جلسه پنجم؛ دوشنبه (31-5-1401)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین».
دعوت و وسوسههای دشمن، دعوت به آتش
مردان و زنانی که در طول تاریخ، بخصوص از زمان پیغمبر اسلام تا الآن، گوش و قلب آنها ارتباطی با باطلگوییها، یاوهگوییها و وسوسههای دشمنان نداشت، این مقدار میدانستند که هرچه بر ضد خدا، انبیا، قرآن و ائمه گفته میشود، طبق آیات سورهٔ بقره، دعوت به آتش جهنم است: «أُولئِک یدْعُونَ إِلَی النّارِ»[1] آنهایی که حرف باطل، یاوه، بیدلیل و بیمنطق میزنند و میخواهند شما را به آیین ابلیس دعوت کنند، دعوت آنها دعوت به آتش و دوزخ است. لذا شما هم در تاریخ اسلام میبینید که خیلیها به این دعوتها گوش ندادند، دعوتها را رد کردند و استقامت به خرج دادند. البته بهخاطر گوشندادن به دعوت شیاطین، تبعید شدند و تبعید را خریدند، زندانی شدند و زندانی را خریدند، شهید شدند و شهادت را پذیرفتند.
لازم است که برای شما پدران، برادران و خواهران خودم داستان عجیبی هم در همین رابطه بگویم؛ دشمن دعوت به آتش میکرد، اما هیچوقت نمیگفت که من تو را دعوت به آتش میکنم. دشمن دعوتش را رنگ و لعاب میزد و ظاهر حرفهایش را شیرین میکرد؛ اما باطن حرفش جهنم بود و اینها میفهمیدند؛ چنانکه قرآن از اینها به «اولیالألباب» تعبیر کرده، یعنی آنهایی که مغز سالم، نورانی و الهی داشتند. این افراد همهٔ مشکلات را بهخاطر حفظ دین، عمل و اخلاقشان عاشقانه قبول میکردند.
بوی بهشت از خاک قبر ابیعبدالله(ع)
متوکل عباسی نمونهٔ فرعون، نمرود، چنگیز، نرون و آتیلا بود. او آدم خیلی بیرحم، بیمروت، ناجوانمرد، پَست، بیدین و شروری بود که حکومت ملت به دست او افتاده بود. البته آنهایی هم که زمینهٔ افتادن حکومت را برای او فراهم کردند، روز قیامت در عذاب او شریک هستند. شما متوکل را خیلی نمیشناسید؛ این آدم نسبت به ابیعبدالله(ع) بسیار حسود بود! یک بار دستور داد که به قبور 72 نفر آب بستند. آب هم فراوان بود! یک رشتهٔ رودخانهٔ فرات از کربلا رد میشد و شما رودخانه را که پشت حرم قمربنیهاشم(ع) است، دیدهاید. متوکل گفت: آب را سوار کنید تا تمام قبرها نابود شود. خوشبختانه قبرها خراب نشد. چه کسی در دنیا توانسته در برابر ارادهٔ خدا پیروز بشود؟ اصلاً ما تاکنون پیروز در برابر ارادهٔ خدا نداشتهایم، نداریم و نخواهیم داشت؛ اما اینها یک مشت نفهم، احمق، غافل، بدبخت و بیچاره بودند که در کلهٔ آنها، به جای عقل، گچ و آشغال بود. اینها آدمهای ارزیابی نبودند! به متوکل هم گفتند آب سوار نشد، او گفت: به کشاورزهای آن منطقه بگویید گاوآهن بیاورند و قبرهای این 72 نفر را شخم بزنند. کشاورزها آمدند، اما روی قبرها شخم خورد و شخم خیلی پایین نرفت. شیعیان واقعی جای همهٔ قبرها را میدانستند و بعد از مرگ متوکل، آنجا را بازسازی کردند؛ این بازسازی هم تا حالا ادامه دارد.
این روایت را در کتابهای خیلی مهم ما نوشتهاند: زائری از راه دور برای زیارت ابیعبدالله(ع) و یارانشان عاشقانه به کربلا آمده بود. وقتی به کربلا رسید، دید همه را شخم زدهاند و آثار قبر روی زمین نیست. هوا تاریک هم بود و ماه نمیتابید، میترسیدند بیایند؛ گیر میافتادند و آنها را میکشتند. یکمرتبه یک نفر خیلی آرام به او گفت: تو برای زیارت قبر ابیعبدالله(ع) آمدهای؟ زائر گفت: بله. گفت: من هم آمدهام؛ ولی قبرها را پیدا نمیکنم! الآن معلوم نیست که قبر ابیعبدالله(ع)کدام است، قبر علیاکبر(ع) کدام است، قبر 72 نفر کدام است! زائر گفت: بهدنبال من بیا تا قبر ابیعبدالله(ع) را نشان تو بدهم (ما قبر را که نشان دادیم، پایین پای امام، قبر علیاکبر(ع) است و پایین پای علیاکبر(ع) هم، قبر 72 نفر است). این شخص میگوید: من بهدنبال این زائر رفتم. زائر قدمبهقدم که میآمد، یک مشت خاک از روی زمین برمیداشت و بو میکشید، بعد به زمین میریخت و میگفت اینجا نیست. چند قدم میرفتیم، دوباره یک ذره خاک برمیداشت و میگفت قبر ابیعبدالله(ع) اینجا نیست. بالاخره به نقطهای رسیدند، این زائر اولیالألبابی و مغز خالصدار یک مشت خاک برداشت و بو کشید، به این شخص گفت: «هذا قَبْرُ الحُسَيْنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِب». اگر میخواهی باور کنی، بنشین تا هر دو با کف دست یکخرده از خاکها را کنار بزنیم، آنوقت قبر پیدا میشود. هر دو نشستند و خاکها را کنار زدند و قبر پیدا شد. بعد زائر گفت: حالا هرچه میخواهی، زیارت و گریه کن. گفت: تو این قبر را از کجا پیدا کردی؟ زائر گفت: خاک قبر ابیعبدالله(ع) بوی بهشت میدهد. من خاکهای دیگر را که برداشتم، بویی نداشت؛ اما اینجا بهترین بوی خوش را داشت و فهمیدم اینجا قبر معشوق و محبوب است.
لیلی و مجنون، ضربالمثل عشق
شعر زیبایی هم برای شما بخوانم؛ مدرسه که بودم، این شهر را حفظ کردم. سیزدهچهاردهساله بودم، در همین محلهٔ خیابان خراسان به مدرسه میرفتم. این شعر با این داستان که چطوری قبر را پیدا کرد، خیلی تناسب دارد. شاعر میگوید:
شنیدستم که مجنون دلافکار
بشد از مردن لیلی خبردار
عاشق بود دیگر! مجنون ضربالمثل عشق است. در کتابی هم دیدم که طایفهٔ لیلی دختر را به مجنون نمیدادند، امام مجتبی(ع) بین دو قبیله واسطه شدند که این دختر را به این جوان بدهید. آنها درخواست امام مجتبی(ع) را قبول کردند و خود حضرت هم عقد مجنون و لیلی را خواندند؛ ولی لیلی زود مُرد و مجنون هم نبود. هر دو قبیلهٔ آنها بیاباننشین بودند، لیلی را بردند و دفن کردند. وقتی مجنون آمد، از هیچکس نپرسید که قبر لیلی کجاست!
گریبان چاک کرده تا به دامان
بهسوی تربت لیلی شتابان
بدیدش کودکی آنجا ستاده
به هر سو دیدهٔ حسرت گشاده
سراغ تربت لیلی از او جُست
پس آن کودک بخندید و به او گفت
کهای نشنیده نام عشق مجنون
کهای نادیده نام عشق مجنون
نمیدانست این شخص همان مجنون است و به او گفت: تو که عاشق نیستی؛ اگر آن عشق و محبت مجنون را داشتی، آدرس قبر را از من نمیگرفتی و خودت پیدا میکردی.
تو را مجنون اگرچه عشق بودی
ز من کی این تمنا مینمودی
برو مجنون به مدفنگه رجوع کن
ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست
یقین دان تربت لیلی همانجاست[2]
نمونهای از شامۀ اولیای خدا
این اتفاق زیاد افتاده است! نعمانبنبشیر که باید کاروان اهلبیت را به مدینه میبُرد، میگوید: طلوع آفتاب از منزلی که نشسته بودیم، بار کرده و حرکت کردیم. یکخرده که راه آمدیم و به دوراهی کربلا و مدینه رسیدیم، یک نفر آمد و به من گفت: زینب کبری(س) تو را کار دارد. خوب دقت بفرمایید که شامهٔ اولیای خدا چیست! نعمانبنبشیر آدم خیلی آسانگیری بود؛ از شام که راه افتادند، به اهلبیت میگفت هر جا که میخواهید پیاده بشوید یا هر غذا و آبی که میخواهید، به من بگویید. خیلی محبت میکرد. نعمان جلوی محمل زینب کبری(س) آمد و گفت: خانم، مرا خواستید؟ فرمودند: بله. گفت: برای چه؟ فرمودند: اینجا کجاست؟ گفت: سؤالتان را جواب میدهم؛ اما به چه علت میپرسید اینجا کجاست؟ فرمودند: کاروان به اینجا که رسید، من بوی حسینم را استشمام کردم. میشود ما را به کربلا ببری؟ گفت: بله خانم، میشود. نعمان روز اربعین کاروان را به کربلا آورد.
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو[3]
این شخص هم گفت من بوی بهشت را از قبر ابیعبدالله(ع) استشمام میکنم. من با مرحوم ریاضی آشنا بودم؛ چهل سال قبل فوت کرده است. او دیوان شعری دارد که یکی از شعرهایش خیلی معروف است. این شعر مربوط به قمربنیهاشم(ع) است که مفصل هم هست؛ حالا یک خط آن را به یاد شما بیاورم. راجعبه قمربنیهاشم(ع) میگوید:
پنج امامی که تو را دیدهاند
دست علمگیر تو بوسیدهاند[4]
یک شعر دربارهٔ ابیعبدالله(ع) دارد که خیلی عالی است! من همهٔ آن را حفظ هستم، اما جا ندارد که همهٔ آن را بخوانم. خط اولش این است
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو[5]
دغدغۀ ابنسکیت در آخرین لحظۀ عمر
این حکایت جنایت متوکل، آدمکشی، به زندانانداختن و تبعیدکردن مردم، گرفتن جلوی معیشت مخالفین است. یک روز در دربارش گفت: من استادی میخواهم که به بچههایم عمقی درس بدهد. گفتند: این استادی که تو میخواهی، بین ما اهلسنت نیست؛ اما شیعیان عالمی بهنام ابنسکیت دارند که آدم خیلی فوقالعاده و هنرمند در تدریس است. گفت: عیبی ندارد! شیعهبودن او برای من مهم نیست؛ مهم این دو تا بچهٔ من هستند. او را دعوت کن. زیر بار که نمیرفت، وقتی هم که قبول کرد، به عشق اینکه از این دو تا بچه را طریق تدریس شیعه کند، قبول کرد.
روزی که این دو تا بچه داشتند درس میخواندند، این گرگ درنده و سگ هار به ابنسکیت، معلم دو تا بچهاش گفت: ابنسکیت! این دو تا بچهٔ من پیش تو محبوبتر هستند یا حسن و حسینِ علیبنابیطالب؟ اینجا پای جان در کار است دیگر؛ اگر راست بگویی، تو را میکشد! اما آدمهای مغزدار بلد هستند که چطوری زندگی کنند؛ شهادت اوج ارزش است. او به متوکل گفت: متوکل! خاک کف پای قنبر، غلام امیرالمؤمنین(ع) به تو، دو تا بچهٔ تو و سلطنت تو شرف دارد. متوکل اینقدر عصبانی شد که عربده کشید و گفت: جلاد!
برادران! اگر افرادی کارمند ظالم نمیشدند، ظالم تک میماند و کاری از دست او برنمیآمد. رضاخان هرچه جنایت در این مملکت به مردم و جلسات ابیعبدالله(ع) کرد، با کارمندان خود کرد. خود او که در کاخ سعدآباد نشسته بود، تریاک میکشید و عرق میخورد و مفتخوری میکرد؛ او فقط قلم برمیداشت و دستور میداد که در کل کشور چادر از سر زنان بکشند. چه کسی این کار را کرد؟ آژانها و ژاندارمهای زمان او این کار را میکردند و بعد هم حرفهای بیهودهای میگفتند. این معاونهای ستمگران میگفتند: «المأمور معذور». المأمور معذور یعنی چه؟ تو پیش خدا معذور نیستی؟ چرا المأمور معذور؟
در زمان خود ما هم گاهی این حرف هست! کاسب اشک میریزد و به کارمند دارایی میگوید: والله! بالله! مالیات من اینقدر نمیشود؛ او هم میگوید: المأمور معذور! به من گفتهاند که از تو بیستمیلیون تومان بگیرم و باید بدهی. این جملهٔ «المأمور معذور» جملهٔ بسیار آلوده، کثیف و شیطانی است.
جلاد آمد. قدیم چرمهایی بود که به آن «نطع» میگفتند؛ یکخرده لبه داشته و چهارگوش بوده، محکوم را داخل آن نطع میگذاشتند و سر او را میبریدند که خون او روی فرشها و زمین دربار نپاشد. این استاد را هم نشاندند؛ حالا دستور این ستمکار را ببینید! به جلاد گفت: پشت گردن او را بهاندازهای که دست تو داخل برود، پاره کن. جلاد هم با خنجر یک دایره پشت گردن ابنسکیت کشید. با چه زجری این گوشت و استخوان را کَند تا جایی که دست او داخل برود. متوکل گفت: حالا زبان او را از پشت حلقومش بیرون بکش. بعد به ابنسکیت گفت: حالت چطور است؟ ابنسکیت گفت: والله! من شصتهفتاد سال عمرم را در این دغدغه بودم که لحظهٔ آخر عمرم میخواهد هزینهٔ چه بشود؟! اما الآن اینقدر خوشحال هستم که دارم فدای حسن و حسین میشوم.
برخورد صاحبان عقل با دعوت شیاطین
صاحبان عقل دعوت شیاطین و ابلیسصفتان را قبول نمیکنند؛ آنها میبینند و میفهمند! باطنها برای آنها روشن و اسرار برایشان معلوم است. دیگران اسرار را نمیفهمند، ولی برای آنها معلوم است. وقتی میثم را دعوت کردند و گفتند از امیرالمؤمنین(ع) دستبردار و با ما بساز، گفت: گوشت و پوست و خون من علی(ع) است و نمیتوانم دستبردارم. دستور میدهند که با ساطور دو تا دست، دو تا پا و زبان او را قطع کنند و با نیزه داخل شکمش بزنند. او خیلی شیرین قبول کرد و گفت: مگر چه میشود؟ من دارم فدای علی(ع) میشوم! حالا ده سال دیگر هم زنده بمانم و با دشمن بسازم، چقدر دیگر میخواهم نان، گوشت، قند و شکر بخورم؟ چند متر دیگر میخواهم لباس بپوشم؟ اینها چقدر میارزد که من دینم، امیرالمؤمنین(ع)، قرآن و خدا را رها کنم و با دشمن بسازم؟ دین خودم را بفروشم!
نشانههای صاحبان عقل و بینش در قرآن
اولیالألبابی که اینقدر خردورز و بینا هستند و بینش دارند، چه صفاتی دارند؟ ویژگیهای آنها چیست؟ من یکیدو آیهٔ آن را بخوانم و بعد، از فردا شب اگر خدا توفیق بدهد، برای شما حسابی توضیح میدهم. اصلِ مقدمهٔ آیات را دوباره بخوانم: «أَ فَمَنْ یعْلَمُ أَنّما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک الْحَقّ»[6] حبیب من! آیا آنهایی که میدانند و یقین دارند آیاتی که در قرآن بر تو نازل شده، حق و حقیقت، صدق و درستی است، «کَمَنْ هُوَ أَعْمي»[7] مثل آنهایی هستند که کوردلاند و نمیخواهند هیچچیزی را قبول بکنند؟! حتی آنچه دلیل و برهان دارد، نمیخواهند بپذیرند و میگویند نه! آدمهای شر، لجباز، مغرور و متکبری هستند که علت آن هم کوردلی است. «أَ فَمَنْ یعْلَمُ أَنّما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک الْحَقّ» اینهایی که قرآن را حق میدانند، «کمَنْ هُوَ أَعْمی» آیا مثل کوردلان هستند؟ اینها مثل ابوجهل عموی پیغمبر(ص) هستند که در مسجدالحرام به مردم میگفت: حرف این آدم را گوش ندهید! او دیوانه است و این چیزهایی که میگوید قرآن است، دروغ میگوید. اینها افسانههای پیشینیان است که به زبان عربی درآورده و به خورد شما میدهد. این کوردلی است!
من یادم است که وقتی جوان بودم، اینهایی که دو کلمه درس خوانده بودند، میگفتند قرآن برای عربهاست؛ به ما ایرانیها چه ربطی دارد؟ قرآن همیشه میگوید «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» و خطاب به کل مردم عالم است. چه کسی قرآن را میفهمد که حق است؟ «إِنَّما يَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ»[8] قرآن را میفهمند.
این اولیالألباب چه کسانی هستند؟ چقدر ویژگیهای اینها عالی است! قرآن میفرماید: «الّذینَ یوفُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ لا ینْقُضُونَ الْمیثاقَ × وَ الّذینَ یصِلُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ یوصَلَ وَ یخْشَوْنَ رَبّهُمْ وَ یخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ»[9] اینها میفهمند و نشانههایشان این است.
کلام آخر؛ گفتوگوی حضرت سجاد(ع) با پیرمرد شامی
پیرمردی (در روایات ما دارد «شیخ» و شیخ یعنی پیرمرد؛ عربها به آخوندها نمیگویند شیخ، بلکه به پیرمردها، افراد مسن و شخصی که سنی از او گذشته، میگویند) جلوی شتری آمد که زینالعابدین(ع) سوار بود. مچ پای حضرت را با زنجیر به زیر شکم شتر بسته بودند. این پیرمرد به حضرت گفت: خدا را شکر که همهٔ شما را کشت (آیا کشتن مظلومان جهان شکر دارد؟ آدم نفهم شکر میکند) و یزید را بر شما پیروز کرد.
هرچه دلش خواست، گفت و زینالعابدین(ع) هم فقط گوش دادند؛ اصلاً جواب ندادند و نگفتند بس است، کمتر بگو! به او میدان دادند تا هرچه میخواهد، بگوید. حرف او که تمام شد، فرمودند: «یَا شیخ! هَل قَرَأت الْقُرآن»[10] ای پیرمرد! شما قرآن خواندهای؟ پیرمرد در دلش گفت: میگویند اینها خارجی هستند؛ اسم قرآن را برای چه میبرد و با قرآن چهکار دارد؟ بعد به امام گفت: بله، خواندهام. امام فرمودند: آیا آیهٔ «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ»[11] را خواندهای که میگوید حق ذویالقربی را به آنها بده؟! آیا آیهٔ «وَ اعْلَمُوا أَنّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیءٍ فَأَنّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرّسُولِ»[12] را خواندهای؟ پیرمرد گفت: بله. اینها را خواندهام؛ ولی شگفتآور است که این آیات را برای چه میخوانی؟ دوباره حضرت فرمودند: آیا آیهٔ «قُلْ لا أَسْئَلُکمْ عَلَیهِ أَجْرًا إِلاّ الْمَوَدّةَ فِی الْقُرْبی»[13] را خواندهای؟ چهارمین آیه را که زینالعابدین(ع) خواندند، نالهٔ پیرمرد بلند شد. حضرت فرمودند: آیا آیهٔ «إِنّما یریدُ اللّهُ لِیذْهِبَ عَنْکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهیرًا»[14] را خواندهای؟ پیرمرد گفت: جوان ادامه نده! این آیات در حق اهلبیت پیغمبر ما نازل شده است. تو برای چه میخوانی؟ حضرت فرمودند: پیرمرد! پیغمبر شما مگر اهلبیتی غیر از ما دارد؟ پیرمرد گفت: تو چه کسی هستی؟ فرمودند: من علیبنالحسین هستم. گفت: کدام حسین؟ زینالعابدین(ع) فرمودند: حسین(ع)، پسر زهرا(س) و امیرالمؤمنین(ع). گفت: خاک بر دهان من! ما را به اشتباه انداخته بودند. پدرت کجاست؟ فرمودند: پدرم با ما همسفر است؛ سرت را بلند کن! پیرمرد سر بریدهٔ ابیعبدالله(ع) را بالای نیزه دید. آنگاه به میان جمعیت رفت و گفت: مردم! سنگ و چوب نزنید؛ اینها بچههای فاطمه(س) هستند.
[1]. سورهٔ بقره، آیهٔ 221.
[2]. شعر از بابافغانی شیرازی.
[3]. شعر از باباطاهر عریان.
[4]. شعر از سید محمدعلی ریاضی یزدی.
[5]. همان.
[6]. سورهٔ رعد، آیهٔ 19.
[7]. همان.
[8]. همان.
[9]. سورهٔ رعد، آیات 20 و 21.
[10]. بحارالأنوار، ج45، ص129.
[11]. سورهٔ إسراء، آیهٔ 26.
[12]. سورهٔ انفال، آیهٔ 41.
[13]. سورهٔ شوری، آیهٔ 23.
[14]. سورهٔ احزاب، آیهٔ 33.