جلسه هشتم؛ پنجشنبه (3-6-1401)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمۀ بحث
- عقل، وسیلهای برای بندگی خداوند
- طبع انسان، طبعی پاک و الهی
- عبادت، تلافی احسان و لطف پروردگار
- عقل سلیم، قیمت و بهای بهشت
- تفکر، راهی برای پندگرفتن و رسیدن به لقای پروردگار
- نشانههای اولیالألباب در کلام الهی
- الف) وفادار به عهد خدا
- ب) ماندگار بر میثاق خود
- کلام آخر؛ مناجات ابیعبدالله(ع) با پروردگار در گودال
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
کلام دربارهٔ خردمندانی است که خردشان پاک است، انحراف ندارد و به هر چیزی که در این عالَم نظر میکنند، نظر درستی است. یکیدو شب در آیهای که از سورهٔ مبارکهٔ رعد قرائت کردم، شنیدید خدا از دارندگان خرد پاک و خالص به «اولیالألباب» تعبیر میکند. «لُب» یعنی مغز؛ چرا خدا اینها را «اولیالألباب» میگوید؟ چون اینها با توان معنوی که از خِردشان، انبیا و ائمه میگیرند، برای خِردشان میدان بازیگری نمیگذارند تا باز شود؛ به همینخاطر، خدا به آنها میگوید دارندگان عقل خالص و پاک.
عقل، وسیلهای برای بندگی خداوند
من چون هر شب در کنار آیات، روایت هم برای شما میخوانم، امشب یک روایت پرقیمت از جلد اول «اصول کافی» برای شما بخوانم. امام صادق(ع) عقل (همین عقل پاک و خالص) را معنا میکنند و میگویند این عقل و کار آن چیست. چقدر این روایت مهم است! «اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ اَلرَّحْمَنُ»[1] عقل در وجود انسان، حقیقتی است که خدا فقط بهوسیلهٔ آن بندگی میشود. بندهشدن آدم، کار چشم، گوش، دست، پا، ناخن و پوست او نیست؛ بلکه عقلشان آنها را وارد عبادت میکند.
طبع انسان، طبعی پاک و الهی
اینها چگونه بهوسیلهٔ عقل عبد واقعی خدا میشوند؟ با این عقلشان چهکار میکنند که عبدالله میشوند؟ من یک مثال مختصر و کوتاه برای شما بزنم. شما کسی را در محله، خانواده، کوچه یا شهر خودتان میشناسید که یک نفر احسان اندکی به او بکند؟ مثلاً هوا گرم است، یک لیوان آب خنک به او بدهد؛ هوا سرد است، یک چای داغ به او بدهد. کسی را میشناسید که در برابر احسان اصلاً عکسالعمل نشان ندهد و مفت خودش بداند؟ مطمئناً نمیشناسید! شما در گرما به یک مسیحی یک لیوان آب بده، در سرما به یک یهودی یک لیوان چای بده، به یک مسلمان یک شربت بده یا گره کوچک مشکل یک شیعه را باز کن؛ کمترین عکسالعملی که نشان میدهد، میگوید: آقا! محبت کردید؛ متشکر و ممنونم. در فکر او هم هست که یک روز اگر برسد و بتواند این احسان را (یک لیوان آب یا یک لیوان چای) تلافی بکند، تلافی میکند. اصلاً طبع انسان اینگونه است؛ طبع انسان یک طبع پاک است.
سال 1363 (نزدیک چهل سال قبل) بچههای من کوچک بودند؛ یکی از آنها شیرخواره و بزرگ آنها هفتساله بود. یکی از دوستانم به من گفت: بیا تا دو خانواده در این چهاردهپانزده روز عید دور ایران بگردیم. تا دخترها شوهر نکردهاند و پسرها زن نگرفتهاند، به آنها خوش بگذرد. گفتم: باشد؛ از کجا شروع کنیم؟ گفت: از ساری شروع کنیم. به ساری رفتیم. گفت به مشهد برویم، به مشهد رفتیم. گفت از جادهٔ مشهد به زاهدان برویم، به زاهدان رفتیم. بعد گفت به شهر بم برویم و از آنجا به کرمان؛ بعد گفت به یزد برویم. به یک دوراهی رسیدیم، رفیقم به من گفت: من در شهربابک کرمان یک رفیق دارم که خانهٔ او بزرگ است. یک شب به خانهٔ او برویم؛ اگر ما را ببیند، خیلی خوشحال میشود. گفتم باشد. اول اذان ظهر، بین بیرون رفسنجان و شهربابک به یک دوراهی رسیدیم و رفیقم گفت باید بپیچیم؛ این جاده تازه باز شده و جادهٔ خیلی خوبی است. گفتم برویم. در جاده هیچچیزی نبود؛ نه پمپ بنزین بود، نه چایخانه و نه قهوهخانه. سیچهل کیلومتر که رفتیم، وسط بیابان یک رستوران بسیار تمیز، تازه باز شده بود. بچههای کوچکتر گفتند برای ناهار برویم. ما هم پیاده شدیم. دوازده نفر بودیم (هر کدام چهار تا بچه داشتیم). داخل این رستوران رفتیم. خدا شما را گیر بچهٔ خوب نیندازد! من و رفیقم به بچهها گفتیم: برای ناهار چه میخواهید؟ گفتند: همهچیز میخواهیم؛ کباب برگ، کباب کوبیده، برنج و خورش. به رفیقم گفتم: حاضر هستی؟ گفت: بله. گفتم: پس به صاحب رستوران بگو که از بچهها بپرسد چه میخواهند تا بیاورد. صاحب رستوران همهچیز آورد. من به رفیقم گفتم: چقدر برآورد میکنی که باید پول ناهار بچهها را بدهیم؟ آن زمان (سال 1363) گفت: سی تومان میشود. گفتم: باشد. بچهها ناهار خوردند، ما هم ناهار خوردیم و تمام شد، بلند شدیم که بیرون بیاییم، من میخواستم پول ناهار را بدهم، دیدم صاحب رستوران وسط بیابان به من گفت: پول غذای همهٔ شما را آن آقایی داد که آن طرف خیابان است و میخواهد ماشین را روشن کند، با زن و بچهاش برود. من او را در رستوران دیدم؛ اما نشناختم! جلو رفتم و گفتم: آقا! برای چه پول ناهار ما دوازده تا را دادی؟ گران شد! گفت: هیچ هم گران نشد. من لباس روحانی تنم نبود و با یک پیراهن عربی بودم.
احسان عکسالعمل دارد؛ قرآن میفرماید: «هَلْ جَزاءُ اْلإِحْسانِ إِلاّ اْلإِحْسانُ»[2] آیا پاداش نیکی چیز دیگری هم غیر از نیکی هست؟
وقتی به آن آقا گفتم چرا پول ناهار ما دو خانواده را حساب کردی و آیا علتی داشت، گفت: بله. پنج سال پیش، ما مراسم ختمی در مسجد ارگ داشتیم که شلوغ هم بود. شما را دعوت کردیم و به منبر رفتید. مجلس خیلی خوب اداره شد. زمانی که از منبر پایین آمدی، من بهدنبال تو دویدم تا پول ختم را بدهم، به من گفتی: من برای مراسم ختم به منبر نمیروم؛ این یک ختم هم برای من دلیل آوردند که اگر بیایی، سودمند است؛ چون عدهای کارخانهدار و تاجر پولدار در این ختم شرکت دارند، اگر به منبر بروی، حالا به همه نه، بلکه به نصف یا حداقل ده درصد آنها اثر میکند. شما گفتی من برای پول نیامدم و هر کاری کردم، پول نگرفتی و رفتی. من همانطور که دم در مسجد به تو نگاه میکردم، به خدا گفتم: یک روز را برسان که تلافی این منبر ختم را دربیاورم. الآن وسط بیابان، بین جادهٔ رفسنجان و شهربابک، با اینکه لباس نداشتی، تو را دیدم و گفتم: خدایا! وقت خوبی برای تلافی است.
عبادت، تلافی احسان و لطف پروردگار
این طبع انسان است! چرا بهوسیلهٔ عقل، خدا عبادت میشود؟ چون آدم عاقل اعضا و جوارح، خانه، لباسها تجارتخانه، درآمد و زن و بچهٔ خود را میبیند؛ عقل دارد و فکر میکند، بعد میگوید: همهٔ اینها احسان خدا به من است و مردانگی نیست که احسان خدا را تلافی نکنم. تلافی احسان خدا به عبادت است و من عاشقانه عبادت میکنم. وقتی «اللهاکبر» اذان صبح یا ظهر را میگویند، حالا یا به مسجد میروم یا در خانهام عبادت میکنم؛ همچنین در ماه رمضان عبادت میکنم و با پول خودم، با دادن زکات و خمس عبادت میکنم؛ چون همهٔ اینها عبادت است. آدم بهسبب عقل، اندیشه و فکر، عبدالله میشود.
عقل سلیم، قیمت و بهای بهشت
بعد امام صادق(ع) میفرمایند: «وَ اُكْتُسِبَ بِهِ اَلْجِنَانُ» قیمت بهشت، «عقل» است. قیمت بهشت عقلِ معطل نیست! من شصت سال عقل داشته باشم؛ ولی از عقلم فقط برای شکم و بدنم استفاده کنم و در راه پروردگار استفاده نکنم. عقلی که درست بهکار گرفته میشود، قیمت بهشت میشود. این عقل است!
یک وقت، پیش پیغمبر اکرم(ص) از یک نفر خیلی تعریف کردند؛ نماز و روزهٔ او اینطور است یا فلانکارش اینطور است. مدام از کارهای او تعریف کردند. پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: عقل او چقدر است؟ چون عبادتِ باارزش با اندیشهٔ پاک بهدست میآید. امام(ره) سخنرانی جالبی دربارهٔ بنیصدر و رجایی داشت (حالا ایام شهادت او و مرحوم باهنر است؛ من قشنگ یادم است که هنوز این دو تا شهید نشده بودند. آن زمان خیلی زیاد به جماران میرفتم و خدمت امام هم راحت میرسیدم) و گفت: بنیصدر علمش بیشتر است و رجایی عقلش. متأسفانه این علمِ بنیصدر و را نجات نداد و جهنمیاش کرد. او علم داشت، اما به زلف رئیس منافقین گره خورد، زن او بیحجاب بود (حتی سر قبرش هم بیحجاب بود)، دخترش هم بیحجاب بود و با اینکه پدرش آیتالله بود، با تمام علمای شیعه دشمن بود؛ حتی پدرش را هم قبول نداشت! من یکبار دو ساعت با او ملاقات کردم و خیلی حرف زدم. آنوقت، 31-32 سال داشتم. به خانهٔ او رفتم و یکیدو ساعت بعد از بیرونآمدن، رفیقهایم به من گفتند: به دیدن بنیصدر رفتی؟ گفتم: بله. گفتند: چه شد؟ گفتم: حرفهای بسیار عالی برای او زدم. گفتند: قبول کرد؟ گفتم: نه. گفتند: چرا؟ آنوقت بنیصدر پنجاهساله بود. گفتم: من عقل این آدم را در این جلسه درک کردم؛ عقل یک بچهٔ چهارساله است، ولی از علم پر بود! شهید رجایی لیسانسه بود (قبل از انقلاب، من خیلی با او رفیق بود. همسایه بودیم)، اما عاقل بود. در نهایت هم، عاقل برنده شد، عاقبت او به شهادت ختم شد و اهل بهشت شد؛ اما بنیصدر مرد و حالا باید جواب خونهای بهناحق ریختهشده در جبهه و خیابان تهران، جواب پولهای بیتالمالی که به ناحق خرج کرد و همچنین جواب بدبینیهای سنگینی را که به روحانیت شیعه ایجاد کرد، به خدا بدهد.
عقل چهکار میکند؟ به همین شکلی که برای شما تعریف کردم، هم انسان را به عبادت الهی میرساند و هم قیمت بهشت میشود؛ چنانکه امام صادق(ع) فرمودهاند: «اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ اَلرَّحْمَنُ وَ اُكْتُسِبَ بِهِ اَلْجِنَانُ».
تفکر، راهی برای پندگرفتن و رسیدن به لقای پروردگار
برادران و خواهران! فکرکردن هم کار مشکلی نیست؛ مثلاً ما به بهشت زهرا، سر قبر پدر، مادر، عمو، دایی یا یکی از اموات شیعه میرویم، اگر پنج دقیقه بنشینیم و فکر کنیم که آخرِ کار ما هم همینجاست، ما ماندگار نیستیم، ما را هم به اینجا میآورند و در دومتری زمین دفن میکنند. بعد از دفنشدن هم، پروندهمان را به دست ما میدهند (البته نه در قبر، بلکه در برزخ؛ برزخ جهانی بین آخرت و دنیاست). وقتی به این فکر کنم که شب اول قبر، پروندهام را به دستم بدهند و به روح من بگویند «اقْرَأ كِتابَكَ»،[3] حالا وصیت هم ندارم و چه کسی میخواهد مالی که از مردم پیش من است، بپردازد یا چه کسی میخواهد نمازهایی که نخواندهام، بخواند!
یکی از رفقایم وقتی مُرد، خانوادهاش از مردن او گرم بودند، به من تلفن کردند و گفتند به خانهٔ ما بیا. من رفتم. وصیت کرده بود که (نمیدانم) ده سال نماز و روزه برای من بدهید، سالی یک بار در ماه رمضان، این مقدار پول برای کار خیر بدهید و چهلمیلیون تومان به خواهر و برادرم بدهید که به آنها بدهکار هستم. پول داشت و نداد! مراسم هفتم، چهلم و سالش گذشت، من پنجشش بار به خانوادهاش تلفن کردم و گفتم به این وصیت عمل بکنید؛ او الآن در برزخ گیر است! یک سال، ماهی یک بار تلفن کردم؛ در آخر، خانمش به من گفت: به ما چه که این کارها را بکنیم! چشم او کور، میخواست وقتی زنده بود، خودش این کارها را میکرد.
آدم وقتی سر قبری میرود، باید در حق خودش فکر بکند. پیغمبر(ص) چقدر زیبا میفرمایند: «كَفيٰ بِالْمَوْتِ واعِظاً»[4] مُردن مردم در پنددادن به شما بس است. اگر میخواهید پند بگیرید یا به لقای خدا برسید، فکر کنید؛ خود پروردگار در سورهٔ آلعمران یاد میدهد: «الّذینَ یذْکرُونَ اللّهَ قِیامًا وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ وَ یتَفَکرُونَ في خَلْقِ السّماواتِ وَ اْلأَرْضِ».[5] بعد از این فکرکردن به چه نتیجهای میرسند؟ به این نتیجه میرسند: «رَبّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً»[6] خدایا! هیچچیزی را به باطل خلق نکردهای. من هم یکی از مخلوقات تو هستم و باطل نیستم؛ چشم و اعضا و جوارح من هم باطل نیست. همهٔ هستی حق است. من به این هم فکر کنم که مُهر باطل به هیچ حقی نزنم و به خودم هم مُهر باطل نزنم! اگر مُهر باطل به خودم بزنم، مثل حیوانات میشوم. آنها مُهر باطل نخوردهاند، ولی من مثل آنها میشوم؛ یعنی ارتباط من با تمام تکالیف میبرد!
نشانههای اولیالألباب در کلام الهی
یکیدو تا آیه هم بعد از «اولیالألباب» بخوانم؛ فرداشب اگر خدا بخواهد، برای شما توضیح میدهم که اولیالألباب چه کسانی هستند. خداوند نشانههای آنها را میگوید و عجب نشانههایی است!
الف) وفادار به عهد خدا
«الّذینَ یوفُونَ بِعَهْدِ اللّه»[7] تا نفس آخر، به عهد خدا وفادار هستند. از کجا میگویم «تا نفس آخر»؟ از این فعل «یوفُونَ» که فعل مضارع است. در ادبیات عرب، یک معنای فعل مضارع، «دوام» است. اینها لحظهٔ مرگشان به عهد خدا وفادار هستند. عهد خدا چیست؟ از خود قرآن بپرسیم که عهد قرآن چیست!
آیات مربوط به ابراهیم(ع) را نگاه کنید؛ آنجایی که خدا میفرماید ابراهیم را موردخطاب قرار دادم و گفتم: «إِنّی جاعِلُک لِلنّاسِ إِمامًا»[8] چون همهٔ ارزشها در تو جمع است، من تو را پیشوا و سرمشق برای کل مردم تا قیامت قرار دادم. ابراهیم(ع) گفت: «وَمِنْ ذُرِّیتی»[9] در نسل من هم این عهد (عهد و پیمان امامت) هست؟ خطاب رسید: «لَاینالُ عَهْدِی الظّالِمینَ»[10] عهد من (امامت) فقط در افراد شایسته، پاک و خالص است.
یک عهد خدا، «نبوت» است و یک عهد خدا، «ولایت اهلبیت» است. ولایت یعنی چه؟ یعنی کارگردانی و امر و نهی آنها را نسبت به خودم قبول بکنم. یک عهد خدا هم «قرآن» است؛ قرآن عهدالله است.
ب) ماندگار بر میثاق خود
«وَ لاینْقُضُونَ الْمِیثاقَ»[11] این اولیالألباب، تا وقت مردن به عهد خدا وفادارند و عهدشکن نخواهند شد. حالا تمام بلای عالم هم روز عاشورا بر سر آنها بیاید، عهد خدا را نمیشکنند و وفادارند.
کلام آخر؛ مناجات ابیعبدالله(ع) با پروردگار در گودال
امام چقدر وفاداری کردند؟ در گودال افتادهاند، جلوی چشمشان 71 بدن قطعهقطعه افتاده است و دارند میبینند؛ از چند قدم آنطرفتر، صدای نالهٔ 84 زن و بچه میآید. در این شرایط، اینگونه با خدا حرف میزنند:
بارالها! این سرم، این پیکرم
این علمدار رشید، این اکبرم
این سکینه، این رقیه، این رباب
این عروس دست و پا در خون خضاب
این من و این ساربان، این شمر دون
این تن عریان میان خاک و خون
این من و این ذکر یارب یاربم
این من و این نالههای زینبم
پس خطاب آمد ز حق کهای شاه عشق
ای حسین، یکهتاز راه عشق
گر تو بر من عاشقی ای محترم
پرده برکش، من به تو عاشقترم
هرچه بودت، دادهای در راه ما
مرحبا صد مرحبا، خود هم بیا
خود بیا که میکشم من ناز تو
عرش و فرشم جمله پاانداز تو
لیک خود تنها نیا در بزم یار
خود بیا و اصغرت را هم بیار
خوش بود در بزم یاران، بلبلی
لیک در منقار او برگ گلی
خودِ تو بلبل، گل علیاصغرت
زودتر بشتاب سوی داورت[12]
[1]. کافی، ج1، ص11؛ وسائلالشیعه، ج15، ص205.
[2]. سورهٔ رحمن، آیهٔ 60.
[3]. سورهٔ إسراء، آیهٔ 14.
[4]. بحارالأنوار، ج74، ص137.
[5]. سورهٔ آلعمران، آیهٔ 191.
[6]. همان.
[7]. سورهٔ رعد، آیهٔ 20.
[8]. سورهٔ بقره، آیهٔ 124.
[9]. همان.
[10]. همان.
[11]. سورهٔ رعد، آیهٔ 20.
[12]. شعر از ناصرالدینشاه قاجار.