لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم؛ چهارشنبه (2-6-1401)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
20.02 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم 

«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

اندیشه و تفکر در حقایق، بالاترین عبادت ابوذر

کتاب شریف «کافی» از چهار کتاب بسیار مهم شیعه است که نوشتن آن در عصر غیبت صغری بیست سال طول کشید. مرحوم کلینی (وی اهل همین منطقهٔ ری بود و قبر پدر ایشان هم پایین‌تر از حضرت عبدالعظیم هست) چون برای شنیدن احادیث درست، مجبور به مسافرت‌های گوناگون شد، نوشتن کتابش بیست سال طول کشید. این کتاب در سه بخش است و ده جلد؛ دو جلد آن، «اصول» است که معارف الهیه در این دو جلد هست؛ هفت جلدش به نام «فروع» است که فقه اهل‌بیت در آن آمده و یک جلد هم بنا به نام‌گذاری خودش، «روضه» است. «روضه» نه به‌معنی ذکر مصیبت، بلکه به‌معنی یک باغ بسیار بزرگ که هر نوع گل و درخت میوه‌ای در آن هست. کلینی در این جلد آخر هم، مسائل بسیار مهمی را نوشته؛ باغی از مطالب است و یک مطلب نیست. این روایت هم آنجاست و جای آن خیلی محکم است! 

یاران و اصحاب در محضر مبارک امام صادق(ع) از ابوذر تعریف کردند و هر کسی دربارهٔ ابوذر یک مطلب مثبت گفت. وقتی همه حرف‌هایشان را زدند، امام صادق(ع) مستمع بودند و چیزی نمی‌فرمودند؛ اصحاب به حضرت صادق(ع) عرض کردند: شما دربارهٔ ابوذر چیزی نمی‌گویید و نظری ندارید؟ فرمودند: چرا، نظر دارم. عرض کردند: بفرمایید! امام است و امام از همه بلدتر، واردتر و عالم‌تر است. حضرت فرمودند: «كَانَ أَكْثَرُ عِبَادَةِ أَبِي ذَرٍّ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلتَّفَكُّرَ وَ اَلاِعْتِبَارَ»[1] اگر ابوذر صددرصد اهل عبادت بوده، نوددرصد عبادت او اندیشه‌کردن در حقایق عالم و پندگرفتن از جریانات عالم و آدم بود. 

 

سلام پروردگار به ابوذر

خیلی عجیب است! ابوذر نه به مدرسه رفته بود، نه دبیرستان و دانشگاه دیده بود؛ بلکه یک چوپان معمولی بود. این مرد در کنار اقیانوس علم پیغمبر(ص) به اینجا رسید. ابوذر لحظه‌ای از عمرش را حرام نکرد! او می‌دید که علم از حقایق گذشته و آینده، حقایق ملک و ملکوت و معارف الهیه، مثل سیل از وجود پیغمبر اکرم(ص) در جریان است و در حد ظرفیت خودش، از این اقیانوس چشید و ابوذر شد. من دقیقاً نمی‌دانم، اما یقینی است؛ چون در مهم‌ترین کتاب‌های ما نوشته‌اند که گاهی وقتی جبرئیل نازل می‌شد و آیه، سوره یا پیامی می‌آورد، به پیغمبر(ص) عرض می‌کرد: به ابوذر بگو که خدا به تو سلام می‌رساند. این خیلی حرف است! کار یک چوپان در گوشهٔ مدینه و یک خانهٔ خشتی و گِلی به جایی برسد که به ملکوت عالم وصل شود؛ اتصال هم این‌قدر شدید باشد که خداوند به او سلام برساند. 

 

سلام ویژۀ پروردگار به دو گروه از بندگان

آیا می‌شود خدا به ما هم سلام برساند؟ بله می‌شود. البته الآن دیگر جبرئیل نازل نمی‌شود که به ما بگوید خدا به شما سلام رسانده؛ اما یک بار در سورهٔ بقره و یک بار هم در سورهٔ احزاب سلام رسانده است. به چه کسانی سلام رسانده؟ یکی از آنها را بگویم و بعد دومی را بگویم. 

الف) بندگان صابر در مصائب

خدا در قرآن می‌فرماید: «وَ لَنَبْلُوَنّکمْ بِشَی‌ءٍ مِنَ الْخَوْفِ»[2] شما را با حالت ترس آزمایش می‌کنم؛ به ترس آزمایش می‌کنم که از دشمن، مشکلات، آینده و معیشت خود، برای زن و بچه‌تان بعد از خودتان می‌ترسید. معنی چنین ترس‌هایی این است که به خدا تکیه ندارید. شما را به این ترس امتحان می‌کنم. 

«وَ الْجُوعِ»[3] شما را به کمبود معیشت امتحان می‌کنم؛ شما بگو خدایا! ما را به کمبود امتحان می‌کنی، خیلی‌ها را می‌شناسیم که اصلاً معنی گرسنگی را نمی‌دانند! در آیات دیگر می‌گوید: گول نخورید؛ چراکه پول خیلی از ثروتمندها پول درستی نیست و آتش است! ناراحت نباش که تو کم داری و او خیلی زیاد دارد؛ آن پول خیلی او به چه درد می‌خورد؟ پولی که رزق‌الله نباشد، چه پولی است و از چه راهی به‌دست می‌آید؟ از راه حیله، مکر، کلاهبرداری، غصب، اختلاس و خوردن مال یتیم و حق مردم به‌دست می‌آید. حالا من ناراحت باشم که چرا درآمدم کم است و برای آن‌که درآمدش خیلی زیاد است، بیشتر ناراحت باشم. 

«وَ نَقْصٍ مِنَ اْلأَمْوالِ وَ اْلأَنْفُسِ وَ الثّمَراتِ»[4] همچنین شما را به اولادهایتان، وجود خودتان که چندمَرده حلاج هستید و محصولاتتان امتحان می‌کنم. 

آن‌وقت، به‌دنبال این پنج امتحان می‌فرماید: «وَ بَشِّرِ الصّابِرینَ»[5] حبیب من! از زبان خودت به صبرکنندگان در این حوادث که دین خود را زمین نمی‌گذارند و فرار نمی‌کنند، بشارت و مژده بده. 

«الّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ»[6] مژده بده به اینهایی که (مصیبت یعنی پیشامد) در تمام پیشامدها عقیده‌شان این است: «قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».[7] «قَالُوا» در اینجا به زبان کاری ندارد؛ چون کلمهٔ «قَال» در لغت عرب، چند تا معنی دارد که یکی، به‌معنای «اعتقاد» است. این افراد وقتی با پیشامدهایی روبه‌رو می‌شوند، دین و کرامت خود را نگه می‌دارند و اعتقادشان این است: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیهِ راجِعُونَ» ما کسی و چیزی نیستیم، بلکه از خدا هستیم؛ ما به خدا برمی‌گردیم و به خودمان برنمی‌گردیم. 

«أُولئِک عَلَیهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»[8] آنان‌اند که درودها و رحمتی از سوی پروردگارشان بر آنان است و آنان‌اند که هدایت یافته‌اند.

ب) بندگان مؤمن

این یک‌جا که خدا به مردم صابر درود و سلام داده؛ یکی هم در سورهٔ احزاب است: «هُوَ الّذی یصَلّی عَلَیکمْ»[9] خدا به شما مردم مؤمن درود می‌فرستد و سلام می‌کند. 

 

سلام پروردگار، جریانی دائمی تا ورود به بهشت

این سلام‌کردن خدا تا کی ادامه دارد؟ تا وقتی که شما وارد بهشت می‌شوید، به جای اینکه شما که وارد می‌شوید، سلام بکنید؛ خداوند سلام می‌کند. در ایران، مخصوصاً شمال این عادت هست؛ تا صاحب‌خانه بیرون می‌رود که یک چای بیاورد، در را که باز می‌کند و داخل می‌شود، سلام می‌کند. آدمِ وارد باید سلام بکند؛ اما روز قیامت برعکس است. در سورهٔ یاسین می‌گوید: وقتی وارد بهشت شدید، «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحیمٍ»[10] صدای خود پروردگار را می‌شنوید که به شما بندگانش سلام می‌کند. این‌که خدا به ابوذر سلام می‌رسانده، این سلام وقف ابوذر نبوده؛ بلکه هر کس که حال، عمل و راه ابوذر را داشته باشد، سلام خدا به‌سوی او جریان پیدا می‌کند. 

 

دو حکایت شنیدنی و پندآموز

اکنون دو تا جریان برای شما بگویم؛ یکی از بی‌صبر و یکی از صبر. یکی از آن را خودم شاهد بودم؛ یعنی نگاه می‌کردم و می‌شنیدم. یکی هم من نبودم، اما رفقای خیلی نزدیک من بودند. 

الف) حکایت اول

رفقای خوب و نزدیک من (آن‌وقت جوان بودم) می‌گفتند: در ابن‌بابویه بودیم که جمعیت زیادی یک جنازه‌ را آوردند. جمعیت زیادی بود و این‌جور مواقع، آدم فکر می‌کند یک آدم خیلی بزرگ، عالم، زاهد و عارفی است؛ اما دیدیم که وقتی جنازه را به‌طرف غسال‌خانه بردند، یک جوان 21-22 ساله بود. وقتی او را برای غسل‌دادن آماده کردند، ما نگاه می‌کردیم؛ خیلی خوش‌هیکل و خوش‌سیما بود. خانواده‌اش خیلی گریه می‌کردند، الّا یک نفر که عبا روی دوش او بود و خیلی آرام، مشغول ذکر بود. غسل تمام شد و جوان را کفن کردند، بعد به کنار قبری آوردند که برایش کنده بودند. حالا باید از ولیّ او برای دفن‌کردن و تلقین‌خواندن اجازه بگیرند؛ دیدیم پیش این آقایی آمدند که عبا داشت و به او گفتند: آقا! اجازه می‌دهید که تلقین بخوانیم و دفن کنیم؟ گفت: بفرمایید. وقتی تلقین تمام شد، می‌خواستند لحد را بچینند که این پدر گفت: راه را باز کنید تا من بالای سر قبر بیایم. با همان وقار، ادب و ذکر بالای سر قبر آمد، یک نگاه به صورت جوانش کرد و گفت: خدایا! من از پنهان این بچه‌ام هیچ خبری ندارم و فقط از ظاهرش خبر دارم؛ او را در مدرسهٔ خوبی گذاشتم، به مسجد می‌آمد و نماز می‌خواند. اینها که همه معلوم است؛ اما باطن این بچه‌ام، در غیب و باطنش، اگر بین بچهٔ من و تو گناهی انجام گرفته که من خبر ندارم، فقط از تو درخواست دارم که در این لحظه، او را ببخشی. بعد گفت لحد را بچینید؛ وقتی لحد را می‌چیدند، بی‌صدا از دو طرف صورت اشک ریخت تا مراسم تمام شد و رفتند. 

اسم این «صبر جمیل» است که در قرآن آمده و حرف حضرت یعقوب(ع) است. ایشان به ده تا پسرش گفت: بچهٔ مرا که بردید و نمی‌دانم چه بلایی سر او آورده‌اید! 

خدا به یعقوب(ع) هم خبر نداد که چه شده؛ اگر خدا به یعقوب(ع) خبر می‌داد که بچهٔ تو را داخل چاهی بیرون شهر انداخته‌اند، وقتی این ده تا برادر خوابشان می‌برد، با دو نفر سر چاه می‌رفت، طناب می‌انداخت و به بچه‌اش می‌گفت طناب را بگیر و بالا بیا؛ اما خدا خبر نداد و یعقوب(ع) نمی‌دانست! چرا خبر ندارد؟ چون خدا می‌خواست این بچه را به مصر برساند تا یک مملکت را از بت‌پرستی و هفت سال قحطی نجات بدهد. یعقوب(ع) هم باید صبر می‌کرد. 

یعقوب(ع) به بچه‌هایش گفت نمی‌دانم چه بلایی سر بچه من آورده‌اید؛ اما «فَصَبْرٌ جَمیلٌ»[11] من استقامت نیکویی می‌کنم و زبان به شکایت باز نمی‌کنم. اگر بنا باشد به‌خاطر این حادثهٔ سنگین شکایت کنم، «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ»[12] فقط به محبوب خود می‌گویم و به کس دیگری نمی‌گویم؛ نه به شما، نه به مادرش و نه به مردم کنعان. معنا ندارد که عبدالله شکایتش را پیش دیگران ببرد؛ درحالی‌که پروردگار کلیددار است! 

ب) حکایت دوم

این یک مورد بود؛ اما موردی که خودم شاهدش بودم. صبح زود از خانهٔ پدر و مادرم (فکر کنم) برای گرفتن نان بیرون آمدم. در خیابان فرعی بودم که یک کابل برق (یادم نیست) به چه علت پاره شد و روی یک جوان هجده‌نوزده‌ساله افتاد و او را خشک کرد. آن‌وقت هم، به این راحتی آمبولانس و دکتر و این حرف‌ها نبود. محله‌ای هم که ما می‌نشستیم، به بیمارستان سینا خیلی دور بود! البته جوان سیاه و خشک شده بود. بچه‌های محل که با او رفیق بودند، به درِ خانه‌اش رفتند؛ به پدر او نگفتند که بچه‌ات چه شده، بلکه گفتند: بچه‌ات زمین خورده، یک‌خرده ناراحت است. 

پدر این جوان آمد (من بودم)، یک نگاه به جنازهٔ جوان خود کرد و با صدای خیلی بلند، دوسه تا حرف دری‌وری به پروردگار گفت؛ بعد هم به خداوند اعتراض کرد و گفت: نمی‌توانستی (مثلاً) این سیم کابل که پاره شد، اشاره می‌کردی یک‌خرده کج بشود و روی بچهٔ من نیفتد؟! 

اولی پدری که در ابن‌بابویه بود، سلام و رحمت خدا بر اوست؛ دومی هم که حرف‌های دری‌وری گفت، چون بالاخره مصیبت‌زده بود و درد داشت، امام صادق(ع) می‌فرمایند خدا او را می‌بخشد. خدا خیلی مهربان، آقا و کریم است؛ حرف‌های یاوهٔ او را به حسابش نمی‌گذارد. 

 

ارزش انسان به تفکر در خصوص گذشتگان

ارزش ما (ارزش آخرتی‌مان هم به همین است) به این است که ما اهل فکر و اندیشه باشیم. چه فکری بکنیم؟ امیرالمؤمنین(ع) چقدر عالی راهنمایی کرد‌ه‌اند! حضرت می‌فرمایند: یک رشتهٔ فکرتان این باشد که دربارهٔ گذشتگان خود (نه آنهایی که ده‌هزار سال پیش بوده‌اند، بلکه از همین زمان خودتان) فکر بکنید؛ این‌که چه مسائلی باعث شد ذلیل، علیل، بدبخت، فلک‌زده و بیچاره بشوند و از چشم خدا بیفتند! خیلی دور نیست. 

الف) تیمورتاش، از صعود تا سقوط

آدمی به نام «تیمورتاش» بود که زمان رضا خان خیلی بالا گرفت؛ این‌قدر بالا گرفت که وزیر دربار رضاشاه شد. مقام غرور و کبر و حرام‌خوری می‌آورد. خانهٔ این آدم هم دولت بود؛ یک باغ چندهزار متری. از دربار که می‌آمد، رفقایش جمع می‌شدند و قماربازی می‌کردند، عرق می‌خوردند و شهوت‌رانی حرام می‌کردند. غرور، کبر، بی‌فکری و غفلت را در رفتار او ببینید؛ تکیه‌کلام او این بود (من شرح حالش را کامل خوانده‌ام) که می‌گفت: من به هزار دلیل ثابت می‌کنم این عالم خدا ندارد و قیامتی هم وجود ندارد. 

او از طرف رضاخان یک سفر به شوروی رفت و از آنجا به لندن رفت؛ طوری با روس‌ها و لندنی‌ها بندوبسط کرد (در روزنامه‌های آنجا هست) روزنامه‌ها نوشتند: بعد از رضاشاه، او شاه مملکت است. بعد هم دختر هجده‌نوزده‌سالهٔ زیبایی را جلوی او انداختند و چنان عاشق این دختر شد که به دختر گفت: در این چند روزی که من در لندن هستم، به هتل بیا. او از شکل و قیافهٔ این دختر دیوانه شده بود و هر گناهی که دلش خواست، با این دختر در هتل کرد. 

این دختر مأمور سازمان امنیت انگلیس بود. انگلیسی‌‌ها و اروپایی‌ها به هر وسیله‌ای برای پیشبرد کارشان متوسل می‌شوند؛ حتی دختران خودشان را به فروش می‌گذارند. یک روز سحر که تیمورتاش مست و خواب سست بود، این دختر کیف تیمورتاش را برداشت و رفت. تمام اسناد او از دست رفت. وقتی هم به ایران برگشت، تیمورتاشی که شخص دوم شده بود، رضاشاه به او گفت: از فردا به دربار نیا! یک هفتهٔ بعد هم گفت او را به زندان بیندازید. آن‌وقت، رئیس شهربانی کسی به نام «درگاهی» بود که در دستگاه رضاشاه، شمر بود! هر کس در زندان او می‌افتاد، امید بیرون‌آمدن نداشت. پنج ماه که از زندانش گذشت، رضاشاه گفت: به پزشک احمدی بگویید آن آمپول سمی را که به دستور من، به خیلی‌ها زدند و مردند، به این هم بزند. 

تیمورتاش در این چهارپنج‌ماهه در اتاق زندان راه می‌رفت و می‌گفت: به 1001 دلیل ثابت می‌کنم این عالَم خدا دارد. الآن؟ تو که همه‌گونه جنایتی کردی! تو که همه‌جور دزدی کلان کردی! حالا که از قدرت افتاده‌ای، می‌گویی عالَم خدا دارد؟ آن وقت که در قدرت بودی، می‌خواستی بگویی عالم خدا دارد و این‌همه کج نروی. 

این راه اندیشه است! در گذشتگان اندیشه کنید که چه باعث شد اینها ذلیل، بیچاره و مفلوک شدند، شکست خوردند و با یک آمپول کشته شدند؛ تا این‌گونه شما به آن مسیر نروید. 

ب) سلوک شیخ محمدتقی بافقی در زندان

همچنین دربارهٔ خوبان عالم هم اندیشه کنید. رضاشاه یک‌بار زمانی که به حرم حضرت معصومه(س) در قم رفت، چند تا سیلی به صورت و چند لگد محکم به پهلوی یک روحانی زد، بعد او را به‌ دست آژان‌ها انداخت و گفت: او را بزنید. علتش هم این بود که با بی‌حجابی مخالفت کرده بود؛ زن رضاخان و دو دختر او بدون چادر به حرم آمده بودند و ایشان امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر کرده بود. رضاخان گفت او را به تهران ببرید. 

او را به زندان انداختند. بعد هم گفت: سعی کنید یک مأمور یهودی سخت‌گیر برای او بگذارید (من این را به یک واسطه نقل می‌کنم؛ آقایی که این حاج شیخ محمدتقی او را طلبه کرده بود تا همین چند وقت پیش هم زنده بود، برای من تعریف کرد و نوشتم). 

این زندانبان یهودی که حال او، نماز شب، مناجات و سلامت نفس این آخوند را دید، یک روز آهسته درِ سلول را باز کرد (کار خیلی خطرناکی کرد)، یک نگاه کرد که مأمور دیگری نباشد و به حاج محمدتقی گفت: سریع مرا شیعه کن که سر مأموریت خودم برگردم. به من هم خیلی دستور می‌دهند که به تو سخت بگیرم، اما نمی‌گیرم. 

مأمورهای دیگر رضاخان فهمیدند که این یهودی هم مثل شیخ محمدتقی نماز شب می‌خواند و مناجات و گریه می‌کند. به رضاشاه گفتند، گفت: یک زندانبان مسیحی بگذارید. یک شخص مسیحی گذاشتند. یکی‌دو هفتهٔ بعد، آن مرد مسیحی هم آهسته درِ سلول را باز کرد و گفت مرا شیعه کن. طوری باشید که وجود شما به شیعه و آدم‌های خوب اضافه کند! 

در زندگی گذشتگان فکر کنید؛ چه آنهایی که به خاک سیاه نشسته‌اند و چه آنهایی که عظمت الهی پیدا کرده‌اند. قم هم رفتید، به مسجد بالا سر، حتماً سر قبر او بروید. حضرت امام در جوانی‌هایش می‌گفت: من هر وقت به تهران می‌آیم، به دو نیت می‌آیم؛ یکی زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) و یکی زیارت شیخ محمدتقی بافقی. در مسجد بالا سر هم، قبر او بالای سر حاج شیخ عبدالکریم حائری است. بعد هم که رضاشاه گوربه‌گور و ایشان آزاد شد، چه مقامی پیدا کرد! 

 

عزیزترین طایفه در عالم خلقت

برادران و خواهران! چه شد که این 72 نفر عزیزترین طایفه در عالم خلقت شدند؟ نوشته‌اند که چه شد! «اَلسَّلامُ‏ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّه»[13] شما الآن با آمدن به مسجد، گرداندن این جلسات و کمک به این جلسات، در حد خودتان، همان انصار دین‌الله هستید. «اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ؛ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ؛ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ؛ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ».[14] این ارزش شماست؛ این ارزش را نگه دارید.

 

کلام آخر؛ روضۀ گودال، از سخت‌ترین روضه‌ها

شب جمعه است و خیلی می‌خواهم روضهٔ مفصّل آتشی بخوانم؛ ولی از دست من نمی‌آید و طاقت آن را ندارم! فقط چند کلمه از قول زینب کبری(س) برای شما می‌گویم. 

امام باقر(ع) آن‌وقت چهارساله بودند. من بخشی از این مطلب را از امام باقر(ع) نقل می‌کنم: عمه آرام‌آرام وارد گودال شد و روی زمین نشست. بدن پیدا نبود! نیزه‌شکسته‌ها و شمشیرها را آرام‌آرام کنار زد. 

در یکی از سفرهای کربلا، مرا به کنار گودال (خود گودال 1500 سال قبل) بردند؛ هیچ‌کس را راه نمی‌دهند و به من گفتند رئیس‌جمهورها هم که می‌آیند، به اینجا نمی‌آوریم. آنجا به من گفتند: وقتی می‌خواستیم اینجا را تعمیر کنیم، به‌اندازهٔ دو تا گونی اسلحه از این گودال درآوردیم. 

امام باقر(ع) می‌گویند: تا توانسته بودند، چوب، سنگ و عصا از بالای گودال به این بدن زده بودند. من از قول شما می‌پرسم: بنی‌امیه! کشتن یک نفر چقدر اسلحه می‌خواهد؟ شما همان تیر سه‌شعبه‌ای که به قلبش زدید، اگر یک‌خرده صبر می‌کردید، شهید می‌شد! اما امام هنوز زنده بودند و این‌همه جنایت کردند. من این مطلب را نمی‌دانستم و سه‌چهار سال پیش، از قول امام زمان(عج) پیدا کردم؛ امام زمان(عج) می‌فرمایند: زنده بود و هنوز نفس می‌کشید که اسب بر بدن او تازاندند.

 


[1]. بحارالأنوار، ج22، ص431؛ همان، ج68، ص323.
[2]. سورهٔ بقره، آیهٔ 155.
[3]. همان.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. سورهٔ بقره، آیهٔ 156.
[7]. همان.
[8]. سورهٔ بقره، آیهٔ 157.
[9]. سورهٔ احزاب، آیهٔ 43.
[10]. سورهٔ یس، آیهٔ 58.
[11]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 18: «وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ».
[12]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 86.
[13]. فرازی از زیارتنامهٔ شهدای کربلا.
[14]. فرازهایی از زیارتنامهٔ شهدای کربلا.

برچسب ها :