سخنراني هفتم
(تهران مسجد امیر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
امام حسین(ع)، وارث حضرت ابراهیم(ع)
«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ».[1] حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) کیفیت برخورد حضرت ابراهیم(ع) با تکالیف الهیه را به ارث بردهاند. شوق، همت والا، کمنگذاشتن، اخلاص و ثابتقدمی در عمل به تکلیف و ابلاغ تکلیف به دیگران سرمایههای ابراهیم(ع) تا لحظۀ آخر عمرش بود که حضرت اباعبداللهالحسین(ع) با آگاهی کاملشان به وضع ابراهیم(ع)، از ایشان به ارث بردهاند.
تکالیف خدا نسبت به همۀ انسانها
جدای از ارثبَری حضرت حسین(ع) از ابراهیم(ع)، نکتۀ بسیار مهمی حتماً باید در همین بحث برای خودمان مطرح شود که آگاهی به آن لازم است. همۀ سعی من این است که این مطلب را از طریق عاطفه، مهر و محبت در امر تکلیف برایتان ثابت کنم تا در انجام تکلیف دلخوشتر و بانشاطتر باشید و در اخلاصورزی در عمل به تکلیف قویتر و بهتر قدم بردارید؛ چون امام جواد(ع) میفرمایند: یکی از خصلتهای انسان باایمان این است که خودش را نصیحت کند و برای خودش واعظ باشد. این دستور را هم پروردگار به مسیح(ع) میدهد: اول خودت را موعظه کن و موعظهپذیر بشو، بعد دیگران را موعظه و تشویق کن که موعظهپذیر شوند. لذا این بخش از بحث برای همۀ ماست؛ من، شما، دیگر برادران و خواهرانی که نوارهای این مجلس را بشنوند یا تصویر را ببینند.
مطلب این است که آیا خداوند متعال فقط انبیا، اولیا و ائمه(علیهمالسلام) را در معرض تکلیف قرار داده یا «ناس» (هرکسی که به دنیا میآید و به سن رشد و بلوغ میرسد) را هم شامل تکلیف کرده است؟ پاسخ قرآن مجید در این زمینه پاسخ قاطعانهای است؛ پاسخ با قسم، بیقسم، با لام تأکید و نون تأکید ثقیله دارد و نشان میدهد که تکلیف برای همگان امر الهی، عرشی و ملکوتی است و هر مکلفی در هر موقعیتی که باشد، در ادای تکلیف محبوب خداست؛ یعنی برای انسان مقامی بالاتر از این نداریم که تکلیف را قبول بکند، در گردانۀ عبودیت قرار بگیرد و محبوب خدا بشود.
آیات تکلیفی در قرآن
من چند آیه در این زمینه برایتان بخوانم. تمام تکالیف نشان میدهد که ارائهاش از باب رحمت بوده و این یک سرِ تکلیف است؛ انجامش هم موجب محبوبیت بوده و این سرِ دوم تکلیف است. هر دو هم در قرآن آمده؛ چراکه قرآن مجید کتاب بیان تکالیف است. چند تا از دانشمندان ما تمام مسائل تکلیفی را از قرآن جدا کردهاند و کتاب نوشتهاند؛ نمونۀ آن مقدس اردبیلی است که انسان فوقالعادهای بوده.[2] دررابطهبا آیات تکلیفیۀ قرآن از یک جلد تا دوازده جلد نوشته شده است؛ حالا من بیشتر از این را ندیدهام و نمیدانم نوشته شده یا نه. اینها را «آیات فقهی قرآن» میگویند که بیان حلال و حرام، مسائل ازدواج، خانواده و طلاق و حق پدر، مادر، فرزند، زن و مرد است. بعضی از این کتابها اسمش «آیاتالاحکام» است. بعضیهایش هم زمانی نوشته شده که کتابهایی شبیه «مُعْجَمُالمُفَهْرَس» نبوده و پیداکردن آیات کار مشکلی بوده؛ میخواستند آیاتالاحکام بنویسند، باید یک بار کل قرآن را میخواندند و دانهدانه آیات مربوط به احکام و تکالیف را یادداشت میکردند. اما اگر الان پانصد تا آیۀ مربوط به احکام را بخواهیم، یکساعته یا کمتر میتوانیم از کل قرآن بگیریم. قرآن کتاب بیان احکام است؛ ما یک سلسله احکام فقهی، معنوی و اجتماعی داریم. من بهجای کلمۀ «احکام» همان «تکالیف» را بگویم.
علت بیان تکالیف در قرآن
ببینید دربارۀ قرآن که کتاب بیان تکالیف است، خدا چه میگوید؛ این خیلی لطیف است! من بادقت بیان میکنم و روی این مسائل هم خیلی زحمت کشیدهام، برای اینکه رنج، مشقت و سختی تکلیف را بهخصوص از نسل جوان بزرگوارمان بگیرم و بگویم رنج، سختی و مشقت، تحمیلی از جانب خود ماست. خداوند متعال در مسائل تکلیفیه تحمیل رنج، مشقت و سختی را رد کرده است؛ یعنی وقتی در آیهای یک، دو یا سه تا تکلیف را بیان میکند، میگوید: «يُرِيدُ اَللّٰهُ بِكُمُ اَلْيُسْرَ»[3] من آسانی شما را میخواهم و رنج شما را نمیخواهم. من نیستم که در ارائۀ تکلیف رنج و سختی به شما میدهم؛ شما اگر نماز میخوانی و سختی، مشکل، مشقت و رنج دارد، این مربوط به خودت است. یک بار عامل ارائۀ تکلیف را از من ببین که چرا به شما ارائۀ تکلیف کردهام، «وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مٰا هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ»[4] به شما مهر داشتهام و درمانکنندۀ دردها هستم؛ تکالیف را از باب مهر و برای درمان دردها به شما ارائه کردهام. برای چه رنجآور و سختتان است که محبت و مهرورزی مرا قبول کنید؟ راهِ اینکه من شما را نوازش کنم و دست به سروصورت شما بکشم، تکالیف است؛ تکالیف نوازش، مهرورزی و رحمت من و داروی درمان بیماریهای شماست. اینها را هم از قرآن راحت میشود توضیح داد. دو آیه برای نمونه بخوانم.
تکالیف، راه رسیدن به بهشت
چقدر این دو آیه زیباست! «إِنَّ اَلْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئٰاتِ»[5] تمام تکالیفی که به شما ارائه کردهام، شما را از آلودگیها پاک و شایستۀ مغفرت من میکند، راه شما را بهسوی بهشت باز کرده و درهای دوزخ را به روی شما میبندد. خدا در خارج از قرآن قسم خورده که به عزت و جلالم قسم، یک نفر از اهلم و موحدی را در قیامت به دوزخ نمیبرم؛ نمیشود که بندۀ من از من تکالیفی را قبول کند، شصت سال هم انجام بدهد و بعد هم روز قیامت بگویم درهای بهشت به رویت بسته و درهای جهنم به رویت باز است، برو گمشو بهطرف جهنم! من چنین خدایی نیستم!
ذات تکلیف جادهای بهسوی بهشت، مغفرت و اقتضای رحمت من است؛ عاشقت بودهام و نمیخواستم مثل گاو، شتر و گوسفند در صحرا رهایت کنم یا تو را داخل خانههای کشاورزان بکشم، بار ببری و گاوآهن روی سرت بگذاری؛ نمیخواستم مانند حیوانات با تو رفتار کنم. علاقه به تو داشتهام و مهربان بودهام. این قرآن مهر و محبت من و داروی درمان است که به تو ارائه کردهام.
یک طرف تکلیف «مهرورزی» است؛ نمیخواستم مثل حیوانها باشی و دوستت داشتم، وگرنه مثل گاو و گوسفند رهایتان میکردم. چرا دعوتت کردهام که در این زمان (زمان فعلی، نه سال ۱۳۹۲) پنج و ربع صبح بلند شوی و در نماز با من حرف بزنی؟ دوستت داشتهام، میخواستم تو را ببینم، در حریمم صدایت را بشنوم، اللهاکبرت را بشنوم و رکوع و سجودت را ببینم؛ اینها نفعی به من نمیدهد، من فقط دوست دارم تو را در تکلیف ببینم. تکلیف راه بهشت، بستهشدن در دوزخ، مهر و رحمت است. نماز، روزه، زکات و ادای حق زن، بچه، مردم و حیوانات رحمت است. یک طرف تکلیف رحمت است. این یک آیه که رحمت، شفا و دوای علاج درد است.
نماز بازدارنده از زشتیها
آیه دوم را ببینید چقدر زیباست! «إِنَّ اَلصَّلاٰةَ تَنْهىٰ عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ»[6] خود نماز کارش این است. کسی که دو رکعت نماز مطابق خواست من میخواهد بخواند، در خانه، فرش و آب غصبی تحقق پیدا نمیکند. پس نمازگزار از حقوق مالی 75 میلیون انسان آزاد نیست و اگر بخواهد نماز واقعی بخواند، نمیتواند ظالم به حقوق مالی کسی باشد؛ نماز بیماری تجاوز و ظلم را علاج میکند. «عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ» کسی که خود را شایسته و لایق کرده که در شبانهروز پنج بار در حریم و آغوش رحمت من بیاید، با توجه به نیت نماز واقعی نمیتواند در آغوش زنا قرار بگیرد و با شکم پر از مشروب مقابل من بایستد و حرف بزند. نماز حصار خدا، مصونیت و امنیت است.
تأثیر ارتباط با خدا
این داستانی که میخواهم به آن اشاره کنم، بیانش سهربع طول میکشد؛ در نوارها، سایت و خاطراتم هم هست. اتفاق عجیبی بود! آخر داستان این شد که من با جوان امروزی گیسبلند و آستینکوتاهی که هیچ ارتباطی با دین نداشت، با یک آخوند هم موافق نبود و من هم برای او ناشناس بودم، آشنا شدم و هدایت شد؛ مقدمات و مؤخراتش مفصل است.
بعدازظهر خلوتی در بهترین بلوار شهری شخصی با ماشین گرانی اتفاقی ترمز کرد؛ فکر کنم میخواست من را مسخره کند و در دلش گفته بود آخوندی را تنها در این بلوار گیر آوردهام، این هم لذتی است که دستش بیندازم. در ماشین تنها نشسته بود و گفت: آقا شیخ، کجا؟
اینطور حرفزدن تحقیر و توهین است و آدم میفهمد طرف دارد سبکش میکند. احترام به همدیگر لازم است؛ ما باب مفصلی در اصول کافی به نام «العِشْرَة» (چگونه زندگیکردن با یکدیگر) داریم که خیلیهایمان این را بلد نیستیم. اگر چیزی پیش آمد که خوشایند من نبود، نباید هجومی عمل کنم و باید صبر کنم در یکگوشۀ خلوت بگویم برادر مؤمن، برایم ثابت کن این کار غلط یا درست است. اگر بدانم درست است و دلیل بیاوری، ادامه میدهم و بدانم نادرست است، انجام نمیدهم. اما برخورد توهینآمیز و تحقیرآمیز نتیجهاش معلوم است.
گفت: آقا شیخ، کجا؟ حالا او ترمز کرده و من هم ایستادهام؛ او شهرستانی است و من هم بزرگشدۀ تهرانم. گفتم: عزیزدلم، هرکجا دلت بخواهد! گفت: پس بیا بالا. گفتم: چشم. زمانی بود که در شهرهای بزرگ آخوندها را ترور میکردند؛ اصلاً اوضاع ناامن بود. گفتم: خدایا، نمیدانم به قتلگاه میروم، این را سر راه من قرار دادهای که با خودت آشتی بدهی، میخواهی در طول انبیا(علیهمالسلام) که لباس آنها تنم است، توهین و تحقیر بشوم و ببینی حاضرم این راه را ادامه بدهم یا سختیها و مشکلات از این حوزه مرا بیرون میبرد یا میخواهی ببینی الان تکلیفم را خوب ادا میکنم یا نه!
با سرعت حرکت میکرد و من هم نگفتم کجا میروی. تا به محلهای رسیدیم که بیشتر خانههایش نوساز بود و درِ خانهای ترمز کرد. گفت: بیا پایین؛ در را میخواهم ببندم. پایین آمدم، در ماشین را بست، به دری کلید انداخت و گفت: اینجا خانهام است. تنها هستم؛ زن و بچه ندارم و فقط مادرم در خانۀ پدریام است. بیا داخل. در را بست و گفت: آقا شیخ، هرکس مهمان میبرد، داخل اتاق پذیرایی میبرد، دلم میخواهد تو را داخل اتاق پذیراییمان ببرم؛ اتاق باحالی دارم! آقا شیخ، فکر کنم به عمرت تا حالا هنوز ندیدهای. توهینها ادامه دارد؛ یعنی معلوم است جنبه، جنبۀ تحقیر، شکستن و خردکردن است. در اتاق را باز کرد، دیدم غیر از سقف که سفید بود، چهار دیوار اتاق عکس نیمهعریان و عریان هرچه زن بدکارۀ مشهور داخلی و خارجی روی کاغذگلاسۀ گرانقیمت پوشش داده شده. گفت: خوشت آمد تو را کجا آوردهام! گفتم: بله. گفت: بنشین. چای و شربت بیاورم؟ مشروب خارجی بانْدِرُلدار،[7] استاندارد و گرانقیمت چند جور دارم، بیاورم؟ از افغانیها تریاک مثل طلا خریدهام که آدم حظّ میکند، بیاورم؟ گفتم: یک چای بیاور؛ نهایت این است که آن زمان مثلاً چای یک تومان پولش و خمسش دو ریال میشود، ما عین همان یک تومان را خمس میدهیم و عیبی ندارد. اسلام بنبست برای ما نگذاشته که حالا مته به خشخاش بگذارم و بگویم: عمو، دایی یا برادر من خانهات نمیآیم؛ چون خمس نمیدهی. اصلاً دین تلخی ندارد، اول دین رحمت و آخرش هم محبوبیت است؛ هر دو در قرآن است. معطلش کردم و میگفتم: باشد؛ به تو میگویم. میگفت: خنک است! به خدا تریاکش قلابی نیست! خدا را قسم میخورد که خیالم راحت باشد قلابی نیست و خیلی خوب است. با احترام و محبت نگهش داشتم.
سهربعی که گذشت و نیم ساعت به اذان مانده بود، گفتم: ببخشید، من در شهر شما رفیق جونجونی دارم (این اصطلاح ما تهرانیهاست) و خیلی با هم قاتی هستیم، نیم ساعت دیگر با او وقت دیدار دارم و منتظرم است؛ تحمل ندارم کسی را در انتظار بگذارم و حتماً باید او را ببینم. اینکه گفتی مشروب و تریاک، به تو نه نمیگویم، من هم مثل خودت هستم، اما این دوست من که با او جونجونی هستم، بهشدت از مشروب بدش میآید و یکذره دهانم بو بدهد، رفاقتش را برای همیشه قطع میکند. این رفیق من خیلی ناز دارد! اگر بوی دود و تریاک بشنود، قطع میکند؛ کاریاش هم نمیتوانم بکنم. گفت: مثل اینکه خیلی دوستش داری! چند سالش است؟ گفتم: سالش را چهکار داری؛ رفیق هستیم و همدیگر را دوست داریم. گفت: اینجا جای پرتی است، بگذار تو را برسانم، بعد او را ببین، حرفهایت را بزن و دوباره به خانه برگردیم؛ جایی نمیخواهی بروی؟ گفتم: نه. گفت: پس عشقمان تا صبح برقرار است. گفتم: باشد. گفت: با دوستت کجا قرار داری؟ اسم خیابان را بردم و به او گفتم: داخل آن خیابان تقریباً دم در مسجد جامع، بلدی؟ گفت: بله رد شدهام، ولی کاری به این مسجد، آخوند و اینها ندارم، اما تو را آنجا میرسانم. امروز هم که دلمان میخواست اسم مسجد، محراب، منبر و آخوند نشنویم، گیر تو افتادهایم. هنوز تحقیر ادامه دارد.
من را دم مسجد رساند و گفت: آمده؟ گفتم: بله هست. گفت: کیست؟ گفتم: صدای نمایندهاش میآید. گفت: مگر رفیقت اینجا نماینده دارد؟ گفتم: بله صدا را گوش بده: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» (مغرب بود و مؤذن اذان میگفت). رفیقم خداست! همان که من را خلق کرده، جان، دهان، زبان و گوش داده، گفته شراب برایت حرام است، تکلیف به خوردن نداری و تکلیف به نخوردن داری و تریاک حرام است. چند جمله گفتم، دیدم افت کرد! گفت: من را میبخشی؟ گفتم: من از تو دلگیر نشدهام که تو را ببخشم. گفت: شب میآیی؟ گفتم: صبح میآیم؛ امشب جایی وعده دارم. گفت: خانۀ چه کسی؟ گفتم: کسی من را در این شهر دعوت کرده، او را نمیشناسم و اولین بار است او را میبینم. گفت: صبح چه ساعتی قرار بگذاریم؟ گفتم: هروقت تو قرار بگذاری. گفت: چه وقتی بیایم؟ ساعت نه خوب است؟ گفتم: خیلی خوب است. گفت: با هم کجا برویم؟ دیگر خانه نمیرویم و بیرون از شهر میرویم. گفتم: ساعت نه همینجا میایستم.
ساعت نه صبح آمد و گفت: دهبیست کیلومتر میخواهم بیرون از شهر برویم. گفتم: برویم. داخل ماشین من را نگاه میکرد و برمیگشت. گفت: تمام مشروبها را دیشب داخل چاه ریختم، پاسورها را آتش زدم و تریاکها را نابود کردم. دیشب تا حالا خوابم نبرده، بیچاره شدم! چهکار کنم؟ گفتم: دلت میخواهد چهکار بکنی؟ گفت: میخواهم با رفیقت رفیق شوم. گفتم: رفیقم دیشب با تو رفیق شده! گفت: گذشتهام چه؟ گفتم: گذشتهای برایت نمانده! هرکس با این رفیق من رفیق شود، کل گذشتهاش را در یک چشمبرهمزدن پاک میکند. تا یک بعدازظهر بودیم. گفت: ناهار برویم. گفتم: نه. گفت: شب کجایی؟ اتفاقاً در آن شهر من دعای کمیل دعوت بودم؛ شهر مذهبی هم بود و چندبرابر این جمعیت برای دعای کمیل آمده بودند. گفت: جایی که دعوت داری، میشود من را ببری؟ گفتم: بله میشود. گفت: کجا بیایم؟ گفتم: همینجا. آمد و او را بردم. هنگام دعای کمیل کنار دست خودم نشاندمش؛ چون روی زمین و روبهقبله دعای کمیل میخوانم. چراغها را خاموش کردند؛ خدا میداند کنار دست من چهکار میکرد! چراغها را که روشن کردند، دو چشمش کاسۀ خون شده بود! گفت: تا چه وقت اینجا هستی؟ گفتم: دارم میروم. گفت: تلفنی نداری؟ گفتم: نه، تو دیگر با کسی رفیق شدهای که اصلاً به من نیازی نداری؛ سراغ همان برو! او کلیددار هستی، غفار، رحمان، رحیم، وَدُود[8] و رئوف است.
دو جهت تکلیف
یک سر تکلیف «رحمت» و سر دوم محبوبیت «مکلف» است. این چند تا آیه را بخوانم، ببینید مطلب از چه قرار است؛ تا بعد برای روضه برویم.
«إِنَّ اَللّٰه يُحِبُّ اَلتَّوّٰابِينَ»[9] کسی که مکلف به توبه است و توبه کند، محبوب من است. «وَ يُحِبُّ اَلْمُتَطَهِّرِينَ»[10] کسی که خودش را از آلودگیهای ظاهر و باطن پاک کند، محبوب من است. «إِنَّ اَللّٰه يُحِبُّ اَلْمُتَوَكِّلِينَ»[11] کسی که توکل و اعتماد به من کند، محبوب من میشود. «وَ اَللّٰه يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ»،[12] «وَ اَللّٰه يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ»[13] و «إِنَّ اَللّٰه يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ»[14] هرکس تکلیفهایی را که به او ارائه کردهام، ادا کند، محبوب من میشود. پس ما هم مکلف هستیم؛ تکلیف برای ما یک سرش رحمت و سر دومش بعداز انجام، محبوبیت است.
من و شمای معمولی وقتی ادای تکلیف کنیم، محبوب میشویم، پس امام حسین(ع) چقدر محبوب خداست! هیچکس نمیداند! چون هرچه قبول تکلیف، شوق به ادا، اخلاص در عمل و همت در اجرا بیشتر باشد، خودکار محبوبیت نسبت به حق بیشتر میشود. وقتی میگوییم حسین(ع) وارث ابراهیم(ع) است، یعنی وارث همۀ ارزشهای تکلیفیه است و همۀ تکالیف را عاشقانه اجرا کرده؛ یعنی حسین(ع) در ردۀ اولِ محبوبیت در آسمانها، زمین و بین ملائکه، جن و انس است.
روضه حضرت علیاصغر(ع)
کار شما نسبت به معشوقتان چقدر زیبا بود! میدانستید تکلیف این است که ششماههتان را بغل بگیرید و کاری به هیچچیز نداشتید؛ چون اگر تکلیف نبود، انجام نمیدادید. اصلاً ابیعبدالله(ع) یکقدم بدون اینکه مکلف باشند، برنداشتهاند. درک میکردید که تکلیف این است. پدر و دنیای محبت بودید، اما پدربودن، محبت و عشق به بچهتان مانع انجام تکلیف نشد؛ خصوصاً بچهای که تازه شیرین میشود. لبخند، نگاه، حرکتهای دست و شناختی که از بابا پیدا کرده، خیلی شیرین بود! ما نمیدانیم، اما نمیشود هم انکار کنیم که این بچۀ ششماهه درک کرده بود که پدرش چه پدری است! در آغوش بابا قرار گرفت. چه نگاههایی بین این پدر و پسر ردوبدل شد!
شیرخوارم گرچه من شیر حقم
زَهْرۀ شیران بِدَرَّد ابلقم
قابل شاه ارمغان کوچک است
کو به قیمت بیش و در وزن اندک است
ده قیراط الماس جاگیر نیست، ولی میلیونها تومان قیمتش است؛ صد کیلو پنبه خیلی جا میگیرد، اما قیمتی هم ندارد. دارد با زبان حال به بابا میگوید:
قابل شاه ارمغان کوچک است
کو به قیمت بیش و در وزن اندک است
دستم کوچک است، شمشیر نمیتواند بگیرد و دفاع کند.
نیست دست از بهر دفع دشمنت
دست آن دارم که گیرم دامنت
گر ندارم گردن شمشیر جو
تیر عشقت را سپر سازم گلو[15]
بابا، عجله کن، دلم برای محسن تنگ شده. بابا، عجله کن، دلم برای مادرم زهرا(س) تنگ شده. بابا، من که دیگر اکبر(ع) ندارم. بابا، من که دیگر عمو ندارم. من را ببر.
از تمام حرفهایی که ابیعبدالله(ع) زدند، یکدانهاش را برایتان میگویم. وقتی تیر سهشعبه سر را درجا از بدن جدا کرد، این جنازۀ کوچک را روی دستشان گرفتند و فرمودند: خدایا، این شهید را ذخیرۀ قیامت من قرار بده.
[1]. کاملالزیارات، ص۲۰۶.
[2]. نام کتاب ایشان «زبدةالبیان فی براهین أحکامالقرآن» است.
[3]. بقره: ۱۸۵.
[4]. إسراء: ۸۲.
[5]. هود: ۱۱۴.
[6]. عنکبوت: ۴۵.
[7]. باندرل: کاغذ باریک چاپشده که به سر شیشه یا چیز دیگر میچسبانند و نشانۀ نوبودن و کیفیت کالاست؛ فرهنگ فارسی عمید.
[8]. ودود: بسیار مهربان.
[9]. بقره: ۲۲۲.
[10]. همان.
[11]. آلعمران: ۱۵۹.
[12]. توبه: ۱۰۸.
[13]. آلعمران: ۱۳۴.
[14]. توبه: ۴.
[15]. شعر از صفی علیشاه.