جلسه دهم | شب عاشورا؛ یکشنبه (16-5-1401)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- گذری بر بحث پیشین
- نگاه پروردگار به منکرین و معاندین حق
- خریدار «مَیْته» در بازار قیامت
- اتصال انسان پخته و کامل به فیوضات الهی
- یقین، نیازمند حقیقت و دلیل
- اهمیت ارائۀ دلیل و برهان در دین اسلام
- نشانۀ یقین به پروردگار
- اهمیت حفظ آبروی مؤمن در دین اسلام
- حکایتی شنیدنی از عواقب ریختن آبروی مؤمن
- سیرۀ پیغمبر(ص) در برخورد با گنهکار
- درخواست جوان اهل یقین از پیغمبر(ص)
- تنها راه نجات از غرق در دریای پرخطر دنیا
- کلام آخر؛ مناجات عاشقانهٔ ابیعبدالله(ع) در گودال
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
گذری بر بحث پیشین
دو جلسه است که بحث ما دربارهٔ یکی از آیات سورهٔ مبارکهٔ انبیاء است. بنا به روایات اهلبیت(علیهمالسلام)، آیه دربارهٔ 124هزار پیغمبر و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) است. حقیقت آیه نشان میدهد که مبعوثکردن پیغمبران و عطاکردن مقام امامت به ائمه، رحمت پروردگار برای بندگان است. با این رحمت، راه رشد و کمال برای انسان در دنیا باز میشود و راه مغفرت و بهشت هم در آخرت.
نگاه پروردگار به منکرین و معاندین حق
کسانی که با انبیا و ائمه پیوندی ندارند و نخواستند این منابع رحمت را بشناسند، پروردگار عالم در سورهٔ انعام و انفال، همهٔ آنها را مُرده میداند؛ حالا شاه، سلطان، رئیسجمهور، وکیل، وزیر، عالم یا استاد باشد، فرقی ندارد و میگوید: همه «میّت» هستند. اینها یک مردهٔ متحرکاند که بدنشان نمرده است، ولی روح و قلبشان مُرده؛ چون آنها حوزهٔ جاذبهٔ رحمت و مغفرت را با زندگیکردنِ جدا از انبیا ندارند. در حقیقت، این افراد، نه رحمت الهی و نه مغفرت الهی را را جذب میکنند؛ تنها جذبشان، جذب مواد غذایی است. بزرگشدن آنها در این عالم، فقط از طریق بدن است. یکزمان دو کیلو بودند و حالا هشتاد کیلو هستند؛ یعنی با روزگاری که دو کیلو بودند، فرقی نمیکنند.
آیات فراوانی هم دربارهٔ این داوری در قرآن هست که اگر بخواهد خوانده شود، از آیهٔ موردبحث محروم میشویم. من فقط لفظ «میّت» را از قرآن برایتان بخوانم؛ خدا در سورهٔ انفال میفرماید: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ»[1] دعوت خدا و پیغمبر را قبول بکنید؛ وقتی شما را به حقایق عقلی، قلبی، نفسی، عملی و اخلاقی دعوت میکنند. «لِمَا یحْییکُمْ»[2] چراکه هدف خدا و پیغمبر این است که شما را زنده کنند. در سورهٔ انعام میگوید: «أَ وَ مَنْ کَانَ مَیتاً فَأَحْيَيْنَاهُ»[3] شما بدون خدا و پیغمبر مرده هستید! شما قبل از ارتباط با خدا، پیغمبر، عمل صالح و اخلاق پسندیده، مرد و زن میّت هستید؛ حالا ممکن است که این مرد و زن، استاد دانشگاه هاروارد، آکسفورد یا استاد دانشگاه کشور خودشان باشد. این نگاه پروردگار است که میگوید میّت هستند؛ اما میّتی که میخورد، میخوابد و کاسبی میکند.
خریدار «مَیْته» در بازار قیامت
اینها که میّت هستند، وقتی از نظر بدنی هم مُردند، در بازار قیامت، خریدار میّت چه کسی است؟ خدا «مَیْته» را میخرد یا انبیا و فرشتگان میخرند؟ اینها میخواهند با «مَیْته» چهکار کنند؟ شما میدانید که بهشت هم جای مُرده نیست؛ چون در بهشت، این نوع مردهها هیچگونه ابزار استفادهکردن از نعمتهای بهشت را ندارند. قرآن میفرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا»[4] من این مردهها را به بهشت بیاورم، اصلاً نمیفهمند که بهشت است و حالیشان نمیشود. «وَ لَهُمْ أَعْینٌ لاَ یبْصِرُونَ بِهَا»[5] آنها را به بهشت بیاورم، چشمشان نمیبیند و کور هستند. «وَ لَهُمْ آذَانٌ لاَ یسْمَعُونَ بِهَا»[6] اینها صداهای بهشت را هم نمیشنوند. اینها در دنیا، صدای خدا را نشنیدند، یعنی نخواستند بشنوند؛ حق را ندیدند، یعنی نخواستند ببینند؛ حق را درک نکردند، یعنی نخواستند درک بکنند؛ وگرنه نیروی درک، دیدن و شنیدن را داشتند.
اتصال انسان پخته و کامل به فیوضات الهی
پس انبیای الهی و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) رحمت، راه و سبیل هستند برای اینکه آدم بهوسیلهٔ آنها، به لقاءالله، رحمتالله، مغفرتالله و جنتالله در آخرت برسد و در دنیا هم به کمال انسانی هم برسد. خدا در قرآن میفرماید: «وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یهْدُونَ بِأَمْرِنَا»[7] ما همهٔ انبیا و امامان را قرار دادیم که از شما دستگیری کنند. لقمان جملهای دارد؛ سورهٔ لقمان را بخوانید. آیاتش خیلی کم است، ولی اقیانوس است. این قرآن چقدر عجیب است! کمال انسانها را در آیات سورهٔ لقمان بیان میکند و میگوید راه رسیدن به کمالات چیست! وقتی انسان کامل و میوهٔ پخته شود، به تمام فیوضات پروردگار وصل میشود. امام صادق(ع) میفرمایند: چیزهایی را هم با همین چشمش در همین دنیا میبیند؛ اگر توانش هنوز خیلی بالا نبود، در خواب صحیح و درست چیزهایی را میبیند. من اینجور افراد را در دورهٔ عمرم دیدهام. اینها اگر با چشم نمیدیدند، در خواب میدیدند. امام صادق(ع) آیهاش را هم از سورهٔ یونس خواندهاند: «لَهُمُ الْبُشْرَىٰ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الآخِرَةِ»[8] خداوند در دنیا و آخرت به اینها مژده میدهد. اگر مقام الهی، ایمانی، انسانی، اخلاقی و عبادتی آنها خیلی بالا باشد، مژدهٔ خدا را با همین چشم سر میبینند.
یقین، نیازمند حقیقت و دلیل
این روایت امام صادق(ع) در «اصول کافی»، جلد دوم عربیاش هست؛ الآن نمیدانم در ترجمه جلد چندم است! من خودم کتاب «کافی» را ترجمه کردهام، پنج جلد شده است؛ اما نمیدانم این روایت در جلد سوم یا دوم ترجمه است و فکر میکنم در جلد سوم است. حضرت نقل میکنند: پیغمبر(ص) برای نماز صبح به مسجد آمدند. پیغمبر(ص) خیلی هم عاشق نماز صبح بودند؛ چون قرآن برای نماز صبح یک پروندهٔ ویژه دارد و نماز صبح خیلی مهم است. در واقع، وزن نماز صبح از چهار رکعت ظهر و عصر، سه رکعت مغرب و چهار رکعت عشا بیشتر است. نماز خیلی پراهمیتی است! عادت پیغمبر(ص) این بود که وقتی نماز را با جماعت میخواندند، بهطرف مردم برمیگشتند، مردم را نگاه میکردند و خیلی بامحبت برای مردم حرف میزدند. بیشتر روایات و منبرهای پیغمبر(ص) برای بعد از نماز صبحشان است. همینجوری که صف به صف را نگاه میکردند، جوانی را دیدند که رنگش پریده، چشمش بیخوابی نشان میدهد و حال خاصی دارد. پیغمبر اکرم(ص) به او فرمودند: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ»[9] حالت چطور است؟ جوان به پیغمبر(ص) گفت: «أَصْبَحْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مُوقِناً»[10] یا رسولالله! حالم اینگونه است که به تمام قرآنت، خودت، خدا و قیامت یقین دارم و نسبت به حقایق عالم یک ارزن شک ندارم.
