قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مثل اعلاى مبارزه با نفس

آقا ميرزا حسن كرمانشاهى ، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه ، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود . نجابت و عفت نفس و بى توجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود ، با اين كه در كمال عسرت زندگى مى نمود ، از احدى پول قبول نمى كرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مى نمود .
ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و از روزگار شكايت نداشت و با شدايد مى ساخت .
هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمى شد ، يكى از اكابر مى گفت : گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات كه به حال خود فكر مى كرد آهى از عمق دل برمى آورد كه از آن نور مى باريد ! !
خدايا ! چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى ، خداوندا ! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده ، الهى ! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن ، خداوندا !
مستمندان را از ذلت بدر آر ، پروردگارا ! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو ، الهى ! كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان ، خداوندا ! خاك نشينان را به عالم پاك برسان .
حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مى گويد : روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم ، طلبه اى ژنده پوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت : آقاى ميرزا ! كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو ، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم ، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى كه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سال ها بود از گفتن آن فارغ بودم .مدتى براى او درس گفتم ، يك شب خانواده ام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم . ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم . دو سه روزى بى مطالعه درس گفتم ، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ ! چرا بى مطالعه درس مى گويى ؟ به او گفتم : كتابم را گم كرده ام ، گفت : در محل رختخواب زير رختخواب سوم است ، از اطلاع او به داستانم شگفت زده شدم . به او گفتم : كيستى ؟ گفت :
كسى نيستم ، گفتم : روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى . سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى ، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مى دهى و اين همه بى علّت نيست داستانت را بيان كن .
گفت : طلبه اى هستم از اهالى دهات شاهرود ، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود ، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود ، ميل زيادى به درس خواندن من داشت ، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مى گذراندم . پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت . پس از گذشت مراسمش ، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند . دو سه سالى نماز خواندم ، سهم امام گرفتم ، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم ، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم ، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى ؟ چند روز ديگر عمرم به سر مى آيد و به دادگاه برزخ و قيامت مى روم . جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد ؟ !از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند ، همه آمدند ، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم ، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند ، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس ، بدون داشتن وسيله ، با پاى پياده به تهران حركت كردم . در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد ، من اكثر روزها او را مى بينم و با او هم غذا مى شوم ، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت ، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفته هاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مى ديد ، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه السلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته ، ميرزا به او فرمود : ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظه اى به شرف ملاقات او نايل گردم ، طلبه شاهرودى گفت : اين كار مشكلى نيست ، من او را مى بينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مى كنم . چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت : دوست من به تو سلام رساند و گفت : شما مشغول تدريس باش !
به او گفتم : اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم ، گفت : مانعى ندارد . رفت كه اجازه بگيرد ، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خون جگر كرد ! !


منبع : برگرفته از کتاب حکایتهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه