جلسه پنجم؛ شنبه (31-4-1402)
(تهران امامزاده صالح)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مهر و محبت، عمق همه عبادتها
- قرآن درسی برای تمام جهانیان
- لزوم تقوا برای همه موجودات
- تحصیل همه خوبیها با عبادت
- دهانکجی شیطان مقابل خداوند
- آثار دو رکعت نماز صحیح
- بطلان نماز با آب و لباس غصبی
- نحوه وضوی سید محمدباقر درچهای
- آثار لقمه حرام در نماز
- رضایت خدا و خلق خدا
- معنای «الله اکبر»
- شجاعت قمربنیهاشم(ع)
- بیفایدهبودن پنجاه سال نماز
- ارتباط گرانیها با دلار
- بیرحمی و بیانصافی، علت اصلی گرانیها
- انصاف یونسابنعبید
- زیارت مقبول کاروان بیستنفره
- انصاف مغازهدار دامغانی
- حل همه مشکلات با محبت و انصاف
- کلام آخر؛ روضه امام حسین(ع)
«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مهر و محبت، عمق همه عبادتها
عمق همه عبادات، مهر و محبت به خود و دیگران است. محبت به خود است؛ زیرا هم تصفیهکننده انسان از آلودگیهای اخلاقی و هم خدمت به دیگران است. برای نمونه شما میدانید که بخشی از مردم بسیاری از گناهان را آسان و راحت مرتکب میشوند، به دیگران ظلم و به حق دیگران تجاوز میکنند یا مال مردم را بهناحق میبرند. اینها با این گناهان خودشان را گرفتار کیفر خدا (هم کیفر دنیایی و هم آخرتی) میکنند. با ظلم، ستم، تلخی، بردن مال و پایمالکردن حق مردم، دل آنها را میسوزانند و گاهی هم با پسندادن مال مردم، صاحبان مال و زن و بچههایشان را به خاک سیاه مینشانند.
قرآن درسی برای تمام جهانیان
دربارۀ قرآن میفرماید: «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعَالَمِینَ»[1] این قرآن برای تمام جهانیان درس است. هرچند در اروپا به خود این قرآن هم ظلم و جنایت میکنند. من یکیدو تا از درسهای قرآن مجید را خیلی خلاصه برای شما میگویم.
یکی از درسهای پروردگار مهربان عالم که در قرآن تکرار شده، این است: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ»؛[2] دوباره در همان آیه میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُونَ»[3] مردم، همه شما خودتان را از افتادن در خطرهای فکری قلبی، روحی، بدنی، مالی، دنیایی و آخرتی حفظ کنید. ریشۀ (مصدر) تقوا سه حرفی است؛ «واو، قاف، یا». «وقی» بهمعنای «نگهدارنده» است. اگر به یک عربزبان بگوییم اسم اینهایی را که سقف به این سنگینی روی آن است، برای ما به عربی بگو، میگوید: «وقایه»؛ همان سه حرف (وقی) هم در آن است. «وقایه» یعنی ستونی که راحت این بار سنگین را نگه داشته تا پایین نیاید. اگر به او بگوییم ترمز ماشین را هم به عربی بگو، میگوید: «وقایه»؛ چون هیچ عاقلی سوار ماشین بیترمز نمیشود! در این جادهها چاله، گُرده و پیچ هست، حیوان رد میشود، از روبهرو ماشین میآید و اگر ترمز نباشد، ماشین در دوسه کیلومتر به ده جور خطر میخورد. همچنین در گرمای شدید اگر به یک عربزبان بگویی به اینکه مردم بالای سرشان گرفتهاند، چه میگویند، میگوید: «وقایه»؛ یعنی حفظکننده شما از حرارت و نیز از برف و باران در زمستان. این نگهدارنده در کل جهان هستی موجود است.
لزوم تقوا برای همه موجودات
صد کیلومتر اکسیژن و ازت که خدا دور زمین پیچیده، یک نوع وقایه برای کره زمین است. شما عزیزانی که درس و نجوم خواندهاید، میدانید از عالم بالای سر ما شبانهروز با سرعت زیاد میلیاردها سنگ آسمانی به طرف زمین حرکت میکند. اگر این سپر (وقایه) نبود، الان کره زمین بیابانی بود که دائم میلیاردها سنگ روی آن میریخت. اما ما روی کره زمین هستیم و شبانهروز نه بهطرف خانهمان سنگ میآید، نه روی سرمان میخورد. هوا تقوای زمین است.
آیا همه موجودات باید تقوا داشته باشند و فقط من نداشته باشم؟
یعنی من باید موجود دوپای بیترمز باشم و به ناموس، مال، دختر، حق، جنس و خانه مردم بزنم؟! این واقعاً درست است که انسان بدون ترمز الهی باشد؟ اگر بدون ترمز باشد، میشود همین انگلیسیها، امریکاییها، قرآنسوزها، رباخورها، زناکارها و دزدان حرفهای جهانی که روزی چند میلیون بشکه نفت ملتهای مظلوم را در روز روشن میدزدند، منابع افریقا را میدزدند. این واقعاً خوب و قابلقبول است؟! قرآن چه میگوید که آتش میزنید؟! چه میگوید که از آن رو برمیگردانید؟! قرآن که در یک موعظهاش میگوید تقوا داشته باش؛ یعنی مال، ناموس، دختر و ملک مردم برای مردم است، برای خودت نیست، نبر؛ ملک مردم را با سندسازی نبر؛ به مردم ظلم و ستم نکن.
تحصیل همه خوبیها با عبادت
اگر دلت میخواهد پاک، صاف و منبع خیر باشی، اهل عبادت شو. قرآن میگوید: من برای جهانیان درس هستم، «لِمَنْ شاءَ مِنْکمْ أَنْ یسْتَقیمَ»[4] اما اگر کسی دلش بخواهد انسان مستقیم، درستکار، پاک، پاکدست، مهربان، مهرورز، رحیم، لطیف و محسن باشد. این فقط با عبادت تحقق پیدا میکند كه یک نمونه را بگویم؛ مثلاً میخواهم نماز صبح بخوانم و میدانم واجب است. واقعاً هم میخواهم بخوانم. از آنهایی نیستم که نسبت به پروردگار دهانکجی کنم. یک سبب نماز، تواضع در برابر حق است.
دهانکجی شیطان مقابل خداوند
قرآن میگوید: به ابلیس و کل ملائکه گفتم «اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلیسَ أَبى وَ اسْتَکبَرَ».[5] فقط همین یک نفر شانه بالا انداخت و گفت: نه. من حرف تو را گوش نمیدهم و سجده نمیکنم؛ برای اینکه من برای خودم کسی هستم و خیلی هم مهمم؛ بنابراین به این قالب خاکی (به نام آدم) سجده نمیکنم. این برای من کسی نیست.
مرد و زنی هم که نماز نمیخوانند، معنایش این است که ای خدا، تو برای خودت کسی هستی و من هم برای خودم کسی هستم. چه کسی گفته تو به من امر کنی که نماز بخوانم؟ اصلاً وضع من به تو چه؟ این حرف بینماز است. اگر ما مسائل را موشکافی و روانکاوی کنیم، همین میشود؛ به تو چه که به من دستور نماز میدهی؟ مگر تو چه کسی هستی؟
چنین شخصی نمک، آب شیرین، انواع میوهها و روزی خدا را میخورد، هوای خدا را استشمام میکند، همه هم برای خداست، اما در دو رکعت نماز به خدا میگوید: «به تو چه که به من دستور نماز میدهی! زندگی من چه ربطی به تو دارد؟»؛ حال یکی هم میگوید: «چشم» و نماز میخواند.
آثار دو رکعت نماز صحیح
حالا میخواهم دو رکعت نماز صحیح بخوانم. ببینید در همین دو رکعت نماز حق ملت، مملکت، پدر و مادر، زن و بچه، مردم کوچه و بازار، همسایگان، مغازهدارها، کشاورزها و کارخانهدارها چقدر زیبا رعایت شده است. حالا میخواهم نماز بخوانم. امرکنندۀ به نماز میگوید: خانهای که میخواهی در آن نماز بخوانی، باید صددرصد مباح باشد، حتی یک آجر آن حق کسی نباشد؛ چون همان یک آجری که در دیوار این خانه خلاف آمده، تاریکی پخش میکند. این را چشمدارها میبینند.
الان من چشمداری را نمیشناسم، ولی قبلاً دیده بودم. هر کجا هم میفهمیدم یک نفر هست (حتی در فاصله هزار کیلومتری)، به دیدارش میرفتم. از آنها چیزهایی میپرسیدم و به من میگفتند که سی سال بعد از اینکه آنها مُردند، آشکار میشد؛ مثلاً سال 1342 که خیلیهایتان به دنیا نیامده بودید، یک روز ناهار رفته بودم پیش یک چشمداری. گفتم: خوب هستید؟ گفت: خیلی خوبم. گفت: من میمیرم و نیستم، ولی تو میمانی. او کلیِ جریانات سال 1342 تا پنج سال بعد از پیروزی انقلاب را برای من تعریف کرد. گفت: اینها را میبینی و این اتفاقات خواهد افتاد. به صاحب این منبر قسم، آنچه به من خبر داد، اتفاق افتاد و یک دانه هم دروغ نبود.
چشمدار میبیند که از این در و دیوار تاریکی میبارد. زمینی که میخواهی روی آن نماز بخوانی (چه خانهات باشد و چه بیرون)، نباید حق یکی از بندگان من در آن زمین باشد. باید پاک باشد و با پول زحمتکشیده خودت خریده باشی یا اگر مستأجر هستی، صاحبخانه پاکیزه و متدینی داشته باشی. این برای خانه و زمین است.
بطلان نماز با آب و لباس غصبی
و اما لباس نمازگزار باید مباح باشد. وقتی میخواهم تکبیرةالاحرام بگویم، اگر بدانم روی آستین پیراهنم یک دکمه دزدی و غصبی است، کل دو رکعت نمازم باطل است و اصلاً نماز وجود پیدا نمیکند.
حالا میخواهم وضو بگیرم یا تیمم کنم، آب باید مباح، حلال و پاک باشد. اگر نمیدانم صاحب این خانه راضی است که من از شیر نزدیک در ورودیاش وضو بگیرم، باید زنگ بزنم و بپرسم.
نحوه وضوی سید محمدباقر درچهای
بعضیها در دقت امور عبادی خیلی جلوتر از من بودهاند؛ مثلاً مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی (من هم زیارتشان کرده بودم، هم پشتسرشان نماز خوانده بودم، هم روز دفن بالای سر قبرشان بودم و ده سال است که برای سالگردشان در قم منبر میروم) در اصفهان استادی داشتند به نام آقا سیدمحمدباقر درچهای. ایشان واقعاً آیتاللهالعظمی بود. این لقب الان خیلی ارزان شده است و به هر طلبهای حضرت آیتالله میگویند. در آن زمان (120-130 سال پیش) خانه ایشان در ده درچه بود و تمام اصفهان (خانههای شهر و خانههای ده)، هم از آب زایندهرود استفاده میکردند و هم چاه داشتند.
ایشان عصر جمعه از درچه به اصفهان میآمد، تا عصر چهارشنبه درس میداد و عصر چهارشنبه هم برمیگشت. درس این مرد بهاندازه صد تا مثل آقای بروجردی را ساخت. یک جوی آب از شعبههای زایندهرود از جلوی خانهاش رد میشد. دوست داشت وقتی در ده است، وضوی نماز واجبش را با آب آن جوی بگیرد. میآمد سر جوی آب، دعاها و ذکرهای وضو را میخواند و وضو میگرفت. آدم وسواسی هم نبود. کل وضوی او یک لیوان آب معمولی بود (با کمتر از آن هم میشود وضو گرفت. من با یک استکان آب وضو میگیرم و نماز واجب هم میخوانم). بعد از وضو این پیرمرد به خانه میآمد و از چاه خانهاش سطل را پُر آب میکرد و داخل جوی بیرون میریخت. به او میگفتند برای چه این کار را میکنی؟ میگفت: این آب حق کشاورزان (از دِه ما تا دِه پایین) است. من با یک لیوان آب وضو میگیرم و یک سطل آب بابت این وضو برمیگردانم. مبادا بهاندازه وضوی من از آب کشاورز کم بیاید و در قیامت گرفتار بشوم.
این آدم با این حال میتواند به کسی ظلم بکند؟ اصلاً ظلمش نمیآید! این آدم میتواند به حق کسی تجاوز کند؟ اصلاً تجاوز از او نمیآید! این آدم میتواند از مردم خرید بکند، لباس و پیراهن بدوزد و بپوشد و پولش را ندهد؟ اصلاً از دستش برنمیآید!
