قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

وصول به بهترين حقيقت از راه نماز

مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقديس » داستانى را در محور نماز به مضمون زير به صورت نظم نقل كرده : در كنار شهرى خاركنى زندگى مى كرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود .
روزها در بيابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دريغ خود مشغول خاركنى بود و پس از به دست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خريداران مى فروخت .
روزى در ضمن كار صداى « دور شو ، كور شو » شنيد ، جمعيتى را با آرايش فوق العاده در حركت ديد ، براى تماشا به كنارى ايستاد ، دختر زيباى امير شهر به شكار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گير و دار حركت دختر امير ، چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايى خيره كننده او سودا كرد .
مأموران شاه سر رسيدند ، به او نهيب زدند كه از سر راه كنارى برو ، اما جوان خاركن كه طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نكرد . قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت و توان كار كردن نداشت و لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد .
*
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
 يك دو روزى با غم و اندوه ساخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز كرد
پايش از رفتار و دست از كار ماند
جاى سبحه بر كفش زنار ماند
    *
روز آوردى به شب ، شب را به روز
 روزها مى سوخت شب ها مى گداخت
صحتش از تن سفر آغاز كرد
جاى سبحه بر كفش زنار ماند

به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه به جايى نداشت ، ميل داشت بدون هيچ شرطى ، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود . دانشورى آگاه او را ديد ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصيحت كرد ، پند دانشور بى فايده بود ، نصيحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى كرد فقط رسيدن به وصال محبوب بود .
دانشور به او گفت : بايد چه كرد ؟ تو كه از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهرت و اعتبار و به خصوص جمال و زيبايى بهره اى ندارى ، اين خواسته تو از جمله برنامه هايى است كه تحققش محال است ، اكنون كه راه به بن بست رسيده ، براى پيدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بينم ، مقيم عبادت گاه شو ، شايد از اين طريق به كسب اعتبار و شهرت نايل شوى و فرجى در كارت حاصل شود .
*
من نمى بينم غمت را چاره اى
رشته تسبيح در گردن فكن
خرقه صد وصله و تحت الحنك
 بورياى كهنه و نان و نمك
    *
جز نماز و خلوت و سى پاره اى
دست اندر دامن سجاده زن
 بورياى كهنه و نان و نمك
 *
تا مگر بفريبى از اين عامه اى
گرم سازى بهر خود هنگامه اى
    *

 

خاركن فقير پند دانشور را به كار بست ، كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدى كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن كرد .
 *
روزها در روزه شب ها در نماز
خرقه اش پشمينه و نانش جوين
جز ركوع و جز سجودش كار نه
جز ضرورت با كسش پيكار نه
    *
در دعا گه آشكار و گه به راز
از سجودش داغ ها بس بر جبين
جز ضرورت با كسش پيكار نه

كثرت عبادت و به خصوص نمازهاى پى در پى به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به ميان آمد.
*
 ذكر خيرش آيه هر محفلى
 شد دعايش دردمندان را دوا
كلبه اش شد قبله حاجات خلق
تا شد آگه پادشه از كار او
 شد زهر سو طالب ديدار او
    *
طالب او هر كجا اهل دلى
منزلش بيچارگان را مرتجا
او همى خنديد بر خود زير دلق
شد زهر سو طالب ديدار او
 *
 آمد و ديد آن جوان را در نماز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
 بر سرش مو افسر و خاكش سرير
جلوه كرد اندر بر شه حال او
گاه و بيگاهش زيارت مى نمود
پس سر صحبت بر او باز كرد
عاقبت گفتش كه اى زيبا جوان
هر چه آداب سنن شد از تو راست
مصطفى گفت النكاح سنتى
من رغب عن سنتى لا امتى
    *
عالمى برگرد او با صد نياز
ملتفت نى تا كه رفت و گه نشست
 نى خبر از شاه او را نى وزير
مرغ جانش شد اسير چال او
 وز زيارت بر خلوصش مى فزود
گفتگو از هر طرف آغاز كرد
 اى تو را در قاف طاعت آشيان
غير يك سنت كه تا اكنون بجاست
من رغب عن سنتى لا امتى

پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد .

شاه تصور مى كرد به خدمت يكى از اولياى بزرگ الهى رسيده ، تنها كسى كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است ، خود خاركن بود .
در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز كرد و كلام را به مسئله ازدواج كشيد ، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرد كه اى عابد شب زنده دار ! تو تمام سنت هاى اسلامى را رعايت كرده اى مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى كه رسول اسلام صلى الله عليه و آله بر مسئله ازدواج چه تأكيدى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى اين سنت هم برخيزى و فراهم آوردن وسيله آن هم با من ، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادى خود بپذيرم ؛ زيرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به كمالات و از لطف الهى از زيبايى خيره كننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازم در اختيار تو قرار دهم ! !
چون جوان خاركن اين را شنيد هوشش از سر رفت و دل در پر تپيد
 *
 آنچه ديدم آن دم جوان خاركن
آرى آن داند كه بعد از انتظار
مژده اى او را رسد از وصل يار
    *
من چه گويم چون تو مى دانى و من
مژده اى او را رسد از وصل يار

جوان پس از شنيدن سخنان شاه در حيرت فرو رفت ؛ در جواب شاه سكوت كرد ؛ شاه به تصور اين كه حجب و حيا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزى نگفت ، از جوان خاركن خداحافظى كرد و به كاخ خود رفت .او تمام شب در اين فكر بود كه چگونه با اين مرد الهى وصلت كند و چگونه اين مرد را به ازدواج با دخترش حاضر نمايد ؟ !
صبح شد ، شاه يكى از دانشوران تيزبين و با بصيرت را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت : به خاطر خدا و براى اين كه از قدم او زندگى من غرق بركت شود ، نزد او رو و وى را به اين ازدواج و وصلت راضى كن .
عالم آمد و پس از گفتگوى بسيار و اقامه دليل و برهان و خواندن آيه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج كرد . سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از اين مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمى گنجيد .
 *
با بشارت باز گرديد آن رسول
پس به امر شاه بزم آراستند
 در زمانى از نحوست ها برى
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور
 تخت زرين اندر آن بگذاشتند
شهر را بهر قدوم آن جوان
 شمع و مشعل هر قدم افروختند
عود و صندل را به هر ره سوختند
    *
 كرد آگه پادشه را از قبول
هم خطيب و شيخ و قاضى خواستند
عقد زهره بسته شد با مشترى
زيب و زيور يافت كاخى از بلور
پرده هاى زرنگار افراشتند
داده زينت جمله بازار و دكان
عود و صندل را به هر ره سوختند

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند و او را در محاصره مأموران با كبكبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براى استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند !

وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد و به اين مسئله توجه نمود كه من همان جوان فقير و بدبختم ، من همان خاركن مسكين و دردمندم ، من همانم كه مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام كه از تهيه قرص نانى جوين و پارچه اى كهنه عاجز بودم ، من همان پريشان عاجز و بينواى مستمندم ! !
*
چون قدم در بارگاه شه نهاد
روزگار ذلت و پستى خويش
روزهاى گرم و آن هيزم كشى
پادشاهى از پس هيزم كشى
زين تفكّر روزنى بر دل گشاد
فكرت آمد قفل دل ها را كليد
 فكرت آمد همچو باران بهار
زين سبب گفت آن رسول سرفراز
بلكه باشد بهتر از هفتاد سال
 اين سخن مهمل ندانى اى همال
    *
 آمدش از روزگار خويش ياد
بينوايى و تهيدستى خويش
شام هاى سرد و آن بى آتشى
 از پس آن ناخوشى ها اين خوشى
نورى از آن روزنش بر دل فتاد
 در گشايد چون كليد آمد پديد
 ساحت دل ها بود چون كشت زار
 فكر يك ساعت بِهْ از سالى نماز
 اين سخن مهمل ندانى اى همال

آرى ، جوان بر اساس آيات الهى به فكر فرو رفت . انديشه در امور درون انسان ايجاد قدرتى مى كند كه آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاك به عالم پاك پرواز كند . انديشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .
انديشه در امور ، عالى ترين حال الهى است كه به انسان دست مى دهد و بهترين كمك براى انسان جهت رهايى از هلاكت و حركت به سوى سعادت است .
آرى ، فكر كرد كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت و طاعت ريايى به اين مقام رسيدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه بر من ، اگر به عبادت حقيقى و طاعت خالص اقدام مى كردم چه مى شدم ؟ ! !
*
 پس دل بيهوش او آمد به هوش
كانچه مى بينى زعزّ و مال و جاه
 قيمت كالاى روى اندود توست
 هيچ كارى نزد ما بى اجر نيست
گرچه كالاى تو بس نابود بود
خويشتن را وانمودى آن ما
گر نه از ما بودى اما اى فتى
پيش مردم خويش را خواندى زما
    *
گفت در گوش دلش آنگه سروش
وصل معشوق و نياز پادشاه
 اجرت سعى غرض آلود توست
هيچ صبحى نه كه او را فجر نيست
 ليك نزد ما كجا مردود بود
آن ما كى رفته بى احسان ما
 پيش مردم خويش را خواندى زما
*
هين بگير اين مزد صورت كاريت
 اين ثواب و اجر ظاهر داريت
    *
در غوغاى دربار ، چشم ديگر خاركن باز شد ، جمال دوست در آيينه دلش تجلى كرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پرى وش كناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زيباى مطلق به حركت آمد .
وقتى نماز ميان تهى و الفاظ بى معنا و نيت آميخته با شائبه ريا ، اين گونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى و عبادات خالصانه و طاعت بى ريا چه خواهد كرد ؟


منبع : برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه