لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
محرم1435 ه.ق - آبان1392 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین»

 

علت جایگاه ویژهٔ اصحاب سیدالشهدا(ع)

کلام در شخصیت معنوی بی‌نظیر اصحاب وجود مبارک حضرت سیدالشهدا(ع) بود. این بزرگواران به مرتبه و مقامی رسیدند که پیغمبر اکرم(ص) و ائمهٔ طاهرین از مرتبه‌شان سخن فرمودند. این مقامشان به‌خاطر این بود که به چگونه‌زیستن کاملاً آگاه بودند؛ این چگونه‌زیستن علم است که الآن باطن اکثر مردم کرهٔ زمین از آن خالی و تهی است. 

وقتی آدم کیفیت آن مقدار از زندگی اینها را که در کتاب‌ها ثبت شده، می‌بیند (نه فقط از دوم تا دهم محرم)، زندگی بسیاری‌شان معلوم است و نوشته شده و توان عقلی، باطنی و معرفتی‌شان ذکر شده است. بهترین کتابی هم که ذکر کرده، همین هفت جلد کتاب «عنصر شجاعت» است. این کتاب شصت سال پیش یک بار خیلی کم چاپ شد، دیگر چاپ نشد و کسی هم دنبالش را نگرفت؛ خداوند لطف کرد و در این دو سال، دو‌ بار نزدیک به چهار‌هزار دوره چاپ شد. یک جلد هم من به آن اضافه کردم و هشت جلد شد. نکات برجستهٔ این کتاب (حتی کودکی بعضی‌هایشان را ثبت کرده) زندگی، منش، روش، کار و اهدافشان نشان می‌دهد که نسبت‌به چگونه زندگی‌کردن از آگاهی بسیار بالایی برخوردار بودند؛ این یک علم است.

 

رشادت‌های اصحاب در صحنهٔ عاشورا

عجیب این است که در مرگ‌شناسی هم آدم‌های بی‌نظیری بودند؛ همین مرگی که لغتش هم باعث وحشت و ترس است و آدم به هر‌کس هم می‌گوید، می‌بیند دلش نمی‌خواهد بمیرد، اینها (طبق نوشته‌ها) برای رساندن خودشان به کام مرگ با همدیگر مسابقه می‌دادند؛ هم حیات‌شناس بسیار قوی‌ای بودند، هم مرگ‌شناس بسیار قوی و به‌خاطر همین شناخت دیگر نمی‌شد گول چیزی را بخورند؛ چون آگاهان نمی‌توانند حق پیدا‌کرده را از دست بدهند، بلکه نگه می‌دارند و پایش هم می‌ایستند؛ اگر به قیمت پرداخت جانشان هم تمام شود، جانشان را می‌دهند. 

با این آگاهی امکان نداشت اینها اسیر بدن، خواسته‌های این و آن و از همه مهم‌تر اسیر امیال و غرایزشان شوند. بسیار منظم و در آزادی کامل از این مسائل زندگی می‌کردند؛ چون اسارت‌ها نمی‌گذارد آدم حرکت کند. وقتی آدم اسیر هواست، خرج هوا می‌شود و دیگر مسئلهٔ خدا در کار نیست. «خدا را با هوا نمی‌شود جمع کرد؛ باید یکی از این دو را رها کرد». آزادی کامل برای آنها بود؛ از آنهایی بودند که حافظ می‌گوید:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود 

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است

 

ظرفیت بالای وجودی اصحاب سیدالشهدا(ع)

من وقتی این حرف‌ها یا نمونهٔ این حرف‌ها را می‌زنم، خیلی از دست خودم رنج می‌برم و کسل می‌شوم؛ حتماً مستمع هم همین‌طور است که چطور ما داریم می‌گوییم، خوب هم می‌گوییم، اما خودمان تا حالا به این آزادی نرسیده‌ایم؟! هنوز بعد از شصت‌هفتاد سال نه یک دانه گیر، نه دو تا، اصلاً انگار زنجیرهای مختلفی جان و روان ما را بسته‌اند و حرکتی هم که به توفیق خدا برایمان مانده، خیلی کند و کم است.

آنچه در این موضوع بسیار مهم است، این است که این آگاهی، علم و عرفان را این ۷۲ نفر از کجا به‌دست آورده‌اند؟ خیلی‌هایشان هم جوان یا متوسط بودند و زمان پیغمبر(ص) و بعضی‌ها زمان امیر‌المؤمنین(ع) را هم درک نکرده بودند؛ اما هر‌کدام در همان محدودهٔ زمانی عمر این آگاهی را پیدا کرده بودند که این چندروزه چگونه زندگی کنند. امام(ع) هم که شنیدید در حقشان فرموده: من در عالم بهتر از اینها را خبر ندارم. اگر بود، من خودم جزء خبرداران هستم و خبر می‌شدم؛ نه در روزگار انبیا و نه بعد از خود، «إنّی لا أعرفُ أصحاباً هم خيرٌ مِن أصحابي»[1] اصلاً بهتر از اینها را خبر ندارم. نه اینکه هست و من نمی‌دانم؛ چون نیست، من نمی‌دانم. 

این «لا أعلم» حضرت عین علم است. یک‌وقت ما می‌گوییم «نمی‌دانیم»، جهل است؛ امام می‌گوید نمی‌دانم، یعنی موضوع این علم در عالم نیست. اگر موضوعش بود، علم من به آن تعلق می‌گرفت؛ ولی نمونهٔ این ۷۲ نفر و بهتر از اینها نیست. هیچ‌کس و هیچ شهیدی را هم در این عالم نمی‌شود با اینها مقایسه کرد. اینها «شهدای اکبر» هستند، شهدای زمان انبیا و شهدای بعد از اسلام تا حالا «شهدای اصغر». اینها هم‌وزن ندارند. فقط یک بار در ظرف هستی زمینهٔ حادثه‌شان پیدا شد که اتفاق افتاد. این نمونه نه در قبل اتفاق افتاده و نه در بعد اتفاق می‌افتد و این با حرف ابی‌عبدالله(ع) برای آنها میسر شد. اگر برای دیگران این زمینه میسر شده بود، یعنی این زمینه پیدا شده و پدید آمده بود، رفوزه می‌شدند و شکست می‌خوردند. ما زمان انبیا فراری از جنگ خیلی داریم؛ زمان خود پیغمبر در جنگ احد بیشتر اصحاب فرار کردند. در جنگ خندق پیغمبر سه بار فرمود: چه کسی جواب عمرو‌بن‌عبدود را می‌دهد؟! هیچ‌کس سرش را بلند نکرد که بگوید من، فقط امیر‌المؤمنین ۲۳ساله گفت «من». این قبولی برای این ۷۲ نفر بود و این جمع یک رفوزه نداد.

 

عظمت ارواح اصحاب سیدالشهدا(ع)

این آگاهی را از کجا آورده‌اند؟ البته این رده‌بندی که من در سخن دارم، در کتاب‌ها پیدا نمی‌کنیم؛ ولی احوالات این ۷۲ نفر را که می‌خوانیم، می‌توانیم از روش و منش و گفته‌هایشان را بفهمیم که این آگاهی‌شان (در اختیار ما هم هست) از چه منابعی آمد؛ ولی کم هستند بین ما که دنبال این آگاهی بروند؛ فساد عمومی‌ و گناهان جهانی هم دیگر حال و حوصله‌ای برای بیشتر مردم نگذاشته که در این طرف سیر کنند؛ همهٔ سیرها به فضای گناه برگشته و عمرها دارد یک‌طور دیگر هزینه می‌شود.

آن حکیم عارف عاشق شب‌بیدار که زیاد پیش او می‌رفتم، در چند رشته مجتهد بود (اجتهادش برای من مهم نبود، این علم را خیلی از ما آخوندها داریم)، اما حالش، عملش و سحرش برای من خیلی مهم بود؛ اصلاً اینجا روی زمین نبود. ایشان به مناسبتی در اشعارش سؤالاتی را مطرح می‌کند که من (تا جایی که یادم است) آن سؤالات را برایتان می‌خوانم؛ این ۷۲ نفر جواب می‌دهند که از کجا ما این‌همه مایه و سرمایه را به‌دست آورده‌ایم. اینها همه مربوط به آگاهی ما بوده و این آگاهی از سه منبع برای ما حاصل شده. این حکیم سؤال می‌کند:

که چون بر آشیان جان پریدند

که چون در کوى جانان آرمیدند[2]

«که چون» یعنی چگونه. نهج‌البلاغه جمله‌ای دارد (من خودم اقرار می‌کنم که نمی‌فهمم یعنی چه) که حضرت می‌فرماید: با بدن در زمین هستند، ولی با جان در «محل اعلی» زندگی می‌کنند.[3] من «محل اعلی» را نمی‌دانم، خود حضرت می‌دانست که نقطهٔ اوج ملکوت عالم است. بدنشان روی زمین بود، اما روح مقدسشان از «محل اعلی» به بدن فرمان می‌داد. رشتهٔ بدن در ملکوت بود، آن روح ملکوتی اینان که سایه بر بدن داشت و بدن زنده بود، برای نماز، جهاد، روزه و معاشرت به بدن فرمان می‌داد و راهنمایی نوری هم می‌کرد که کجا برو، کجا نرو.

 

نمونه‌ای از مردان خدا

عالم بزرگی داشتیم که من بچه بودم، فوت کرد. قبرش در قم است، اما اصالتاً اهل قزوین بود و به‌نظرم دایی عالم بزرگ خراسان، «مرحوم حاج‌شیخ مجتبی قزوینی» بود. می‌خواهم فرمان‌راندن روح را از عالم بالا به بدن را برایتان بگویم؛ البته من ‌دو‌سه نفر را در دورهٔ عمرم به این سبک دیده‌ام، متأسفانه هیچ‌کدام نیستند و مرده‌اند.

یکی از آنها بود که شب‌های ماه رمضان می‌آمد و بین مردم می‌نشست که من خجالت می‌کشیدم. راهش دور بود و بعد از هر منبری او را می‌رساندم. این یکی از آنها بود که گاهی ورود به یک جلسه (حتی جلسهٔ دینی) را می‌گفت اینجا نه. می‌گفتم: آقا! جلسه است و مردم دور هم جمع هستند. می‌گفت: اینجا نور ندارد، برویم. هیچ‌چیز دیگر هم اصلاً توضیح نمی‌داد. بعد از مدتی می‌فهمیدم پولی که در ساختمان اینجا به‌کار رفته، پول درستی نبوده یا کارگردان‌های جلسه درست نبودند. می‌گفت: نور ندارد؛ نباید برویم. دو‌سه تا هم بیشتر نبودند و نیستند؛ اگر بودند، من نسبت‌به شما بخل نمی‌کردم و یکی‌دو نفر از آنها را می‌آوردم، شب قبلش می‌گفتم کجا آنها را می‌نشانند که ببینید؛ چون اهل نشان‌دادن خودشان هم نبودند. گاهی که پیش آنها می‌رفتم، به‌زحمت از آنها حرف می‌کشیدم و نمی‌گفتند. امیر‌المؤمنین(ع) می‌فرماید که حکمت را به اهلش بگویید. خیلی از جلسات که با او بودم، فقط سکوت بود؛ می‌گفت اهلش نیست، من چیزی ندارم بگویم. خیلی نکات هم با خودش داشت و داخل قبر برد. می‌گفت: اهلش را پیدا نمی‌کنم.

 

ارتباط مؤمن واقعی با هستی

این انسان والا یک جا دعوت داشت. برهٔ کوچکی را پخته (نه سیخ کشیده باشند) و داخل این سینی‌های بزرگ دالبُر‌دالبُر گذاشته بودند. قیافه، شکل، بو و طعمش خیلی خوشمزه بود. با اینکه گوشت هم دوست داشت، اصلاً دست به این گوشت دراز نکرد و نان خالی خورد؛ چون فقط همان بره و نان بود. وقتی از مهمانی بیرون آمدند، یکی از اصحاب سِرّش مُصر شد که چرا نخوردید؟ سیر بودید؟ گفت: نه، گرسنه بودم. گفت: پس چرا نخوردید؟ (من هم دیده بودم؛ اگر خودم ندیده بودم، باور‌کردن این حرف‌ها برایم سخت بود؛ چه برسد به شما) چرا گوشت میل نکردید؟ گفت: خواستم دستم را دراز کنم که یک تکه گوشت بردارم، از بره صدا درآمد که ذبح من شرعی نبوده، نخورید. 

اینها دیگر محرم هستند و صداها را خوب می‌شنوند. همهٔ موجودات هم شعور دارند و در عشق به پروردگار غوطه‌ور هستند، قرآن می‌فرماید: «يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيم»[4]، «وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ».[5] اگر ما هم این سیر را داشتیم، به ما می‌گفتند در چه وضعی قرار داریم. همه نسبت‌به ما ساکت‌اند؛ می‌گوییم چرا با ما حرف نمی‌زنید؟ پارچه‌ها، خوراکی‌ها، گوشت‌ها و میوه‌ها می‌گویند:

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم[6]

این حرف و این‌طور سخنرانی‌ها برای من غصه و فشار روحی دارد؛ علتش هم این است که فکر می‌کنم بعضی از ما سخنرانان را که در قبر بگذارند و دو فرشتهٔ سؤال‌کننده بیایند، به ما نمی‌گویند «مَن رَبُّک»، چون شصت سال از الله و رب گفته‌ایم. به ما نمی‌گویند «مَن نَبیُّک»، دیگر پیغمبر(ص) برای ما فرهنگ شده. تنها چیزی که فکر می‌کنم به من بگویند، این آیه را می‌خوانند و می‌پرسند: «لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ»[7] اینهایی که گفتی، چرا خودت عمل نکردی؟! دروغ‌گو. برای مردم راست و درست بود، اما برای خودت دروغ بود. دروغ می‌گفتی و مردم فکر می‌کردند خودت همین هستی که می‌گویی.

 

منشأ اسیری انسان‌های گرفتار نفس

سراغ سؤالات حکیم برویم:

که چون بر آشیان جان پریدند

که چون در کوى جانان آرمیدند

بدن اینجا بود، ولی جای دیگری زندگی می‌کردند؛ همان که نهج‌البلاغه می‌گفت. این حکیم الهی شعرهایش را بی‌ربط به قرآن و روایات هم نمی‌گفت و وارد بود. چه شد از بدن آزاد شدند؟! عجیب است که اسیر بدن را فقط دو قلاب در بدن اسیرش می‌کند: قلاب شکم و غریزهٔ جنسی. چشم هر‌چه خلاف می‌بیند، مربوط به همان غریزه است. مگر من زن و دختر بی‌حجاب را نگاه می‌کنم (ما بدحجاب نداریم؛ یا بی‌حجاب هستند یا با‌حجاب. این کلمهٔ بدحجابی یک‌چیز من‌درآوردی است؛ طبق قرآن و روایات، هر خانمی که به‌شکلی بیرون بیاید که شهوات مردم را تحریک کند، بی‌حجاب می‌شود)، نگاه من نگاه عقلی است؟! نه؛ معلوم می‌شود این نگاه نماینده و سفیر غریزهٔ جنسی است. خود نگاهم به‌خاطر ارتباط با منبع نجاست، اصلش نجس است. این را نگاه آلوده می‌گویند. بدنی بدن نامحرمی را لمس می‌کند، به چه علت؟ معلوم است که غریزهٔ جنسی است. دروازهٔ دهان باز است و هر‌چه می‌خواهد، داخل شکم می‌ریزد؛ معلوم و روشن است که این شخص اسیر شکم است. اینها بدن داشتند، ولی بدن را دنبال روح، خدا و اهداف پاک می‌کشیدند.

که چون بر آشیان جان پریدند 

که چون در کوى جانان آرمیدند

دیگر هیچ‌کجا در عالم خوش‌تر از آغوش رحمت پروردگار نیست. ما در این دنیا دو آغوش حلال داریم: آغوش پدر و مادر؛ آغوش مربوط به ازدواج مشروع و اسلامی. سومین آغوش، آغوش حرام است تا هر‌جا که برود.

 

معلم سیزده‌ساله

که چون در کوی جانان آرمیدند

که چون در کوى جانان آرمیدند

از همهٔ غوغاها راحت بودند؛ خیلی راحت بودند! وقتی از بچهٔ سیزده‌ساله که خودش بلند شد و گفت عمو! دربارهٔ همه گفتی. اشاره کردی به عمویم قمر‌بنی‌هاشم، علی‌اکبر(علیهما‌السلام) و دیگران که شما همه فردا قطعه‌قطعه می‌شوید؛ اما به من هیچ‌چیز نگفتی. من چه؟ امام می‌دانست که او هم شهید می‌شود، اما می‌خواست درسی درست و پخش کند و به عالم بگوید که یاران و اهل‌بیت من چه کسانی بودند! بچهٔ سیزده‌ساله، ابتدای اوج آرزوها، غرایز و افکار نسبت‌به آینده است که کدام دختر را بگیرم، کجا خانه بگیرم، چه مرکبی بگیرم، چطوری بچه‌دار و پول‌دار شوم؛ ولی اینها از این اسارت آزاد بودند.

عموجان پس چرا دربارهٔ من چیزی نگفتی؟ فرمود: من یک سؤال از تو بکنم، بعد نظرم را بگویم؛ مرگ، کشته‌شدن و قطعه‌قطعه‌شدن فردا به مذاقت چطور است؟ گفت: عموجان! «أحلی مِنَ العسل»[8] مرگ از عسل شیرین‌تر است. ببینید چقدر زیبا حل شد! فرمود: عموجان! کشته‌شدن تو دیگر ویژه است و طور دیگری کشته می‌شوی. شب عاشورا چه آرامشی بود که اینها داشتند؛ وقتی به او می‌فرماید تو هم کشته می‌شوی، شاد می‌شود!

 

تضرع به درگاه حق

که چون بر آشیان جان پریدند

که چون در کوى جانان آرمیدند

خدایا! نمی‌شود دست ما را هم بگیری، ما را از این خاک و اسارت نجات بدهی. تو می‌توانی! حتماً خودمان نخواستیم؛ حالا می‌خواهیم، تو هم که وعده دادی گدا را رد نکنی. خودت پیغام دادی شب جمعه بیا پیش من و بخواه، من جوابت را می‌دهم. ما هم گداییم، ما هم نداریم و دلمان می‌خواهد آزاد شویم و از این چاله‌ها، چاه‌ها و تاریکی‌ها دربیاییم و در این کرهٔ زمین خوش‌ترین مردم و بندگان تو باشیم. ما با تو خیلی خوش هستیم. با دیگران که تجربه کرده‌ایم، خوشی بوده که مقدمهٔ ناخوشی شده؛ یا کلاه سرمان گذاشتند یا رفتند دنبال کس دیگری و ما را رها کردند.

 

نتیجهٔ پیروی از ولایت معصومین

که چون بر آشیان جان پریدند

که چون در کوی جانان آرمیدند

علتش این بود که ما ۷۲ نفر در برابر مقام نبوت، مقام ولایت علویه، حسنیه، حسینیه و در کنار دریای علم خدا (قرآن مجید) زانوی شاگردی و یادگیری زدیم و خودمان را تسلیم کردیم که یا رسول‌الله! ای قرآن! ای ولی‌الله‌الاعظم! چگونه زندگی کنیم؟ 

اینها جلوه‌گاه توحید، قرآن، نبوت و امامت امامانشان (تا زمانی که امامانشان را دیدند) شدند. اینها بیشتر از چهار امام را ندیدند: امیر‌المؤمنین، امام مجتبی، ابی‌عبدالله و زین‌العابدین(علیهم‌السلام).

شما مقام همان سیاه‌چهره‌شان را ببینید که جزء خدمتکاران و غلام زین‌العابدین(ع) بود. من روز عاشورای این غلام را کاری ندارم، شب دفنش را کار دارم. هر‌چه بدن آدم حسابی هم ما در این مملکت داشتیم، در سردخانه گذاشته‌اند یا برایش سردخانه درست کرده‌اند؛ چون هیچ اعتمادی به بدن نبود که باد نکند و بو نگیرد. در گرمای پنجاه درجه، دو روز و سه شب بدن‌های زخمی و قطعه‌قطعه روی خاک بود. بیابان‌نشین‌ها وقتی زین‌العابدین(ع) را شناختند، چند سؤال پرسیدند که یکی از آنها این بود: آقا! این بوی عطر خاص در این بیابان از کجاست؟ یعنی باید این بدن‌ها باد‌کرده و پاره شده باشد، این خون‌ها و خاک‌ها مثلاً بوی بدی، بوی لاشهٔ بدن در بیابان پخش کند؛ اما بیابان پر از عطر و فضا عجب فضایی است. زین‌العابدین(ع) فرمود: دنبالم بیایید تا آن شیشهٔ عطر الهی را نشانتان بدهم. همه را سر جنازهٔ غلام سیاه آورد و گفت: عطر برای این است که دو روز پیش پدرم به او گفت: «اللهم! بَیِّض وجهَه و طیّب ریحه»[9] خدایا! بوی او را در دنیا و آخرت خوش قرار بده. 

یک نظر آن دلبر مهوش کند

عاقبت کار مرا خوش کند

از می آن ساقی شیرین لبم

مست كند صبح نماید شبم

درگذرد از گنهم لطف دوست 

لطف، چنین پرگنهی را نكوست

ای کرمت از ازل اول عطا

ز آن کرم آمرز ز ما هر خطا

سینه‌ام افروز به نور یقین

با همه اخیار كنم هم‌نشین[10]

شاه به خون‌تپیده!

زینب(س) وقتی بدن امام(ع) را دید، گفت:

این به خون‌تپیده نباشد حسین من

این نیست آن‌که در بر من بود تاکنون

بی‌حد جراحتی، نتوان گفتنش که چند

پامال پیکری، نتوان دیدنش که چون

نمی‌توانم زخم‌هایت را بشمارم! مگر برای کشتن یک نفر چقدر اسلحه لازم بوده؟! حسین من!

گر این حسین، قامت او از چه بر ‌زمین

ور این حسین، رأیت او از چه سرنگون

یا خواب بودم، مرا گم‌گشته است راه

یا خواب بوده آن‌که مرا بوده رهنمون

می‌گفت و می‌گریست که جان‌سوز ناله‌ای 

آمد ز حنجره شه لب‌تشنگان برون

کای عندلیب گلشن جان، آمدی بیا

ره گم نگشته، خوش به نشان آمدی بیا[11]

 


[1]. بحارالأنوار (ط ـ احیاء‌ التراث)، ج۴۴، ص۳۱۶.
[2]. الهی قمشه‌ای.
[3]. نهج‌البلاغه، حکمت 147: «وأَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْه الْجَاهِلُونَ ـ وصَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الأَعْلَى».
[4]. سورهٔ جمعه: آیهٔ ۱.
[5]. سورهٔ إسراء: آیهٔ ۴۴: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا».
[6]. مثنوی مولوی.
[7]. سورهٔ صف: آیهٔ ۲.
[8]. مدینةالمعاجز، ج۴، ص۲۱۴.
[9]. بحارالأنوار ( ط ـ احیاء التراث)،ج۴۵، ص۲۳.
[10]. الهی قمشه‌ای.
[11]. وصال شیرازی.

برچسب ها :