بخورونمیر، نه از همهٔ غذاها، بلکه غذای معمولی به آنها می‌دادند. بعد هم اگر بچه‌ها گریه می‌کردند، با کعب نی (پهنای نی) یا تازیانه می‌زدند و می‌گفتند گریه نکنید! گریه برای حکومت و یزید میمنت ندارد. کشتن همهٔ یاران این زن و بچه، پدر و عمو و برادر آنها میمنت داشته و حالا گریه برای یزید میمنت ندارد؟ 

یک بار که در راه سوار بودند و در بیابان می‌رفتند، زینب کبری(س) دید که دو تا دختربچه دارند با هم حرف می‌زنند؛ گوش داد و دید آن دختر بزرگ‌تر دارد حرف دختر کوچک‌تر را گوش می‌دهد و دختر کوچک‌تر به دختر بزرگ‌تر می‌گوید: خواهر! این سفر کِی تمام می‌شود؟ چقدر ما را می‌زنند! 

 

شش نعمت ارزشمند در سخنرانی ابی‌عبدالله(ع)

در چنین اوضاع سختی، ابی‌عبدالله(ع) ابتدا حمد و ثنا گفتند، سپس شروع به شمردن نعمت‌ها را کردند: 

الف) نعمت نبوت پیامبر(ص)

«اَللّهُمَّ اِنِّى اَحْمَدُکَ عَلى اَنْ اَکْرَمْتَنا بِالنُّبُوُّةِ»[5] خدایا! تو را شکر می‌کنم و سپاس می‌گویم که ما را با نبوت پیغمبر(ص) ارزش و قیمت دادی و گرامی داشتی. این یعنی ما نه ذلیل، نه خوار و علیل هستیم و نه سرمان پیش دشمن کج است. ما در اوج ارزش هستیم. 

اینها چه کسی هستند؟ همین امروز، قمربنی‌هاشم(ع) این سی‌هزار تا را معرفی کردند و فرمودند: «یا نفسُ! لا تَخشَيْ منَ الكُفّار».[6] شما در مدرسه یا قدیم‌ها در مدارس همین محل، جدیدی‌ها هم حتماً در مدارس (از کتاب‌های دینی مدارس خبری ندارم)، درسی که در کتاب‌های دینی مدارس پیش به ما می‌دادند، این بود که نجاسات ده تاست و بعضی‌ها هم می‌گفتند دوازده تا ست. از جملهٔ نجاسات، سگ، خوک و دو نجاستِ کوچک و بزرگ بدن انسان است. نگاه قمربنی‌هاشم(ع) به این سی‌هزار نفر چنین بود؛ از اینها نترسی، چهار تا سگ و خوک در این بیابان جمع شده‌اند. اصلاً اینها هیچ‌چیز نیستند که من از اینها بترسم. این برای اینکه این سی‌هزار نفر این‌قدر ارزش ندارند؛ اما خودت در چه ارزشی هستی؟ «و أبشِري بِرَحمَةِ الجَبّارِ» خدا منتظر توست. این خیلی حرف است! لقا و قرب خدا، اطاعت از امام معصوم، رسیدن به کمالاتِ غیرقابل‌درک؛ دیگر چه ترسی از مردم دارد؟ 

همان‌طور که گفتم، ابی‌عبدالله(ع) در این سخنرانی‌شان فرمودند: خدایا! ما را با نبوت پیغمبر(ص) گرامی داشتی؛ یعنی هیچ‌جا سر ما پایین نیست و ما ذلیل، علیل و حقیر هم نیستیم. دشمن ما بدبخت، ذلیل، حقیر، بیچاره و خوار است و ما در کمال عزت هستیم. آدم باید خودش را در حوزهٔ دین این‌جور نگاه کند که ابی‌عبدالله(ع) نگاه می‌کردند. اصلاً احساس ذلت و خواری برای مؤمن حرام است؛ چون خلاف قرآن است. خدا در قرآن می‌فرماید: «وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ»[7] در این عالم، عزت برای سه نفر است: خدا، پیغمبر و شما مردم مؤمن؛ خیلی هم باید سرتان را بالا بگیرید. آنهایی هم که برای شما مشکل و سختی ایجاد می‌کنند و یا کسانی که در این ادارات پهناور، می‌توانند مشکلی را حل بکنند و نمی‌کنند، سنگ‌اندازی می‌کنند و رشوه می‌خواهند و می‌دوانند، قرآن در موردشان می‌گوید: آنها حقیر، ذلیل و ضعیف هستند؛ چون در چنبرهٔ شیطان هستند. درحالی‌که شما که اهل خدا هستید، عزیز و گرامی هستید؛ هر جا که می‌خواهید باشید. سرتان را هم باید بالا بگیرید و اصلاً نباید پیش کسی اظهار عجز، ناتوانی و ذلت بکنید. صندلی‌دار و مقام‌دار چه کسی است؟ این مقام و آن مقام چه کسی است؟ شما همیشه این آیه یادتان باشد که نه فقط به ما، بلکه به کل مردم تاریخ از زمان آدم(ع) تا الآن و از الآن تا قیامت، در قرآن می‌گوید: «یا أَیهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ»[8] همهٔ شما تهی‌دست هستید و اگر خدا به داد شما نرسد، نابود هستید. اینها کسی نیستند که بترسید و ناراحت باشید! حضرت تا وقتی که در گودال افتادند، هم خودشان، هم بچه‌ها و یارانشان، چنان عزت خودشان را حفظ کردند که دشمن را مات‌زده کردند؛ در روایت داریم: یزید به مأمورهایی که اهل‌بیت را به شام آوردند، گفت: رفتار اینها از کربلا تا شام چگونه بود؟ گفتند: از بچهٔ سه‌چهارساله تا بزرگ‌ترین آنها ما را به‌اندازهٔ یک سگ حساب نکردند. این عزت، بزرگی، آقایی، شرف و کرامت است. ما که اهل خدا، امام حسین(ع)، مسجد و جلسه هستیم، باید این آیه را همیشه یادمان باشد: «وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ».

قبل از انقلاب، من در یکی از بدترین زندان‌های تهران بودم. آن زمان وقتی کسی را به آن زندان می‌بردند، خانواده‌‌اش دیگر امیدی به زنده‌برگشتن او نداشتند. زندان بسیار خطرناکی بود! شکنجه‌گاه بود. حدود پانزده‌شانزده روز که در سلول انفرادی بودم، یک شب هم نخوابیدم؛ چون صدای نالهٔ شکنجه‌شده‌ها نمی‌گذاشت آدم بخوابد. تا صبح زیر آن دستگاه‌های شکنجه فریاد می‌زدند و ناله می‌کردند.

بعد از اتمام زندان انفرادی و رفتن به سلول، یک روز به سلول ما (چهار نفر بودیم) و دیگر سلول‌ها آمدند و خبر دادند که رئیس زندان می‌خواهد به دیدن زندانی‌ها بیاید. رئیس زندان زمان ما هم واقعاً تمام شرف و حیثیتش را مجانی به شاه بخشیده بود. یک منافقِ کافرِ سنگین‌دل سگ‌صفت بود که اسمش زندان‌ها را به لرزه می‌آورد. بعد از پیروزی هم نتوانستند او را بگیرند، فرار کرد و به دامن اربابش اسرائیل رفت، همان جا هم مُرد و به جهنم رفت. یکی از هم‌زندانی‌های من یک عالم بود، یکی هم قبل از انقلاب چهرهٔ معروفی بود. یکی از آنها گفت: وقتی رئیس زندان آمد و درِ اتاق را باز کرد، همهٔ ما باید تمام‌قد بلند شویم؛ چون اگر احترام نگذاریم، به ما خیلی سخت خواهند گرفت. من گفتم: من بلند نمی‌شوم، حرف هم نمی‌زنم، جوابش را هم نمی‌دهم! گفت: بیچاره‌ات می‌کند! گفتم: مثلاً چه‌کار می‌کند؟ از کارم بدش می‌آید، من را به زندان می‌اندازد؟ الآن که در زندان هستم! می‌خواهد حکم بدهد که مرا به زندان بیندازند؟ الآن که در زندان هستم!

