لطفا منتظر باشید

جلسه پنجم؛ شنبه (30-2-1402)

(خوانسار بیت الزهرا (س))
شوال1444 ه.ق - اردیبهشت1402 ه.ش
17.48 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم 

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

گذری بر بحث پیشین

در جملهٔ اول روایت حضرت صادق(ع) دانستیم که آمده است: «طَلَبتُ نُورَ القَلبِ فوَجَدتُهُ في التَّفَكُّرِ و البُكاءِ».[1] البته قلب خود حضرت صادق(ع) که عین نور، حرم‌الله[2] و عرش خدا[3] بوده‌اند. این عناوین در مهم‌ترین روایاتمان هست؛ ولی این که مطلب را به خودشان نسبت می‌دهند، خودشان را جای کل گرفته‌اند و به کل مردم می‌گویند که من به‌دنبال نور قلب بودم و این نور را در دو چیز یافتم: یکی اندیشه و یکی هم گریه. 

 

اتصال چشم و اشک به عرفان حقیقی

خداوند متعال در قرآن مجید گریهٔ عارفان به حقایق را امضا کرده و به‌عنوان یک ویژگی خاص از گریه یاد کرده است. این ویژگی در سه آیه از یک سوره‌ مطرح شده است. اگر وقت اجازه داد، سه آیه را با کمک خدا قرائت می‌کنم؛ اما فکر نمی‌کنم امشب بتوانم قرائت کنم. این آیات از آیات بسیار مهم قرآن است و چند درس فوق‌العاده در آن هست. اگر بخواهم به زبان فارسی از این سه آیه تعبیر کنم، از عاشقانه‌ترین آیات قرآن است؛ آیاتی بسیار فوق‌العاده، شنیدنی، خواندنی، یافتنی و عمل‌کردنی است. از این آیه هم استفاده می‌شود که گریه اصلی انسانی، اخلاقی و ملکوتی است و عمل اندکی نیست. گریه فقط چشم و اشک نیست! در همان سه آیه بیان شده است که چشم و اشک به عرفان حقیقیِ الهی اتصال دارد؛ وگرنه گریه اصلاً تحقق پیدا نمی‌کند. 

 

عرفان الهی، عرفان اهل‌بیت(علیهم‌السلام)

عرفان الهی عرفان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) است، نه عرفان خانقاه! «دعای کمیل» گوشهٔ اندکی از عرفان اهل‌بیت است که عرفای شیعه از آن به «انسان‌الأدعیه» تعبیر کرده‌اند. در واقع، اینها می‌خواهند بگویند: همان‌طوری که انسان استعداداً اشرف موجودات است، دعای کمیل هم اشرف دعاهاست. در همین دعا هم مسئلهٔ گریه با قسم پنهان «و الله» مطرح است: «وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ».[4] دعای کمیل گوشه‌ای از عرفان اهل‌بیت است که آن را در نزدیک به هزار صفحه توضیح داده‌ام، بیش از ده بار چاپ شده و به شش زبان هم ترجمه شده. وقتی ترجمهٔ خارجی این دعا را به وزیر آموزش و پرورش پاپ در واتیکان دادم و او فهرستش را خواند، سیاهی چشمش رفت.[5] ایشان گفت: این حرف‌ها متعلق به چه زمانی است؟ گفتم: برای 1500 سال پیش است. گفت: برای چه کسی است؟ گفتم: برای علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) است. ایشان فقط بهت‌زده مرا نگاه کرد و چیزی نگفت؛ کتاب را گرفت و گفت پیش من بماند. 

یک گوشه‌ از عرفان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) هم در دعای عرفهٔ ابی‌عبدالله(ع) است. شما حتماً در توضیح دعا دیده‌اید که در صحرای عرفات (این تعبیر هیچ جای دیگر نیامده و فقط در کنار عرفه آمده است)، چون دو مشک آب از دو چشم ابی‌عبدالله(ع) اشک می‌ریخت. 

همچنین امام سجاد(ع) در دعای ابوحمزهٔ ثمالی هفت‌هشت بار به پروردگار عرض می‌کنند: «گریه می‌کنم». 

از اینها معلوم می‌شود که گریه یک اصل و حقیقت است؛ ولی یک مایهٔ الهی دارد. مایهٔ الهی آن گریه و چشم هم عرفان و معرفت ویژه است.

 

وسعت دید چشم دل با کمک نور قلب

من نور دل را با گریه و اندیشهٔ صحیح در وجود خودم، جهان، موجودات در دسترس، گذشتهٔ خودم، آیندهٔ خودم، فردای قیامت خودم، لحظهٔ مرگم و ورودم به عالم برزخ پیدا کردم. با این اندیشه و گریه قلب پر از نور می‌شود و وقتی قلب نورانی بشود، شعاع دید چشم دل بسیار وسیع می‌شود؛ چون در روایاتمان داریم و از قرآن هم استفاده می‌شود که قلب دارای چشم است و دید دارد. وقتی که پشتوانهٔ دید چشم دل این نور باشد، قدرت دید و وسعت منظرگاه این نور حقیقت و ملکوتی بسیار پروسعت می‌شود. 

اکنون یک روایت هم در این زمینه برایتان بخوانم؛ البته عمل به این روایت برای ما که زندگی رهایی داریم و مواظبتمان کم است، مشکل خواهد بود. رسول خدا(ص) می‌فرمایند: «لَوْ لا تَکْثیرٌ في کَلامِکُمْ وَ تَمْریجٌ في قُلوبِکُمْ لَرَاَیْتُمْ ما اَری وَ لَسَمِعْتُمْ ما اَسْمَعُ».[6] در زبان عربی به جایی که گوسفندها را برای چرا می‌برند، «تمریج» می‌گویند. حضرت در این روایت می‌فرمایند: اگر پرحرفی‌های شما نبود و نیز اگر قلب شما محل چراگاه حیوانات بسیار خطرناک نبود؛ یعنی قلب شما محل چراگاه حسد، کبر، ریا، بخل، حرص، تنگ‌نظری، بی‌محبتی و بی‌عاطفگی نبود؛ آنچه من می‌شنوم، شما هم می‌شنیدید. قلبی که صدجور حجاب بین او و خداست، نمی‌گذارد صدای ملکوتی یا ملکوتیان شنیده بشود. همچنین اگر چنین قلبی پیشتان نبود که چراگاه این نوع رذایل اخلاقی باشد، آنچه من می‌بینم، شما هم می‌دیدید. 

 

حکایتی شنیدنی

این یک حقیقت است و من هم به این رسیده‌ام؛ البته نه دربارهٔ خودم، بلکه مصداق این روایت را دیده‌ام. من سال 1343ش. 25-26 ساله بودم. آقایی به منبرم می‌آمد؛ بعد از شانزده‌هفده روز (دو تا دهه) که آمد، یک روز وقتی از منبر پایین آمدم، پیش من آمد. برای همان محله بود و او را به‌خوبی نمی‌شناختم. به من گفت: با این بحث‌هایی که شما دارید، من یک دایی دارم که دوست دارم شما دایی‌ام را ببینی. گفتم: عیب ندارد! هر وقت که گفتی، می‌آیم. به‌دنبال این‌گونه افراد باید با سر دوید! اولین جلسه‌ با هم به دیدن دایی‌اش رفتیم و جلسهٔ دوم، دیگر خودم بودم و دایی‌اش؛ در جلسات سوم و چهارم، دیگر با دایی‌اش قاتی شدیم و شکل زندگی‌اش را درک کردم. یک بار برای حج واجب، از همان خانه‌اش در تهران تا مسجدالحرام پیاده رفت؛ دو بار پیاده به کربلا رفت و یک بار هم پیاده به بیت‌المقدس رفت. در بیت‌المقدس اسرائیلی‌ها او را گرفتند و به دادگاه بردند؛ وقتی قاضی دادگاه نگاهش کرد، به مأمورین گفت: این عیسی‌بن‌مریم است، برای چه او را گرفته‌اید؟ او را به لب مرز ببرید و رهایش کنید. اصلاً حرف نزنید! 

ایشان اهل تصرف بود. کل لباس‌ها و کفشش را خودش می‌دوخت و درست می‌کرد، هیچ شبی هم زیر سقف نمی‌خوابید؛ حتی شب‌های برفی و بارانی! یک لحاف داشت که پلاستیک داخل آن قرار داده بود و همان‌جا زیر آسمان می‌خوابید. هر سال تابستان پیاده به مشهد می‌رفت و روز پیاده‌رفتنش هم مرا دعوت می‌کرد، یک ناهار به من می‌داد و بعد خداحافظی می‌کرد. یک بار به او گفتم: حاج حسین، شما که پیاده می‌روی، کویر بین شاهرود و سبزوار پر از مار خطرناک، رتیل و عقرب است. شب‌ها چه‌کار می‌کنی؟ گفت: راست می‌گویی؛ این کویر پر از مارهای خطرناکِ کشنده، رتیل و عقرب است. وقتی شب‌ها در این کویر می‌خوابم، هوا هم گرم است و رواندازی ندارم، یک ساعت مانده به اذان صبح که بیدار می‌شوم، می‌بینم چند تا مار، رتیل و عقرب روی سینه‌ام مشغول استراحت‌اند. من کاری به آنها ندارم و وقتی بیدار می‌شوم، می‌فهمند که بیدار شده‌ام، آرام از روی سینه‌ام پایین می‌آیند و می‌روند. می‌خواهی یک بار با من پیاده بیایی؟ متأسفانه من موفق نشدم با او بروم! 

کاری به این جریاناتش ندارم؛ خدا به کِرام کاتبین دستور داده است که نگاه‌ها، کارها و حرف‌هایمان را بنویسند. الآن هم می‌دانم کلمه‌به‌کلمهٔ حرف‌هایی که می‌گویم، پای من می‌نویسند. من راست می‌گویم و پرونده‌ام را به دروغ سیاه نمی‌کنم! 

ایشان تمام جریانات را از سال 1342ش. تا زمان پیروزی به‌شکل کلی برای من گفت؛ گفت که چنین اتفاقاتی خواهد افتاد، من هم هیچ‌کدامش را نمی‌بینم، اما تو می‌بینی. 

این حرف پیغمبر(ص) است که می‌فرمایند اگر دلتان چراگاه رذایل نبود، آنچه من می‌شنوم، می‌شنیدید؛ آنچه من می‌دیدم، می‌دیدید. این یک حقیقت است که مصداقش را با چشم خودم دیده‌ام. البته از اینها زیاد دارم که برایتان بگویم.

 

قلب، همه‌کارۀ بدن انسان

حاج ملاهادی سبزواری که دیشب اشاره‌ای به اسمش کردم و گفتم سه سفر به سبزوار، پیش نبیره‌اش رفتم تا احوالاتش را بگیرم؛ صبح‌ها هم ساعت نه سر قبرش می‌رفتم و تا ساعت دوازده ظهر می‌ماندم. ایشان حرف خیلی زیبایی راجع‌به دل به زبان شعر دارد که می‌گوید:

دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب

دست من بر دل من بود، چو بیدار شدم

یعنی هر کاری می‌خواهی بکنی، از ناحیهٔ دل بکن؛ با چشم، گوش، دست و پا، شکم و شهوت به جایی نمی‌رسی! امام صادق(ع) دراین‌باره می‌فرمایند: قلب انبار اعضا و جوارح است. وقتی قلب از ایمان و مهربانی و محبت به حضرت حق، اولیا، انبیا و ابی‌عبدالله(ع) پر باشد، خودش اینها را هزینه نمی‌کند و همه را به اعضا و جوارح می‌دهد. حال اگر قلبی پر از آشغال و زباله باشد، چشم، گوش و دست هم هرز می‌شود، شهوت هم به زنا و غیر زنا هرز می‌شود، شکم هم به خوردن انواع حرام‌ها هرز می‌شود. در روز قیامت، خداوند با انسانی که همهٔ وجودش هرز است، چه‌کار کند؟ وقتی اعضا و جوارح هرز است، قدرت بهره‌گرفتن از نعمت‌های بهشت را ندارد؛ چشمش از بس نامحرم دیده، هرز شده است و نمی‌تواند مناظر بهشت و حُسن‌ها را ببیند؛ گوشش نمی‌تواند صداهای ملکوتی را در بهشت بشنود؛ زبانش نمی‌تواند در بهشت به خیر حرکت بکند. در سورهٔ جن می‌گوید: «فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً»[7] این‌جور آدم‌ها به ناچار هیزم دوزخ‌اند. هیزم را به بهشت ببرم، چه‌کار کند؟ هیزم را باید در تنور ریخت. آدم هر کاری می‌خواهد بکند، از راه دل باید انجام بدهد؛ چراکه دل همه‌کاره است.

 

قلب، خانۀ پروردگار در وجود انسان

این مطلب را هم دربارهٔ آنهایی که اهل چشم و اهل گوش‌اند، برایتان بگویم. من خیلی راجع‌به بدن که به قول اروپایی‌ها، دانش فیوزیولوژی نام دارد، کتاب‌های پرصفحه، کتاب‌های متوسط و کتاب‌های دیگر مطالعه کرده‌ام. هر کتابی که دربارهٔ قسمت‌های مختلف بدن ترجمه یا نوشته شده بود، خوانده‌ام. مطلبی که دانشمندان خارجی می‌گویند و معتقدند که خودشان کشف کرده‌اند، این است: وقتی جنین می‌خواهد شکل بگیرد، چون هنوز شکل ندارد و یک گوشتِ بسته است، اولین عضوی که خدا در آن عضو بسته می‌سازد، قلب است. در حالی که ما در کتاب‌های قرن سیزدهم‌ خودمان داریم که یک نفر از عارفی پرسید: اولین عضو انسان که در رحم مادر آفریده می‌شود، چیست؟ این عارف گفت: قلب است. این عارف در روستایی زندگی می‌کرده و هنوز از این کتاب‌ها اصلاً نوشته نشده بود! وقتی از عارف علت خواستند، گفت: به این دلیل که خدا در سورهٔ آل‌عمران می‌گوید: «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِلْعَالَمِينَ × فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا»[8] خدا اول خانه‌اش را روی زمین ساخت و بعد آدم را درست کرد. از همین رو، اولین عضو از وجود انسان که در رحم مادر ساخت، خانهٔ خودش بود. اینجا جای خداست، نه جای شیطان، نه جای عشق به این دختر و آن دختر، نه جای عشق متراکم و به قول خودش در قرآن، «تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا»[9] عشق به پول و نه جای عشق به گناه. این خانه خانهٔ اوست و باید خیلی هم پاک بماند.

 

پروردگار، خریدار قلب سلیم و پاک

حاجی بیش از پنجاه سال در کار تصفیهٔ دل بود؛ آن‌هم به‌خاطر یک آیه که می‌فرماید: «يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ × إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ»[10] نه به چشم، نه به گوش، نه به دست، نه به شکم و نه به پا. می‌فرماید: «أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ»؛ می‌دانید این «ب» در «بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» چه‌کاره است؟ همه‌کارهٔ آیه همین «ب» است و خدا می‌گوید: این‌که خودت دل سالم وارد بازار محشر کنی، من آن را می‌خرم؛ اما اگر بخواهی «في قُلوبِهِم مَرَضٌ»[11] باشی، یعنی ریا، حسد، بخل و کبر در قلبت باشد، این جنس مورد خرید من در بازار محشر نیست! در حقیقت، این انسان باید با دست خودش و راهنمایی من، پیغمبرانم، ائمه و قرآن قلب سلیم را بسازد و با خودش به آن طرف بیاورد. من چیزی غیر از این نمی‌خرم! 

با این اوصاف، یعنی نماز را نمی‌خرد؟ شصت سال نماز را می‌خرد، در حالی که خلوص در این نماز باشد. خلوص برای قلب است. شصت سال روزه را می‌خرد، در حالی که نیّت پاک بدرقهٔ روزه باشد؛ حج را می‌خرد، در حالی که نیت پاک بدرقهٔ حج باشد؛ کسب و کوشش مادی را می‌خرد، در حالی که نیت پاک بدرقهٔ آن باشد. نیت پاک دارم که وقتی برای کار به کارخانه، سرِ زمین کشاورزی یا دامداری می‌روم، اول زن و بچه‌ام را اداره کنم و بعد، حق خدا را از این مال بدهم؛ بعد هم، با خوردن نعمت‌ها از پولی که به‌دست‌ آورده‌ام، خودم را تقویت بکنم و عبدالله و خادمٌ لخلق‌الله بشوم. 

اگر این نیت پاک به‌دنبال مال نباشد، آدم این مال را می‌گذارد و می‌میرد؛ تا وقتی که در برزخ است، غصه و حسرت مال را می‌خورد. قیامت هم به او می‌گویند: «لَا يَنْفَعُ مَالٌ» تریلیاردر بودی، برای تو سودی ندارد و همه در دنیا ماند. پشت این مالت هم که یک مشت حالات بد بوده! 

حاجی پنجاه سال به‌دنبال تصفیهٔ قلب بود و نبیره‌اش خیلی از ایشان برای من گفت؛ یکی‌دو مورد آن را برایتان می‌گویم. 

تا بی‌خبری ز ترانهٔ دل

هرگز نرسی به نشانهٔ دل

روزانهٔ نیک نمی‌بینی

بی‌ناله و آه شبانهٔ دل

تا چهره نگردد سرخ از خون

کی سبزه دمد از دانهٔ دل

از موج بلا ایمن گردی

آنگه که رسی به کرانهٔ دل

از خانهٔ کعبه چه می‌طلبی 

ای از تو خرابی خانۀ دل[12]

 

آیت‌الله کمپانی، از مصادیق انسان کامل

شعری که خواندم، برای یک مرجع تقلید کم‌نظیر است که در صد سال اخیر، شعری به وزن آن نیامده! ایشان در نجف بوده و چشم هم داشته. وقتی مرحوم آیت‌الله‌العظمی خویی، آیت‌الله‌العظمی میلانی، آیت‌الله‌العظمی ایروانی و چند نفر دیگر به خانه‌اش آمدند و گفتند: آقا ضیاءالدین عراقی از دنیا رفته و تا این قسمت درس را برای ما گفته است؛ شما اجازه می‌دهید که از فردا خدمتتان بیاییم و ادامهٔ درس را برای ما بگویید؟ ایشان گفت: خیر. علت را که پرسیدند، گفت: برای اینکه امروز صبح وقتی سلام نماز صبحم را دادم، ناگهان دیدم در باز شد. هیچ‌کس داخل اتاق هم نبود! در باز شد و آقا ضیاء‌الدین وارد اتاق شد که هفتهٔ پیش مرده بود. این عالم به من گفت: آقا شیخ محمدحسین، فقط هفتهٔ دیگر در دنیا هستی و بعد تو را پیش ما می‌آورند. من نیستم که درس بدهم! اگر بودم، درس می‌دادم. این همان مصداق حقیقی «لَوْ لا تَکْثیرٌ في کَلامِکُمْ وَ تَمْریجٌ في قُلوبِکُمْ لَرَاَیْتُمْ ما اَری وَ لَسَمِعْتُمْ ما اَسْمَعُ» است.

 

درس‌هایی از زندگی حاج ملاهادی سبزواری

الف) چشم و گوشِ باز حاجی

آقا شیخ عبدالنبی نوری مرجعی در تهران بود که شخص بزرگی بوده؛ ایشان می‌گوید: وقتی طلبه بودم، از روستایمان (نور و کجور) در مازندران، چند نفر به مدرسهٔ مروی آمدند و به من گفتند: عبدالنبی، ما داریم به مشهد می‌رویم؛ با ما می‌آیی؟ رفتنمان یک ماه طول می‌کشد و یک ماه هم برگشتمان طول می‌کشد، ده‌پانزده روز هم آنجا می‌مانیم. گفتم: از خدا می‌خواهم؛ وقتی برگشتم، درس‌هایم را هم جبران می‌کنم. با خودم حساب کردم که اگر با این کاروان به مشهد بروم و برگردم، یک‌وقت ناهار، شام یا صبحانه‌ای مرا مهمان بکنند، کلاً مخارج رفت‌وبرگشت من پنج ریال[13] می‌شود. 

من کتاب‌هایی خریده بودم که کار کیمیاگری یاد بگیرم و در اتاق پشتی حجره‌ام در مدرسهٔ مروی گذاشته بودم؛ اما هنوز به نتیجه نرسیده بودم. به سبزوار که رسیدیم، اینها باید شب را در سبزوار می‌ماندند و صبح می‌رفتیم. به آنها گفتم: کسی در این شهر است، به دیدن او می‌روم و می‌آیم. اول وقت به خانهٔ حاجی آمدم و گفتم: طلبه‌ای اهل مازندران، برای روستای نور و کُجور هستم و فقط می‌خواهم زیارتتان کنم. گفت: تشریف بیاورید. وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم، سه ریال به من داد (چون از آن پنج ریال خودم فقط دو ریال مانده بود) و گفت: این خرج سفرت از سبزوار تا مشهد و از مشهد تا تهران. بعد خیلی آرام به من گفت: داخل پستوی اتاقت در مدرسهٔ مروی به‌دنبال کیمیا هستی؛ اما به هیچ‌جا نمی‌رسی! کیمیای حقیقی روایات امام صادق(ع) است، به‌دنبال آن برو. این چشم دیدن! 

گوش حاجی هم علاوه بر قلبش باز بود؛ در یک غزل می‌گوید:

گوش اسرارشنو نیست، وگرنه اسرار[14] 

برش از عالم معنا خبری نیست که نیست

ب) خاکساری و تواضع حاجی

حاجی دو دختر به ‌نام‌های «حوریه خانم» و «نوریه خانم» داشت. روزی مریض شده بود و در رختخواب بود. ایشان یک بار در دورهٔ عمرش اجازهٔ کشتن گوسفند یا مرغ در خانه‌اش نداد. هرچه می‌گفتند یک مرغ یا خروس بکشیم، می‌گفت من لیاقت این را ندارم که یک حیوان الهی را به‌خاطر من بکُشید. وقتی در بستر بیماری بود، نوریه خانم یک مرغ کوچک در سوپ پخت و برایش آورد؛ به دخترش گفت: دخترم، این مرغ را برای چه به‌خاطر من کشتی؟ دخترش گفت: شما در درس‌هایتان می‌گویید تمام سبزیجات، حبوبات و گوشت‌های حلال دارند می‌دوند که به انسان برسند و انسان آنها را بخورد، از طریق انسان عبادت بشوند و ما عبادت‌الله بشویم. شما این را نمی‌گویید که همهٔ این غذاها باید در وجود انسان بیاید و از وجود او به خدا برسد؟! گفت: دخترم، من این را گفته‌ام و باز هم می‌گویم؛ اما گفته‌ام انسان، نه من! 

ایشان در آن زمان هفتاد سال داشت، آن‌هم با آن علم و عرفان و حکمت؛ اما این‌قدر خاکسار است که هنوز خودش را انسان نمی‌داند! حالا ببینید چه سینه‌هایی سپر می‌شود، چه «من» «من»‌ها و چه «ما» «ما»هایی گفته می‌شود! در این کرهٔ زمین و همین سرزمین خودمان چه خبر است! 

ج) قلب پر از نور حاجی

روز آخر درسش به سیصدچهارصد طلبهٔ واقعاً عالمِ پای درسش گفت: امروز می‌خواهم درسم را از حکمت خاصّ الهی بدهم. طلبه‌ها کتاب را باز کردند. در یک ماه درسش یک بار کل قرآن را شاهد می‌آورد؛ یعنی در چهل سالی که سبزوار درس می‌داد، ماهی یک بار کل قرآن را در درسش شاهد می‌آورد. وقتی کتاب را باز کردند، حرف اولش دربارهٔ حضرت حق بود. همین که می‌خواست خدا را به‌صورت ویژه به طلبه‌ها بشناساند، یک مرتبه کتاب را بست، دو تا «یا الله» گفت و از دنیا رفت. 

 

تنها راه رسیدن به رحمت و فضل پروردگار

آیا من به‌اندازهٔ یک عدد خاکشیر این‌طوری با خدا مربوط هستم؟ من خودم را انسان برتر می‌دانم و سینه‌ام سپر است؛ برای چه و برای چه کسی؟

از خانهٔ کعبه چه می‌طلبی 

ای از تو خرابیِ خانهٔ دل

فخرالدین عراقی که شاعر قرن ششم‌هفتم است به‌گونهٔ دیگری می‌گوید و شعر عراقی زیباتر از شیخ محمدحسین کمپانی است! وقتی به مکه می‌رفتم، همین بیت از شعر عراقی را می‌خواندم و در سر خودم می‌زدم. عراقی می‌گوید:

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند 

که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟

برادرانم، خواهرانم، جوان‌های عزیز! گول این دوره و زمانه را نخورید؛ گول این جریانات و ماهواره‌ها را نخورید. اگر دلتان می‌خواهد به جایی برسید، از طریق دل می‌توانید برسید و راه دیگری ندارد.

الهی دلی ده که جای تو باشد 

لسانی که در آن ثنای تو باشد

الهی بده همتی آن‌چنانم

که سعی‌ام وصول بقای تو باشد

الهی عطاکن مرا گوش قلبی

که آن گوش پر از صدای تو باشد

الهی عطا کن بر این بنده چشمی 

که بینایی‌اش از ضیای تو باشد

الهی چنان کنم از فضل و رحمت

که دائم سرم را هوای تو باشد

الهی ندانم چه بخشی کسی را 

که هم عاشق و هم گدای تو باشد[15]

 

کلام آخر؛ کسی گل را ز من بهتر نبوسید

با اجازهٔ دختر موسی‌بن‌جعفر(ع)، حضرت معصومه(س) که تمام مجلس امشب نثار روح بزرگوار این بانوی کرامت باشد، دوسه جمله ذکر مصیبت می‌کنم. دختر امیرالمؤمنین(ع) کنار بدن قطعه‌قطعه نشسته و می‌گوید: 

کسی گُل را به چشم تر نبوسید 

کسی گل را ز من بهتر نبوسید

کسی چون من گلش نشکفت در خون

کسی چون من گل پرپر نبوسید

کسی غیر از من و دل اندرین دشت

به‌تنهایی تن بی‌سر نبوسید

به عزم بوسه لعل لب نهادم

به آنجا که پیغمبر نبوسید

دعای پایانی

الهی! به عظمت دختر موسی‌بن‌جعفر(ع)، آنچه به خوبان عالم عطا کرده‌ای، به ما و خانواده و نسل ما عطا کن. 

خدایا! گذشته‌های ما را که از روی جهل و غفلت بوده و نه از روی مبارزهٔ با تو، ببخش و بیامرز. 

الهی! مال حلال را از ما نگیر و هر حرامی را از ما دور کن. 

خدایا! هرچه می‌خواهی از ما بگیری، بگیر؛ اما گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) را از ما نگیر. 

خدایا! با دست قدرتت و دست لطف و محبت ولی‌الله‌الاعظم، امام زمان(عج)، چتر این گرانی ابلیسی، شیطانی، پلید و آلوده را از سر این مردم بردار. 

خدایا! زندگی و مرگ ما را زندگی و مرگ محمد و آل‌محمد قرار بده.

 


[1]. مستدرک‌الوسائل، ج12، ص173.
[2]. بحارالأنوار، ج67، ص25: «اَلْقَلْبُ حَرَمُ اَللَّهِ فَلاَ تُسْكِنْ حَرَمَ اَللَّهِ غَيْرَ اَللَّهِ».
[3]. بحارالأنوار، ج55، ص39: «أَنَّ قَلْبَ اَلْمُؤْمِنِ عَرْشُ اَلرَّحْمَنِ».
[4]. فرازی از دعای کمیل.
[5]. دوستان فیلمش را گرفته‌اند و در قم هست.
[6]. المیزان، ج5، ص270؛ المعجم‌الکبیر، ج8، ص217.
[7]. سورهٔ جن، آیهٔ 15.
[8]. سورهٔ آل‌عمران، آیات 96 و 97.
[9]. سورهٔ فجر، آیهٔ 20.
[10]. سورهٔ شعراء، آیات 88 و 89.
[11]. سورهٔ بقره، آیهٔ 10.
[12]. شعر از آیت‌الله غروی اصفهانی، معروف به آیت‌الله کمپانی.
[13]. منظورم پنج ریال قدیم است؛ الآن که اصلاً پنج ریالی در این مملکت نیست. الآن پول خیلی هست؛ اما پول توسری‌خورده!
[14]. «اسرار» تخلص شعری حاجی است.
[15]. شعر از طوطی همدانی.

برچسب ها :