جلسه ششم
(تهران حسینیه صاحبالزمان(عج))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
بیان موضوع جلسه
دربارۀ ارزش دنیا و این خانۀ گستردهای که با انواع نعمتها پوشیده و در اختیار زندگی ما قرار داده شده، نکاتی را از آیات و روایات در جلسات گذشته شنیدید. از امشب به بعد دررابطۀ با یک سلسله مسائل بسیار مهم معنوی که جای اتفاقافتادنش فقط در این دنیاست، مطالبی را از آیات قرآن برایتان عرض میکنم. مطالب فوقالعاده معنوی، ملکوتی و کارسازی است که در دو آیۀ سورۀ مبارکۀ توبه مطرح است.
تجارتخانه خدا
کسانی که حقیقت این دنیا را شناختند یا میشناسند و راه شناختشان هم قرآن، انبیا(علیهمالسلام) یا ائمۀ طاهرین(علیهمالسلام) است، میدانند، آگاه هستند و از اعتقادشان هم برنمیگردند که این دنیا با همۀ نعمتهایش تجارتخانه و بازار است؛ تعبیری که شب اول از حضرت هادی(ع) شنیدید، همین بود: «الدُّنْيَا سُوقٌ»[1] دنیا بازار است. بازار جای خریدوفروش و دادوستد است. دنیا همچنین به قول قرآن مجید تجارتخانه است؛ تجارتخانه هم همان معنای بازار را میدهد. ما وقتی لفظ تجارتخانه یا بازار را میشنویم، چند حقیقت درجا به ذهنمان میآید: جنس، خریدار، فروشنده و قیمت جنس؛ یعنی هر بازاری و تجارتخانهای مرکّب از همین چهار حقیقت است: جنس، خریدار، فروشنده و قیمت جنس.
آگاهان دنیا
این آگاهان، خبرداران و به قول پیغمبر اسلام(ص)، عالمان و حکیمان (مراد پیغمبر(ص) یک صنف خاص نیست)، خیلی زرنگ هستند. الان وقتی در ایران لفظ «علما» را کسی میشنود، توجهش به طایفۀ خاصی جلب میشود، اما منظور پیغمبر(ص) از علما و حکما آگاهان به حقایق است؛ آنهایی که به خود و جایی که در آن زندگی میکنند، آگاهی دارند و میدانند در این بازار با چه کسی وارد دادوستد بشوند. این عالمان و حکیمان به فرمودۀ پیغمبر(ص)، چه مردانشان و چه زنانشان خیلی زرنگ هستند؛[2] اینکه در کلام پیغمبر(ص) کلمۀ «زرنگ» آمده، همان «کَیِّس» عربی است؛ زرنگِ فارسی همان کیّس است. این آگاهان، عالمان و حکیمان از آن لحظۀ آگاهیشان (هروقت میخواهد باشد، ممکن است قبل از بلوغ توسط قرآن کریم یا معارف الهی این آگاهی را پیدا کردند یا بلکه بیست یا چهل سال گذشت و در غفلت بودند، بعد آگاه شدند)، با توجه به شناختی که از مسائل دارند، تمام آنچه در اختیار دارند، در این بازار فقط با یک خریدار معامله میکنند؛ چون آگاه هستند که غیر این خریدار کسی قیمت جنس را ندارد و قیمت را فقط او دارد. آنچه در اختیار این افراد است، شامل همه نعمتهاست: بدن، جان، عقل، فکر، اندیشه، نعمتهای متصل و غیرمتصل؛ چون ما نعمتهای متصلی مثل دست، پا، شکم، چشم، گوش و زبان و نعمتهای غیرمتصلی مثل پول، زمین، ملک و جنس داریم که سرمایههای مثبت در اختیار انسان است.
خواستههای الهی
قرآن را نگاه کنید، آگاهان حتی خواب شب، بیداری، نگاهکردن، گفتن، خوردن، آشامیدن، حرکات، رفیقشدن، جداشدن و ازدواجشان را در این بازار به خدا میفروشند. شما ببینید، در کتابها نوشتهاند: این آیه که در اواخر سورۀ فرقان است (در امر ازدواج، زنگرفتن و بچهدارشدن)، خواستۀ علیبنابیطالب، امیرالمؤمنین(ع) است، آن وقتی که ازدواج نکرده بودند. این خواسته را خدا به قرآن کشیده: «رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّيّٰاتِنٰا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِينَ إِمٰاماً»[3] الهی، من از تو زن میخواهم. تو واسطۀ ازدواج من بشو، مرا راهنمایی کن و زیر نظر ربوبیتت برای من زمینهسازی کن؛ ربوبیت یعنی چه؟ یک معنی ربوبیت این است: زیر نظر تربیت تو من همسرم را انتخاب کنم.
«ذُرِّيّٰاتِنٰا» خدایا، من بچههایم را از تو میخواهم. من نمیخواهم بچهدارشدنم را منحصر به غریزۀ جنسی کنم؛ حالا زن یا مرد فرقی نمیکند، وقتی ازدواج کنم، در جوانی هم لذتی میبرم و هم دوتا بچه پیدا میکنم. من اینطوری بچه نمیخواهم و از تو نسلم را میخواهم؛ چه زنی و نسلی؟ «قُرَّةَ أَعْيُنٍ».
اشتباه در فهم اصطلاحات عربی
«قرة اعین» یک اصطلاح عربی است و بعضیها فقط ظاهر این دو تا کلمه را معنی میکنند، ولی این یک اصطلاح عربی است و به لغتش کاری نباید داشت. مثلاً آیهای در قرآن مجید داریم که در متن آیه میگوید: «وَ لَمّٰا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ»،[4] «سقط» در لغت بهمعنی سقوط است و «ایدیهم» یعنی دستشان. طبق لغت معنای جمله یعنی «در دستشان سقوط کردند»، این ترجمه صددرصد غلط است! اینجا «سقط» بهمعنی افتادن و «ایدیهم» بهمعنی دست نیست. این ترکیب روی همدیگر بهمعنای «بهشدت پشیمانشدن» است. اگر کسی به اصطلاحات عرب وارد نباشد و بخواهد قرآن را ترجمه کند، با ششهزار غلط ترجمه میکند. چرا؟ چون میگوید به لغت مراجعه کنم، ببینم «سقط» یعنی چه؟ یعنی فروافتاد. «ایدیهم» یعنی چه؟ یعنی دستشان. پس «در دستشان فروافتادند» و این غلط است.
«تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ»[5] اصطلاح است و بهمعنی «بریده باد دو دست ابیلهب» نیست؛ ابیلهب دستش بریده نشد، در جنگ هم نیامد، آخر عمری هم مریض شد و مُرد، دستهایش هم به بدنش بود. حالا جوانی ممکن است شرح حال ابولهب را بخواند و بگوید: خدا به حرف خودش هم گوش نداده! خدا گفته: «بریده باد دو دست ابیلهب»، اما دو دستش بریده نشد. این جمله اصطلاح است. «ید» در اینجا کنایه از قدرت است؛ یعنی نابود باد قدرت ابیلهب که دیگر چوب لای چرخ اسلام نگذارد.
«قرة اعین» هم همین است؛ امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: من همسرم را از تو میخواهم. دیدید که پروردگار عالم دعای ایشان را مستجاب کرد و چه همسری به حضرت عنایت کرد! بچههایم را از تو میخواهم، نه از بدن و غریزۀ جنسیام. دیدید که پروردگار چه فرزندانی به ایشان عنایت کرد! کدام پدر در عالم چنین فرزندانی دارد؟
سه نعمت اختصاصی امیرالمؤمنین(ع)
یک بار پیغمبر(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: سه نعمت داری که احدی از مردم جهان ندارد، خود من هم ندارم و این مخصوص و ویژۀ توست.
یک نعمت، خدا پدرزنی مثل من را نصیب تو کرده است. چه کسی در دنیا پدرزنی مثل پیغمبر(ص) دارد؟ اینجا ممکن است برادران اهلسنت بگویند: پیغمبر(ص) یک داماد دیگر هم به نام عثمان داشت که حدود ده سال هم حاکم بود. من از کتابهای خودتان در یک سخنرانی ثابت کردم که عثمان داماد پیغمبر(ص) نبوده و این ساختگی است؛ پیغمبر(ص) یک دختر داشتند و یک داماد.
نعمت دوم، خدا همسری مانند فاطمۀ زهرا(س) نصیب تو کرده است که نصیب احدی از عالمیان، حتی من هم نکرده.
نعمت سوم، اولادی مثل حسن و حسین(علیهماالسلام) به تو داده که به من نداده است.[6]
تأثیر دعا در حق اولاد
در روایات ما معروف است که خدا به موسی(ع) فرمود: نمک آشت را هم از من بخواه؛ کلیددار و خزانهدار من هستم. تو بخواه، من عنایت میکنم.[7]
در سه نسل قبل از من خانمی بود. من شانزدههفده سالم بود که پیرمردهای قوموخویشمان برایم نقل کردند؛ نقلکنندگان نزدیک نود سالشان بود و آن خانم را دیده بودند. آن خانم یک پسرش مرجع تقلید شد که الان کتابهای علمیاش در حوزهها کتابِ درسی، تحقیقی و فقهی است و دارند این آثار را چاپ میکنند، یکبخشیاش هم چاپ شده. بحثهای مختلف علمی دارد، ازجمله بحث بسیار مفصل اجتهادی دربارۀ نماز که نقل شده حضرت امام(ره) فرموده بودند: من در کتابهای علمی- اجتهادی مربوط به نماز، کتابی بهتر، قویتر، علمیتر و تحقیقیتر از این کتاب ندیدم. یکی از بچههای آن زن، این مرجع تقلید بود و یکی هم پدرِ پدربزرگ خود من بود. حالا کاری به این نسل ندارم.
پیران طایفۀ ما میگفتند: این خانم وقتی پسرش مرجع تقلید شد، زنده بود؛ یعنی سنش تا آنجا ادامه پیدا کرد. روز و شب بعداز نمازهایش در امامزاده دوتا دعا میکرد. وقتی من طلبه شدم، همین پیرمردهای اقواممان (بعضیهایشان برای اوایل زمان ناصر قاجار و اوایل مظفرالدینشاه بودند؛ چون سنهای طولانی داشتند)، از طلبهشدن من خیلی خدا را شکر میکردند و میگفتند: ما نمردیم و استجابت دعای آن زن را دیدیم، درحالیکه آن زن صدسال پیش از دنیا رفته بود. میگفتند: آن زن گریه میکرد (از این زنها الان خیلی کم است، در ده میلیون یک نفر هم پیدا نمیشود) و میگفت: «خدایا، روحانیت واجد شرایط اثرگذار را از نسل من قطع نکن» و همینطور ادامه پیدا کرد. حالا نوبت به من رسیده، از من به فرزندانم، از فرزندان من به نوههای من؛ یعنی این رود با دعای او در جریان است و عامل، علت و پشتوانۀ این است که در نسل ما بااینکه از حافظۀ قوی برخوردارند و اگر دانشگاه بروند، آدمهای نخبۀ کمنظیری میشوند؛ اما با خواست خودشان وقتی دیپلم میگیرند، میگویند: قم میآییم.
یک دعای دیگرش هم این بود: خدایا، من عراق را ندیدهام، توقع زیادی هم از تو ندارم، عمرم را نگه دار تا فقط حرم مطهر موسیبنجعفر(علیهماالسلام) را ببینم و بعد اگر خواستی مرا ببری، ببر. حالا عشق شدیدی به موسیبنجعفر(علیهماالسلام) داشت، مثل بعضی دیگر که عشق شدیدی به قمربنیهاشم(ع) دارند؛ عشقها مختلف است.
تفاوت علاقهها
یکی از دوستانم میگفت: به ثروتمندی مراجعه کردم و گفتم: آقا، خیلی پول داری؟ گفت: بله دارم. گفتم: به ما بده مسجد بسازیم. گفت: من برای مسجد پول نمیدهم، اما برای امام حسین(ع) هرچه میخواهی بگو، میدهم. میخواهی ده شب جلسه بگیری، چقدر خرجش است؟ شام، پول مداح و واعظش را میدهم، اما پول به خدا نمیدهم که مسجد برایش بسازید. این شخص حالا اینطور است و اینها را هم نباید طرد کرد. بالاخره خدا عشقها را جهت میدهد، عدهای را جهت میدهد برای امام حسین(ع)، خودش یا یتیم خرج کنند یا درمانگاه بسازند. اگر عشق را متمرکز در یک کار میکرد، همۀ کارها لنگ بود. الان به من بگویند: آقا، گواهینامه داری؟ میگویم: بله. میگویند: یک تریلی به تو میدهیم، برو بندرعباس و بیا، ده میلیون هم میدهیم. میگویم: علاقه ندارم پشت ماشین بنشینم، اما بیست شب میخواهی، میآیم و شبی یک منبر میروم.
اهمیت اختلاف در آفرینش
این تقسیم عشقها و تفاوت در محبتها حکمت پروردگار است؛ مثلاینکه ما در عالم طبیعت هم تفاوت میبینیم. اگر همۀ درختها فقط گردو یا انگور بود و هیچ میوۀ دیگری نبود، اگر همۀ صیفیجات فقط گَرْمَک بود، اگر همۀ کرات، زمین و اندازۀ آن بود، اگر شکل همۀ ما یکی بود یا اگر تن صدای همهٔ ما یکی بود، زندگی نمیچرخید. شما فقط حساب کنید اگر همه همشکل بودند، در یکشکل بودن کل مردها و زنها، وقتی میخواستند ازدواج کنند و ازدواج هم میکردند، هر مردی هر زنی را میدید، میگفت: همسر من این است، درحالیکه این همسر یک نفر دیگر بود. خدا میفرماید: «وَ مِنْ آيٰاتِهِ اِخْتِلاٰفُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوٰانِكُمْ»[8] از نشانههای قدرت من تفاوت زبان، رنگ و شکلهایتان است و هر شکل، تن صدا و قیافهای هم بهجای خودش درست است. میلیاردها بشر خلق کرده، مردمک چشم و خطوط سرانگشت دو نفر مثل هم نیست؛ شما همین امشب خودکاری بردارید، یکمشت خط را با هم قاتی کنید و بگویید: من هم میخواهم خط سرانگشت درست کنم. چند جور میتوانید درست کنید؟ چهارپنج جور و نهایتاً ده جور، اما از زمان آدم تا حالا دو تا سرانگشت مثل هم نیست که خطها هم همه همشکل است، ولی نقشش یکی نیست. اما ملتها خدا را یادشان رفته که چهکار کرده و چهکار دارد میکند!
نعمت آب
مطلبی را قرآن میگوید: «إِنْ أَصْبَحَ مٰاؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمٰاءٍ مَعِينٍ»[9] اگر من یکلحظه به تمام آبهای قابلشرب، قنات، چشمه، سد، آبهای روی زمین و زیر زمین فرمان بدهم تلخ شوید که یک قطرهاش را احدی نتواند بخورد، چه کسی میخواهد آب شیرین برایتان بیاورد؟ هیچکس. بعد ما باید چهکار کنیم؟ ما با کل حیواناتمان باید بمیریم و هیچ کار دیگری نمیتوانیم بکنیم. وقتی با آن آب نشود غذا درست کرد، انسان نتواند خودش را بشوید و کشاورزی کند (منظورش این است که من آب را تبدیل به آبی کنم که هیچ بهرهای نتوانید بگیرید)، چهکار میکنید؟ چه کسی میخواهد آب شیرین برایتان بیاورد؟
تمام درخواستها فقط از خدا
آدم زن و بچهاش را از خدا بخواهد. این خانم گفت: روحانیت را در نسل من قطع نکن و ادامه بده. ما در حقیقت همهمان دعاکردۀ او هستیم و او را هم ندیده بودیم. بعد هم سفر عراق برایش جور شد. آن زمانی که ماشین نبود، با مرکب حیوانی از منطقۀ زندگیاش که تا تهران پانصد کیلومتر فاصله بود، میآید از بین راه به همدان میپیچد، کرمانشاه، قصرشیرین و خانقین میرود، بعد هم وارد کاظمین، صحن و حرم میشود. وقتی چشمش به ضریح میافتد، از دنیا میرود. آن زمان بهخاطر پسرش که مرجع تقلید بود، هشتنه قدمی ضریح خاکش میکنند. من سفر قبل که رفتم، از آدم واردی که از نزدیکان آن زن بود، پرسیدم: شما که مرتب اینجا میآیی و جریان آن خانم را هم از پدرانت شنیدی، قبرش کدام ناحیه است؟ گفت: در همین ناحیه است.
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: من زنم را از تو میخواهم؛ یعنی دلال زنگرفتن من تو باش. اما در روزگار ما دلال زنگرفتنِ خیلیها چشمشان است، جای بلهبُران هم پارک، خیابان یا در حیاط دانشگاه است و خیلیهایش هم به طلاق میخورد. خدا که هست، برای چه غریزۀ جنسی را دلال ازدواج قرار میدهید؟
نتیجه درخواست از خدا
کسی به من مراجعه کرد و گفت: میدانی چقدر بد بودم؟ گفتم بله؛ چون هممحلهای ما بود و خیلی هم بد بود. مدتی او را ندیده بودم؛ من قم بودم و خیلی کم به تهران میرفتم. وقتی یک بار برای دیدن یکی از رفقایم که مردی الهی بود، به تهران آمدم، این بندۀ خدا را پیش رفیقم دیدم. به او گفتم: فلانی، هیچوقت گذر تو به اینطور جاها و کنار این آدمها نمیافتاد؛ تو اهل ورق، عرق، کاباره، چاقوکشی، یککَتی راهرفتن و زدن هستی، چه شد اینقدر آرام شدی؟ به نظر میآید خیلی برگشتی. گفت: تا دلت میخواهد، عوض شدم. گفتم: کجا عوض شدی؟ گفت: یک صبح جمعه عوض شدم. گفتم: دعای ندبه بودی؟ گفت: دعای ندبه نمیدانم چیست. گفتم: هیئت بودی؟ گفت: هیئت یعنی چه؟
گفت: من خیلی شراب خورده بودم. نزدیک نیم ساعت به اذان صبح سر چهارراه حسنآباد ازبسکه بدحال و مست بودم، کنار پیادهرو افتاده بودم و هیچچیز هم نمیفهمیدم. کمکم دیدم یکخرده دارم خنک میشوم و دیگر داشت اذان صبح میشد. چشمم را میتوانستم باز کنم، کمی مستی رفته بود و قدرت ارزیابی داشتم. دیدم یک روحانی چهارزانو نشسته، سر من را روی دامنش گذاشته، عبایش را چهارتا کرده و من را دارد باد میزند. یکخرده به حال آمدم، بلند شدم و نشستم، من را بوسید و گفت: حالت خوب است؟ گفتم: بد نیستم. گفت: مگر دیشب چقدر خوردی؟ بیشتر از پنج سیر خوردی؟ گفتم: دیشب خیلی سرحال بودم، دوسه تا شیشه خوردم. گفت: پس من مینشینم، تو هم همینطوری درازکش باش خستگیات در برود. اینجا یک مسجد است، باید بروم با مردم نماز صبح بخوانم و بعد هم دعای ندبه و منبر دارم. اصلاً به نماز و دعای ندبه دعوتت نمیکنم، اما صبح جمعه است، یک هلیم خیلی عالی برای کل دعای ندبهخوانها خریدم، تو هم که گرسنهات است، بلند شو با همدیگر برویم، سنگک دو رو خشخاش هم در دفتر مسجد هست، بنشینیم با هم صبحانه بخوریم. خوردی، بعد برو. گفت: به من گفت خوردی برو، اما من دیگر نرفتم، الان نمازهایم را آنجا میخوانم.
گفت: اما یک گرفتاری پیدا کردم. گفتم: چیست؟ گفت: دخترخانمی را عقد کردم به نیت اینکه متدین، چادری، باعفت و پاک باشد، حالا میبینم آنهایی که به من معرفی کردند، دروغ گفتند؛ آنگونه نیست. دخترخانم میگوید: میخواهم بیرون بروم، پارک و سینما بروم، نیازی هم ندارد تو با من بیایی. گفتم: حالا مخالفت است، دوستش هم داری؟ گفت: خیلی. گفتم: من حرفهایی یادت میدهم، به او بگو، شاید برگردد و در خط بیاید. گفت: چشم. حرفها را یاد گرفت، رفت به او گفت؛ بعد آمد و گفت: مسخرهام کرد. گفتم: میتوانی طلاقش بدهی؟ (چون دیدم این خودش تازه صیقلی و اصلاح شده، حالا کسی هم در زندگیاش آمده، اعصابش هم دارد خرد میشود، فشار روحی هم به او دارد میآید، ممکن است این دفعه اگر برگردد، لات نمرۀ بیست شود.) گفت: توانستن که میتوانم، اما خیلی سخت است و دوستش هم دارم. گفتم: من یکی را دارم، این واسطۀ بسیار زرنگی است و بهتر از این را برایت میگیرد، با خرج و توقع کمتر و زیباتر از این. گفت: کیست؟ تلفن دارد؟ گفتم: تلفن ندارد. گفت: تو پیشش میروی؟ گفتم: نه. خودت برو. گفت: آخر من با این قیافه بروم چه بگویم؟ بگویم دختر به من بده؟ ممکن است بیرونم کند. گفتم: بیرونت نمیکند، خیلی مهربان است. گفت: آدرس بده. گفتم: مشهد، حرم وجود مبارک حضرت رضا(ع). گفت: امروز میروم. اما اگر رفتم، نشد و برگشتم، چاقو را برای خودت میکشم؛ چون زندگیام را بههم داری میزنی و میگویی این زندگی صلاحت نیست. گفتم: نه برو. او هم رفت.
من هم همین تهران با حضرت حرف زدم و گفتم: من آبرو گرو گذاشتم، به دلم افتاد به او بگویم بیاید و از شما زن بخواهد. اگر کاری برایش نکنید، درهرصورت آبروی عبا، عمامه، دعا و زیارت میرود. چهارپنج ماه بعد دیدمش و گفتم: پیش این دلال رفتی؟ گفت: بله. گفتم: کاری کرد؟ گفت: کاری کرده که من از شادی دارم دق میکنم! زنی نصیبم کرده که نمیتوانم تعریف کنم! چقدر خوب است!
امیرالمؤمنین(ع) در تجارتخانه خدا
این دعای علیبنابیطالب(ع) است: زن و بچه را در این بازار از تو میخواهم که در دنیا و آخرت مایۀ دلخوشی من باشند. زن و بچۀ من را از اینهایی قرار بده که تقوا دارند و تقوایشان مقدم باشد؛ اینها پیشوای تقواداران شوند. این بازار، امیرالمؤمنین(ع) فروشنده و خدا هم خریدار است. زن، بچه، نوه، خودش، شب نوزدهم جانش و تمام درآمدهای کشاورزیاش را بعداز خرج خانهاش، با خدا معامله کرد. نتیجهاش این شد: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ»[10] خدا از افرادی که خدا و قیامت را میشناسند، جان و مالشان را میخرد. در مقابل چه قیمتی؟ به قیمت بهشت.
علی جان، ازدواج، فرق شکافته و بچهها و نوههای سربریدۀ میان دو نهر آب را به قیمت بهشت میخرم؛ نه به قیمت «جنات»، بلکه به قیمت «جنت». ما نمیدانیم این جنت کجاست و چیست، اما میخرد و خرید. میبینید که کربلا را از نسل علی(ع) چگونه خرید! چهکار کرده!
فکر کنم روز جمعه هفتاد کشور بچههای شیرخوارهشان را سربند سبز بسته که رویش «یا اباعبدالله» نوشته و آورده بودند. امشب برای نوۀ امیرالمؤمنین(ع)، این بچۀ سیزدهساله، در تمام مجالس شیعه چه گریهای میکنند! اینها همه خرید خداست.
روضه حضرت قاسم(ع)
همه با شمشیر کشته شدند و به همه خنجر زدند، غیر از قاسم. خیلی سخت است آدم را سنگباران کنند؛ نه سنگ نیمسیری و ده مثقالی، بلکه سنگ برمیداشتند و پرت میکردند که تمام فرق را میشکافت و استخوانهای دست و پهلو را میشکست.
وقتی ابیعبدالله(ع) آمد، دید واقعاً دارد جان میکند؛ لای اینهمه شکستگیها و زخمها، پاشنۀ پا را به زمین میساید. نشست، اما وقتی دارد مینشیند، زمانی است که قاتل میخواهد سر قاسم را جدا کند. قاتل را پرت کرد، قاتل داد زد، قوموخویشهای قاتل به دفاع از قاتل ریختند و جنگ شدیدی شد. لابهلای جنگ و گردوغبار، دید صدای نالۀ ضعیفش میآید: عمو، تمام استخوانهای بدنم زیر سم اسبها له شد.
ما نمیدانیم چه اتفاقی افتاده که ابیعبدالله(ع) صدا زد و به قاسم چیزی گفت که به هیچ شهیدی، حتی به پسر خودش هم نگفت؛ گفت: عمو جان، جاندادن تو برای من خیلی سخت است.[11]
[1]. تحفالعقول، ص۴۸۳.
[2]. تنبیهالخواطر، ج۲، ص۲۹۷.
[3]. فرقان: ۷۴.
[4]. اعراف: ۱۴۹.
[5]. مسد: ۱.
[6]. مناقب ابنشهرآشوب، ج۲، ص۱۷۷.
[7]. عدةالداعی، ص۱۳۴.
[8]. روم: ۲۲.
[9]. ملک: ۳۰.
[10]. توبه: ۱۱۱.
[11]. لهوف، ص۱۱۵.