قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

رحمت و لطف خدا به جوان زمان داود

شيخ صدوق روايت مى كند : داود (عليه السلام) مجلسى داشت كه جوانى در آن شركت مى كرد ، آن جوان بسيار ضعيف و لاغر بود و سكوتى زياد و طولانى داشت .روزى ملك الموت به محضر داود آمد در حالى كه نگاه ويژه اى به آن جوان داشت ، داود گفت : به او نظر دارى ؟ گفت : آرى ، مأمورم هفت روز ديگر او را قبض روح كنم . داود دلش سوخت و به او رحمت آورد ، به وى گفت : اى جوان همسر دارى ؟ گفت : نه ، تاكنون ازدواج نكرده ام .داود گفت : نزد فلان كس كه داراى منزلتى بزرگ است برو و به او بگو : داود گفت : دخترت را به همسرى من درآور و با مهيا كردن مقدمات كار در اين شب عروسى كن . سپس پول فراوانى در اختيار جوان گذاشت و گفت : اين هم پول ، هرچه لازم است با خود ببر و پس از هفت روز به نزد من بيا .جوان رفت و پس از هفت روز كه از عروسى او گذشته بود به محضر داود آمد . داود به او گفت : در چه حالى ؟ گفت : حالم از تو بهتر است . ولى داود هرچه انتظار كشيد كه جوان قبض روح شود خبرى نشد ; به جوان فرمود : برو هفت روز ديگر بيا .جوان رفت و هفت روز ديگر بازگشت ، باز از قبض روحش خبرى نشد ; فرمود : برو هفت روز ديگر بيا . رفت و هفت روز بعد برگشت . آن روز ملك الموت به محضر داود آمد ، به او گفت : تو نگفتى بايد او را قبض روح كنم ؟ گفت : چرا . فرمود : پس چرا سه هفت روز گذشت و او را قبض روح نكردى ؟! گفت : داود ! خدا به خاطر رحم تو بر او به او رحم كرد و تا سى سال به او مهلت حيات داد.خداى مهربان با كم ترين دست آويزى درياى رحمتش را به سوى بنده اش سرازير مى كند و او را از همه طرف مورد لطف و محبت قرار مى دهد .

برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه