قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

بينا دل نابينا

 در اينجا لازم است از بينادلى كه دو چشم خود را در جبهه حق عليه باطل از دست داده بود و در عين نابينايى ظاهر ، به دفاع از حق تا لحظات آخر عمر ادامه مى داد و يك لحظه اش از هزاران چشم دار بى توجه برتر بود ياد شود . او عبداللّه عفيف آن مرد عاشق و فرزانه و آن مجاهد بزرگوار و كريم است كه فيض محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله را يافته بود .
پس از رسول اكرم صلى الله عليه و آله هماره با على مرتضى عليه السلام بود تا جايى كه در راه حمايت از حق يك چشمش را در جمل و ديده ديگرش را در صفين از دست داد .
او با دل نورانى و روشنش شب و روز در كوفه به عبادت خدا مشغول بود و از اين كه به خاطر نابينايى نتوانست براى يارى حضرت سيدالشهدا در كربلا حاضر شود سخت ناراحت بود ، ولى عاقبت در راه امام مظلومان و سرور شهيدان شهيد شد و نام مبارك خود را جاودانه كرد . چگونگى شهادتش بدين قرار است : پس از شهادت امام و اسارت اهل بيت عليهم السلامروزى به عادت هميشگى اش براى عبادت به مسجد كوفه آمد ، در اين وقت احساس كرد گروهى وارد مسجد شدند . آن گاه پسر زياد آن جرثومه آلودگى به منبر رفت و در كمال بى شرمى و وقاحت چنين گفت : ستايش خدايى كه حق و اهل حق را غلبه داد و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را به قتل رساند !
عبداللّه چون اين سخنان ياوه را شنيد فرياد برآورد ـ فريادى در سخت ترين فضاى اختناق ـ : اى فرزند مرجانه ! اى دشمن خدا ! دروغگو و پسر دروغگو تو هستى و آن كه به تو اين پست و مقام را واگذار كرد ، تو دستور مى دهى فرزندان پيامبر را بكشند سپس بر منبر مسلمانان رفته و اين چنين دهن كجى مى كنى ؟ ! ابن زياد از شنيدن اين سخنان سخت ناراحت شد و فرياد زد : اين گوينده كه بود ؟ عبداللّه فرياد زد : اى دشمن خدا ! اى دروغگو ! پسر دروغگو ! من بودم ، آيا دودمان پاك پيامبر را كه خداوند رجس و پليدى را از ساحت مقدس آنان دور كرده به قتل مى رسانى و ادعاى اسلام مى نمايى ، اى داد ! كجايند فرزندان مهاجران و انصار ، چرا از اين متجاوز لعنت شده فرزند لعنت شده به زبان رسول اكرم ، انتقام نمى كشند ؟!
اين سخنان ، پسر زياد را تبديل به يك آتش پاره كرد ، همان وقت دستور دستگيرى عبداللّه را داد ، گروهى از ماموران به طرف او آمدند ، عده اى از طايفه عبداللّه به حمايت برخاستند ، با ايجاد شدن كشمكش سخت ، عبداللّه را از دست ماموران نجات داده و به خانه اش بردند . سرانجام محمد اشعث به دستور ابن زياد با گروهى زياد براى دستگيرى او حركت كردند ، در اين موقعيت گروه عبداللّه مغلوب شده و عده اى كشته شدند ، فاجران به در خانه عبداللّه رسيدند ، در را شكسته و وارد خانه شدند ! !
عبداللّه به دختر با شهامتش گفت : شمشير مرا بده و از هر طرف به من حمله شد مرا راهنمايى كن تا شرّ آنان را دفع كنم . دختر شمشير پدر را به دست او داد و به راهنمايى آن مرد بينادل مشغول شد ، عبداللّه با خواندن رجز به دشمن عنود حمله ور شد و به دفع جنايت آنان شمشير زد ، دختر گفت : اى پدر ! كاش مرد جنگاورى بودم تا پيش روى تو با اين فاسقان مى جنگيدم ؟
دشمن به سوى عبداللّه مى آمد او شمشيرش را با كمال شجاعت و قوت مى گرداند و باقدرت شگفت آورى آنان را مى كشت ، پنجاه سوار و بيست و دو پياده كشته شدند تا دستگير شد و نزد ابن زياد قرار گرفت ، ابن زياد گفت : شكر خداى را كه تو را رسوا كرد ، عبداللّه گفت : اى دشمن خدا ! به چه چيز مرا رسوا كرد ، به خدا سوگند ! اگر چشم داشتم جهان را بر تو تاريك مى كردم ، آن گاه پسر زياد براى جواز قتل عبداللّه چنين گفت : اى عبداللّه ! درباره عثمان چه مى گويى ؟ عبداللّه گفت : اى ملعون ! اى پسر مرجانه ! مرا با عثمان چه كار ؟ خوب كرد يا بد ، خداوند به عدل بين او و مردم داورى خواهد كرد ، تو از خودت و پدرت و يزيد و پدرش سؤال كن .ابن زياد گفت : به هيچ وجه از تو پرسشى نمى كنم جز اين كه شربت مرگ را به تو بچشانم . عبداللّه گفت : پيش از اين كه به دنيا بيايى از خداوند خواسته ام كه فيض شهادت را نصيب من كند ، در جنگ جمل و صفين از اين برنامه محروم شدم ولى امروز دانستم كه دعاى سابقم مستجاب شده . در اين هنگام قصيده اى كه حاوى 29 بيت بود با كمال فصاحت انشا كرد كه مضمونش نكوهش بنى اميه و مدح اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام و ترغيب مردم به خونخواهى حضرت حسين عليه السلام و مذمت مردم بى وفاى كوفه بود . ابن زياد بيچاره شد ديگر مهلت نداد ، دستور داد سر مبارك او را از بدن جدا كرده به دار آويختند ، سپس دستور داد دختر او صفيه را گرفته به زندان ببرند . اين دختر در زندان بود تا مردى به نام طارق به دستور سليمان بن صرد او را از زندان نجات داد تا آن كه محمد بن سليمان با او ازدواج كرد و از او شش پسر و چهار دختر به وجود آمد كه همه از شيعيان شجاع اميرالمؤمنين عليه السلام بودند .


منبع : برگرفته از کتاب حکایتهیا عبرت آموز استاد حسین انصاریان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه