جلسه اول؛ یکشنبه (6-6-1401)
(سمنان مهدیه اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
خداوند در آیات متعددی (در پایان آیات) خودش را حکیم معرفی کرده است. فهم معنای اسمای الهی و طلوعدادن عملی این اسما در رفتار، کردار، حالات و زندگی، بدون شک انسان را به نجات ابدی میرساند. اگر کسی بهدنبال فهم اسمای الهی و در مقام طلوعدادن معانی این اسما در شئون زندگیاش نباشد، هیچ راهی برای او نمیماند، جز اینکه عناوین شیطانی را در خودش ظهور بدهد. انسان نمیتواند تا آخرعمرش متوقف باشد؛ یا در حد ظرفیت خودش، اسمای الهی را میفهمد و عملاً هم معنای این اسما را در خودش ظهور میدهد و یا اگر بهدنبال این حقیقت نباشد، اسیرشدنش در بند فرهنگ ابلیس قطعی است.
یک رشته از اخلاق اولیای خدا
یکی از بارهای بسیار سنگین فرهنگ ابلیس، «کبر» است. «کبر» به این معنا نیست که من یک جا نشستهام، یک بزرگوار، یک مؤمن یا یک آبرودار میآید، من جلوی پایش بلند نشوم. این بلندنشدن، یا برای تنبلی است یا برای سستی و یا برای غفلت. من هیچوقت نمیتوانم نظر بدهم که از او بالاتر هستم و قابلاثبات نیست.
یک رشته از اخلاق اولیای خدا این بود که با باورداشتن (نه با لفظ و زبان)، همه را بهتر از خودشان میدانستند و خودشان را در درجات ایمان، اخلاق و عمل، کمتر از دیگران میدیدند. شخصی به سلمان گفت: حالت چطور است؟ سلمان گفت: بعداً جواب میدهم. گفت: بعداً ندارد؛ همین الآن بگو! بگو حالم خوب است یا حالم بد است. سلمان گفت: انسانهای دوراندیش عجلهای در پاسخدادن ندارند، عمق آینده را میبینند و پاسخ میدهند. گفت: چه زمانی جواب میدهی؟ سلمان گفت: وقتی که روز قیامت، در محضر وجود مقدس پروردگار قرار گرفتم و به من گفتند اهل نجات هستی، به بهشت برو؛ آن زمان به تو میگویم حالم خیلی خوب است؛ اما اگر محکومم کردند و گفتند به دوزخ برو، میگویم حالم خیلی بد است.
این اخلاق خیلی عجیبی است که هر کس هستم، خودم را کسی ندانم! نمیدانم این یک بیت برای صائب تبریزی است یا شخص دیگری (صائب اصالتاً اصفهانی بوده و در شهر اصفهان، کنار رودخانهٔ زایندهرود، در یک بلندیِ مُشرف به رودخانه، دفن است. وی آدم نکتهسنج و خیلی کمنظیری بوده)؛ شاعر میگوید:
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همهکس را و ندیدن خود را[1]
مردمک چشم خودش را میتواند ببیند؟ نه، نمیتواند خودش را ببیند؛ ولی ابزاری است برای دیدن همه. به ما هم یاد دادهاند که همه را با بدبینی نگاه نکن؛ دربارهٔ رنگ مردم، لاغری مردم و حرکت کند مردم قضاوت نکن! به بدن مردم چهکار داری؟ از باطنشان هم که خبر نداری، پس هیچچیزی نگو! این اخلاق خیلی بالایی است. یک رباعی هم هست که نمیدانم برای چه کسی است، ولی شعرش خیلی بالاست. شعرای ایران که با دین سروکار داشتند، اشعارشان خیلی پرقیمت است؛ چون مضمون اشعارشان در آیات قرآن و روایات است. این شاعر میگوید:
گر بر سر نفس خود امیری، مَردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مَردی
«گر بر سر نفس خود امیری، مَردی» یعنی اگر زورت به خودت، خواستهها و شهوات نامشروعت برسد، مرد هستی؛ اگر گناهی (کوچک، بزرگ و متوسط) پیش آمد و خودت را نگه داشتی که آلوده نشوی، مرد هستی.
«بر کور و کر ار نکته نگیری، مَردی» یعنی اخلاق عیبجویی و شکستن شخصیت مردم را نداشته باش. من روایات زیادی را در خصوص برخورد پیغمبر، ائمهٔ طاهرین و انبیایی که اسمشان در روایات ما آمده، دیدهام؛ اینها هیچ گنهکاری را سرزنش نمیکردند و در سرشان نمیزدند. قاضی چهکار دارد که چه کسی مجرم است و چه کسی مجرم نیست، چه کسی ذیحق است و چه کسی ذیحق نیست! قاضی باید برابر با دلایل قضاوت بکند. حرام است که قاضی با چشم حقارت، به یکی از دو مراجعهکنندهٔ به دادگاه کردند نگاه بکند؛ حرام است که در دادگاه، بین برادر، مادر یا پدرش با طرف مقابل فرق بگذارد. این حرام قطعی است! قاضی اگر مواظب نباشد، سی سال در گناه دستوپا میزند. وقتی هم بازنشسته میشود و گذشتهاش را بازنگری میکند، حالا این هفتهشتهزار مراجعهکنندهٔ به دادگاه را کجا پیدا کند و بگوید حق شما را ضایع کردم، با چشم خوبی به شما نگاه نکردم و طرف تو را بیشتر احترام کردم؟! خیلی از آنها که مردهاند! در روایات مهم داریم که گاهی یک گنهکار پیش پیغمبر(ص) میآمد؛ مردم هم نبودند و پیغمبر(ص) تنها در مسجد بودند. وقتی آن شخص دهانش را باز میکرد که راجعبه گناه خودش حرف بزند، هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پیغمبر(ص) میفرمودند: اشتباه داری میکنی؛ گرمازده شدهای. مشکلت زیاد است، حرف را ادامه نده؛ بلند شو و برو. آیا شما تا حالا شنیدهاید که پیغمبر یا امامی در حق گنهکاری، بدون اینکه گنهکار حرف بزند، نظر منفی داده باشد؟!
گر بر سر نفس خود امیری، مَردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مَردی
مردی نبود فتاده را پایزدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی[2]
راهکار دین در برخورد با گنهکار
یک پیشنماز در تهران بود که خاندانش 250 سال است روحانی هستند و هنوز هم روحانی در این خانواده هست. من جوان بود که ایشان دههٔ آخر صفر مرا به مسجدش دعوت میکرد. جلسهٔ خیلی خوبی هم داشت. این آخوند معدن محبت و مهربانی بود. جای مسجدش هم در محلهٔ ارامنه و زرتشتیها بود؛ جای خوبی نبود، ولی سالن مسجدش بهاندازهٔ همین مکان بود. در طول سال، جمعهها دعای ندبه داشت و راه برای حرکت نبود. او تکتک مردم را با محبت به دعای ندبه کشیده و مسجد را پر کرده بود. مشتریها را میشناخت. ده دقیقه به دعای ندبه مانده بود، وقتی میدید یک نفر نیامده، به دفتر مسجد میآمد و تلفن میکرد (تلفن همه را هم داشت) و میگفت دعای ندبه دارد شروع میشود، نیامدی! اگر گیر و مشکلی داری، به من بگو که بعد از دعای ندبه به خانهات بیایم، ببینم میتوانم مشکل تو را حل کنم. از اول دعای ندبه تا زمان صبحانهخوردن، پروانهوار دور مردم میچرخید و کاری هم نداشت که مردم چهکاره هستند. اگر یک کارگر سر خیابان، یک لات یا چاقوکش که او را در محله میشناخت، صبح جمعه به مسجد میآمد، او را در دفترش میبرد و میگفت: نمیخواهد داخل بروی، خسته میشوی؛ همینجا پیش خودم بنشین و صبحانه بخور. ده دقیقه صبر کن، الآن هلیم و عدسی میآورند. اصلاً دعوت نمیکرد که داخل برود؛ خود این بندهٔ خدا با رفتار او عشقش گل میکرد و جزء مؤمنان درجه اول مسجد میشد.
یک شخص لات در محلهٔ ما بود؛ لات بهمعنی واقعی بود! الآن لاتها آشغال هستند؛ اما آنها لات بامرام، بامحبت و طرفدار مردم بودند. با یک نفر هم که دعوایشان میشد، یک نوک چاقو به بازوی طرف میزدند یا به پایش؛ برای مردن به کسی چاقو نمیزدند و در چاقوزدن خیلی هنرمند بودند. من خیلی از آنها را میشناختم؛ چندین سال پای منبر من میآمدند و تمام آنها هم وقت مردن، عاقبتبهخیر و امام حسینی مردند.
این لات محلهٔ ما از نظر شغل، دکتر ماشین بنز بود؛ یعنی شما با ماشین بنزت داخل گاراژ میپیچیدی و پایین میآمدی، اصلاً نمیگذاشت حرف بزنی و میگفت ماشینت دوسه تا عیب دارد، بگذار و برو. خیلی هم آدم باانصافی بود. خودش برای من گفت؛ علت تعریفکردنش این بود که گاهی وقتی از آن خیابان رد میشدم، چون دوستش داشتم، داخل گاراژش میرفتم. به من میگفت: حسین (اصلاً هیچ احترامی هم به من نمیگذاشت. خیلی هم برایم جالب بود؛ چون حرفزدنش با من مثل سوزنی بود که باد مرا خالی میکرد و به من میفهماند که تو کسی نیستی؛ خدا فقط کسی است، نه تو و نه من و نه دیگران! او اهل سهم امام و خمس نبود و مالش مخلوط بود)، چای میخوری؟ میگفتم: حتماً. آنوقت چای در قهوهخانههای تهران دو ریال بود. من ده تا چای که مثلاً در یک ماه پیش او میخوردم، خمسش را میدادم.
حقیقت معنایی شکر در کلام سلیمان نبی
«حرام است، دست نزن و جلو نرو» روش درستی نیست؛ پس چه کسی اینها را هدایت کند و نجات بدهد؟ بعد هم چه کسی میگوید همهٔ خوراکیهای اینها نجس است؟! او دارد زحمت میکشد و موتور تعمیر میکند؛ حالا سر سال، دههزار تومان اضافه آورده، بیست تومانش خمس است و نمیدهد. او دوست و همنوع توست؛ اگر او خمس نداد، تو خمسش را بده. چه عیبی دارد؟ همهٔ شما سورهٔ نمل را در ماه رمضان خواندهاید؛ سلیمان پیغمبر (بالاخره پیغمبر خدا بود و خدا در قرآن نقل میکند) به خداوند گفت: «رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَيَّ»[3] ای مالک و پروردگار من! راه را برای من باز کن که همهٔ نعمتهای تو را شکر کنم. قرآن وقتی کلمهٔ «شکر» را معنی میکند، اینجوری است: نعمتهای من را در اعمال و کارهای خوب هزینه کنید؛ نه اینکه تریلیاردر بشوی، یک گوشه بنشینی و بگویی «الهی شکر». این شکر نیست! خدا در قرآن میفرماید: «اعْمَلُوا آلَ دَاوُدَ شُکْراً وَ قَلِیلٌ مِنْ عِبَادِی الشَّکُورُ»[4] عمل کنید، بهخاطر اینکه شکر مرا انجام داده باشید. شکر «عمل» است.
سلیمان(ع) در ادامه به پروردگار گفت: «وَ عَلَیٰ وَالِدَی»[5] خدایا! راه را برای من باز کن تا نعمتهایی که به پدر و مادرم هم دادی و آنها مردند، شکرش را هم انجام دادهاند، من به جای آنها هم شکر بکنم. این اخلاق، این محبت و عاطفه، این تربیت و ادب است!
اصلاً شما (همهٔ شما و خودم را عرض میکنم) بدکاران شهر را بهصورت تکتک یا دو تا دو تا، بامحبت دعوت کنید که به درِ مغازه یا خانه بیایند و یک ناهار حسابی هم به آنها بدهید. وقتی این کار را بکنید، او میپرسد که منِ عوضی را برای چه دعوت کردی و به من ناهار دادی؟ به او بگویید: تو عوضی نیستی، بلکه تو را به اشتباه انداختهاند؛ نگویید تو اشتباهکاری! اگر با این روش، خوب نشد. البته یک گنهکار ممکن است یک ماه طول بکشد تا خوب بشود، یکی ممکن است چهار ماه و یکی هم شش ماه.
یک نفر دههٔ عاشورا هر سال برای منبر صبح میآید. پسرم به من گفت: این شخص پیش من آمد و گفت اگر جمعیت نبود و کسی در دفتر نبود، پیراهنم را درمیآوردم که ببینی؛ از پشت گردنم تا شکم و همهٔ بازویم شاهنامه را خالکوبی کردهام. عربده میکشیدم و داد میزدم و مزاحم مردم محل میشدم. روزی کسی من را به این جلسهٔ حضرت سیدالشهدا(ع) آورد؛ انگار میکردی که پدرت آن روز یک ساعت فقط دربارهٔ من حرف میزد! خدا بندگانش را دوست دارد؛ اگر بد هستند، مهم نیست و خوب میشوند. خدا مرا راهنمایی میکند که یک منبر فقط برای یک نفر بروم! این شخص به پسرم گفته بود: ده سال است که به این جلسه میآیم؛ دیگر خطا و کار بد و اشتباهی نکردهام، به کربلا و مشهد هم رفتهام.
حکایتی شنیدنی از اخلاق اولیای خدا
این آدم لات به من گفت: قبل از انقلاب، یک شب به کافهای در خیابانهای بالا رفته بودم که زن و مرد قاتی بودند و تمام زنها هم بیحجاب نمرهٔ یک! معمولاً هفتهای یکیدو شب میرفتم. آن شب از بس که تحت تأثیر رقص زنها، تار و تنبور قرار گرفتم، بیش از اندازه عرق خوردم؛ باید پنج سیر میخوردم، ده سیر خوردم (لاتها همین را در کوچه میگفتند؛ «دیشب پنج سیری زدی» و من هم این اصطلاح را از زبان آنها یاد گرفتهام). ساعت چهار از کاباره درآمدم، نه راه خانهام را بلد بودم و نه خیابانها را. مستی کاملاً بر من مسلط بود. پیاده رفتم تا به فلان خیابان رسیدم که مسجد این آقا در آن خیابان بود. در کوچه افتاده بودم و استفراغ کرده بودم. وقتی نسیم سحر به من خورد، چشمم را باز کردم و دیدم یک آخوند چهارزانو در پیادهرو نشسته، سرم را روی زانویش گذاشته است و مرتب مرا ناز میکند. اسمم را هم نمیدانست، ده دفعه گفت: قربانت بروم؛ تو را به بیمارستان ببرم؟ گفتم: من مریض نیستم. این آخوند بوی تند مشروب را استثشمام میکرد، اما اصلاً به من نگفت چرا مشروب خوردی و چرا این کار را کردی؟! فقط میگفت تو را به بیمارستان یا خانه ام ببرم؟ گفتم: نه. گفت: خانهات کجاست؟ آدرس بده تا تو را و برسانم. گفتم: نمیخواهد. گفت: صبحانه میل داری؟ گفتم: خیلی گرسنه هستم! مرا بلند کرد، صبح جمعه بود، مرا به مسجد آورد (چون نزدیک مسجد افتاده بودم) و به دفترش برد، هلیم و چای شیرین به من داد و ده بار مرا بوسید. خودش به من گفت: حسین! من از خجالت داشتم میمردم و زبانم بند آمده بود که این چه داستانی است!
این داستان شگفتانگیزی نیست، بلکه داستان اخلاق انبیا، ائمه و شیعیان واقعی است. صبحانهام را خوردم و گفتم: حاجآقا! در مسجد جلسه دارید؟ گفت: جلسه دارم، اما تو خسته و خوابآلود هستی؛ ماشین بگیرم که تو را به خانه ببرد؟ اگر دلت خواست، هفتهٔ دیگر بیا.
این آدم اینقدر خوب شده بود که من یک سفر با او در مشهد بودم، خیلی خوب شده بود. خدا هم زنی نصیبش کرد که به من میگفت زن من از مؤمنبودن و بااخلاقبودن نمونه ندارد. خدا چهار تا بچه هم از این زن به او داد؛ چه بچههایی! او که خدا رحمتش کند، بچهها الآن سر کار پدر هستند و کار را میچرخانند.
ارتباط با پروردگار بهواسطۀ شناخت اسمای الهی
به اول منبر برگشتم که گفتم اگر انسان معنای اسمای الهی را بفهمد؛ این متن قرآن است: «وَ لِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَی فَادْعُوهُ بِهَا»[6] خدا دارای اسمای حسنی است (امام صادق(ع) اسمای حسنی را شمردهاند، 99 تاست). اگر میخواهید با منِ خدا رابطه برقرار کنید، از طریق این اسما با من رابطه برقرار بکنید؛ یعنی خودتان محل طلوع معانی این اسما بشوید.
اینکه تسبیحم را دربیاورم و صد مرتبه بگویم «یا رحمن، یا رحمن یا رحمن»، اما مهربان نباشم، رابطه برقرار نمیشود. در حقیقت، بین من و پروردگار باید جاذبهٔ آهن و آهنربا باشد. وجود مقدس او در عالم معنا، آهنربای بینهایت است و من باید آهنی بشوم که آهنربا مرا جذب کند. حال اگر من ظرفی از جنس طلا، نقره و روی باشم، آهنربا حتی اگر یک تُن هم باشد، اصلاً یک سانتیمتر هم مرا جذب نمیکند. با شناخت و تحققدادن اسمای پروردگار، بین من و وجود مقدس او رابطه برقرار میشود.
کبر در برابر پروردگار، اخلاق ابلیسی
من اگر بهسراغ خدا نروم (خدا چقدر خوب است) و اگر بهسراغ اسمای الهی نروم (اسمای الهی حُسنی است؛ یعنی از نظر معنا، زیباترین اسمها در جهان است. برادران روحانیِ جلسه میدانند که از نظر ادبیات عرب، «حُسنی» مؤنث «احسن» است. «احسن» افعلالتفضیل مذکر و «حُسنی» افعلالتفضیل مؤنث است)، قرآن میگوید: اگر نیامدی، فکر میکنی که ابلیس کاری به کارت ندارد؟! هر کدام از شما که از من جدا شوید، یک مرید به او اضافه میشود. او قند در دلش آب میکند، همهجور کلاهی هم سر شما میگذارد و اخلاقش را به شما انتقال میدهد.
یک اخلاقش، «کبر» است. البته «کبر» نه بهمعنای بلندنشدن جلوی مردم یا ندادن جواب سلام مردم! این رفتار هم بد است، ولی آن کِبری که قرآن میگوید، کبر در برابر پروردگار است. ابلیس مرا به جایی میکشاند که میگویم چه نماز و روزهای؟ چه خمسی؟ چه حجی؟ چه امیرالمؤمنینی؟ چه امام حسینی؟ خردهخرده من را از معادن رحمت، کرامت، ادب و تربیت قیچی میکند. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «اَلنَّاسُ نِیامٌ فَاِذَا ماتُوا انْتَبَهُوا»[7] یک وقت چشم باز میکنی که به این طرف آمدهای، تازه بیدار میشوی و میبینی چه ضرر غیرقابلجبرانی کردهای. خیلی از مردم خوابِ خواب هستند و وقتی صورتشان را در قبر روی خاک گذاشتند و لحد چیدند، تازه بیدار میشوند و میبینند پسخانه را به پیشخانه باختهاند و دستشان بهکلی خالی است. راهی هم به خدا و نجات ندارند.
این اسمای حسنی بود. خدا اگر به من لطف کند و توفیق بدهد، یکی از این اسما، یعنی «حکیم» را در چهارپنج شب برایتان توضیح میدهم که حکیم یعنی چه؟!
کلام آخر؛ مشکل اصلی اهلبیت در مسیر کربلا
کاروان هنوز به شام نرسیده است. سختیهای راه را بهطور کامل برای ما ننوشتهاند. اهلبیت(علیهمالسلام) بعد از برگشتن به مدینه، باید تعریف میکردند؛ اما آنها اینقدر باکرامت بودند که همهٔ سختیها را نگفتند. ما هم نباید سختی اهلبیت(علیهمالسلام) را به امور مادی بکشیم و بگوییم لشکر پیاده میشدند و سفرهٔ چلوکباب میانداختند، اهلبیت را روی خاک پیاده میکردند و نان خالی میدادند. این مشکل اهلبیت نبود! امام هشتم میفرمایند: مشکل ما اهلبیت در کربلا و مسیر، تحقیرکردن ما بود. آنها عزیز ما را ذلیل کردند و این خیلی سخت است!
بعضی از چیزها که گفته شده است، نوشتهاند؛ زینب کبری(س) میفرمایند: کنار محمل من روی شتر، یک محمل بود که دو تا دختر (یک دختر هشتنهساله و یک دختر پنجششساله) از اهلبیت در آن نشسته بودند. این دختر پنجششساله به خواهر بزرگش گفت: خواهر! این جاده چه زمان تمام میشود و ما کِی میرسیم؟
در مسیر خیلی سختی کشیدند! فردا هم که وارد شام شدند، آنها را به خانهٔ خرابهای بردند (نه خرابه) که دیوارها و سقفش ریخته بود. زینالعابدین(ع) میفرمایند: شبهای شام سرد بود و روزهایش گرم؛ در این خانهٔ خرابه، بچههای ما روزها که زیر سقف نبودند، آفتاب گرم میتابید و صورت بچهها پوست انداخته بود.
دعای پایانی
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله(ع)، آنچه به خوبان عالم عطا کردی، به خانواده و نسل ما و هر شیعهای در هر جای دنیا عطا بفرما.
خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، ما را ببخش.
خدایا! مرگ ما را مرگ محمد و آلمحمد قرار بده.
خدایا! امشب شب اول ماه صفر و شب اوج مصائب اهلبیت است؛ به حقیقت زینب کبری(س)، همین الآن وجود مبارک امام زمان(عج) را دعاگوی ما، خانوادهها و نسل ما قرار بده.
[1]. شعر از خواجهعبدالله انصاری.
[2]. شعر از رودکی.
[3]. سورهٔ نمل، آیهٔ 19.
[4]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 13.
[5]. سورهٔ نمل، آیهٔ 19.
[6]. سورهٔ اعراف، آیهٔ 180.
[7]. خصائصالأئمه (خصائص امیرالمؤمنین(ع))، ص112.