آثار لقمه حرام در نماز
یک نماز، خانه، لباس و آب را حلال و پاک قرار میدهد. بعد به نمازگزار میگوید: اگر یک لقمه حرام بخوری، نمازت را باید بخوانی، اما تا زمانی که آثار این لقمه حرام در گوشت و پوست و خون توست، نمازت را قبول نمیکنند؛ چون نماز تو آلوده است.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
رضایت خدا و خلق خدا
حالا وضو تمام شد. فرش، زمین، خانه و بدن هم پاک، من با این دو رکعت نماز چقدر گناه را ترک کردهام؟ با این دو رکعت نماز، بقال، عطار، پارچهفروش، فرشفروش و مالک فروشنده زمین ملکیام از من راضی است، خدا هم از من راضی است که لقمه حرام قاتی این نماز نکردهام.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
معنای «الله اکبر»
وقتی این مسائل را پاک و حلال رد کردم، میایستم رو به قبله و میگویم «الله اکبر»؛ درست است که «اکبر» افعل تفضیل است و باید «بزرگتر» معنا کنیم، اما معنای واقعیاش این است: «تنها در این عالم، وجود مقدس او بزرگ است و بقیه در برابر او فنا و نمود و هیچ و بیقدرت هستند». من با این «الله اکبر» اگر باور کرده باشم، از چه کسی بترسم؟ از امریکا یا انگلیس؟ «الله اکبر» یعنی تو بزرگ هستی، بقیه ذره هم نیستند.
شجاعت قمربنیهاشم(ع)
نوشتهاند لشکر بنیامیه در کربلا حداکثر هفتادهزار و حداقل سیهزار نفر بودهاند. قمربنیهاشم(ع) وقتی برای جنگ تنهایی به میدان آمد، اول به خودش گفت: «یا نَفس لَا تَخشَی مِنَ الکُفَارِی»[6] از این لشکر نترس.
در اسلام نجاسات دوازده تاست؛ سگ، خوک، شراب، کافر و... . این هفتادهزار نفر با سگ و خوک یکی هستند و قمربنیهاشم از آنها ترسی ندارد؛ چون «الله اکبر» را فهمیده بود. هر شغلی دارم (مدیر اداره، وکیل، وزیر، رئیسجمهور، استاندار، فرماندار، بقال، عطار، سوپری، کارخانهدار یا...)، بعد از «اللَّه اَکبَر» میگویم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» به نام خدا که رحمتش بیاندازه و مهربانیاش همیشگی است.
بیفایدهبودن پنجاه سال نماز
حالا از این «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» در بسم الله و بعد از «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبّ الْعَلَمِینَ»[7] دوباره «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»،[8] من چه مقدار مهربانی، عاطفه و محبت از این نور رحمانیت و رحیمیت به خودم انتقال دادهام؟ من پنجاه سال است که نماز میخوانم، آیا آدم مهربان، باعاطفه، مهرورز و رقیقالقلبی هستم؟ اگر نیستم، نماز نخواندهام! بلکه بازی با الفاظ عربی بوده، نه انتقال حقیقت نماز به خودم.
ارتباط گرانیها با دلار
چه بهانههای عجیبی میآورند که البته میگویم ریشهاش در چیست. خیلی از محصولات این کشور کار خودمان است و هیچ ارتباطی با دلار ندارد. در مراکز کشاورزی جنوب، شرق، غرب و شمال ایران پیاز، سیبزمینی، برنج، صیفیجات (هندوانه، خربزه، طالبی و گرمک)، گندم، جو، عدس، نخود، لوبیا و سبزیخوردن میکارند. گوسفند و مرغ هم که در داخل تولید میکنند. حالا شما مثلاً یک کیلو سبزیخوردن را 35 تومان میخری. میگویی: چرا اینقدر گران؟ میگوید: بهدلیل دلار. میگویی: گندم، جو، نخود، لوبیا، عدس و لپه را چرا ده برابر میدهی؟ میگوید: چه کار کنم، بهدلیل دلار. میگویی: سیب دماوند و ارومیه، پرتقال و مرکبات شمال و بم کرمان، شهداد کرمان و گوجه فرنگی را چرا اینقدر گران میدهی؟ میگوید: چه کار کنم، دلار! کجای اینها به زلف دلار گره خورده است؟
ممکن است کشاورزها بگویند کود گران شده و گرانی اجناس ما برای کود است. ارزانکردن کود که کاری ندارد. بیشترین نفت و گاز جهان در ایران اقیانوسوار موج میزند. الان این مملکت مواد کود اوره و کود دیگر را زیر زمین دارد که درمیآورند و در صنایع تبدیلی نفت کود درست میکنند. کودی که کیسهای چهارصد تومان است، شما بزرگواران یک سهمی از گاز و نفت را به آن اختصاص دهید و کود را به قیمت پنجاه تومان به کشاورز بدهید. اینکه میشود، گرانی برای چیست؟ گرانی بهخاطر دلار است؟! یک بخش از گرانی برای کود است و اگر گوش بدهند، به همین راحتی که گفتم، قابلحل است.
بیرحمی و بیانصافی، علت اصلی گرانیها
زلف بقیه گرانیها هم نود درصدش به بیرحمی و بیانصافی گره خورده است. پس جناب فروشنده چه نمازی میخوانی؟ برای چه میگویی «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»؟ پیغمبر(ص) میفرمایند: میگویی «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»، اما چون آدم بیرحم و بیانصافی هستی، خدا به تو میگوید دروغ میگویی. میگویی «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»، اما خدا میگوید «کَذِبت» برابر من هم دروغ میگویی. با محبت، رحم، عشقورزی و انصاف کل اجناس مملکت را میشود ارزان کرد.
مشکل اگر کود است، این قابلحل است؛ هم کود فسفات و هم اوره را میشود به قول خارجیها سوبسید بدهیم؛ برای این ملت بزرگوار که نمونهاش را هیچ کشوری ندارد. شما با همین روش ساده میتوانید مردم را آرام، بامحبت و باوقار نگه دارید. نگذارید دست مردم بلند شود و خلاف بگویند. محبت، عشق، مهربانی و مهرورزی كه کاری ندارد.
انصاف یونسابنعبید
یونسابنعبید در بازار لباسفروشی داشت. به شاگردش گفت: اذان میگویند، من میروم نماز جماعت. گرانترین لباس مغازه من دویست درهم است (بیست دینار)، مواظبش باش.
نماز جماعت تمام شد. موقع برگشت وسط بازار دید همان لباسی که دوخت خودش است، دست یک دهاتی است. به او سلام کرد و گفت: لباس را چند خریدی؟ گفت: چهارصد درهم. یونس گفت: چهارصد؟ از کدام مغازه؟ بیا مغازه را نشانم بده. دهاتی برگشت و گفت: این مغازه. گفت: این مغازه من است. پول این لباس هم دویست درهم است. به شاگردش گفت: چرا چهارصد درهم فروختی؟ چرا آبروی بازار مسلمانها را میبری؟ چرا آبروی مرا پیش پیغمبر میبری که در قيامت به من بگويد چرا لباس دویست درهمی را به امت من ظالمانه چهارصد درهم فروختی؟ به دهاتی گفت: یا دویست درهم به تو پس میدهم یا اگر نمیخواهی، لباس را بگذار و پولت را پس بگیر. گفت: لباس را میبرم. گفت: پس دویست درهم پس میدهم.
زیارت مقبول کاروان بیستنفره
پدربزرگ من (پدر مادریام) از سادات بسیار محترم، مستجابالدعوه و انسان خیلی والایی بود. زمانی که من طلبه بودم، ایشان زنده بود. دو داستان برایم تعریف کرد که برای 110 سال پیش یا بیشتر بود. گفت: با یک قافله بیستنفره از دهاتهای اصفهان به زیارت حضرت رضا(ع) رفتیم. یک ماه و نیم طول کشید که به مشهد برسیم و یک ماه و نیم هم در مسیر برگشت بودیم. گفت: من یک شب در حرم حضرت رضا(ع) گفتم یابنرسولالله(ص)، زیارت ما بیست نفر قبول است یا نه؟ من حوصله ندارم تا بعد از مردن صبر کنم که آنجا بگویید قبول است یا نه؛ همین الان بگویید. شب امام هشتم(ع) را در خواب دیدم. اسم من و بقیه را بردند و گفتند: زیارت همه شما قبول است. فلانی هم عمرش کنار حرم من تمام میشود و برنمیگردد. من بیدار شدم و به او نگفتم.
انصاف مغازهدار دامغانی
رسیدیم بیرون از دامغان؛ نزدیک سهچهارهزار متری شهر. چونکه من مادرخرج بودم، به من گفتند تو مواد (نخود، لوبیا، عدس، لپه، چای و قند) بخر تا غذا درست کنیم. بعد دُنگ را حساب میکنیم. آفتاب تازه دمیده بود و مغازهها داشتند باز میکردند. من آمدم و به اولین مغازه شهر که رسیدم، وارد مغازه عطاری شدم و سلام کردم. این مرد دامغانی خیلی با محبت جواب داد و گفت: زائر هستی؟ گفتم: مشهد میرویم. گفت: بیا اینجا بنشین تا گردوغبار لباسهایت در مغازه من بریزد؛ میخواهم مغازهام از بوی حضرت رضا(ع) برکت بگیرد (الان بعضیها علنی به اهلبیت(علیهمالسلام) ناسزا میگویند؛ حالا بهخاطر گرانی یا نارضایتی است یا هرچه. اما قدیمیهایمان را ببینید). گفتم: این لیست را برای من آماده کن. لیست را خواند و به من گفت: سید بزرگوار، همه این جنسها را دارم، اما به حضرتعالی نمیفروشم. گفتم: مگر تا حالا من را دیدی؟ گفت: نه. گفتم: کینهای از من داری؟ گفت: نه. اولین بار است تو را میبینم، زائر هم هستی. گفتم: پس چرا نمیفروشی؟ یواش گفت: مغازه آنطرف خیابان را نگاه کن. قیافه صاحب مغازه را ببین تا برایت بگویم. وقتی قیافه صاحبمغازه را نگاه کردم، به من گفت: چطور بود؟ گفتم: گرفته بود. گفت: بارکالله.
پیغمبر اکرم(ص) میگویند دائم احوال همدیگر را بپرسید و اگر کسی گیر، گرفتار و در هم است و غموغصه دارد، قبل از غروب آفتاب مشکلش را حل کنید.
گفت: قبل از اینکه تو بیایی، من در مغازه خودم را باز کردم و او را دیدم و به او گفتم: چرا قیافهات غصه دارد؟ گفت: امروز بهخاطر جنسهایی که از مردم خریدهام، مثلاً (به پول آن زمان خیلی پول بود) یک تومان بدهکار هستم. امروز ظهر هم باید بدهیام را بدهم و تا دیشب فروشم در حدی نبوده که پول بدهی تأمین بشود. شما این جنسها را از او بخر. من امروز تا ظهر هرچه مشتری برایم بیاید، به او جنس نمیدهم و میگویم از او بخرد تا آن یک تومان بدهیاش درآید و از ناراحتی خلاص شود.
حل همه مشکلات با محبت و انصاف
زلف کاسب، کارخانهدار و دولتی باید به محبت و انصاف گره بخورد، وگرنه مشکلات کنونی میماند و حل نمیشود.
من خودم را میگویم و دیگران را خبر ندارم، اما به جان شماها قسم، هرچه شما جنس میخرید و به نظر شما گران است، من هم مثل شما خرید میکنم. دوسه شب است که میآیم اینجا، گاهی چیزی میخواهم، چونکه تا بروم خانه، مغازهها بسته است، میفرستم از بازار اینجا بخرند. آقایی که برایم میخرد، میگوید: این میوه شد کیلویی شصت تومان و این صد تومان. حالا قدیم چقدر باانصاف بودند. گرانی این هم به گرانی قبلی خودش گره دارد. گرانی قبلی هم به گرانی دیگری گره دارد. این گرهها را میشود با محبت باز کرد. به دروغ هم همهچیز را به دلار نبندید.
کلام آخر؛ روضه امام حسین(ع)
امام مجتبی(ع) سه پسر داشتند. بزرگترین پسر حضرت، حسنابنحسن بود که با فاطمه ازدواج کرد و داماد ابیعبدالله(ع) شد.. نسل همه طباطباییهای عراق و ایران از این زن و شوهر است. امام در روز شهادتشان یک بچه سهساله به نام قاسم و یک بچه یکساله به نام عبدالله داشتند. فکر نمیکنم با آن بچه یکساله حرف زده باشند، ولی به قاسم سفارش عمو و کربلا را کردند که سفارش بابا را هم انجام داد.
اما روز 28 صفر در بستر شهادت، دست این بچه یکسالهاش را که داشت یتیم میشد، در دست ابیعبدالله(ع) گذاشتند و گفتند: برادر، شما اين بچه را زیر بال بگیر. بچه یکساله شهادت پدرش را متوجه نشد. یکساله است، نمیداند چه خبر شده! در دامن عمو بزرگ شد و فکر نمیکرد عمویش است. از همان وقتی که زبانش باز شد، به ابیعبدالله(ع) بابا میگفت. این بچه بهشدت دلباخته ابیعبدالله(ع) بود و اصلاً طاقت جدایی از ابیعبدالله(ع) را نداشت. روز عاشورا آخرین لحظه که حضرت با همه زنها و دخترها و زینالعابدین(ع) وداع کردند، به زینب کبری(س) فرمودند: خواهر، مواظب این بچه باش تا از خیمهها بهطرف میدان نیاید.
امام با دو چیز از ذوالجناح افتادند. یکی را شیخ مفید در کتاب «ارشاد» نقل میکند. همینجوری که گرسنه و تشنه روی اسب بودند، پیشانیشان را با تیر هدف گرفتند، نه با سنگ. مسئله سنگ را نمیدانم از چه زمانی در کتابها آمده، ولی شیخ مفید (مرجع بزرگ شیعه، نزدیک به عصر غیبت) میگوید: همینجوری که امام روی اسب بودند، کمطاقت شده بودند. حق داشتند کم طاقت بشوند؛ داغ 71 نفر، اینهمه بدن قطعهقطعه را بغل گرفته بودند. نشد جلوی خونش را بگیرند، تیر استخوانشان را شکسته بود و همینجور که نفس میکشیدند، خون بیرون میزد. با دست و دستمال نشد پاک کنند. مجبور شدند پیراهن بلند عربی را بالا بزنند. پیراهن را گذاشتند روی سینهشان. سینهشان پیدا شد. حرمله با تیر سهشعبه حمله کرد. ذوالجناح فهمید که ابیعبدالله(ع) دارند میافتند؛ علت آمدن به گودال هم همین بود. سریع آمد در گودال و دستهایش را جلو و پاهایش را عقب کشید که بدن را به زمین نزدیک بکند. میان گودال خود ذوالجناح هم خودش را خم کرد و فاصله ابیعبدالله(ع) با زمین کم شد. پایشان را از رکاب خالی کردند و آرام روی زمین آمدند. ذوالجناح بیرون آمد. امام در گودال بودند. عبدالله به عمهاش گفت: عمو را میخواهم. نمیتوانند او را ساکت کنند. دستش در دست عمهاش بود، یکمرتبه دست را کشید و فرار کرد. گودال هم نزدیک خیمهها بود. امام همینجایی که ضریح هست، افتاده بودند. خیمهها را هم که دیدهاید، از داخل حرم پیداست. زینب کبری(س) دوید، اما نتوانست او را بگیرد. خودش را رساند به گودال، ابیعبدالله(ع) با زخم و خون افتاده بودند. گفت: عمو، بلند شو به خیمه برویم تا به عمهام بگویم روی زخمهایت دوا بگذارد. در این زمان ابجربنکعب (از جنایتکاران کربلا) برای کشتن ابیعبدالله(ع) وارد گودال شد. شمشیرش را که بلند کرد، این بچه دستش را گرفت. گفت: عمویم را میخواهی بکشی؟ ابجربنکعب شمشیر را پایین آورد، دست بچه از بدن جدا شد. ابیعبدالله(ع) بغلشان را باز کردند و عبدالله را گرفتند. این بچه مرتب صدا میزد: مادر، دستم!
[1] . سورۀ ص: آیهٔ 87.
[2] . سورۀ حشر: آیهٔ 18.
[3] . همان.
[4] . سورۀ تکویر: آیهٔ 28.
[5] . سورۀ بقره: آیهٔ 34.
[6] . زندگانى حضرت امام حسین(ع) (ترجمهٔ جلد 45 بحارالأنوار)، ص61.
[7] . سورۀ حمد: آیهٔ 2.
[8] . سورۀ حمد: آیهٔ 3.