فضیل گرچه در ابتداى کار راهزن بود و همراه با نوچه هاى خود ، راه را بر کاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست و اموال آنان را به غارت مى برد ، ولى داراى مروت و همتى بلند بود ، اگر در قافله ها زنى وجود داشت ، کالاى او را نمى برد و کسى که سرمایه اش اندک بود ، از سرقت مال او چشم مى پوشید ، و براى آنان که مال و اموالشان را مى ربود ، دستمایه اى ناچیز باقى مى گذاشت ، در برابر عبادت حق تکبر نداشت ، از نماز و روزه غافل نبود ، سبب توبه اش را چنین گفته اند :
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى یافت ، گاه به گاه نزدیک دیوار خانه آن زن مى رفت و در هوس او گریه مى کرد و ناله مى زد ، شبى قافله اى از آن ناحیه مى گذشت ، در میان کاروان یکى قرآن مى خواند ، این آیه به گوش فضیل رسید :
( اَلَمْ یَاْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللهِ ) .
آیا براى آنان که ایمان آورده اند وقت آن نرسیده که دلهایشان براى یاد خدا خاشع شود ؟
فضیل با شنیدن این آیه از دیوار فرو افتاد و گفت : خداوندا ! چرا وقت آن شده و بلکه از وقت هم گذشته ، سراسیمه و متحیر ، گریان و نالان ، شرمسار و بیقرار ، روى به ویرانه نهاد . جماعتى از کاروانیان در ویرانه بودند ، مى گفتند : بار کنیم و برویم ، یکى گفت الآن وقت رفتن نیست که فضیل سر راه است ، او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد ، فضیل فریاد زد که اى کاروانیان ! بشارت باد شما را که این دزد خطرناک و این راهزن آلوده توبه کرد !
او پس از توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلالیت مى طلبید ، او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد و به تربیت مردم برخاست و کلماتى حکیمانه از خود به یادگار گذاشت .
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز