جلسه دهم پنجشنبه (28-5-1400)
(تهران ورزشگاه آیت الله سعیدی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمۀ بحث
- بررسی آیۀ 102 سورۀ انعام در شناخت ابیعبدالله(ع)
- الف) «اللّٰه»
- ب) «رَبُّكُمْ»
- ج) «لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ»
- د) «وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ»
- بررسی آیۀ هفتم سورۀ سجده
- تمام هستی، دائرمدار حُسن پروردگار
- تجلی حق در نگاه ابیعبدالله(ع) به هستی
- ابیعبدالله(ع)، سرّ پروردگار
- موجودات جهان در فقر محض
- شناخت پروردگار در کلام ابیعبدالله(ع)
- حکایتی شنیدنی از شیعهشدن مرد مسیحی
- کلام آخر؛ آخرین وداع در روز عاشورا
بسم الله الرحمن الرحیم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ ربّ الْعٰالَمین؛ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى عَظِیمِ رَزِیتِی اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَینِ یوْمَ الْوُرُودِ؛ السَّلامُ عَلَیْکَ یا مِصباحُ الْهُدی؛ السَّلامُ عَلَیْکَ یا سَفینَهُ الْنِّجاة؛ اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةِ اللهِ الْوَاسِعَة؛ اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یا بٰاب نجاة الاُمّة».
مقدمۀ بحث
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کهاز زمین
بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کهآشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا، بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جنّ و مَلک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است[1]
دو آیه قرائت میشود: آیهٔ 102 سورهٔ انعام و آیۀ هفت سورهٔ سجده. اگر بشود در این آیات عمقیابی کرد، چهرهٔ کاملِ الهی، ملکوتی و معنوی ابیعبدالله(ع) را در حد ظرفیت ما نشان میدهد. خداوند چهرهٔ واقعی او را در قیامت نمایان خواهد کرد؛ چون کل این عالم ظرفیت نداشت و ندارد و نخواهد داشت که عظمت وجود مبارک او را بنمایاند. کسی که زینالعابدین، امام باقر و امام صادق(علیهمالسلام) دربارهٔ او میفرمایند: کل عالم و اشیای عالم برای او گریه کردند. این نشان میدهد که وجود شناختهشدهای در کل هستیاند. کجا ظرفیت برای ما هست که بتوانیم آن عظمت، جلال، شکوه و حقیقت را حتی با چشم دل مشاهده کنیم.
بررسی آیۀ 102 سورۀ انعام در شناخت ابیعبدالله(ع)
«ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ فَاعْبُدُوهُ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ».[2]
الف) «اللّٰه»
این «اللّٰه» مالک، پروردگار و مربی شماست. «اللّٰه» معادل فارسی ندارد و اگر زیرنویس ترجمهها «اللّٰه» را به «خدا» معنی کردهاند، از تنگی قافیهٔ ادبیات فارسی است. خدا یقیناً معنی «اللّٰه» نیست. اگر میخواستند زیرنویس فارسی کنند، معنا این بود: «ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه». این ذات با جمیع صفات کمالیهاش «ربّ» شماست. من بخشبخش را به ابیعبدالله(ع) تطبیق میکنم تا آیات از ذهنتان بیرون نرود.
«اللّٰه» حوزهٔ جاذبهای در وجود همهٔ انسانها قرار داده است که بتوانند جمیع صفات کمالیهٔ او را در خود طلوع بدهند. خیلیها اصلاً سراغ طلوعدادن آن صفات نرفتهاند و صفات شیطانی را از افق وجودشان نمایان کردهاند. خیلیها هم اندکی معرفت پیدا کردهاند و برای طلوع این صفات که در قرآن و دعای جوشنکبیر مطرح است، قدم برداشتهاند. اندکی را طلوع دادهاند (ده تا، پنج تا یا سی تا) که به قول پیغمبر(ص)، اخلاقشان به اخلاق او تبدیل شد: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»[3] متخلق به اخلاق الهی شوید. این امر واجب است. قیدی کنار «تَخَلَّقُوا» نیست که بگوید به بخشی از صفات متخلق شوید؛ یعنی شما این استعداد را دارید که متخلق به همهٔ اخلاق الهی بشوید. عدهٔ اندکی هستند که همهٔ صفات را تجلی دادهاند و خود پروردگار هم میفرماید: «قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ»[4] و از عجایب قرآن است که میفرماید: «وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ».[5] اگر این «مِن» در آیهٔ شریفه نبود، خیلی غصه داشت! «وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ» یعنی کسی که مقداری از صالحات در او تحقق پیدا کند، اهل آمرزش و بهشت است. چه کار نبوده که خدا دربارهٔ ما نکرده است! ما میتوانستیم «وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ» باشیم و همه را طلوع بدهیم؛ اما طلوع ندادیم، کم گذاشتیم و حوصله نکردیم. با این حال، برای همین مقداری که طلوع دادیم، وعده داده که سبب نجات و بهشت شماست.
طلوع صفات کمالیۀ پروردگار در وجود ابیعبدالله(ع)
وجود مبارک حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) تمام صفات کمالیهٔ پروردگار را از افق وجود خودش طلوع داد. در اینجا، دربارهٔ حضرت باید به زبان علمی گفت: وجودی است جامع و مانع؛ جامع همهٔ ارزشها و مانع همهٔ بیارزشیها. ابیعبدالله(ع) یکسویه است و فقط جامع همهٔ ارزشهاست. دراینزمینه هم چیزی کم نگذاشته است. یکی از عالمان بزرگ، عارفان باحال و سادهدل، جملات گودالش را به زبان عرفان معنا کرده است که نشان میدهد جامع همهٔ صفات کمالیه بوده. حضرت در گودال با پروردگار صحبت میکنند و میگویند:
بالله اگر تشنهام، آبم تویی
بحر من و موج و حبابم تویی
روح من روحی نیست که فرات مرا سیراب بکند. اصلاً این آب لیاقت سیرابکردن مرا ندارد! آنجور تشنگی که فرات مرا سیراب کند، برایم ارزشی ندارد.
ای سر من در هوس روی تو
بر سر نِی رهسپر کوی تو
تشنه به معراج شهود آمدم
بر لب دریای وجود آمدم
آینه بشکست و رخ یار ماند
ای عَجب این دل شد و دلدار ماند
اگر تمام صفات کمالیه در او جلوه نداشت، آینه نبود. ابیعبدالله(ع) یک آینهٔ تمامقد در برابر جمال ازل و ابد است که او و صفاتش را منعکس میکند. به زبان سادهتر، اگر میخواهی خدا را ببینی، حسین(ع) را ببین. ما این را نقل نکردهایم که به ما تهمت بزنید و بگویید شما عاشق ابیعبدالله(ع) هستید، هرچه دلتان میخواهد، ساختهاید و در کتابها نوشتهاید. ما نقل نکردهایم، بلکه شما نقل کردهاید. از راوی بسیار مورد اعتمادتان ابنعباس است که میگوید: من طواف میکردم، ابیعبدالله(ع) هم طواف میکردند. یک مرتبه پرده کنار رفت و من دیدم دست ابیعبدالله(ع) در دست امین وحی است و امین وحی در طواف فریاد میزند و میگوید: ملت! اگر میخواهید با خدا بیعت کنید، با حسین بیعت کنید.
آینه بشکست و آینه تکهتکه شد! بدن قطعهقطعه شد! همه میدانید که به این آینه چقدر تیر و سنگ و نیزه زدند.
آینه بشکست و رخ یار ماند
ای عَجب این دل شد و دلدار ماند
نقش همه جلوهٔ نقاش شد
سرّ هو اللّٰه ز من فاش شد[6]
الآن دیگر نقشی از من نمانده است و نمیشود عکس مرا بگیرند! نمیشود عکس یک بدن تکهتکه را بگیرند!
مستجمع جمیع صفات در سعهٔ وجودی خودشان شد. اشتباه نکنم و نمیخواهم با خدا یکی کنم که کفر است؛ چراکه در قرآن میخوانیم: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ»[7] و حضرت در سعهٔ وجودی خودشان کلالکمال، کلالجمال و کلالجلال شدند.
ب) «رَبُّكُمْ»
«ربّ» یعنی مالک و مربی. کسی بعد از پیغمبر(ص)، امیرالمؤمنین(ع) و حضرت مجتبی(ع)، توانمندی ابیعبدالله(ع) را در مملوکبودن نشان نداد. اصلاً در کنار خدا یک بار و برای یک چشم بههمزدن هم احساس آزادی نکردند که بگویند من هستم! ایشان تمام 57 سال عمرشان گفتند تو هستی.
من با زبان علم میگویم «تو هستی»، اما حضرت با مشاهده میگفتند «تو هستی». ایشان میدیدند و میگفتند «تو هستی»؛ اگر نمیدید، پس این دعای عرفه را از کجا انشا کردهاند؟ چرا اینهمه استاد، دانشمند، نویسنده و عالم که 1500 سال است در شرق و غرب بهوجود آمدهاند، نتوانستهاند یک خط مثل دعای عرفه را بسازند؟ چون اینها خدا را نمیبینند. خدا را باید دید و تعریف کرد. حضرت هم دیدند و تعریف کردند. مملوکبودن خودشان را چنان ثابت کردند که آدم بهتش میبرد!
مالک یک معنی «ربّ» بود. مالک مملوک دارد. یک معنیاش هم «مربی» است. نمونهٔ تربیت ابیعبدالله(ع) در کجای عالم است؟ چنان شعاعهای تربیتی پروردگار را گرفت که ادب و تربیت الهی در ایشان از زمین به ابدیت کشید.
ج) «لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ»
«لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ» معبودی جز خدا وجود ندارد. معبودی غیر از خدا وجود ندارد که عبادت شود. او آفرینندهٔ هر چیزی در این عالَم است. بت، قدرت، ثروت و هنر کارهای نیستند و کل در وجود مقدس یک نفر است. «فَاعْبُدُوهُ» پس او را بپرستید. ابیعبدالله(ع) این «لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ» را لمس کرده بودند و یک لحظه هم فراموششان نمیشد. در حقیقت، 57 سال تمام وجودشان متوجه وجود مقدس «لَا إِلَهَ إِلَّا اللّٰه» و وجود مبارک خالق کل شیء بود و فقط او را میپرستید. اگر پولپرست، شکمپرست، شهوتپرست، صندلیپرست، مقامپرست یا علمپرست بشوید، دارید با سر به دوزخ میروید؛ چون هم کفر است و هم شرک.
د) «وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ»
«وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ» خداوند در همهچیز نگهبان همهچیز است. وقتی زینب کبری(س) هنگام وداع در کنار خیمه به او عرض کرد که تکلیف این زن و بچه، خواهران و دخترانت بعد از تو چیست؟ البته نه از باب گلایه، بلکه تکلیف را پرسید که اگر شهید شدی، ما 84 زن و بچه باید چهکار کنیم؟ ابیعبدالله(ع) فرمودند: «التَّوكُّلُ علَى اللّهِ» خدا نگهبان شماست. خواهرم! این اشرارِ پست شما را از کربلا به شام نمیبرند، از شام به کربلا نمیآورند و از کربلا به مدینه نمیبرند. همانا خداوند قافلهسالار شماست و هیچ ضربهای از اینها متوجه شما نخواهد شد. شما در حفاظت خدا هستید. اگر آدم این را باور کند، چه زندگی باآرامشی دارد!
بررسی آیۀ هفتم سورۀ سجده
آیهٔ دیگر در سورهٔ سجده است: «الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ»[8] آنچه در این عالم آفریدهام، زیبا آفریدهام. اصلاً من موجود بدگل ندارم! خودم که آفریننده هستم، وقتی به موجودات نگاه میکنم، زیبایی میبینم؛ چون زیبایی آفریدهام. شما به خوشگل و بدگل تقسیم کردهاید و من اصلاً بدگل ندارم. من نه در آسمانها، نه در نباتات، نه در جمادات، نه در حیوانات، نه در موجودات غیبی و نه در موجودات شهودی، یک بدگل ندارم و همه خوشگل هستند.
برای همهٔ موجودات هم دو تا زیبایی ترسیم کردهام: زیبایی ظاهر و زیبایی باطن. زیبایی باطن انسان، «عقل» و «قلب» اوست؛ البته قلب ملکوتیاش، نه قلب گوشتی که در سینهاش هست. در واقع، حقیقت قلب، فطرتش و روح «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»[9] اوست. حُسن ظاهرش هم «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ»[10] من به زیباترین شکل، اعتدال و تناسب جسمی به انسان دادم.
تمام هستی، دائرمدار حُسن پروردگار
براساس این دو آیه باید گفت که تمام هستی دائرمدار حُسن است؛ هم حُسن فاعلی که خداست و هم حُسن فعلی که موجودات هستند. اگر انسان با چشم عقل و چشم دل نگاه کند و با گوشش هم بشنود، تمام موجودات عالم «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»[11] زیبایی و کمال، جمال و جلال او را میستایند. همچنین باید توجه داشت که حتی یک شیء هم در عالم استقلال ندارد و تمام اشیا آینههای ساختهشدهای هستند که اگر آن را کدر نکنند، زیبایی بینهایت معشوق و محبوب در این آینه پیداست. تمام اشیای عالم، آینه و نشاندهندهٔ جمال ازل و ابد هستند.
تجلی حق در نگاه ابیعبدالله(ع) به هستی
من وقت ندارم و فرصت نیست، اما خیلی دلم میخواهد امروز مسئلهٔ وحدت و کثرت را که فلاسفه میگویند، نسبت به ابیعبدالله(ع) بحث کنم. ابیعبدالله(ع) کثرت در عالم نمیدیدند. ابیعبدالله(ع) جهان و اشیا را نمیدیدند، فقط جلوهٔ حق را در هستی میدیدند؛ نه کسی را میدید و شیئی را میدید.
ای به ره جستوجوی نعرهزنان دوست دوست
ور به حرم، ور به دِیر، کیست جز او، اوست اوست
پرده ندارد جمال غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز پوست
جامه در آن، گل از آن، نعرهزنان بلبلان
غنچه بپیچد به خود، خون به دلش تو به توست
دم[12] چو فرورفت هاست، هوست چو بیرون رود
یعنی از او در همه هر نفسی هایوهوست
یار به کوی دل است× گوی سرگشته چو گوی
بحر به جوی است و جوی اینهمه در جستوجوست
یار در این انجمن،[13] یوسف سیمینبدن
آینهخانه جهان، او به همه روبهروست
پرده عراقی بساز یا به حجازی نواز
غیر یکی نیست راز مختلف ار گفتوگوست
سینهٔ اسرار را مَحرم اسرار کن
آنکه به کویت اسیر، گمشده و کو به کوست[14]
جز او را نمیدید! از وقتی متولد شدند، خدابین بودند تا آخرین جملهای که در گودال گفتند: «يا غياثَ المُسْتغيثين». لحظهٔ اول عمرشان را به لحظهٔ آخر عمرشان وصل کن، ببین این وسط ببین چه چیزی درمیآید!
ابیعبدالله(ع)، سرّ پروردگار
قرآن پیش همهتان است. وقتی بعد از جلسه به خانه رفتید، قرآن را ببینید. پروردگار میگوید: «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»[15] من میخواهم در زمین نایبمناب بگذارم. فریاد فرشتگان درآمد: «أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» میخواهی یکمشت آدمکُش فاسد خونریز بسازی؟ اگر منظورت عبادت است، «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ». خداوند به ملائکه گفت: «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» سرّی است که شما نمیدانید. آنها هم ساکت شدند.
میلیونها سال گذشت. آنگاه اراده کرد که این سرّ را فاش کند. ساعت چهار بعدازظهر روز عاشورا به ملائکه فرمود: گودال را نگاه کنید، آن «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» و سرّی که گفتم شما نمیدانید، «حسین» است.
موجودات جهان در فقر محض
آیات نشان میدهد که تمام موجودات فقر محض هستند؛ یعنی موجودات با همهٔ ظاهر و باطنشان، فقیر، ندار، تهیدست و متکی به کسی هستند که فقرشان را جبران میکند. اگر کسی نبود که فقرشان را جبران کند، کل موجودات بعد از آفریدهشدن فقیر میماندند و نابود میشدند. موجودات حُسنِ او، فقر خود و غنای او را نشان میدهند.
ما همه شیران، ولی شیر عَلَم
حملهشان از باد باشد دمبهدم
حرکت عکس شیر روی پرچم برای خودش نیست، بلکه برای نسیم است. وقتی هوا میوزد، شیر تکان میخورد.
ما همه شیران، ولی شیر عَلَم
حملهشان از باد باشد دمبهدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنکه ناپیداست، هرگز گم مباد[16]
موجودات جمال و غنای او را با فقرشان نشان میدهند و با مَسکنت و ذلتشان، عزت و کبریاییاش را نشان میدهند.
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خرابآبادم
سایهٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
فقر، فروتنی، ذلیل و خار هستم. عزت، کبریایی و غنای من تو هستی. این دیگر عالیترین حرف ابیعبدالله(ع) است:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
آری حسین جان، هنوز شناختهشده نیستی!
پاک کن چهرهٔ حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم[17]
شناخت پروردگار در کلام ابیعبدالله(ع)
آیهٔ 102 سورهٔ انعام و آیهٔ هفت سورهٔ سجده را در حد خیلی محدود شنیدید. همچنین شنیدید که کل موجودات آینهٔ نشاندهندهٔ حسن، فقر موجودات نشاندهندهٔ غنای مطلق و نیز مَسکنت و خواری و ذلت موجودات، نشاندهندهٔ عزت و کبریایی اوست. همهٔ اینها بههم وصل هستند. حالا این جمله را بشنوید که معلوم شود ابیعبدالله(ع) بعد از این دو تا آیه چه گفتهاند!
کسی در کوچه به حضرت سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ دو تا آیه در ذهنتان هست؟ حضرت فرمودند: «فَـأىُّ فَقيـرٍ اَفْقـَرُ مِـنّى»[18] کسی محتاجتر از من در این عالم به پروردگار نیست. بهراستی خدا را چقدر زیبا شناختی!
حکایتی شنیدنی از شیعهشدن مرد مسیحی
دجله یک زمان حالت دریاوار داشت و کشتی با بار در آن میآمد. طوفان شدیدی شد، کشتی را دَرهم شکست و همهٔ بار و مسافر غرق شدند. فقط یک شیخ و بزرگ قبیلهٔ عرب روی یک تختهپاره گیر کرد و به ساحل آمد. افرادی که کنار ساحل ماهی میگرفتند یا نشسته بودند، او را گرفتند. خیلی بیحال بود و آب زیادی خورده بود. این شیخ به قبیله بردند، پذیرایی کردند و نان و آب به او دادند. او را از آن حالت ناراحتی درآوردند و حدود چهار الی پنج ماه نگه داشتند. به اینها خبر نداد که من مسیحی هستم؛ ولی میدید که قبیله در فرصتهای خاصی حالشان پریشان است، گریه میکنند، در سینه و سر میزنند و به خودشان لطمه میزنند. بعد از پنجشش ماه فهمیدند مسیحی است و به او گفتند: ما تو را در قبیله میگذاریم، سفارشت را هم میکنیم که کاملاً از تو پذیرایی کنند. ما یک معشوق داریم. از اینجا، اول به نجف میرویم و از نجف هم با پای برهنه برای زیارت معشوقمان هشتاد کیلومتر راه است. شیخ گفت: معشوقتان کیست؟ گفتند: حسین(ع) است. شیخ گفت: من را هم ببرید. به او گفتند: نمیشود! اولاً نمیتوانیم تو را به حرم امیرالمؤمنین(ع) ببریم؛ چون تو تثلیثی و مشرک هستی. حرم امیرالمؤمنین(ع) که سر جای خود دارد، اصلاً یک لحظه هم نمیتوانیم در حرم ابیعبدالله(ع) ببریم. شیخ گفت: من را ببرید. در حرم نمیآیم، فقط کفشهایتان را جفت میکنم و بار و بنهتان را نگه میدارم. اصلاً مرا بهعنوان یک نوکر و خادم ببرید. من توقع ندارم که در حرمها بیایم. مدیران قبیله گفتند: او را هم ببریم.
شیخ را هم تا نجف آوردند. اینها زیارتهایشان را کردند، ولی او را به حرم نبردند و بهطرف کربلا حرکت کردند. حالا پیاده دارند بهطرف کربلا میآیند و این مسیحی در راه دید عجب اوضاعی است! بخشبخش از مردم با جانودل پذیرایی میکنند، همهٔ مردم در این مسیر سیاهپوش هستند، گریه میکنند و در سر میزنند. ایام اربعین بود و این مسیحی هم ماتزده نگاه میکرد. کاروان نزدیک کربلا مثل شماها که هر روز در سینه دم میدهید، مشغول سلامدادن شدند. این سلامها برای این کاروان بود و مطلب در کتاب «دارالسلام» حاجمیرزا حسین نوری، محدث کمنظیر شیعه است. کل کاروان با هم شروع به سلامدادن کردند:
«سلامٌ عَلَي الْعَطْشانِ عِنْدَ الْفُرات، سَلامٌ عَلي الْعُریٰانِ في الْفَلَوات، سَلامٌ عَلَي الْمِصْباحِ فِي کُلّ ظُلْمَةٍ سِراجِ الهُدي بٰابِ الرّجا لِعَصاة، سَلامٌ عَلَي مَن صٰار فِي أرْضِ کَربَلا» سلام بر کسی که در کربلا اینجوری شد: «وَحیداً فَریداً ساکِبُ الْعَبَرات» تکوتنها ماند و به پهنای صورتش در تنهایی اشک میریخت. «سَلامٌ عَلَي الْمَذبُوحِ عِندَ عِيٰالِه» سلام بر آنکه سرش را جلوی زن و بچهاش از پشت بریدند. «طَريحاً رَفِيعُ الرَّأس فُوقَ قَناة» با لگد بدنش را انداختند و سرش را بالای نیزه زدند.
این مرد مسیحی هاجوواج مانده بود و نمیدانست چه خبر است! او را گذاشتند و همهٔ قافله به حرم رفتند. صبح زود از حرم بیرون آمدند، درحالیکه خسته و مُرده و پرگریه بودند. ناگهان دیدند مسیحی میلرزد و رنگش پریده است. به او گفتند: چه شده است؟ مسیحی گفت: فقط به من بگویید چهکار کنم که بتوانم به حرم بیایم؟ مرا نجات بدهید که دارم میمیرم!
حسین جان! دو سال است هرچه دلت بخواهد، برای گناهانمان جریمه شدهایم؛ ما را ببخش و راه اربعینت را باز کن. حسین جان! یک مسیحی را به این خوبی راه دادهای.
اینجا عجیب است که حاجمیرزا حسین نمینویسد که خواب دید! مرد مسیحی به قافله گفت: وقتی شما رفتید، دیدم آقایی با دو تا جوان آمدند. جایی برای نشستن آن آقا گذاشتند و آن آقا نشست. کتابی به او دادند. کتاب را نگاه میکرد و اسامی زوار را میبرد. به آن دو جوان فرمودند: علیاکبر! قمربنیهاشم! من همهٔ ورقهها را خواندم. آیا همهٔ زائران مرا نوشتهاید؟ گفتند: آری. فرمودند: کامل ننوشتهاید! قمربنیهاشم(ع) و علیاکبر(ع) مثل دو فرشته پرواز کردند. انگار کل منطقهٔ کربلا را دیدند و برگشتند و عرض کردند: آقا! همه را نوشتهایم. فرمودند: نه، همه را ننوشتهاید! دوباره رفتند و برگشتند. قمربنیهاشم(ع) عرض کرد: آقا! بچههای در بغل مادرها را هم جزء زائرانت نوشتهایم. آنهایی هم که به حرم نرسیدهاند یا در خیابان، کوچه و کاروانسرا بودند و یا روی پشتبامها خواب بودند، نوشتهایم. حضرت باز هم فرمودند: کامل ننوشتهاید! قمربنیهاشم(ع) گفت: حسین جان، درست است! یک نفر را ننوشتهایم که او هم مسیحی است. فرمودند: آیا در حیطهٔ کربلای من بود؟ عرض کرد: بله. فرمودند: بنویسید که او هم زائر من است.
مرد مسیحی ناله میزد میگفت: چهکار کنم که در حرم بیایم؟ به او گفتند: شیعه شو! گفت: شیعه میشوم. به من شیعهشدن را یاد بدهید؛ فقط بگذارید من در این حرم بروم و بمیرم.
کلام آخر؛ آخرین وداع در روز عاشورا
لحظهٔ رفتنش است. وای که چه لحظهای است!
فضه! پنهانی یک پیراهن کهنه برای من بیاور که خواهرم زینب آگاه نشود. یکجوری از پشت خیمهها وارد خیمه بشو و پیراهن کهنهٔ مرا بیاور. پیراهن کهنه در بغل فضه بود و نمیتوانست خودش را نگه دارد. زینب(س) دید و به او گفت: چه شده است؟ گفت: چیزی نشده خانم. زینب(س) گفت: به من بگو چه شده است! گفت: خانم، ابیعبدالله(ع) دارند میروند و من نمیتوانم خودم را نگه دارم. زینب(س) گفت: ما هم نمیتوانیم خودمان را نگه داریم. چه شده است؟! گفت: ابیعبدالله(ع) از من پیراهن کهنه خواستهاند. زینب(س) چنان به صورتش زد که غش کرد. ابیعبدالله(ع) آمدند و سرش را به دامن گرفتند. آب نبود که روی صورت خواهر بپاشند! خم شدند و صورت روی صورت خواهر گذاشتند. نمیدانم این چندمین صورتی بود که ابیعبدالله(ع) روز عاشورا صورت روی آن گذاشتند! حضرت گریه کردند و اشکشان روی صورت زینب(س) ریخت. زینب(س) چشمش را باز کرد و گفت: برادر! کاش زنده نبودم که امروز را ببینم.
حضرت سه تا وداع کردند: اولین وداع با خواهر بود که فرمودند: خواهر! بعد ازمن، خدا وکیل بین من و شماست. یک وداع هم وقتی فهمیدند که میخواهند بروند، کل 84 زن و بچه با پای برهنه، مویسر کَنان و لطمهزنان بیرون ریختند. ابیعبدالله (ع) با یک دنیا محبت به آنها گفتند: «عَلَيْكُنَّ مِنِّي السَّلَامُ»[19] من هم دارم میروم. ذوالجناح میخواست راه بیفتد که این 84 تا روی پای ذوالجناح ریختند و گفتند: او را نبَر! او را نبَر! نمیدانم حضرت چطوری این زن و بچه را بلند کردند! ذوالجناح هفتهشت قدم آرامآرام رفت. امام هم حواسشان به هیچچیزی نبود.
وعدهٔ وصل چون شود نزدیک
آتش شوق تندتر گردد
تمام حواس حضرت فقط به وصال محبوب بود، اما دیدند ذوالجناح ایستاده است! با خودشان گفتند چیزی جلویش است؟ سنگ یا مانعی است! خم شدند و دیدند دختر سیزدهسالهشان سکینه(س) دستهای اسب را بغل گرفته است. چه پدر مهربانی، فدایت بشوم! پیاده شدند و بچه را روی دامن نشاندند. سکینه(س) گفت: «یَا أَبَهْ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ»[20] بابا! دیگر خودت را تسلیم کشتهشدن کردی؟ فرمودند: «کَیْفَ لَا یَسْتَسْلِمُ مَنْ لَا نَاصِرَ لَهُ وَ لَا مُعِینَ» دخترم! چگونه دیگر تسلیم مرگ نشوم؟ من که دیگر یار و کمککاری ندارم. دخترم! آخرین سرباز من ششماهه بود که او را هم کشتند. سکینه گفت: «یَا أَبَهْ رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا» بابا حالا که میخواهی بروی، خودت ما را برگردان. ما نمیخواهیم با شمر و خولی همسفر باشیم. حضرت یک ضربالمثل زدند و فرمودند: دخترم! همهٔ راهها را به روی من بستهاند و نمیتوانم شما را برگردانم؛ اما سکینه جان، یک خواهش از تو دارم. تا حضرت گفتند یک خواهش دارم، از روی دامنشان بلند شد و ابیعبدالله(ع) بغل کرد. سر ابیعبدالله(ع) را روی سینه گرفت و گفت: بابا بگو! حضرت فرمودند: عزیزدلم! اینقدر جلوی چشم من اشک نریز. دلم را آتش میزنی.
نمیدانم چطوری از هم جدا شدند! حضرت رفتند و حمله کردند، میمنه، میسره و وسط لشکر بههم ریخت. شمر پیش عمرسعد آمد و گفت: کار اینجوری تمام میشود؟ قویتر از حسین در عالم نیست! عمرسعد گفت: چهکار کنم؟ شمر گفت: سه گروه را جدا کن و به یک گروه بگو به خیمهها حمله کنند. حضرت کمرمق شده بودند. رو به لشکر کردند و گفتند: «يا شيعَةَ آلِ أَبي سُفْيانَ! إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ، وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ هذِهِ، وَارْجِعُوا اِلی اَحْسابِکُمْ اِنْ کُنْتُمْ عَرَبَاً کَما تَزْعُمُونَ اَنَا الَّذی اُقاتِلُکُمْ، وَ تُقاتِلُونی، وَ النِّساءُ لَیْسَ عَلَیْهِنَّ جُناحٌ»[21] شما با من جنگ دارید و من هم با شما جنگ دارم. زن و بچهام و دخترها چهکار کردهاند؟! شمر گفت: راست میگویی! ای گروهی که میخواهید حمله کنید، بهطرف خیمهها نروید. اینجا دو گروه ماندند. عمرسعد گفت: چهکار کنم؟ شمر گفت: به یک گروه بگو فقط با شمشیر به او حمله کنند و یک گروه هم با تیر و سنگ به او حمله کنند. «فَحَمَلُوا عَلَيْهِ مِنْ كُلِّ جانِبٍ» حضرت را وسط گذاشتند و دورش را گرفتند.
آه! ذوالجناح مانده و نمیداند چهکار کند! در محاصره، اول یک سنگ به پیشانیشان زدند و پیشانی شکست. با پرِ عمامه نشد جلوی خون را بگیرند، رها کردند تا خون بیاید. ناگهان یک تیر سهشعبهٔ زهرآلود به سینهشان زدند. هر کاری کردند که از جلو درآورند، نشد! حضرت با زحمت خم شد، اما دست به پشت سر نمیرسد.
وای حسین جان! امام تیر را بیرون آوردند. خون از دو طرف مثل ناودان میریخت. پاهایشان را از رکاب درآوردند. ذوالجناح فهمید که حضرت دیگر نمیتوانند سوار باشند. بارکالله به ذوالجناح! اسب در یک گودال آمد، دو دستش را جلو کشید و دو پایش را عقب داد که فاصلهٔ ابیعبدالله(ع) با زمین کم شود. ذوالجناح خودش را خم کرد و ابیعبدالله(ع) نزدیک به زمین شد؛ اما افتاد!
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سیدالشهدا(ع) بر جدال طاقت داشت
بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد[22]
امام در گودال افتادند. شمر گفت: حالا دو گروه وارد گودال بشوید. با شمشیر، نیزه و سنگ به حضرت حمله کردند. امام باقر(ع) میگویند خودم در کربلا بودم و دیدم که سنگبارانشان کردند. لشکر خسته شد و یک مقدار کنار کشید. اما در گودال افتادهاند!
خدایا! من که طاقت ندارم بقیهاش را بگویم. این بندگان خوبت هم طاقت ندارند. زهرا(س) با شما در سرش میزند! زینالعابدین(ع) میگویند: وقتی ما مینشینید و گریه میکنید، مادرم هم با شما گریه میکند.
«وَ لَمّا اءُثْخِنَ الْحُسَیْنُ بِالْجِراحِ»[23] اینقدر زخم سنگ، نیزه و شمشیر خوردند که کاملاً ناتوان شدند و روی خاک افتادند. صالحبنوهب مزنی خودش تکی وارد گودال شد و با یک نیزه به پهلوی امام زد. نیزه تا شکم آمد. نیزه را چرخاند. شمر دوباره صدا زد: «ما تَنْتَظِرونَ بِالرَّجُلِ» چرا بالای گودال ایستادهاید و منتظر این مرد هستید؟ «فَحَمَلُوا عَلَيْهِ مِنْ كُلِّ جانِبٍّ» حمله کنید! وای! این را در خواب به من نشان دادند. دایرهوار در گودال ریختند. پیغمبر(ص) فرمودهاند: یک حیوان حلالگوشت یا حرامگوشت را با قتل صبر نکشید؛ یعنی محاصرهاش نکنید که راه بیرونرفت نداشته باشد. زینالعابدین(ع) میگویند: پدرم را با قتل صبر کشتند!
حضرت را محاصره کردند و همهٔ راهها را بستند. «فَرَماهُ حُصَينُ بنُ تَميمٍ بِسَهمٍ، فَوَقَعَ في فيهِ»[24] حصینبنتمیم در خود گودال با تیر به دهانشان زد. نشانهگیری لازم نبود و نزدیکش بودند! دهان ابیعبدالله(ع) با تیر باز مانده بود که ابوایوب غنوی تیری از داخل دهان در گلو زد. زرعةبنشریک با شمشیر کتف را خرد کرد و سنانبنانس با نیزه در سینهشان فرو کرد. شما که تیر زده بودید، نیزه دیگر چرا!
همه بیرون آمدند و شمر وارد شد. در بیمارستانها دیدهاید کسی که آتش او را سوزانده و همهٔ بدنش زخم است، چقدر تشکش را نرم میگیرند، پنبه زیر بدن میگذارند و زخمها را چرب میکنند. شمر وارد شد. حضرت تا چشمشان به شمر افتاد، گفتند: خواب دیدم که ابلقی به من حمله کرده است. شمر گفت: حسین، مرا به سگ تشبیه کردی؟ یارسولالله، من را ببخش. علی جان! شما که خودتان بالای گودال بودید. شمر از روی سینه بلند شد و چنان لگد زد که بدن برگشت. زانویش را روی کتف ابیعبدالله(ع) گذاشت و محاسن را از زیر گرفت. خیال میکنید راحت سر را برید؟! در روایت است که اول دوازده تا ضربه با خنجر به گردن زد.
[1]. شعر از محتشم کاشانی.
[2]. سورۀ انعام، آیۀ 102.
[3]. بحارالأنوار، ج58، ص129.
[4]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 13.
[5]. سورهٔ نساء، آیهٔ 124.
[6]. شعر از الهی قمشهای.
[7]. سورهٔ شوری، آیهٔ 11.
[8]. سورهٔ سجده، آیهٔ 7.
[9]. سورهٔ ص، آیهٔ 72.
[10]. سورهٔ تین، آیهٔ 4.
[11]. سورهٔ إسراء، آیهٔ 44.
[12]. دم یعنی نفس.
[13]. انجمن یعنی هستی.
[14]. شعر از حکیم سبزواری.
[15]. سورهٔ بقره، آیهٔ 30.
[16]. شعر از مولوی.
[17]. شعر از حافظ شیرازی.
[18]. بحارالأنوار، ج76، ص15: «كَـيْفَ اَصْبَـحْتَ يا ابْنَ رَسُـولِ اللّهِ؛ فَقالَ: اَصْبَـحْتُ وَلِىَ رَبٌّ فَوْقى وَ النّـارُ اَمـامى وَالْمَـوْتُ يَطْلُبُنى وَالْحِسابُ مُحـْدِقٌ بى وَ اَنَامُـرْتَهِنٌ بِعَـمَلى. لا اَجِـدُ ما اُحِبُّ وَ لا اَدْفَـعُ مـا أَكْرَهُ وَ الاُمُـورُ بِيَـدِ غَيْرى. فَاِنْ شـاءَ عَـذَّبَنى وَ اِنْ شـاءَ عَفـا. فَـأىُّ فَقيـرٍ اَفْقـَرُ مِـنّى».
[19]. بحارالأنوار، ج45، ص47.
[20]. همان.
[21]. همان، ج45، ص49؛ مقتلالحسین خوارزمی، ج2، ص33.
[22]. شعر از مُقبل کاشانی.
[23]. بخشی از لهوف سیدبنطاووس.
[24]. مناقب ابنشهر آشوب، ج4، ص111.