لطفا منتظر باشید

جلسه ششم؛ چهارشنبه (12-5-1401)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
22.36 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

اسما و صفات پروردگار، یک حقیقت واحد

گاهی به‌خاطر تنگی قافیهٔ مطلب، انسان ناچار می‌شود که حقیقتی را با شاخ و برگ توضیح بدهد. کلمهٔ «دو» در هیچ شأنی‌ از پیشگاه مقدس حضرت حق راه ندارد. ذات، اسما و صفات او به فرمودهٔ قرآن و توضیحات امیرالمؤمنین(ع)، یک حقیقت است؛ ولی عالمان معارف الهیه برای رساندن مطلب به مردم، مجبور به رده‌بندی شده‌اند. روایات هم همین‌طور است؛ مثلاً خداوند متعال رحمت محض است، ولی در روایت از قول رسول خدا(ص) نقل شده که خداوند دارای صد رحمت است. البته این «صدِ» عددی نیست، بلکه «صدِ» رتبه‌ای است. 

 

تجلی یک مرتبه از رحمت الهی در دنیا

خداوند یک رحمتش (یک رتبه‌اش) را در دنیا تجلی داده است که پدران و مادران و فرزندان در همهٔ موجودات زنده، با همین یک رتبه و مایهٔ رحمت‌الله با هم مهربان هستند. تمام حیوانات نر و ماده بچه‌هایشان را دوست دارند، زن و شوهر عاشق بچه‌هایشان، نوه‌ها و نبیره‌هایشان هستند؛ چون همهٔ اینها به دو نفر (یک زن و یک مرد) برمی‌گردد. به‌طور یقین، این عشق و محبت برای ما نیست و یک مایهٔ الهی است که به‌اندازهٔ ظرفیت ما در ظرف وجود ما ریخته شده. 

البته محال است که پروردگار یک مادر و پدر یا یک ماده و نر را نامهربان خلق کند؛ مگر اینکه در جریان‌های دنیایی، مادی و زندگی، یک زن یا مرد، خودش با دست خودش چراغ مهربانی‌اش را خاموش کند. فرض کنید که خانمی بدون علت شرعی، اخلاقی، منطقی و عقلی به شوهرش می‌گوید طلاق می‌خواهم؛ هرچه هم به قول قرآن، بزرگ‌ترهای دو خانواده نصیحت می‌کنند، قبول نمی‌کند و می‌گوید من جدایی می‌خواهم. بعد می‌خواهند زن را به‌وسیلهٔ بچه‌ها تحریک محبتی کنند که این بچه‌ها، این بچهٔ دوساله و هفت‌ساله گناه دارند؛ به‌خاطر این‌که یک مسئلهٔ مادی یا غریزی و شهوانی بر رأی، نظر و اعتقاد او حاکم شده و آن طبیعت وجودش را پشت تاریکی و زیر پرده برده است، خیلی راحت بر اثر حاکمیت آن خواستهٔ غلط، غریزه و شهوت و یا هیجان، می‌گوید بچه‌ها هم برای خودتان باشد. این زن طلاق می‌گیرد و می‌رود؛ حالا شوهر می‌کند یا نمی‌کند، این مسئله الآن در ایران فراوان است. ده‌پانزده سال و گاهی تا زمان مرگ، زن به‌سراغ بچه‌ها نمی‌آید. 

عکس آن هم همین‌جور است؛ یک آقا بدون علت شرعی، عقلی و منطقی تصمیم به طلاق همسرش می‌گیرد. حالا تحت تأثیر هرچه که هست، یقیناً تحت تأثیر اشتباهات است. انسان هیچ‌وقت تحت تأثیر امور مثبت بچه‌هایش را رها نمی‌کند؛ بلکه تحت تأثیر یک سلسله خواسته‌های منفی، غرایز و شهوات حیوانی است. به قول معروف، چشمش به یک زن بی‌شوهر افتاده و با او رابطه برقرار کرده، تصمیم می‌گیرد با او ازدواج کند و در این تصمیم، محبتش به همسرش خاموش می‌شود؛ نه اینکه ریشه‌کن بشود، بلکه زیر پردهٔ هیجانات و طغیان‌های شهوات می‌رود و اصلاً دیگر به این مسئله توجه ندارد. به زنش می‌گوید: طلاق می‌خواهم و مهرت را هم می‌دهم. آنچه هم که آورده‌ای، بردار و برو؛ بعد تعبیر خیلی خیلی حیوانی که می‌کند، می‌گوید بچه‌هایت هم برای خودت. آیا این بچه‌ها برای جناب‌عالی نیستند؟ یعنی شما که ازدواج کردی، این بچه‌ها از شما با همسرت مشترکاً به‌دنیا نیامده‌اند؟ گوش نمی‌دهد!

