جلسه سوم؛ پنجشنبه (28-2-1402)
(خوانسار بیت الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمهٔ بحث
- وجود هدایتگری در ذات نور
- قرآن، یادآور حقایق برای مشتاقان نور هدایت
- پروردگار، اجابتکنندۀ درخواست خواستاران هدایت
- شعاع هدایتگری نور ایمان در زندگی انسان
- حکایتی شنیدنی از جوان گنهکار
- نور هدایت، یاریگر مؤمنین
- اندیشه، راهی برای رسیدن به نور
- برکات نور در زندگی مؤمنین
- در بیداری
- در خواب
- کلام آخر؛ «هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ»
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمهٔ بحث
سخن در سه جمله از جملات نورانی و عرشی وجود مبارک حضرت صادق(ع) بود؛ بهنظر میرسد که امام در این سه جمله میخواهند مردم را هدایت کنند تا بدانند برای بهدستآوردن چند حقیقت عظیم الهی چه کنند! نتایجی که در هر سه جمله هست، کامل، جامع و تام در وجود خود حضرت بوده است. حضرت در جملهٔ اول میفرمایند: «طَلَبتُ نُورَ القَلبِ فوَجَدتُهُ في التَّفَكُّرِ و البُكاءِ»[1] من در جستوجوی نور دل بودم، میخواستم دلم غرق نور و روشنایی بشود، پس آن را در گریه و اندیشهکردن یافتم.
وجود هدایتگری در ذات نور
نورِ بیانشده در کلام حضرت، نوری است که در ذات آن هدایتگری قرار دارد؛ چنانکه پروردگار در قرآن میفرماید: «أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ».[2] این آیه که آیهٔ خیلی فوقالعادهای است، مربوط به دنیاست و تقریباً معنای آسانش این است: آیا کسی که از نظر شخصیت انسانی، اخلاقی، باطنی و عقلی مرده بود؛ دارای حرکت بود، اهل کسبوکار، حرفزدن، گوشدادن و نگاهکردن بود، ولی میّت متحرک بود؛ اکنون لیاقت و شایستگی نشان داد، خواستار نور شد و من او را زنده کردم.
هر که کند روی طلب سوی او
قبلهٔ ذرات شود کوی او
قرآن، یادآور حقایق برای مشتاقان نور هدایت
این یک حقیقت است! پروردگار در دو آیه کنار هم دربارهٔ قرآن میگوید (این آیه هم آیهٔ فوقالعادهای است): «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ»[3] این قرآن یادآور حقایق برای کل جهانیان است؛ اما یادآور حقایق برای کدام جهانیان؟ قرآن 1500 سال است که بین مردم است و اکثر مردم نسبت به حقایق عالم، پروردگار، قیامت و تکالیف در فراموشی و بیخبری به سر میبرند. در این 1500 سال که اکثریت از بیخبران بوده، این قرآن برای چه کسانی یادآور حقایق بوده است؟ خود حضرت حق در آیهٔ بعد میگوید: «لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»[4] برای کسی که بخواهد دنیا و آخرتش مستقیم بالا بیاید.
حال اگر کسی نخواهد، برای او ذکر و یادآور حقایق نیست؛ آنهم حقایق قرآنی! یک نفر میگوید قرآن نمیخواهم؛ حتی نمیخواهم یک آیهاش را بخوانم. این بدان معناست که نمیخواهم ظاهر و باطن، اعمال، کسبوکار و اخلاق من مستقیم بالا بیاید. در حقیقت، زبان حالش این است که همهچیزم میخواهم کج باشد. گاهی هم چیزهایی به حرفشان اضافه میکنند و میگویند: «میخواهم کج باشم، به کسی چه؟!» یا «میخواهم کج باشم، هیچکسی هم نمیتواند به من بگوید بالای چشمت ابروست».
طبیبِ دانای حاذقی برای شخص مریضی نسخه مینویسد و یقیناً هم نسخه معالجهاش میکند و خوب میشود؛ خانوادهاش نسخه را به داروخانه میبرند و داروها را هم میگیرند؛ اما مریض نسخه را پاره میکند و داروها را هم در چاه میریزد. این مریض خوب نمیشود! با این رفتارش میگوید که نمیخواهم خوب بشوم و از این بههمخوردگی درون نجات پیدا بکنم. حالا میخواهی چهکار بکنی؟ او چیزی نمیگوید، ولی حرفش این است: «میخواهم بمیرم، به کسی چه؟!» یا «من میخواهم مرده بمانم، به کسی چه؟!».
این دو آیه چقدر زیباست! خدا میفرماید: «إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ لِلْعالَمينَ × لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ» اگر کسی بخواهد! این خواستن خیلی مهم است! من تشنه هستم و آب میخواهم، بلند میشوم و بهدنبال آب میدوم، آب را برمیدارم و میخورم؛ اما وقتی تشنه هستم و آب نمیخواهم، این تشنگی به من لطمه میزند و جلوی لطمهاش را هم نمیشود گرفت.
پروردگار، اجابتکنندۀ درخواست خواستاران هدایت
حال آنکه بخواهد از مردهبودن دربیاید، چطور؟ در یک بحث، باید دهپانزده تا از آیات قرآن را بههم وصل کنیم تا آن مطلب لازم از اتصال آیات دربیاید. کار درستی نیست که یک آیه و ترجمهاش را خودمان بهتنهایی بخوانیم یا آیه را روی منبر برای مردم بگوییم. حقایق بسیاری از آیات با آیات دیگر کشف میشود؛ اینکه پروردگار میگوید «أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا»[5] کسی که میّت است و من او را زنده میکنم، یعنی عقل و قلبش را فعال معنوی میکنم و اعضا و جوارحش را بهسوی عمل صالح میکشانم. این آدم همان «لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»[6] است و واقعاً خواسته که مستقیم بشود؛ منِ خدا هم به خواستهاش جواب میدهم.
امام چهارم جملهای دارند که جملهٔ فوقالعادهای است! در یکی از دعاهایشان به پیشگاه مقدس حضرت حق عرض میکنند: ای خدایی که دعای ابلیس را مستجاب کردی و او را رد و طرد نکردی، دعای مرا مستجاب کن. در قرآن است که ابلیس به پروردگار گفت: «رَبِّ فَأَنْظِرْني إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ»[7] خدایا! مرا تا روز قیامت عمر بده و زود نمیران. پروردگار هم به او فرمود: «فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ»[8] عمر به تو دادم.
اصلاً پروردگار اخلاق ردکردن گدا را ندارد؛ هر کس که میخواهد باشد. من وقتی از خدا میخواهم که خوب و اصلاح بشوم، این یک دعاست و خدا این دعا را جواب میدهد. کسی که میّت است، میگوید میخواهم زنده بشوم و خدا جواب میدهد.
«فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ»[9] وقتی زنده شد، من در باطن او نوری قرار میدهم که با کمک آن نور، زندگی پاک و سالمی بین مردم داشته باشد و منحرف نشود. این نور وقتی بیاید، شعاع هدایتگریاش اینقدر قوی است که هر گناه کبیرهای را به من پیشنهاد بدهند، میلم نمیکشد و میگویم «نیستم»! این کار آن نور است. وقتی کسی به من میگوید الآن میتوانی معاملهای بکنی که پانصدمیلیون تومان سود دارد؛ به او میگویم برای من توضیح بده. روش معامله را که توضیح میدهد، میبینم حرام است، میگویم: «من نیستم». در واقع، آن نور کمک میدهد و میگوید «من نیستم»؛ آن نوری که وجود مقدس حضرت حق در باطن عبد مؤمنش قرار داده است تا با کمک آن نور بین مردم زندگی بکند.
شعاع هدایتگری نور ایمان در زندگی انسان
چند نفر از اصحاب پیغمبر(ص) از مدینه بیرون آمدند و سفر طولانیای داشتند. نزدیک ظهر به منطقهای رسیدند، دیدند چوپانی سیچهل تا برّه و گوسفند را دارد میچراند. یکی از اینها پیش چوپان آمد و گفت: این برّههایت فروشی است؟ چوپان گفت: نه. فروشی نیست! گفت: چرا؟ چوپان گفت: من مالکشان نیستم و برهها صاحب دارد. روزها آنها را به من میدهد و به چرا میآورم، عصرها هم برمیگردانم. مثلاً قیمت بره بیست دینار بود، به او گفت: پنجاه دینار به تو میدهم، یک بره به من بده. چوپان گفت: نمیدهم! گفت: صد دینار میدهم. اگر صاحب برهها گفت که یکی از برهها نیست، بگو گرگ پاره کرد و خورد؛ صد دینار را هم در جیبت بگذار. چوپان پابرهنهٔ بیابانی، در گرمای بین مکه و مدینه که هیچ دانشگاهی هم درس نخوانده، مدرسهای هم نرفته و منطقهشان هم روضه، مسجد و آخوند نبوده، ولی نور داشته، به او گفت: عصر که برمیگردم، اگر به صاحب گوسفندها بگویم یک بره نیست و گرگ آن را خورد، به من اعتماد دارد و قبول میکند. جنابعالی که از مدینه آمدهای، به من بگو: من به او قبولاندم که بره را گرگ خورد؛ روز قیامت چطوری این دروغ را به پروردگار بقبولانم؟ به او هم بگویم گرگ خورد؟! این نور است!
حکایتی شنیدنی از جوان گنهکار
یک بار جوانی از شهری معروف[10] به من نامهای نوشت. شب آخر جلسه بود و صبحش میخواستم برگردم. از منزلی که بودم تا محل برگزاری مجلس باید چهارپنج تا خیابان را میپیچیدیم؛ دیدم در این خیابانها روی پارچهٔ سفید زدهاند که امشب فلان جا دعای کمیل است. نامه نیمساعت مانده به دعای کمیل به دست من رسید. من سرم پایین بود و در حیاط محل نشسته بودم که آن جوان نامه را داد و فرار کرد و رفت. من نامه را باز کردم، نوشته بود: یکی از رفیقهایم امروز (روز پنجشنبه بود) پیش من آمد و به من گفت: پدر و مادرم نیستند و خانهمان خالی است. دو تا خانم جوان را دیدهام؛ یکی برای خودم و یکی هم برای تو. امشب برویم که به عشقمان برسیم و لذت ببریم. من هم گفتم میآیم. اول غروب سوار ماشین شدم و به آن خانه رفتم، دیدم یک خانم برای خودش است و یک خانم 23-24 ساله هم برای من گذاشته. دوستم گفت: این اتاق با آن خانم برای تو و این اتاق هم با آن خانم برای من. من وقتی روبهروی این خانم نشستم و به او گفتم آمادهای، گفت: کاملاً آمادهام. من هم گفتم آمادهام؛ اما همین که خواستم وارد زنا بشوم، بنرهای داخل خیابانها یک مرتبه در ذهنم آمد که نوشته بود: «امشب دعای کمیل امیرالمؤمنین(ع) در فلان محل برقرار است»؛ سریع لباسهایم را پوشیدم و دم در آمدم. آن خانم گفت: کجا؟ گفتم: از خودم بدم آمده، از شب جمعه شدید ناراحتم و از امیرالمؤمنین(ع) هم سخت خجالت میکشم؛ خداحافظت باشد! موقع دعا چراغها را خاموش میکنند؛ جا هم نبود و خیلی شلوغ بود! در نامه نوشته بود که من یک صف بعد مینشینم و پشتسرت هستم. بدان اسم امیرالمؤمنین(ع) با من چهکار کرد که با وجود نداشتن زن، از این لذت بسیار سنگین گذشتم؛ لذتی که فشارش از گرگ بدتر بود! من خجالت میکشم به تو بگویم برایم دعا کنی؛ من آلوده و بد هستم و دعا نمیخواهم. دعا تمام شد و چراغها را روشن کردند، همه رفتند و من هم نفهمیدم این جوان چه کسی بود.
سال بعد، همان شهر مرا دعوت کردند. خود آن جوان نبود و یک نفر دیگر بود؛ من هم سال قبل درست به او توجه نکردم و اگر سال دوم هم نگاهش میکردم، نمیفهمیدم صاحب نامه همان پارسالی است. سال بعد، نامهای نوشته بود و شب جمعه نامه را دست من داد. نوشته بود: پارسال من با امیرالمؤمنین(ع) یک معامله کردم و از گناه بزرگی گذشتم؛ دعای کمیل که تمام شد، بیرون آمدم و گفتم: خدایا! امشب یک معامله با تو کردم؛ تو هم هر معاملهای دلت میخواهد، با من انجام بده. از پارسال تا حالا، خداوند زنی نصیب من کرده که فکر نمیکنم در شهرمان بهتر از این زن پیدا بشود! پروردگار چنان هم مثل باران برای من نعمت و پول ریخت که الآن کاسبی تمیز، حلال و پردرآمدی دارم.
بالاخره یک بار خودش را به من نشان داد. من داشتم مکانی را در قم برای قرآن و اهلبیت میساختم (الآن تمام شده است)؛ این مؤسسه مسائل قرآن و اهلبیت را 24ساعته به 205 کشور ارائه میکند و آثار خیلی عجیبی هم داشته است. این شخص گفت: بخش عمدهای از ساختمان آنجا را گردن من بگذار؛ چون خدا و امیرالمؤمنین(ع) خیلی به من محبت کردند، مردانگی نیست که برای علی(ع) و قرآن خرج نکنم.
نور هدایت، یاریگر مؤمنین
این نور است که قرآن میفرماید: «وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ»[11] برای کسی که بنا به خواست خودش زندهاش میکنم، نوری قرار میدهم که با کمک آن نور در جامعه زندگی کند و به هیچ گناهی متوسل نشود. اگر در نمازش گفت «اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین»[12] من از تو کمک میگیرم، دیگر از دروغ، غیبت، ارتباط با نامحرم و تقلب در جنس کمک نمیگیرد. اگر زن یا دختر هم باشد، از بیحجابی، تبرّج و نشاندادن خود به جامعه و مردم کوچه و بازار کمک نمیگیرد؛ چون وقتی نماز خوانده، با همان نور با خدا حرف زده و گفته است: «اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین» فقط از تو کمک نمیخواهم و از هیچ منبع دیگری کمک نمیخواهم! برای لذتهایم از گناهان شهوانی کمک نمیخواهم؛ همچنین از پول حرام، اختلاس و برپا کردن جلسات حرام کمک نمیخواهم. این نور این کار را میکند!
اندیشه، راهی برای رسیدن به نور
این معنای حرف امام ششم است که میفرمایند: «طَلَبتُ نُورَ القَلبِ»؛ به چه وسیلهای نور بهدست میآید؟ «فوَجَدتُهُ في التَّفَكُّرِ و البُكاءِ». دیدن شش تا بنر در خیابان با عنوان «دعای کمیل امیرالمؤمنین(ع)» مرا به فکر وامیدارد که برای چه ساختمان وجودم را با زنا تخریب کرده، با کلنگ حرام شخصیتم را تخریب کنم و تیشهٔ گناهان کبیره را به ریشهٔ خودم بزنم؟ برای چه دنیا را با آخرتم معامله کنم، بگویم «فقط دنیا» و آخرتم را از دست بدهم؟ برای چه این ثروت سنگین را نگه دارم و بغلش هم بمیرم؟ اینهمه ثروت و ملک داشته باشم و کاری هم نکردم، بغلش هم میمیرم و جلوی چشمم، کل ثروتم را دختر و پسر و زن میبرند؛ نود درصد وراث هم با یکدیگر دعوایشان میشود و کار به چاقو و چاقوکشی، زندان و دادگستری و آبروریزی میشود! من با این پولم آخرت میخرم؛ اینطوری که بهتر است. مردم مؤمن زمان حضرت موسی(ع) نصیحتهای جالبی به قارون داشتند که خدا همه را نقل کرده؛ آنها گفتند: «وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الآخِرَةَ»[13] قارون، با این ثروت سنگین آخرتت را بخر! تو با این ثروت سنگین میتوانی به مسکین، فقیر، مستحق و آبرودار، همچنین به پدری که شش تا دختر دارد و نمیتواند جهیزیهٔ یکی از آنها را هم درست بکند، کمک کنی و آخرتت را بخری.
برکات نور در زندگی مؤمنین
من وقتی فکر میکنم، نور به من میتابد و بعد، با این نور زندگی میکنم. در این نور، هم چیزهای عجیبی به آدم نشان میدهند و هم به قلب انسان ارائه میکنند. امام صادق(ع) میفرمایند: اگر در بیداری به شما ارائه نشود و به چشمتان نیاید، حتماً در خواب به شما ارائه میکنند. دلیلش هم این است: یک بچهٔ هفتساله که هنوز تکلیف نشده، ولی در اوج پاکی است، وقتی صبح از خواب بیدار میشود، به پدرش میگوید: «يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ»[14] پدر، من دیشب در خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره به من سجده کردند. یعقوب(ع) فهمید که این خواب، آیندهٔ این بچهٔ هفتهشتساله را نشان میدهد. به او گفت: «وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ»[15] پسرم، تو در آینده به دست پروردگار خیلی بزرگ میشوی، از جانب خدا علم ویژه در قلبت ریخته میشود و نعمت خدا برایت تمام و کامل میشود.
با کمک این نور و از برکت آن، یا در بیداری نشان میدهند و یا در خواب.
کمک نور در نشاندادن حقایق به مؤمنین
در بیداری
مرحوم آیتالله کاشانی یک سال به لبنان تبعید شده بود. من خدمت ایشان خیلی رسیده بودم. ایشان میگفت: از لبنان که برگشتم، مردم تهران تا فرودگاه به استقبالم آمدند. آن روزگار استقبال خیلی بزرگی بود! مرا تا در خانه رساندند و همه رفتند؛ من ماندم و زن و بچهام. به آنها گفتم: چه خبر؟ گفتند: وقتی شما را تبعید کردند، کسی نیامد در این خانه را بزند. ما دوازدههزاروپانصد تومان (این مطلب تقریباً برای هفتاد سال پیش است) به قصاب، نانوا، بقال و عطار بدهکاریم. آقای کاشانی میگفت: از لبنان که برگشتم، یک قران هم در جیبم نبود. شب خوابیدم. حدود ساعت هشت صبح، آفتاب پهن شده بود که در زدند. آن وقت زنگ نبود، خودم دم در آمدم و در را باز کردم، دیدم خادم آیتاللهالعظمی بروجردی است. او یک بسته به من داد و گفت: ایشان دادهاند و من هم نمیدانم چیست! وقتی خادم رفت، من بسته را باز کردم، دیدم دوازدههزاروپانصد تومان در این بسته هست. با این نور نشان میدهند، به این نور میشنوانند و با کمک این نور حقایقی را برای آدم روشن میکنند.
در خواب
یک قطعهٔ دیگر هم بگویم و حرفم تمام! این را یکی از علمای بزرگ اصفهان برایم گفت. ایشان گفت: اصفهان دو قطعه بود؛ حسینآباد آن طرف زایندهرود بود و بیدآباد این طرف زایندهرود. آن طرف، عالم بسیار مهمی به نام حاج میرزا ابراهیم کلباسی زندگی میکرد و این طرف، عالم بسیار بزرگی به نام آقا سید محمدباقر شفتی. تمام حسینآباد در نماز او شرکت میکردند و تمام بیدآباد هم در نماز این عالم. او یک درس مهم برای طلبهها داشت و این هم داشت. مرحوم کلباسی میگوید: در یک مسئلهٔ بسیار مهم و پیچیده هرچه فکر کردم، حل نشد؛ کتابها را مطالعه کردم، حل نشد! کسل شدم و رنج میبردم که چرا این مسئله برایم حل نمیشود! با همین فکر و رنج و ناراحتی خوابیدم، در خواب دیدم که وارد یک جلسه شدهام، چهاردهمعصوم نشستهاند و صدیقهٔ کبری(س) هم بعد از امیرالمؤمنین(ع) نشسته است. همچنین دیدم که آقای سید محمدباقر شفتی هم در آن جلسه نشسته و خیلی هم مورد احترام ائمه است. در خواب هم مثل بیداری میدانستم که زهرا(س) عالِم علم اولین و آخرین است؛[16] برای همین جلوی صدیقهٔ کبری(س) زانو زدم و گفتم: در این مسئله گیر کردهام، خیلی پیچیده است و حل نمیشود! ایشان فرمودند: از آقا سید محمدباقر شفتی بپرس. من تعجب کردم، اما رفتم و از آقا سید محمدباقر پرسیدم؛ ایشان خیلی راحت مسئله را حل کرد. من هم سحر بیدار شدم، نماز شبم را خواندم، نماز صبح هم خواندم و بهطرف بیدآباد، پیش سید شفتی راه افتادم. هنوز درسش را شروع نکرده بود که من وارد سالن شدم. آقا سید محمدباقر تمامقد بلند شد و مرا به کنار خودش دعوت کرد. گفتم: آقا، یک مسئلهٔ اسلامی، پیچیده و علمی برای من حل نشده است؛ خدمتتان عرض بکنم؟ گفت: دیشب پیش زهرا(س) گفتی و من حل کردم.
کلام آخر؛ «هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ»
خودم را بگویم؛ شما که قابلاحترام، آقا و بزرگوارید. خدایا! من خیلی کم دارم و دیگر نزدیک است که پیش تو بیایم؛ جواب تو را در این کمبودها، نداریها و فقر در معنویت چه باید بدهم؟ آنها کجا بودند و من کجا هستم؟! خدایا! خودت فرمودی که اگر شب جمعه در پیشگاه من بیایید، جوابتان را میدهم. ما خجالت میکشیم و حیا میکنیم با تو حرف بزنیم.
«فَبِعِزَّتِكَ يَا سَيِّدِى وَمَوْلاَىَ أُقْسِمُ صَادِقاً لَئِنْ تَرَكْتَنِى نَاطِقاً لاَضِجَّنَّ إِلَيْكَ بَيْنَ أَهْلِهَا ضَجِيجَ الاْمِلِينَ وَلاَصْرُخَنَّ إِلَيْكَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ وَلاَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ وَلاَنَادِيَنَّكَ أَيْنَ كُنْتَ يَا وَلِىَّ الْمُؤْمِنِينَ يَا غَايَةَ آمَالِ الْعَارِفِينَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِ الصَّادِقِينَ وَيَا إِلهَ الْعَالَمِينَ».[17]
بدن قطعهقطعه را از زیر نیزهها و شمشیرها بیرون کشید و روی دامن گذاشت. اولین حرفش با پروردگار این بود: «اللّهمّ تقبّل منّا هَذا قَليل الْقُربان»[18] خدایا! این سر بریده را از ما قبول کن. یک مرتبه چشمش از بالای گودال به پیغمبر(ص) افتاد؛ خدا پردهٔ برزخ را کنار زد و زینب(س) پیغمبر(ص) را دید. تا رسول خدا(ص) را دید، گفت: «وامُحَمَّداه! صَلّى عَلَیْکَ مَلیکُ السَّماء، هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضاءِ، هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، مَجْزُورُ الرَّأسِ مِنَ الْقَفا، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ».[19]
حسین من! به خودت قسم، دلم نمیخواهد بروم و دارند ما را میبرند.
حسین من! در حال رفتنم و میخواهم صورتت را ببوسم، اما سرت را بالای نیزه زدهاند؛ میخواهم بدنت را ببوسم، اما جای درستی ندارد. چگونه این دل داغدیدهام را آرام کنم؟ دیدند دو تا دستش را دو طرف بدن گذاشت، خم شد و لبهایش را روی گلوی بریده گذاشت.
دعای پایانی
خدایا! ما و نسل ما را از ابیعبدالله(ع) جدا نکن.
خدایا! هرچه میخواهی از ما بگیری، بگیر؛ اما گریه را از ما نگیر.
خدایا! دنیا و آخرت ما را دنیا و آخرت محمد و آلمحمد قرار بده.
خدایا! چتر این گرانیِ ابلیسی لعنتی پلید آلوده را از سر این مردم مظلوم بردار.
خدایا! با دست رحمتت و دست لطف ولیاللهالأعظم مشکلات همهٔ مردم را حل کن.
خدایا! شب جمعه است و اگر گذشتگان ما در برزخ گرفتارند، به گریههای زینب کبری(س)، همهشان را از گرفتاری نجات بده.
خدایا! دعاهای امام زمان(عج) را در حق ما و نسل ما مستجاب فرما.
[1]. مستدرکالوسائل، ج12، ص173.
[2]. سورهٔ انعام، آیهٔ 122.
[3]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 27.
[4]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 28.
[5]. سورهٔ انعام، آیهٔ 122.
[6]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 28.
[7]. سورهٔ ص، آیهٔ 79.
[8]. سورهٔ ص، آیهٔ 80.
[9]. سورهٔ انعام، آیهٔ 122.
[10]. اسم شهر را نمیبرم؛ چون نیاز هم نیست اسمش را ببرم!
[11]. سورهٔ انعام، آیهٔ 122.
[12]. سورهٔ فاتحه، آیهٔ 5.
[13]. سورهٔ قصص، آیهٔ 77.
[14]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 4.
[15]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 6.
[16]. اثباتش از طریق قرآن خیلی ساده است؛ اما اکنون فرصت نیست.
[17]. فرازهایی از دعای کمیل.
[18]. کبریتالأحمر، ص376.
[19]. لهوف، ص180 و 181.