وقتی آمد، آن سه نفر بلند شدند و احترام کردند. من با همان لباس زندان گوشهٔ زندان نشسته بودم و سرم را پایین انداخته بودم تا نگاهش نکنم. فقط مرا صدا زد و گفت: بلند شو و بیرون بیا. آن رفیق هم‌زندانی‌ام گفت: کارت تمام شد! من به تو گفتم؛ اگر دو دقیقه بلند می‌شدی، دچار بلا نمی‌شدی! خدا می‌داند که حالا چه بلایی بر سرت بیاورند! من هم گفتم: اشکال ندارد. از زندان بیرون آمدم. رئیس زندان گفت: چه‌کار کردی که تو را گرفتند؟ گفتم: برای مردم قرآن و نهج‌البلاغه خواندم. سرش را تکان داد و به افسر گفت: او را به دفتر من ببرید. مرا به دفترش بردند. آنجا نشسته بودم تا او همهٔ سلول‌ها را ببیند و بعد بیاید. من اصلاً از روی صندلی تکان نخوردم و عزت دین و مؤمن را حفظ کردم. وقتی آمد، گفت: ملاقاتی داری؟ گفتم: نه. گفت: می‌خواهی تلفن خانه‌ات را بدهی تا به زن و بچه‌ات بگویم به ملاقاتت بیایند؟ گفتم: نه. گفت: ملاقات نمی‌خواهی؟ گفتم: از تو نه! نمی‌دانم چه اتفاقی در آن اتاق و درونش افتاد که به افسر گفت: لباس‌هایش کجاست؟ افسر یک کارت درآورد و گفت اینجاست، او هم گفت: بردار و بیاور. لباس‌هایم را آوردند و به من گفت: لباس‌هایت را بپوش. بعد دستور داد که چشمم را ببندند و در خیابانی پیاده‌ام کنند. حرام است که مؤمن عزت خودش را پایمال کند! 

ب) نعمت فهم قرآن

این یک جمله از کلام ابی‌عبدالله(ع) بود که خدایا! تو را سپاس که ما را به نبوت پیغمبر(ص) گرامی داشتی. در ادامه می‌فرمایند: «وَعَلَّمْتَنا الْقُرْآنَ» خدایا! تو این نعمت فهم قرآن و دانایی به قرآن را به ما دادی تا در این چندروزهٔ دنیا قرآنت را بدانیم، بفهمیم و درک بکنیم؛ چون قرآن نقشهٔ زندگی و بهترین نقشه است. 

ج) نعمت دین‌شناسی

«وَفَقَّهْتَنا فِي الدِّینِ» خدایا! تو ما را دین‌شناس بارآوردی. 

د) نعمت گوش شنوا

«وَجَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً» وجود مقدس تو برای شنیدن صدای خودت، انبیائت و دین به ما گوش داده. 

ه‍) نعمت چشم بینا

«وَاَبْصاراً» همچنین چشم به ما داده‌ای که وقتی به یک برگ درخت نگاه بکنیم، درجا بگوییم:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار[9]

تو این چشم را به ما داده‌ای که به آسمان‌ها، ستاره‌ها، خورشید، ماه، زمین و دیگر نعمت‌ها نگاه بکنیم و بگوییم «عالم صاحب دارد؛ صاحبش هم کریم، لطیف، محسن و ودود است». این‌گونه به عالم نگاه بکنیم. 

و) نیروی درک حقیقت

«وَاَفْئِدَةً» همین‌گونه به ما نیروی درک داده‌ای که حق و حقیقت، جهان و خودمان را بفهمیم. 

 

درخواست ابی‌عبدالله(ع) از پروردگار

حضرت ابتدا شش تا نعمت را گفتند: «اکرام به نبوت، دانایی به قرآن، دین‌شناسی، گوش شنوا، چشم بینا و قدرت درک‌کردن». بعد از بیان این شش نعمت هم، یک دعا کردند و فرمودند: «فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاکِرِینَ». خودشان، اهلشان و اصحابشان، این شش نعمت را به‌خوبی می‌دانستند (اهلشان در کربلا هفده نفر بودند؛ بچه‌های خودشان، بچه‌های مسلم‌بن‌عقیل(ع)، بچه‌های زینب کبری(س) و بچه‌های ام‌البنین(س) بودند. اینها مجموعاً هفده نفر بودند و بقیه هم اصحاب بودند؛ اگر هفده نفر را از 72 نفر کم بکنید، 52 نفر یارانشان بودند). از همین رو حضرت فرمودند: ما این شش نعمت را خوب فهمیدیم و خوب هم هزینه کردیم. اکنون فقط از تو درخواست داریم که در دنیا و آخرت، ما را جزء گروه سپاسگزارانت قرار بده؛ چون ما این شش نعمت را حرام نکرده و خوب هزینه کردیم. حال که با این شش نعمت به‌درستی برخورد کرده‌ایم، از تو درخواست می‌کنیم که ما را جزء گروه شاکران و سپاسگزاران ثبت کنی و بنویسی. پروندهٔ ما را در گروه شاکران ببر؛ به‌خاطر اینکه ما این شش نعمت تو را درست هزینه کردیم. 

 

روایتی از رسول خدا(ص) در خصوص هزینۀ درست نعمت

این هزینه‌کردن درست نعمت، «شکر» است. خیلی هم مهم است که ما هزینه‌کردن درست را هم از طریق قرآن و هم از طریق روایات یاد بگیریم. من یک روایت هم دراین‌زمینه بخوانم و حرفم تمام. شخصی به پیغمبر(ص) گفت: آقا! من کاسبم و درآمدم هم خوب است. من به مالم چه حقی دارم؟ فرمودند: چهار حق داری؛ یک حق خانه، یک حق خوراک با زن و بچه‌ات، یک حق لباس و یک حق مَرکب داری. آن شخص گفت: من الآن دارم به این چهار حق عمل می‌کنم و پولم اضافه می‌آید. آن را چه‌کار کنم؟ فرمودند: آن اضافه هم حق شرعی به گردن تو دارد؛ خمس و زکاتت را بده، به پدر و مادرت کمک کن، به اقوام و فقیر و مسکین کمک کن. خدا اینها را در قرآن گفته است که شش طایفه هستند. این هم حق مال توست که اگر بخواهی مالت را بعد از مسکن، خوراک، لباس و مرکب جمع و روی هم انبار بکنی و بمیری، روز قیامت محکوم هستی و نمی‌توانی جواب بدهی. البته در روایات دیگر داریم که برای بعد از مرگتان هم، برای زن و بچه‌تان بگذارید؛ یک‌وقت کاری نکنید که بعد از شما، آنها به گدایی بیفتند. آن‌جور هم نباید باشد و باید حدش را رعایت بکنید.

 

کلام آخر؛ سر بریدۀ ابی‌عبدالله(ع) بر بالای نیزه

الآن ساعت چند است؟ چقدر به غروب مانده؟ جای ما که خیلی خوب است، پذیرایی هم شده‌ایم و زیر کولر نشسته‌ایم. این ساعت، الآن زن و بچه دارند چه‌کار می‌کنند؟ همهٔ آنچه که الآن زن و بچه دارند نگاه می‌کنند، نمی‌توانم برایتان بگویم! بعضی چیزها را که اصلاً قدرت بیان ندارم؛ ولی یک چیزی که این ساعت‌ها (یک‌خرده کم و زیاد) دیدند، این بود: آن‌وقت که بلندگو و بی‌سیم نبود. کشته‌شدن ابی‌عبدالله(ع) را باید به سی‌هزار نفر خبر می‌دادند و این هم امکان نداشت؛ برای همین، طرحی ریختند. من همین را بگویم و پایین بیایم. عمرسعد گفت: برای خبرشدن لشکر که کار تمام شده است، هیچ راهی نیست جز اینکه سر ابی‌عبدالله را به نیزه بزنید و در تمام لشکر بگردانید. 

نیزه‌دار می‌گوید: من سوار اسب شدم و سر بریده را بالای نیزه کردم. اسب را حرکت دادم. چند قدمی که رفتم، دیدم از پشت‌سرم یک مشت بچه دارند ناله می‌زنند و می‌گویند «بابا! بابا!». همهٔ بچه‌ها همین‌طور هستند؛ حتی بچه‌های خودتان هم همین‌طور شیرین‌زبان هستند. بعضی از بچه‌ها با گریه می‌گفتند: بابا برگرد! ما دیگر آب نمی‌خواهیم و تو را اذیت نمی‌کنیم.

 


[1]. یعنی غیر از عشق.
[2]. شعر از نظامی.
[3]. شعر از الهی قمشه‌ای.
[4]. الإرشاد، شیخ مفید، ج2، ص91: «أُثْنِی عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّی أَحْمَدُکَ عَلَى أَنْ أَکْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَقَّهْتَنَا فِي الدِّینِ وَ جَعَلْتَ لَنَا أَسْمَاعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاکِرِینَ».
[5]. همان.
[6]. مناقب ابن‌شهر آشوب، ج4، ص108؛ بحارالأنوار، ج45، ص40: «يا نَفسُ لا تَخشَي مِنَ الكُفّارِ و أبشِري بِرَحمَةِ الجَبّارِ مَعَ النَّبِيِّ السَّيِّدِ المُختارِ قَد قَطَعوا بِبَغيِهِم يَساري فَأَصلِهِم يا رَبِّ حَرَّ النّار».
[7]. سورهٔ منافقون، آیهٔ 8.
[8]. سورهٔ فاطر، آیهٔ 15: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
[9]. شعر از سعدی شیرازی.

برچسب ها :