یک جوان 24-25 ساله است و این ادعای خیلی مهمی بود که به همهچیز یقین دارم! حضرت فرمودند: «إِنَّ لِكُلِّ يَقِينٍ حَقِيقَةً فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِكَ» دلیل این یقین و عظمتی که برای روح و قلبت بیان میکنی، چیست؟
اهمیت ارائۀ دلیل و برهان در دین اسلام
اسلام برای «دلیل» خیلی ارزش قائل است؛ در قرآن به پیغمبر(ص) میگوید: هر مشرک، کافر، بیدین و لائیکی که به مسجد آمد، اولاً راهش بده و اگر خواست با تو مباحثه و گفتوگو کند، بنشین و گفتوگوی او را گوش بده. در حقیقت، به پیغمبر(ص) گفت که درِ مسجد باید به روی همه باز باشد؛ بیایند و حرفهای اسلام را بشنوند؛ اگر قبول کردند، خوشبهحالشان! اگر هم قبول نکردند، خودزنی کردهاند. هرکس هم میآمد و با پیغمبر(ص) راجعبه قیامت یا خدا بحث میکرد و حرفهای بیربط و انحرافی میزد، خدا به پیغمبرش فرموده بود که به او بگو دلیل بیاورد. اگر میگویی که این عالم خدا ندارد، عیبی ندارد. من حرفت را گوش دادم و حالا دلیل بیاور؛ به چه دلیل، عالم خدا ندارد؟ یک دلیل بیاور که ثابت کند و من هم قانع شوم که «عالم خدا ندارد».
این حرف که عاقلانه است! حرفزدنِ چوبانداز، بیربط، پوک، غیرعقلی و بدون دلیل، درست نیست. خداوند به پیغمبر(ص) میفرماید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ»[11] به همهٔ بیدینها خیلی نرم و بامحبت بگو که برای ادعای خودت دلیل بیاور؛ البته اگر در ادعایتان راست میگویید. اگر واقعاً دنیا خدا ندارد، دلیلت را بیاور؛ خدا هم به پیغمبر گفته که دلیل را قبول کن. «دلیل» علم، عقل، فطرت و طبیعت است. پایهٔ دلیل خیلی بتونآرمه است. در 23 سال عمرشان، هر کس گفت «عالم خدا ندارد»، پیغمبر(ص) به او گفتند دلیل بیاور؛ او نیز چون دلیل نداشت، سرش را پایین انداخت و رفت. این یعنی «عالم خدا دارد». وقتی میگفت دلیل بیاور که عالم خدا ندارد، چون دلیل نداشت، پس معلوم میشد که عالم خدا دارد. وقتی میگفت دلیل بیاور که قیامت دروغ است و برپا نمیشود، هیچ کس برای پیغمبر(ص) دلیل نیاورد. این یعنی «قیامت راست است».
اما از این طرف، پیغمبر(ص) بهاندازهٔ تعداد موجودات عالم برای وجود خدا و قیامت دلیل داشتند. وقتی یکی میگفت «قیامت دروغ است»، میگفتند: چرا دروغ است؟ میگفت: برای اینکه من باورم نمیشود بدنی که در قبر خاک شده و یکذره از استخوانش هم نمانده، چطور این مشت خاک در قبر، دوباره بهصورت یک انسان کامل زنده میشود؟! چطور باور بکنم یک بدن که گَرد شده است، زنده میشود؟! حالا دلیل پیغمبر(ص) را ببینید که چقدر زیباست. حضرت به او میگفتند: «يُحْيِيهَا الَّذِی أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ»[12] تو قبل از بهدنیاآمدنت کجا بودی؟ میگفت: در رحم مادر بودم. میگفتند: قبل از رحم مادر کجا بودی؟ او هم هیچ چارهای نداشت که بگوید: وجود من قبل از رحم مادرم نطفه بوده. میگفتند: نطفه قبلاً چه بوده؟ نطفه که نبوده و در صُلب پدرت درست شده است. مجبور بود که بگوید: در بدنهٔ گیاهان، میوهها، نان، سبزیجات، حبوبات و... بوده. در حقیقت، جواب دیگری نداشت که بدهد؛ چون «نطفهٔ» پدر و «اوول» مادر از همین مواد غذایی درست شده که پدر و مادر خوردهاند. نطفه از کجا آمده؟! حالا معلوم شد که نطفه قبلاً سبزیجات، میوهجات، صیفیجات، آجیل، گوشت، شیر و نان بوده؛ قبل از اینها چه بوده؟ یعنی قبل از اینها، سبزی و میوهها چه بوده؟ خاک بوده و ما اگر خودمان را به اول خلقتمان برگردانیم، به خاک میرسیم. خدا هم در قرآن میگوید: «إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ»[13] اصل خلقتتان از خاک است. بعد پیغمبر(ص) به این شخصی که میگفت «قیامت دروغ است، چون باورم نمیشود مردهای که در قبر گرد و خاک شده، دوباره انسان کاملی بشود»، میگفتند: قبلاً که تو یک ذره گرد و خاک بودی و خدا تو را ساخت؛ برای بار دوم عاجز است؟ یک بار که تو را از خاک ساخت؛ حالا بار دوم که برای واردکردنت به قیامت، میخواهد تو را بسازد، لنگ و بیقدرت و ناتوان است؟ یک بار که این کار را کرده و در این هفتادهشتاد سال هشتمیلیارد زن و مرد ساخته است که در قارهٔ اقیانوسیه، آفریقا، آسیا، آمریکا و اروپا هستند. یک بار که این هشت میلیارد را از خاک ساخته؛ حالا روز قیامت اگر بخواهد همان خاک اولیه را که گرد و غبار بدن میّت است، برای بار دوم بسازد، نمیتواند؟ یعنی یادش رفته و علم، هنر و صنعتش را ندارد؟! یک بار که این کار را کرده و دیگر بار دوم برایش سخت نیست.
نشانۀ یقین به پروردگار
حالا رسول خدا(ص) در صف جماعت به این جوان گفتند: «إِنَّ لِكُلِّ يَقِينٍ حَقِيقَةً فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِكَ» میگویی یقین دارم، دلیل داری برای من بگویی که تو همهٔ وجودت اهل یقین است؟! جوان گفت: بله یا رسولالله! دلیل دارم. فرمودند: دلیلت را بگو! جوان گفت: شبها خیلی اتفاق میافتد که خوابم نمیبرد. در این بیداری، انگار سر مرا از این گنبد عالم بیرون میآورند و آنطرف را میبینم. یا رسولالله! شبهنگام صدای خوشیهای اهل بهشت را با این دو تا گوشم میشنوم و آنها را میبینم. همچنین صدای نالهٔ اهل جهنم را هم میشنوم و آنها را میبینم. الآن هم تو پیغمبر ما هستی؛ اگر اجازه میدهی، من همین افراد نشسته در صف جماعت را تکتک بگویم کدام اهل بهشت و کدام اهل جهنم است؛ من آنها را دیدهام.
«لب گزیدش مصطفی، یعنی که بس»؛[14] دیگر اینجا سراغ ریختن آبروی مردم نرو! حالا هر کس را در جهنم دیدهای، خودش میداند و خدا. به آبروی کسی تلنگر نزن!
اهمیت حفظ آبروی مؤمن در دین اسلام
امام هشتم میفرمایند: وقتی آبروی بیگناهی را ریختی، چطور میخواهی جمعش کنی؟ حالا یک چیز دروغ در تلفن همراه دربارهٔ یک آدم پاک (مؤمن خیلی بالا هم نه) و درست نوشتی. پنج دقیقهٔ بعد هم، هشتادمیلیون جمعیت موبایل به دست دیدند. بعد هم پشیمان شدی و معلوم شد که دروغ و تهمت بوده و آبروی مردم را بردهای. حالا این آبروی ریختهشده بین این هشتادمیلیون نفر را چطور میخواهی جمع کنی؟ یک رفیق در همین تهران داشتم که عاشق نماز جماعت بود. یک داماد هم داشت، او هم بچهٔ خیلی متدینی بود. ایشان گفت: یک بار دیدم که پدرزنم رفتن نماز جماعت را به کل قطع کرد؛ نه صبح، نه ظهر و نه شب، به نماز جماعت رفت و همه را در خانه فرادا خواند. به او گفتم: آقا! چرا نماز جماعت نمیروی؟ گفت: پشتسر این پیشنماز نمیشود نماز جماعت خواند. گفتم: چرا؟ گفت: عادل نیست! گفتم: از کجا میگویی که عادل نیست؟ گفت: برایم گفتند که پسر این پیشنماز در یک نهاد دولتی است (این مطلب که دارم میگویم، برای چهاردهپانزده سال پیش است). ششمیلیون تومان از آن نهاد اختلاس کرده و آن را با پدرش قسمت کردهاند. چهاردهپانزده سال پیش، با ششمیلیون تومان هفتهشت تا خانه در تهران میدادند.
وقتی پدرزنم این را گفت، من یک موتور گازی داشتم، سوار شدم و به درِ خانهٔ آن پیشنماز رفتم. خودش آمد و در را باز کرد. مرا قبلاً با پدرزنم دیده بود، به من گفت: بفرمایید! گفتم: باید داخل بیایم؛ چون دم در نمیشود. گفت: بفرمایید داخل.
داخل رفتم و نشستم. یک چای و یک بشقاب میوه آورد. به او گفتم: به پدرزنم گفتم چرا دیگر پشتسرت نماز بخواند؟ گفت: بله. من هم دیگر نمیبینم که بیاید و پشتسر من نماز بخواند. نمیدانم چرا دیگر نمیآید! ماجرایی که پدرزنم گفته بود، برایش نقل کردم و گفتم: پسر شما در یک نهاد دولتی، ششمیلیون تومان با سندسازی بلند کرده؛ روز روشن دزدیده و با تو تقسیم کرده است. گفت: حالا چاییات را بخور؛ تو هم ناراحت نباش! اگر از این ششمیلیون تومان چیزی مانده باشد، برای تو هم میآورم. داخل اتاقی رفت، سه تا شناسنامه در سینی گذاشت و آورد. به من گفت: اینها را دانهدانه نگاه کن. یک شناسنامه برای یک دخترش بود که پانزده سال داشت و عکس هم داشت. یک شناسنامه برای یک دخترش بود که او هم سیزدهساله بود و عکس هم داشت. یک شناسنامه را هم باز کردم و دیدم که اسم پسر است؛ گفتم: این چندمی است؟ گفت: خدا همین یک پسر را به من داده و دیگر پسر نداده است؛ ما را لایق ندانست. همین یک پسر را دارم. گفتم: پسرت چند سال دارد؟ گفت: ششماهه است. آن دزدی که گفتهاند، همین است که در آن اتاق خوابیده. او اصلاً پا ندارد که برود و دزدی بکند. اداری نیست!
حالا که ثابت میشود یک خانواده دزد، اختلاسچی، ظالم و متجاوز نیستند، زنا نکرده یا ربا نخوردهاند؛ ولی همهجا گفتهاند و آبروی اینها در تهران ریخته است (الآن که آبرو در کل کشور میریزد)؛ آبروریز چطور میخواهد این آبروی ریخته را جمع بکند؟ جمع نمیشود! حالا آدم ده نفر را ببیند که این پیشنماز بچهاش ششماهه است و همین یک پسر هم دارد. بقیه را کجا پیدا بکند و بگوید؟
حکایتی شنیدنی از عواقب ریختن آبروی مؤمن
واعظ معروفی در این شهر بود که خیلی آقا بود؛ در 96 سالگی از دنیا رفت. آدم باسواد و بزرگواری بود و خیلی هم موردعلاقهٔ مردم و علما. من هفتهای چهار روز پیش او میرفتم. علما و اساتید دانشگاه هم میآمدند و بحثهای علمی میشد. روزی پیشکارش آمد و گفت: یک نفر میگوید که من با ایشان کار خصوصی دارم. گفت: به ایشان بگو اتاق بیرون بنشیند؛ من الآن میآیم. خودش گفت: من بلند شدم و به آن اتاقی رفتم که خصوصی ملاقات میکردم. آدم خیلی باادبی بود و یکخرده هم رنگش زرد شده بود. به من گفت: آقا! دکتر گفته تا سه ماه دیگر میمیری. این سرطانم دارد خیلی شدید میشود. امروز آمدهام تا به شما بگویم مرا ببخشی؛ وقتی مُردم، گیر خدا و پیغمبر(ص) و دادگاهها نباشم. گفتم: مگر چهکار کردهای که تو را ببخشم؟! گفت: اینکه در یک بخش (آن وقت موبایل نبود) از هیئتها، بازار تهران و بعضی از مسجدها که معروف شده شما میخواهی به منبر بیایی، باید سهچهار بست بزنی و تا نصفه لول تریاک نکشی، سرحال نیستی که به منبر بروی. حالا هم فهمیدهام اصلاً شما چشمت به تریاک هم نگاه نکرده است و من خیلی از جاها آبرویت را بردهام. مرا ببخش!