 

محبت‌های دنیوی، امری طبیعی و جلوۀ رحمت‌الله

در روایت که می‌گوید خداوند صد تا محبت دارد، منظور صدتای عددی نیست، بلکه منظور صدتای مرتبه‌ای و درجه‌ای است؛ مثل خود ما که محبتمان به همه، در یک وزن نیست. ما پدر و مادر، بچه‌ها، همسر، پول، مِلک و مغازه‌مان را دوست داریم. خدا هم از این دوستی منع نمی‌کند و تنها حرفی که در این رشته محبت‌های ما دارد، این است: سعی بکنید که این رشته محبت‌ها شما را از من، پیغمبر، قرآن و سعادت دنیا و آخرتتان باز ندارد. و الّا این محبت که یک امر طبیعی است. به چه کسی می‌شود گفت که پدرت یا مادرت را دوست نداشته باش؟ مگر این محبت‌ها فرمانی یا نهیی است که بگوییم دوست داشته باش یا نداشته باش؟! پیچ و مهره‌ای نیست که به یکی بگویی مادرت را دوست نداشته باش و او هم بگوید باشد، پیچ دوستی را می‌بندم! این یک ربط خدایی و الهی و رحمت‌الله است که نمی‌شود از آن دست برداشت. 

خدا همهٔ این محبت‌ها را هم در قرآن قبول کرده است؛ من آیه‌اش را بخوانم: «قُلْ إِنْ کَانَ آبَاؤُکُمْ وَ أَبْنَاؤُکُمْ وَ إِخْوَانُکُمْ وَ أَزْوَاجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ».[1] معنی‌اش را می‌دانید و لازم نیست آیه را ترجمه کنم، الّا یکی دو کلمه‌اش که ممکن است بعضی‌ها معنایش را نگیرند. شما پنج نفر را دوست دارید: پدر و مادرتان («آبَاؤُکُمْ» یعنی پدر و مادر که ریشه‌هایتان هستند)، بچه‌هایتان، همسرانتان، برادرانتان و قوم‌و‌خویش‌هایتان.

علاوه بر اینها، «وَ أَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا»[2] پولی که به‌زحمت به‌دست آورده‌اید؛ حالا بقال، بنّا، عطار، مهندس، دکتر، اداری یا کارخانه‌دار شده، زحمت کشیده‌ای و این پول را به‌دست آورده‌ای. «وَ مَسَاکِنُ تَرْضَوْنَهَا»[3] خانه‌هایی که خریده‌اید و ساخته‌اید، خوشتان می‌آید. بله. آدم از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند، خوشش می‌آید و خانه‌اش را دوست دارد. «وَ تِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسَادَهَا»[4] و داد و ستدی که می‌ترسید کساد بشود. 

 

محبت خدا و رسول، محبوب‌تر از محبت‌های دنیوی

چند مورد شد؟ هشت مورد شد: پدران، مادران، فرزندان، همسران، برادران، اقوام (خاله، عمه، عمو، دایی و بقیه)، ثروت، مسکن و تجارت. حالا ببینید که این آیه چقدر لطیف است! پروردگار می‌فرماید: «أَحَبَّ إِلَیکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِي سَبِیلِهِ»[5] این هشت نفر پیش شما از خدا، پیغمبر و کوشش در راه خدا محبوب‌تر است؟ اگر محبوب‌تر است، دارید به‌طرف عذاب الهی حرکت می‌کنید. چرا؟ چون وقتی چیزی پیش من محبوب‌تر است و یک چیز هم محبوب؛ من طبیعتاً محبوب‌تر را جلو می‌اندازم و مقدّم می‌کنم. اگر پدرم، مادرم، بچه‌ام، زنم، مالم و تجارتم را بیشتر از خدا دوست دارم، حکم خدا به من که این هشت تا برایم محبوب‌تر است، نافذ نیست. وقتی حکم خدا به من می‌رسد، تعطیل می‌شود؛ چون من آنها را بیشتر از خدا، پیغمبر و کوشش در راه خدا دوست دارم. 

 

خمس، فریضه‌ای الهی و حکم پروردگار

فرض کنید (خودم را می‌گویم) که من یک سال کاسبی کرده‌ام؛ حالا معلم، مهندس، کارگر، بنّا، مدیر اداره و یا آخوند بوده‌ام. بالاخره عده‌ای از آخوندها هم از طریق معلمی زندگی‌شان را اداره می‌کنند. «منبر» معلمی اسلامی است و چیز دیگری نیست! یک نفر (حالا دیگران را می‌گویم) درس خوانده و این درس دین را به مردم ابلاغ می‌کند. او وقت می‌گذارد و خسته می‌شود، حرف می‌زند و معده‌درد می‌گیرد؛ حالا ده شب، بیست شب یا یک ماه سخنرانی می‌کند، مزدی به او می‌دهند و می‌گویند این مزد معلمی توست. طی هم نکرده که به منِ معلم چقدر بدهید. 

حالا سرِ سال شده و یک سال هم از این حقوق معلمی، درآمد مغازه، کارخانه، مهندسی، بنّایی یا هنرهای مثبت زندگی کرده است؛ مهمانی داده، مشهد و کربلا رفته، شیراز و اصفهان رفته، وسط سال دختر شوهر داده و پسر زن داده. حالا دقیقاً به اول فروردین رسیده، یک سال گذشته را که می‌بیند، فرض بگیرید (همه این پول را ندارند) صدمیلیون تومان طی یک سال خرج کرده، همهٔ خرج‌ها هم مثبت است؛ یعنی خرج گناه و کار بیهوده نکرده! صدمیلیون تومان خرج کرده و بیست‌میلیون تومان از سال قبل اضافه آمده است. درست؟ 

این صریح قرآن است! به خدا که برای آخوندها، حوزه‌های علمیه و مراجع تقلید نیست؛ اینها چه کسی هستند که برای دین قانون بسازند؟! قرآن می‌گوید: هر کس قانونی برای دین بسازد که به من و پیغمبرم ربطی ندارد، عذاب‌شدنش در قیامت حتمی است؛ ولو یک قانون باشد! حالا خودش هم آن قانون را قبول ندارد؛ ولی نشسته و ساخته. این ربطی به هیچ آخوند و مرجعی ندارد و متن قرآن (سورهٔ انفال) است. من هم پولم را بیشتر از خدا، پیغمبر و «فِي سَبِیل اللّٰه» (کوشش در راه خدا) دوست دارم؛ حالا حکم قرآن به‌سراغ من می‌آید و می‌گوید: صدمیلیون تومان در سال به تو روزی داده‌ام و خیلی هم خوب خرج کرده‌ای. بیست‌میلیون تومان از سالی که گذشت، اضافه آمده است. شانزده‌میلیون تومانش حلال خودت؛ اما چهارمیلیون تومان آن به حکم قرآن، اسمش «خمس» و برای دین من است. 

 

بی‌ارتباطی خمس به روحانیت

این خمس به آخوندها ربطی ندارد! مگر زمان پیغمبر(ص) در شهر مدینه حوزهٔ علمیه بوده که پیغمبر(ص) بگویند: ملت! من گروهی را جمع کرده‌ام و می‌خواهم عالِم پرورش بدهم؛ نمی‌شود به‌سراغ کار دیگر بفرستم، چون نمی‌توانند درس بخوانند. اینها باید ده‌پانزده سال از عمرشان در تحصیل باشد. خدا در قرآن گفته که خمس بدهید و منِ پیغمبر می‌خواهم خمس را خرجِ ساختن دانشمند، فقیه، منبری و نویسنده بکنم. زمان پیغمبر(ص)، امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که حوزه نبوده؛ مردم خمسشان را چه‌کار می‌کردند؟ بعد از رحلت پیغمبر(ص)، حکومت‌های سه‌گانهٔ قبل از امیرالمؤمنین(ع) و بعد از شهادت امیرالمؤمنین هم صد سال بنی‌امیه و حدود ششصد سال بنی‌عباس جلوی عمل به این آیه را گرفتند. غیرشیعه در هیچ جای دنیا خمس نمی‌دهد! اصلاً این آیه معطل و اسیر است؛ روی قرآن و کاغذ است و یک‌میلیارد نفر به آن عمل نمی‌کنند. در شیعیان هم که می‌گویند «شیعه هستیم! امام حسینی و امیرالمؤمنینی هستیم!»، از هر ده نفر، فعلاً دو نفر خمس می‌دهند؛ از صد نفر، به بیست نفر نمی‌رسد و از هزار نفر، به صد نفر هم نمی‌رسد! حساب کرده‌اند: اگر مردم شیعهٔ بازار بغداد خمسشان را بدهند، یک فقیر در کل کشور عراق نمی‌ماند؛ اگر مردم ایران خمسشان را بدهند، در کل کشور خانواده‌ای نمی‌ماند که کمک مؤمنانه به آنها بکنند و دم خانه‌ها کیسهٔ قند و چای و... ببرند و یا مرد یا زنِ خانه بیاید، از خجالت بمیرد که می‌خواهد ده کیلو برنج و یک قوطی روغن بگیرد. 

مردم چرا خمسشان را نمی‌دهند؟ با اینکه خدا می‌گوید از بیست‌میلیون تومان، شانزده‌میلیون تومانش هم برای خودت باشد و چهارمیلیون تومان به بندگان من و دین من بده؛ می‌گوید من این پول را به گردن‌کلفت‌ها نمی‌دهم! در حقیقت، بحث گردن‌کلفت نیست، بلکه بحث این است که طبق آیهٔ سورهٔ توبه، حضرت اسکناس پیش تو محبوب‌تر از خدا و پیغمبر(ص) و حکمشان است. به‌خاطر این عشق اضافه‌تر، نمی‌توانی درِ جیبت را باز کنی. خمسی رو که حق خدا، پیغمبر(ص) و فعلاً امام زمان(عج) است، نه خدا راضی است، نه پیغمبر(ص) و نه امام زمان(عج). امام زمان(عج) هم در ده تا روایت پیغام داده که روز قیامت، جلوی کسانی را که حق ما را خوردند و ندادند، یعنی همین خمسی که قرآن تعیین کرده، می‌گیریم و باید محاکمه و محکوم بشوند. 

اینها خمس نمی‌دهند، نه اینکه آخوندها گردن‌کلفت هستند؛ ما آخوند گردن‌کلفت نداریم، بلکه چهار تا آخوند داریم که صندلی‌دار شده‌اند. حالا آنها را بگوییم که قدرتمند و حقوق اداری‌شان خیلی خوب است، به چندهزار روحانی مظلوم چه ربطی دارد؟ اینها با جان‌کندن درس می‌خوانند، در آخر برج هم نمی‌توانند کرایهٔ خانه بدهند و مجبور هستند شب‌ها یواشکی، بدون لباس با اسنپ و تاکسی کار بکنند! 

مردم چرا حق پیغمبر(ص) و امام زمان(عج) را که الآن به حوزه‌های علمیهٔ شیعه می‌رسد، نمی‌دهند؟ نه اینکه آخوندها گردن‌کلفت هستند، بلکه قرآن می‌گوید عشقت به پول شدید است و نمی‌توانی دل بکَنی؛ و الّا این پولت که بی‌راه خرج نمی‌شود. آن قدیم‌ها که پدران ما به حوزه‌ها پول دادند، مگر چقدر پول دادند؟ حوزه‌ها به ما مطهری‌ها، نویسندگان بزرگ و مرجع تقلید تحویل داد. آیت‌الله‌العظمی بروجردی کجا بروجردی شد؟ در حوزهٔ بروجرد، اصفهان و نجف! چطوری بروجردی شد؟ مراجع دیگر چطوری مرجع شدند؟ نویسندگان بزرگ شیعه چطوری به این درجه رسیدند؟‌ اینها که الآن گاهی کتاب‌هایشان را چاپ می‌کنند، از صد جلد بیشتر است، با نان و ماست یا نان و نمک می‌گذراندند. از این نویسندگان اسم نمی‌برم که به احترامشان لطمه نخورد! به جان ابی‌عبدالله(ع)، هفتادهشتاد سال پیش که برق نبود، اینها شب‌ها یواشکی به کوچه‌ها می‌آمدند تا اگر مردم پوست هندوانه و خربزه و کاهوی پلاسیده کنار کوچه ریخته بودند، برمی‌داشتند و می‌بردند و می‌شستند یا خالی می‌خوردند و یا با نان‌خشک‌هایی که مردم دور ریخته بودند، می‌خوردند. یکی از اینها را اسم ببرم؛ الآن زنده نیست که به شخصیتش تلنگر بخورد. یکی از اینهایی که با همین نان‌خشک‌ها، پوست هندوانه و خربزه و پوست ارزن‌هایی که مردم بیرون ریخته بودند، زندگی‌اش را می‌گذراند، وجود مقدس علامهٔ بزرگ، عالم کم‌نظیر و مؤلف فوق‌العاده قوی، ملامهدی نراقی است. ایشان که به تمام حوزه‌های شیعه حق دارد، با همین غذاها در طلبگی بزرگ شد. در احوالاتش می‌نویسد: من وقتی در اصفهان درس می‌خواندم، پولی نداشتم که روغن چراغ بخرم و در چراغ بریزم، شب‌ها پای نور چراغ بنشینم و درس بخوانم و حفظ کنم و بنویسم؛ برای همین، شب‌ها کتاب را زیربغلم می‌گذاشتم و کنار دستشویی‌های مدرسه می‌رفتم و درس‌هایم را می‌خواندم. دویست سال پیش که دستشویی فرنگی و دستشویی چینی نبود؛ دستشویی‌ها خشتی یا آجری بود که دائم هم بو می‌داد و نمی‌شستند. 

اینها گردن‌کلفت هستند؟ اینها که گردنشان از همهٔ ملت ایران نازک‌تر است؛ البته غیر از آنهایی که صندلی‌دار شده‌اند و خوب دارند زندگی می‌کنند. این صندلی‌دارها چند نفر هستند؟ شما تلویزیون را‌ نگاه کنید؛ وقتی دوربین در مجلس شورا می‌چرخد، ببینید چند تا از اینهایی که مردم می‌گویند گردن‌کلفت هستند، در مجلس حضور دارند؟ در وزرای این مملکت چند تا آخوند هست؟ در مدیر کل‌های این مملکت چند نفر آخوند هست؟ هیچ‌کس نیست! اصلاً یواش‌یواش حکومت هم آخوندها را راه نمی‌دهد! 

 

محرومان از هدایت پروردگار

چرا من حقّ خدا را نمی‌دهم؟ آیه می‌گوید: چون عشقت به پول، بیشتر از عشق به خدا و پیغمبر است. علتش این است. آن‌وقت قرآن می‌گوید: اگر این هشت مورد پیش تو محبوب‌تر از خدا و پیغمبر و کوشش در راه خداست، شیعه و غیرشیعه فرقی ندارد، «فَتَرَبَّصُوا حَتَّی یأْتِی اللَّهُ بِأَمْرِهِ»[6] الآن کاری به کارتان ندارم؛ منتظر بمانید تا من ملک‌الموت را به‌دنبال شما بفرستم و شما را به این طرف بیاورد. «وَ اللَّهُ لاَ یهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ»[7] من مردم فاسقِ بخیل و کسانی را که آن هشت مورد را بر من ترجیح داده‌اند، در این ترجیح‌دادن هم ثابت‌قدم مانده‌اند، هدایت نمی‌کنم و رهایشان کرده‌ام. به آنها گفته‌ام بروند گم شوند؛ آنها را نمی‌خواهم!

 

نگاه رحمت پروردگار بر مؤمنان

برادران، جوان‌ها، خواهرها و مادرها! شما چرا تا حالا بی‌دین نشده‌اید؟ چون هنوز خدا رهایتان نکرده است. اگر امشب «نعوذبالله» خدا چشم محبت و نگاه رحمتش را از من بردارد (کاری به شما ندارم) و فقط و فقط بگوید برو، به‌طور یقین، صبح کافر، فاسق و بی‌دین از خواب بیدار می‌شوم! چرا شما تا حالا بی‌دین نشده‌اید؟ چرا شما در زندگی‌تان شخص دیگر یا دیگران را بر ابی‌عبد‌الله(ع) ترجیح نداده‌اید؟ چرا حسین(ع) و گریه را رها نکرده‌اید؟ پیغمبر(ص) از رنگ مشکی خوششان نمی‌آمد؛ چرا همهٔ شما سیاه‌پوش هستید؟ برای اینکه بعد از حادثهٔ کربلا، وقتی اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به مدینه برگشتند، همه سیاه پوشیدند. چرا شما سیاه پوشیدید؟ رنگ سیاه رنگ خوبی نیست؛ اما الآن رنگ سیاه بعد از ابی‌عبدالله(ع)، رنگ سیاه خیلی رنگ خوبی است. ما برای این سیاه پوشیده‌ایم که وقتی روز اول محرم بیرون می‌آییم، در خیابان و کوچه و اداره انگشت‌نما بشویم و همه به هم بگویند او را می‌بینی، امام حسینی است! اصلاً لباس سیاه را برای این پوشیدیم که انگشت‌نما بشویم و افتخار ماست که انگشت‌نما بشویم. 

 

مقام بالای روضه‌خوانی سیدالشهدا(ع)

روزی آقای دکتر سروش که واقعاً آدم باسوادی است، در آمریکا به‌شدت به من حمله کرد و گفت: من از این جوانان و مردم ایران تعجب می‌کنم برای چه با این‌همه جمعیت به‌دنبال این آدم هستند و پای منبرش می‌روند؟ این آدم یک روضه‌خوان بیشتر نیست! کسی نیست و علمی ندارد. من در جوابش نوشتم: آقای دکتر! چه لقبی به من دادی و چه سردوشی‌ای برای من گذاشتی. آقای دکتر! افتخار دنیا، آخرت و برزخم این است و شما مرا به این حقیقت توجه دادی که من روضه‌خوان ابی‌عبدالله(ع) باشم. از آن روز به بعد هم، امضایم را عوض کردم و به هر جا (حوزه‌ها و دانشگاه‌ها و...) نامه می‌نویسم، نامهٔ رسمی و غیررسمی فرقی ندارد، موقع امضا می‌نویسم: «روضه‌خوان حضرت سیدالشهدا(ع)». آقای دکتر! می‌خواستی مرا بشکنی، اما خیلی بالا بردی؛ مگر روضه‌خوان سیدالشهدا(ع) مقام کمی است؟! 

 

پروردگار، نخستین روضه‌خوان ابی‌عبدالله(ع)

طبق مدارک قوی ما، اولین کسی که برای ابی‌عبدالله(ع) روضه‌ خوانده، پروردگار است. شما چرا مانده‌اید؟ چون هنوز نظر رحمتش را از شما برنداشته است. بله. خدا اولین نفر بود که به جبرئیل گفت: برو به آدم بگو که مرا به این پنج نفر قسم بده، او را می‌بخشم. این زیباترین توبهٔ عالم است! وقتی حضرت آدم(ع) طبق سورهٔ اعراف به خداوند گفت: «رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ»،[8] خداوند به جبرئیل گفت پیش او برو و بگو مرا به این پنج نفر قسم بدهد؛ من عاشق این پنج نفر هستم. اگر جهنمی زبان داشته باشد (جهنم همهٔ زبان‌ها را می‌بندند) که از ته جهنم مرا به این پنج نفر قسم بدهد، درجا او را درمی‌آورم و به بهشت می‌برم؛ اما جهنمی‌ها همه لال هستند و اجازهٔ حرف‌زدن ندارند. 

جبرئیل برایش خواند و آدم(ع) هم به‌دنبالش می‌خواند: «یَا حَمِيدُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ يَا عَالِي بِحَقِّ عَلِيٍّ يَا فَاطِرُ بِحَقِّ فَاطِمَةَ يَا مُحْسِنُ بِحَقِّ الْحَسَنِ یا قدیمَ الإحْسان بِحَقِّ الْحُسَيْنِ وَ مِنْكَ الْإِحْسَانُ».[9] اولین بار بود که این اسم‌ها را می‌شنید؛ وقتی می‌گفت، شاد می‌شد. عجب اسم‌هایی! اینها چه کسانی هستند که وقتی بر زبان جاری می‌کنم، تمام غم‌هایم برطرف می‌شود؟ اما وقتی به پنجمین قسم رسید (چقدر این قسم زیباست) و گفت: «یا قدیمَ الإحْسان بِحَقِّ الْحُسَيْنِ وَ مِنْكَ الْإِحْسَانُ» یعنی امام حسین(ع) تازگی نیست! «فَلَمَّا ذَكَرَ الْحُسَيْنَ سَالَتْ دُمُوعُهُ وَ انْخَشَعَ قَلْبُهُ» با ذکر نام حسین(ع)، یک‌دفعه آدم(ع) زارزار گریه کرد و به جبرئیل گفت: این پنجمی کیست؟ من وقتی اسم آن چهار نفر را بردم، شاد شدم؛ اما این پنجمی دل مرا سوزاند و آتشم زد! خدا به جبرئیل گفت: برایش روضه بخوان. 

آقای دکتر! اولین روضه‌خوان، خدا بوده و دومی هم جبرئیل بوده؛ ما که تهِ تهِ صف هستیم. به امام حسین(ع) نمی‌گویم که مرا روضه‌خوان حساب کن؛ بلکه می‌گویم: 

ما را هم ای حسین، گدایی حساب کن

آخر کجا رود به جز این در گدای تو[10]

حالا اگر ما را رد کنی، پیش چه کسی برویم؟ همه دستِ خالی هستیم! 

جبرئیل به آدم(ع) گفت: ای آدم! حسین از نسل توست. حسین بسیار بامقام است؛ خودش، زن و بچه‌اش و یارانش را در یک بیابان محاصره می‌کنند و آنها را کنار نهر آب با لب تشنه می‌کشند. تشنگی بچه‌های حسین به جایی می‌رسد که بعضی از بچه‌ها از تشنگی می‌میرند و اصلاً زنده نمی‌مانند. 

این دومین کسی بوده که روضه خوانده و آدم(ع) اولین کسی است که روضه را گوش داده و گریه کرده است. چرا ما مانده‌ایم؟ امشب این را حس کنید که چرا ما مانده‌ایم، در این جلسات می‌آییم، در نمازمان به آخوند اقتدا می‌کنیم، پای منبر روحانی می‌نشینیم، سیاه می‌پوشیم و گریه می‌کنیم و خرج سنگین می‌کنیم؟! الآن در این ایران، افرادی که وضعشان خوب است، میلیونی دارند برای ابی‌عبدالله(ع) خرج می‌کنند. یک نفر خرج می‌کند، هفت‌هشت‌هزار نفر شرکت می‌کنند و به هفت‌هشت‌هزار نفر هم عاشقانه ناهار و شام می‌دهند، احترام می‌کنند و قربان‌صدقهٔ آنها می‌روند. چرا مانده‌ایم؟ برای اینکه هنوز به ما نظر رحمت دارد و نگاهش را از ما برنداشته است. اگر یک لحظه نگاهش را بردارد و به ما بگوید (این قول خود خداست): «فَلْيَتَّخِذْ رَبّاً سِواي»[11] برو و خدای دیگری برای خودت انتخاب کن؛ تو را نمی‌خواهم! هنوز به ما نگفته است و هیچ‌وقت هم نمی‌گوید. خدا ما را دوست دارد؛ خدا محبت، لطف و احسان محض است. نگفته که مانده‌ایم؛ قدر این ماندن را بدانید. 

خدایا! تو شاهدی که من به‌دنبال یک مشتری برای منبرم نمی‌گردم. من جمعیت‌های بسیار زیادی را در این مملکت دیده‌ام و چشمم از جمعیت سیر است. من به‌دنبال جمعیت، حتی یک نفر هم نیستم؛ اما مردم! شما را به هر کسی که عاشقش هستید، کنار ابی‌عبدالله(ع) بمانید. اگر بروید، یقیناً ضرر می‌کنید. حرفم ادامه دارد، البته اگر زنده بمانم، فردا شب ادامه می‌دهم. 

 

کلام آخر؛ قاسم‌بن‌الحسن، یاور نوجوان ابی‌عبدالله(ع)

حضرت به قاسم(ع) فرمودند: عموجان، من به تو اجازهٔ رفتن نمی‌دهم. امام دلشان می‌سوزد! بچه سیزده سالش است و مادرش در خیمه هست؛ اگر این بچه برود و کشته بشود، دو تا بچه برای این خانم می‌ماند: یکی عبدالله است که ابی‌عبدالله(ع) می‌دانند او هم دو ساعت دیگر کشته می‌شود؛ یکی هم حسن‌بن‌حسن است که در کشته‌ها می‌افتد و او را زنده می‌برند. لشکر خیال کردند که او هم کشته شده است. 

مادر است! حضرت گفتند نه عمو جان، اجازه نمی‌دهم! بچه خبر ندارد که امام مجتبی(ع) قبل از شهادتشان چه‌کار کرده‌اند. یادی بکنم از مؤلف صد جلد کتاب، مرحوم شیخ ذبیح‌الله محلاتی که به گردن من هم خیلی حق داشت. عالِم عجیبی بود! در تهران، زاهدی مثل او نبود. در کتاب ایشان، «فرسان‌الهیجاء» آمده است: وقتی عمو به این بچه گفت اجازه نمی‌دهم، پیش مادرش آمد و گفت: مادر! مگر تو مرا تشویق به رفتن نکردی؟ مادر گفت: چرا مادر؛ گفتم برو، کشته شو! عمویت غریب است. قاسم(ع) گفت: ولی مادر، عمویم اصلاً اجازه به من نمی‌دهد. مادر گفت: قاسمم مشکلی نیست. رفت و یک بغچه آورد. گره بغچه را باز کرد، لباس‌ها را زیرورو کرد و یک بسته درآورد. بعد گفت: این را ببر و به عمویت بده. همین را داد و حرف هم نزد.

قاسم(ع) دستمال بسته را آورد و به ابی‌عبدالله(ع) داد. ابی‌عبدالله(ع) گره‌ آن را باز کردند و دیدند یک کاغذ به خط امام مجتبی(ع) است که نوشته: «حسین جان! روز عاشورا بچهٔ مرا محروم نکن». همین‌جوری که کلمه به کلمهٔ نامه را می‌خواندند، از پهنای صورتشان اشک می‌ریخت. نامه را بستند و کنار گذاشتند. بعد بغلشان را باز کردند و گفتند: قاسم، بیا بغلم! همهٔ ارباب مقاتل نوشته‌اند: این عمو و عموزاده این‌قدر در بغل هم گریه کردند که روی زمین افتادند. 

من تحمل ندارم که بقیه‌اش را برایتان بگویم! نمی‌توانم بگویم چطور کشته شد؛ اما این‌قدر بدانید این بچهٔ سیزده‌ساله که قامت معتدلی داشت، وقتی ابی‌عبدالله(ع) بالای سرش آمدند، دیدند بدن کشیده شده است! این‌قدر با سُم اسب روی این بدن رفت‌وآمد شده.

 


[1]. سورهٔ توبه، آیهٔ 24: «قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّىٰ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ ۗ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ».
[2]. همان.
[3]. همان.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. سورهٔ توبه، آیهٔ 24.
[7]. همان.
[8]. سورهٔ اعراف، آیهٔ 23.
[9]. بحارالأنوار، ج44، ص245.
[10]. شعر از محمدعلی ریاضی یزدی.
[11]. بحارالأنوار، ج79، ص132؛ روضة‌الواعظین، ج1، ص30: «وَ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : يَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِقَضَائِي وَ لَمْ يَشْكُرْ لِنَعْمَائِي وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى بَلاَئِي فَلْيَتَّخِذْ رَبّاً سِوَايَ».

برچسب ها :