عرض کردم که ایشان آدم خیلی بزرگواری بود. به او گفت: من تو را بخشیدم؛ میخواهی بمیری، راحت بمیر! اما به من بگو خداوند متعال چطور میخواهد از تو گذشت بکند که (مثلاً) چندهزار نفر را از منبر من محروم کردی، بهعنوان اینکه من تریاکی هستم (آن زمان، گروه مذهبی ایران اصلاً برایشان قابلتحمل نبود که پیشنماز یا منبری سیگاری باشد، چه برسد به تریاک! اگر میشنیدند که یکی تریاکی است، انگار مشروبخور است و رابطهشان را با او خیلی ضعیف میکردند)؟! چندهزار نفر بهخاطر حرف تو از منبر من بریده شدند و دیگر نیامدند تا معارف الهی را بشنوند یا از آخوند شیعه دلچرکین و بدبین شدند؛ بخشیدن آنها دیگر به من ربطی ندارد و آن حق خداست. روز قیامت، میخواهی با اینها چهکار کنی که از دین و منبر و مسجد بریدهاند؟!
سیرۀ پیغمبر(ص) در برخورد با گنهکار
پیغمبر(ص) اصلاً اجازه نمیدادند که کسی بیاید و گناه خودش را بگوید؛ تا میخواست لب باز کند، پیغمبر(ص) میگفتند: برای چه به من میگویی؟ هرچه میخواهی بگویی، به خود پروردگار بگو؛ آمرزنده اوست و کلید بهشت هم دست اوست؛ من نیستم! گناه کردهای، نمیخواهد بگویی و توبه کن؛ حرام است که حتی برای منِ پیغمبر بگویی! در روایات ما هست که اگر بهطور اتفاقی یک نفر به مسجد میآمد و با ناراحتی میگفت من زنا کردهام، حد زنا بر من جاری کن؛ من طاقت عذاب خدا را در قیامت ندارم. همین جا بگذار عذاب بکشم. پیغمبر(ص) میفرمودند: این اختلال حواس دارد یا آفتاب خیلی به سرش خورده، یکخرده مشکل دارد. بعد هم به او میگفتند: بیرون برو! تو دیوانهای. حضرت نمیگذاشتند اقرار بکند. اینقدر برای آبروی مردم احترام قائل بودند! لذا اجازه ندادند که زیدبنحارثه مشاهدات نیمهٔ شبش را برای پیغمبر(ص) بگوید.
درخواست جوان اهل یقین از پیغمبر(ص)
بعد، این جوان به پیغمبر(ص) گفت: من یک درخواست از شما دارم. حضرت فرمودند: بگو! جوان گفت: همین الآن، بعد از نماز صبح دعا کنید که اگر دوباره جنگی اتفاق افتاد، من در آن جنگ، در رکاب شما به شهادت برسم. پیغمبر(ص) هم دعایش کردند؛ چون خودش دلش میخواست شهید بشود. در جنگ بعدی هم شهید شد.
تنها راه نجات از غرق در دریای پرخطر دنیا
خدا در قرآن میفرماید که من این انبیا و ائمه را برایتان فرستادم تا دست شما را بگیرند. آنها چیزی از شما نمیخواهند و فقط میخواهند مواظب شما باشند که در چاله و چاه نیفتید. سورهٔ لقمان را بخوانید؛ سورهٔ خیلی عجیبی است! موسیبنجعفر(ع) یک روایت از لقمان نقل میکنند که به پسرش گفت: «يا بُنَيَّ! إنَّ الدُّنيا بَحرٌ عَميقٌ، قَد غَرِقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ»[15] این دنیا یک دریای پر از خطر است که انسانهای بسیاری در این دریا غرق شده و به جهنم رفتهاند. انبیا آمدهاند که ما غرق نشویم. انبیا خیلی خوب هستند!
امشب، اول خودم، بعد هم شما برادران، خواهران، جوانها که روی سر من جا دارید و شما دخترهای جوان! یک کلمه به ابیعبدالله(ع) بگوییم؛ هزینه هم ندارد: با شما عهد میبندیم که به انبیا و شما اقتدا بکنیم تا در این دریای پرخطر غرق نشویم. شما هم دست ما را بگیرید و به ما هم دعا بکنید. یابن رسولالله! شما که در کربلا دست حر را گرفتی و از طبقهٔ هفتم جهنم، او را بالا کشیده و به فردوس اعلی، عالیترین درجات بهشت بردید. اینقدری که حرّ دل شما و زن و بچهتان را لرزاند، والله! ما دل شما را نلرزاندیم و گناهمان به سنگینی گناه حرّ نیست. دست ما را هم بگیر؛ البته دست ما را هم گرفته است.
کلام آخر؛ مناجات عاشقانهٔ ابیعبدالله(ع) در گودال
نمیدانم! واقعاً گیر هستم که کجا و کدام مصیبت ابیعبدالله(ع) را بهتنهایی برایتان بگویم. کجایش را بگویم و از چه بگویم! امشب اگر میخواستم مصیبت شخص ابیعبدالله(ع) را بگویم، ده صفحهٔ کاغذ باید مینوشتم که سیهزار نفر با این یک نفر چهکار کردند!
هیچچیزش را نمیگویم؛ نمیتوانم بگویم! فقط یک شعر خیلی قدیمی برایتان میخوانم که وقتی پنجشش ساله بودم، در جلسات روضهٔ تهران شنیدهام. همهاش را پیدا نمیکردم و فقط نیم خطش را بلد بودم؛ چون آن وقت که بچه بودم، روضهخوانها میخواندند و رد میشدند و رسم هم نبود به کسی که خوانده، بروم و بگویم این شعر را برایم بنویس! دو سال پیش، شخص بزرگواری کتابی برای من فرستاد که این کتاب، دیوان شعرِ صاحب این شعر است. کل شعر آنجا بود که برایتان نوشتهام؛ برای شما نوشتهام و بالای صفحه هم نوشتهام: «تهرانپارس، محرم 1401ه.ش)؛ نمیخواهم در جلسات فردا بخوانم و مخصوص شماست. این ترجمهٔ مناجات عاشقانهٔ ابیعبدالله(ع) در گودال است:
راضی شدهام یا رب به قضا
از جان و دلم صابر به بلا
کو قاتل من کهاز راه جفا
بُرّد سر من از کین ز قفا
کجاست کسی که میخواهد سرم را از پشتسر جدا کند؟!
با پيکر چاک آن شه بر خاک
میگفت که «لامعبود سِواک»
از داغ علیاکبر پسرم
ممکن نبود جان در ببرم
وز تاب عطش سوزد جگرم
عالم سیه است پیش نظرم
با پيکر چاک آن شه بر خاک
میگفت که «لامعبود سِواک»
باکی نبود، گر دشمن من
قانع نشود بر کشتن من
از تن بِبَرد پیراهن من
عریان روی خاک افتد تن من
با پيکر چاک آن شه بر خاک
میگفت که «لامعبود سِواک»
راضی شدهام ای حیّ غفور
پامال شوم از سُمّ سُتور
خولی ببرد رأسم به تنور
بر خاک نهد آن شوم شرور
با پيکر چاک آن شه بر خاک
میگفت که «لامعبود سواک»
ای شمر بِبُر از تن، سر من
آن خنجر تو، این حنجر من
این کار را بکن؛ روی سینهام نشستهای و میخواهی سرم را بِبُرّی؟ این سرم و این حنجرم؛ اما تو به دختر من سیلی نزن! منم دختر دارم؛ دختردارها فهمیدید چه شد؟!
سيلی تو مزن بر دختر من
رحمی بنما بر خواهر من
با پيکر چاک آن شه بر خاک
میگفت که «لامعبود سواک»
اینجا آخرین لحظات ابیعبدالله(ع) را از قول امام زمان(عج) برایتان بگویم؛ بگذارید امشب ایشان برای ما روضه بخوانند. ایشان خبر یقینی دارند و میدانند چه شده است! امام زمان(عج) میگویند: وقتی از اسب به روی زمین افتادی، اسب از گودال درآمد و بهطرف خیمهها رفت. صدای شیههٔ اسب که بلند شد، اول از همه سکینه(س) بیرون آمد و دید یال اسب غرق خون است و زین اسب هم واژگون؛ چنان ناله زد که 84 زن و بچه با پای برهنه بیرون ریختند. وقتی منظرهٔ اسب را دیدند، شروع به کَندن موهایشان و زدن به صورت و سینه با کف دست کردند. اینها کنار ذوالجناح نایستادند و با همان پای برهنه، درحالیکه زیر چادر گریبانشان را پاره میکردند، دواندوان کنار گودال آمدند. وقتی رسیدند، دیدند که «وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ»[16] با آن بدن سنگین!
[1]. سورهٔ انفال، آیهٔ 24.
[2]. همان.
[3]. سورهٔ انعام، آیهٔ 122.
[4]. سورهٔ اعراف، آیهٔ 179.
[5]. همان.
[6]. همان.
[7]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 73.
[8]. سورهٔ یونس، آیهٔ 64.
[9]. این جمله، احوالپرسی عرب است.
[10]. کافی، ج2، ص53؛ بحارالأنوار، ج67، ص159: «أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ صَلَّى بِالنَّاسِ اَلصُّبْحَ فَنَظَرَ إِلَى شَابٍّ فِي اَلْمَسْجِدِ وَ هُوَ يَخْفِقُ وَ يَهْوِي بِرَأْسِهِ مُصْفَرّاً لَوْنُهُ قَدْ نَحِفَ جِسْمُهُ وَ غَارَتْ عَيْنَاهُ فِي رَأْسِهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَيْفَ أَصْبَحْتَ يَا فُلاَنُ قَالَ أَصْبَحْتُ يَا رَسُولَ اَللَّهِ مُوقِناً فَعَجِبَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنْ قَوْلِهِ وَ قَالَ إِنَّ لِكُلِّ يَقِينٍ حَقِيقَةً فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِكَ فَقَالَ إِنَّ يَقِينِي يَا رَسُولَ اَللَّهِ هُوَ اَلَّذِي أَحْزَنَنِي وَ أَسْهَرَ لَيْلِي وَ أَظْمَأَ هَوَاجِرِي فَعَزَفَتْ نَفْسِي عَنِ اَلدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّي وَ قَدْ نُصِبَ لِلْحِسَابِ وَ حُشِرَ اَلْخَلاَئِقُ لِذَلِكَ وَ أَنَا فِيهِمْ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ اَلْجَنَّةِ يَتَنَعَّمُونَ فِي اَلْجَنَّةِ وَ يَتَعَارَفُونَ وَ عَلَى اَلْأَرَائِكِ مُتَّكِئُونَ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ اَلنَّارِ وَ هُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ مُصْطَرِخُونَ وَ كَأَنِّي اَلْآنَ أَسْمَعُ زَفِيرَ اَلنَّارِ يَدُورُ فِي مَسَامِعِي فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَصْحَابِهِ هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اَللَّهُ قَلْبَهُ بِالْإِيمَانِ ثُمَّ قَالَ لَهُ اِلْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَيْهِ فَقَالَ اَلشَّابُّ اُدْعُ اَللَّهَ لِي يَا رَسُولَ اَللَّهِ أَنْ أُرْزَقَ اَلشَّهَادَةَ مَعَكَ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَلَمْ يَلْبَثْ أَنْ خَرَجَ فِي بَعْضِ غَزَوَاتِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَاسْتُشْهِدَ بَعْدَ تِسْعَةِ نَفَرٍ وَ كَانَ هُوَ اَلْعَاشِرَ».
[11]. سورهٔ بقره، آیهٔ 111.
[12]. سورهٔ یس، آیهٔ 79.
[13]. سورهٔ ص، آیهٔ 71.
[14]. شعر از مولانا.
[15]. کافی، ج1، ص16، ح12.
[16]. بحارالأنوار، ج98، ص322.